فیلمنامهنویس و کارگردان: مهیار ماندگار
مدیر فیلمبرداری: سروش علیزاده
تدوین: مهیار ماندگار
موسیقی: سالار محمداصغری
بازیگران: سپهر طهرانچی، حسن نجاریان، عسل شاکری، محمد بشیر، مهری آل قا
تهیهکننده: حمیدرضا زبیر
جوایز: برنده جایزه بهترین فیلم از یازدهمین دوره جوایز آکادمی فیلم کوتاه تهران و هفدهمین جشنواره دانشجویی نهال و هجدهمین دوره تصویر سال
1. خارجی- شهر- صبح
صفحه سیاه است...
صدای دخترک: طاها... دیدم چی کار کردی. بیا اینجا.
دخترک داخل خیابان مهگرفته شهر ایستاده و به طاها نگاه میکند. طاها با دو بستنی در دستانش کنار دخترک میآید. طاها بستنی را به سمت دخترک میگیرد. دخترک به بستنی و سپس به طاها نگاه میکند.
طاها: به خدا اصلاً...
دخترک (حرفش را قطع میکند): طاها، مامان بابات.
دخترک سرش را به پشت سر برمیگرداند...
صدای پدر طاها (از دورتر): طاها، بدو دیگه.
طاها به آنجا خیره میماند. به دخترک نگاه میکند...
دخترک: میرین اونور کوهها؟
طاها: نه.
دخترک: پس کی میری؟ خودت میگفتی.
طاها: خواهش میکنم بیا.
دخترک لحظهای میخندد.
طاها: تو رو خدا.
دخترک: آخه نمیتونم.
طاها: چرا؟
صدای پدر طاها: طاها...
طاها: چرا نمیای؟ میتونی یه جوری.
دخترک: خداحافظ طاها.
طاها: خواهش میکنم بیا.
صدای استارت و روشن شدن ماشین. طاها لحظهای به آنجا نگاه میکند.
طاها: چی کار کنم باهام بیای؟
دخترک: برو.
طاها: جواب منو بده. (مکث) چی کار میکردم، میاومدی؟
دخترک (مکث): اگه اسب سفید بالدار بودی، باهات میاومدم.
سکوت میشود. بستنی کمی آب شده است و روی دست طاها میریزد. طاها به سمت پدر و مادرش میرود. در فضای مهآلود آنها را کامل تشخیص نمیدهیم. مادر چمدانش را در صندوق ماشین میگذارد و وقتی طاها به ماشین میرسد، دستش را روی سر او میکشد. سوار ماشین میشوند و ماشین حرکت میکند. پس از خروج ماشین از تصویر، کوهها را میبینیم.
تیتراژ. اسم فیلم: اسب سفید بالدار
۲. خارجی- شهر- شب
مردی با کتوشلواری تقریباً کهنه و چمدانی در دست در خیابانهای خالی شهر قدم میزند. او جلوی مسافرخانه میایستد. او بر پشت خود دو بال دارد و سرش سر اسب سفیدی است.
۳. داخلی- مسافرخانه- شب
اسب بهآرامی به سمت دخل مسافرخانه میرود. صاحب مسافرخانه با پیشبندی کثیف پشت دخل خوابش برده است. اسب به اطراف و نوشتهها نگاه میکند و سپس دست در جیبش کرده و به تمام پولی که دارد، نگاه میکند. زنگ رومیزی را میزند و صاحب مسافرخانه از خواب میپرد، به خودش میآید و ساعتش را چک میکند...
صاحب مسافرخانه: سفارش نمیگیریم.
اسب: اتاق میخواستم.
صاحب مسافرخانه اسب را ورانداز میکند.
صاحب مسافرخانه: درسته.
صاحب مسافرخانه دفتری بزرگ را باز میکند و شروع به یادداشت درون آن میکند...
صاحب مسافرخانه: از کجا میای؟
اسب: اهل همینجام.
صاحب مسافرخانه به او نگاه میکند.
اسب: خیلی وقته که نبودم.
صاحب مسافرخانه (به نوشتن ادامه میدهد): خیلی وقت باید باشه.
اسب: خیلی وقته. (مکث) ۲۰ سال.
صاحب مسافرخانه دست از نوشتن برمیدارد و به اسب نگاه میکند. کلید اتاقی را به اسب میدهد و به سمت میزها میرود...
صاحب مسافرخانه: پلهها رو که رفتی بالا، اولین اتاق.
(سکوت) پیرمردی ژندهپوش سر یکی از میزها خوابش برده است. صاحب مسافرخانه به شانه او میزند و او را بیدار میکند. پیرمرد مسافرخانه را ترک میکند. صاحب مسافرخانه یکدستی بشقابها را جمع میکند...
اسب: شهر پیر شده. عوض شده. (منتظر پاسخ میماند.) من یه مسئلهای دارم فقط... واسه موندن اینجا.
صاحب مسافرخانه بشقابها را به سمت آشپزخانه میبرد که ناگهان یکی از بشقابها میافتد و میشکند. اسب قاشق و چنگالها را از روی زمین جمع میکند و به دست صاحب مسافرخانه میدهد. صاحب مسافرخانه کمی به او نگاه میکند و سرش را به نشانه تشکر تکانی میدهد. صاحب مسافرخانه به آشپزخانه میرود. اسب خردههای ظرف شکسته را جمع میکند و صاحب مسافرخانه که برمیگردد، به او میدهد. صاحب مسافرخانه خردهها را داخل سطلی پشت سرش میریزد...
صاحب مسافرخانه: رفتنت که مشخصه واسه چی بوده. حالا واسه چی برگشتی؟
اسب: اومدم یه دوست رو ببینم. (مکث) فقط یه مسئلهای هست...
صاحب مسافرخانه به او نگاه میکند.
اسب: من یه مشکلی دارم.
صاحب مسافرخانه (مکث و نگاه به اسب): اگه منظورت هزینه است، میتونی اینجا کار کنی. آشپزی بلدی؟
اسب: امم مرسی... بله، بله. تقریباً. یعنی نه، بلدم.
صاحب مسافرخانه: فقط چند روز. تو آشپزخونه میمونی. سفارشها رو میزنی، ظرفها رو هم میشوری. بیرون نمیای وقتی مشتری هست، کسی نباید ببینه اینجا کار میکنی.
اسب: بله. ممنونم واقعاً فقط (مکث) چرا؟
صاحب مسافرخانه: (مکث) من مشکلی ندارم، ولی مردم... میدونی دیگه؟
اسب: نه راستش. نمیدونم.
صاحب مسافرخانه: تو یه اسب بالداری.
اسب (مکث): آهان. درسته. میفهمم.
صاحب مسافرخانه سرش را به نشانه تأیید تکان میدهد.
۴. داخلی- اتاق- شب
صدای کلید انداختن میآید و در باز میشود و اسب وارد اتاق میشود. چمدانش را زمین میگذارد و از خستگی روی تخت مینشیند. دست در جیب کتش میکند و عکسی کوچک و قدیمی را بیرون میآورد و به آن نگاه میکند.
۵. خارجی- بیرون خانه زن- صبح
اسب پلاک خانه را چک میکند و بعد از کمی مکث در میزند. زنی ۵۰ ساله در را باز میکند. اسب جا میخورد.
اسب: امم... سلام.
زن اسب را ورانداز میکند.
اسب: شما اینجا زندگی میکنین؟
زن: چی میخوای؟
اسب کمی فکر میکند و سپس عکس را از جیبش درمیآورد و به زن میدهد...
اسب: صاحب این عکس رو میشناسین؟
زن نگاهی سرسری به عکس میاندازد و آن را پس میدهد...
زن: ... شوخی میکنی؟
اسب: نه.
زن: تو این عکس که چیزی معلوم نیست.
اسب: چرا! دقت کنید... (عکس را نشان میدهد)
زن (حرفش را قطع میکند): منظورم اینه که خیلی قدیمیه.
سکوت. زن در را میبندد و اسب دستش را روی در میگذارد و مانع بسته شدنش میشود...
اسب: خانوم خواهش میکنم.
زن: دستت رو ور دار.
اسب: خواهش میکنم. اینجا زندگی میکردن.
زن کمی فکر میکند و در را فشار میدهد. اسب هم بیشتر به در فشار میآورد...
اسب: خواهش میکنم. کمکم کنین.
زن (کمی فکر میکند): چرا اومدی اینجا؟ صاحب قبلی خونه تو آهنگری کار میکرد.
اسب به فکر فرو میرود. تو گویی چیزی یادش آمده باشد.
اسب: بله... بله، بله.
صدای دخترک (از داخل خانه): طاها!
اسب سرش را به سمت منبع صدا میچرخاند. دخترک درحالیکه یک لنگه از کفشش را میپوشد، دم در میآید و پیش طاها که دو بستنی نصفه در دست دارد، میرسد. به بستنی ها نگاه میکند.
طاها: تو راه آب شدن.
دخترک: دروغ نگو.
طاها: به خدا تو راه آب شدن.
دخترک بستنیها را میقاپد و میدود.
طاها: چی کار میکنی دیوونه؟
دخترک میایستد و شروع به لیس زدن هر دو بستنی میکند...
دخترک: دو تا نصفه تو خوردی، میشه یه دونه کامل. بقیهش رو هم من میخورم که مساوی شیم.
طاها به سمت دخترک میدود و دخترک فرار میکند.
۶. خارجی- شهر- روز
طاها دنبال دخترک میدود. در شهر ماشینهای جنگی و سربازان جوان هستند. درنهایت لحظهای پای دخترک پیچ میخورد و این امر باعث نزدیک شدن طاها به او میشود. طاها پیراهن او را میکشد و دخترک را متوقف میکند. دخترک بستنیها را با حالتی تهدیدآمیز روی آب میدان شهر نگه میدارد.
طاها (نفسنفسزنان): نکن دیوونه.
دخترک: برو عقب.
طاها: نندازیا؟
دخترک: ولم کن.
طاها پس از کمی مکث پیراهن دخترک را ول میکند، ولی ناگهان جستی به سمت بستنیها میزند. دخترک بستنیها را داخل آب میاندازد.
طاها: چی کار کردی دیوونه؟
دخترک: آب شدن.
طاها جلوی لبخندش را میگیرد. بستنیها در آب وا رفتهاند. همچنین داخل آب انعکاس اسب پدید میآید. او آنجا ایستاده است و صحنه را مشاهده میکند. شهر به حالت و زمان کنونی بازگشته است؛ سرد و خالی.
۷. داخلی- آشپزخانه- شب
اسب در حال شستن ظروف است. صدای همهمه آنطور مینماید که بیرون آشپزخانه پر از مشتری است.
۸. داخلی- اتاق- شب
اسب روی زمین نشسته و به تخت تکیه داده است و به عکس نگاه میکند. تصویر دخترک را برای اولین بار در عکس میبینیم.
۹. خارجی- شهر/بیرون آهنگری- صبح
اسب قدم میزند و به آهنگری میرسد.
۱۰. داخلی- آهنگری- روز
اسب وارد آهنگری میشود. محیط کمنور است و افرادی در حال کار هستند. اسب با نگاهی مشاهدهگر و بدون اطمینان قدم برمیدارد.
صدای آهنگر (از پشت سر اسب): اینجا چی کار میکنی؟
اسب (به سمت آهنگر برمیگردد): سلام. دنبال صاحب اینجا میگردم.
آهنگر: خب. حرفت رو بزن.
اسب پس از کمی مکث عکس را از جیبش بیرون میآورد.
اسب: این عکس رو میشناسی؟
آهنگر: نه.
اسب: آخه تو که نگاهش نکردی.
آهنگر: آره نکردم.
اسب: یعنی چی؟ نمیفهمم.
صاحب آهنگری (پیش آنها میآید): چیو نمیفهمی؟
اسب به سمت او برمیگردد.
اسب: سلام.
صاحب آهنگری: صاحب اینجا مرده. ترکش خورد. و الان من صاحب اینجام.
اسب (عکس را جلو میآورد): شما میدونین...
صاحب آهنگری (حرفش را قطع میکند، انگار صحبتش تمام نشده بود): و دارم بهت میگم بری بیرون.
اسب (مکث): شما میدونین دخترش کجاست؟
صاحب آهنگری به او خیره میماند.
اسب: خواهش میکنم.
صاحب آهنگری برمیگردد و میرود. آهنگر بالهای اسب را میگیرد. اسب دردش میگیرد.
آهنگر: خودت میری یا نه؟
اسب مکث میکند. آهنگر پرهایش را بیشتر میکشد و اسب درد فراوانی میکشد. دست او را کنار میزند. آهنگری را ترک میکند.
۱۱. خارجی- شهر- عصر
اسب در شهر راه میرود. طاها و دخترک هم كنار او هستند. طاها لباسش به هم ریخته است، آرنجش زخم شده است و بغض دارد.
دخترک: مگه میشه جلوش رو گرفت؟
طاها: میشه، حتماً میشه. باید قوی بشم. یه روز اینقدر قوی میشم که دیگه جلو کسی گریه نکنم. جلوش رو میگیرم. اصلاً اینقدر قوی میشم که خودم میرم یه جای دور. تنهایی.
دخترک: کجا مثلاً؟
طاها (مکث): اونور کوهها.
دخترک: اونور کوهها؟
طاها: آره. اونور کوهها. میرم اونور کوهها که کسی نبینه گریه میکنم. هم میرم اونور کوهها. هم دیگه جلو گریهم رو میگیرم.
دخترک (میخندد): خب دیگه اگه بتونی قوی شی، جلو گریهت رو بگیری که لازم نیس بری اونور کوهها.
طاها: میرم بههرحال.
دخترک: وا. (مکث) اصلاً کلاً هم فکر نکنم جلو گریه رو گرفتن ربطی به قوی شدن داشته باشه. میدونستی اسبهام گریه میکنن؟
طاها: مگه میشه؟
دخترک: اوهوم. خودم دیدم.
طاها: امکان نداره.
دخترک: گریه میکنن. ولی بابام میگه وقتی ناراحت میشن، گریه نمیکنن.
طاها: پس چی میگی؟
دخترک: گریه میکنن دیگه. نمیدونم منم درست. ولی نه از ناراحتی.
طاها: پس وقتی ناراحت بشن، چی کار میکنن؟
دخترک سکوت میکند. تو گویی نمیداند.
۱۲. داخلی- آشپزخانه- شب
طاها در حال خرد کردن گوشت و کار در آشپزخانه است. صاحب مسافرخانه با عجله به همراه تعدادی بشقاب در دستش وارد آشپزخانه میشود و آنها را داخل سینک ظرفشویی میگذارد. برگهای جلوی اسب میگذارد...
صاحب مسافرخانه: اینها رو هم بزن.
اسب کاغذ را برمیدارد. صاحب مسافرخانه به گوشت ها نگاه میکند.
صاحب مسافرخانه: این چیه؟ برو ظرفها رو بشور. بده من.
صاحب مسافرخانه چاقو را از اسب میگیرد و شروع به ریزتر کردن گوشتها میکند. اسب ظرفهای کثیف را میشوید. اسب نگاهی به صاحب مسافرخانه میاندازد. کار با یک دست بسیار برای او طاقتفرساست. اسب سمت او میرود و چاقو را از او میگیرد...
اسب: بدین من میکنم.
صاحب مسافرخانه: اینجوری باید ریزشون کنی.
اسب: بله. میکنم.
صاحب مسافرخانه (مدتی به اسب نگاه میکند): همه چی خوب پیش میره؟
اسب: بله، تقریباً. (مکث) راستش نه خیلی.
صاحب مسافرخانه: همه چی به هم ریخته. به هم ریخته، ولی حس نمیشه. این بدترین چیزه. اینکه حس کنی همه چی سر جاشه، ولی همه چیز در واقع بههمریخته باشه. میفهمی؟
اسب: تقریباً.
صاحب مسافرخانه: کاشکی همه چی همونجوری میموند. مثل ۲۰ سال پیش. ۲۰ سال پیش رفتی دیگه؟
اسب: بله.
صاحب مسافرخانه: آره. ۲۰ سال پیش. میدونی؟ خوب بود. چه جوری بگم؟ (مکث) میدونی چیه؟ من عاشق جنگم. عاشق اون موقعم. همه چی داشتم. چشم رو هم گذاشتم، جنگ تموم شده بود. دیگه نه دست داشتم، نه مشتری. شاد بودم. نمیتونم بگم. یه چیزی از دستم رفت. یه چیزی رو داشتم اون موقع که دیگه از دست رفته بود.
سكوت.
از بیرون آشپزخانه سروصدا میآید. صاحب مسافرخانه از آشپزخانه خارج میشود...
صاحب مسافرخانه: ... اینجا بمون!
اسب تنها میشود و نگران. سروصدا بیشتر میشود، تو گویی دعوا شده باشد. اسب کنار در آشپزخانه میرود و به سالن نگاه میکند.
سالن مسافرخانه
مردی عصبانی مقابل صاحب مسافرخانه ایستاده و پری در دستش گرفته است. با صاحب مسافرخانه دعوا میکند که پر در غذایش بوده است. مرد دیگری اسب را میبیند، از جایش بلند میشود و به او اشاره میکند...
مرد (فریاد میزند): اسب. یه اسب بالدار تو آشپزخونهست.
آشپزخانه
اسب عقب عقب میرود و خود را از دید مشتریها پنهان میکند. نفسنفس میزند. صدای دعوای بیشتری میآید. ظروف میشکنند. مشتریها مسافرخانه را ترک میکنند و همه صداها جای خود را به سکوت میدهند. اسب بهآرامی به سمت سالن میرود.
سالن مسافرخانه
همه چیز به هم ریخته است و مشتریها میزها را انداخته و ظروفی را شکستهاند. صاحب مسافرخانه به اسب نگاه میکند.
۱۳. داخلی- اتاق- شب
اسب عصبانی و ناراحت پرهای خود را میکند.
۱۴. داخلی- مسافرخانه- روز
اسب، چمدان به دست قصد ترک مسافرخانه را دارد. آنجا همچنان بههمریخته است و صاحب مسافرخانه پشت دخل خوابش برده است. اسب پولش را از جیبش درمیآورد و به همراه کلید اتاق روی میز میگذارد. ناگهان چشم اسب به یخچالی میافتد که پشت صاحب مسافرخانه کج شده و تقریباً افتاده است. (در ابتدا کلید اتاقها به روی آن آویزان بودند.) صدای باز شدن در میآید و اسب به در نگاه میکند. طاها وارد میشود. فضا بهکلی تغییر کرده و مسافرخانه شلوغ و پرسروصدا میشود. شخصی آکاردئون میزند. طاها از بین سربازان جوانی که در حال رقص و شادی هستند، عبور میکند و به دخل میرسد. صاحب مسافرخانه که مردی جوان است و دو دست دارد، او را میبیند.
جوانی صاحب مسافرخانه (با لبخند): بازم که تویی.
صاحب جوان مسافرخانه در یخچال را باز میکند و از داخل آن دو بستنی بیرون میآورد و به طاها میدهد. طاها پول خردی روی میز میگذارد و پس از گرفتن بستنیها، جفت آنها را لیس میزند.
صدای دخترک (از سمت در): طاها... دیدم چی کار کردی. بیا اینجا.
طاها با شنیدن صدای دخترک سریع بستنیها را پایین میآورد و سپس به سمت در میرود. اسب با نگاهش طاها را دنبال میکند. صداها قطع میشوند و همه چیز به حالت قبلی برمیگردد. اسب زنگ رومیزی را میزند. صاحب مسافرخانه از خواب بیدار میشود. اسب عکس کوچک قدیمی را به او میدهد.
اسب: شما اینو میشناسین؟
صاحب مسافرخانه (مکث): معلومه که میشناسم.
۱۵. خارجی- شهر- روز
اسب علاوه بر چمدانش، برگهای در دست دارد که درون آن آدرس نوشته شده است و در حال خروج از شهر است.
پلانهایی شبیه به سکانس 2 (ورود به شهر).
۱۶. خارجی- دشت و خانه دخترک- روز
اسب به سمت تک خانهای میرود که در دشت وجود دارد. پس از کمی مکث در میزند. اسبی سفید و بالدار در را باز میکند.
شوهر دخترک (با لبخند): سلام.
اسب شوکه شده است.
شوهر دخترک: میتونم کمکی کنم؟
سکوت.
شوهر دخترک: آقا! حالتون خوبه؟
اسب: شرمنده. اشتباه اومدم.
پسربچهای کنار در میآید و پیش پدرش میایستد. اسب به او نگاه میکند. حالش بد شده است.
شوهر دخترک: مطمئنی؟ میخوای بیای داخل؟
اسب: شرمنده...
اسب برمیگردد و از آنجا دور میشود. نفسنفس میزند. پس از دور شدن از خانه میایستد و چمدانش را زمین میگذارد و به کوهها خیره میماند. شوهر دخترک به داخل خانه میرود و به پسرش نیز میگوید که داخل برود. پسرک قبل بستن در توجهش به اسب جلب میشود. دوباره در را باز میکند و کمی جلو میآید. صدای بال زدن میآید و پسربچه با تعجب فراوان با نگاهش پروازی را دنبال میکند.
پایان