بر اساس داستان کوتاهِ نعلبکی پنیر نوشته محمد صالح علا
فیلمنامهنویس و کارگردان: رضا فهیمی
مدير فيلمبرداري: آيين ايراني
تدوين: مهيار بهمنش، ريحانه اسماعيليان
صدابردار: سيدوحيد رضويان
طراح صحنهولباس: الهام خدابندهلو
بازيگران: اميرعلي رزاقي، محمد عرفان صادقي، بهزاد دوراني و سيدمحمدرضا حسيني كرماني
جوایز و افتخارات
جايزه بزرگ جشنواره فيلم كوتاه تهران در بخش بينالملل
ديپلم افتخار بهترين بازيگري و بهترين كارگرداني از جشنواره فيلم رشد
كانديدای بهترين صدا، بهترين فيلم و بهترين فيلمنامه اقتباسي از جوايز ايسفا
1. داخلی– روز– ده پایین/خانه
خانهای کوچک و از جنس سنگ با وسایل محقر دیده میشود. احمد 10 ساله در گوشهای مشغول حفظ کردن شعر است. پدر احمد 50 ساله در اتاق مشغول پوشیدن لباس است. او ریش و موی جوگندمی و عینکی به چشم دارد. از پنجره حیاط خانه دیده میشود که برف سنگینی زمین را پوشانده است. بخاری نفتسوز در گوشه خانه روشن است و صدای پِتپِت آن به گوش میرسد.
پدر: تازگیا سربههوا شدی، من بارها به شما تأکید کردم وقتی خونه مجتبی یا هرکس دیگهای میری، تا غروب نشده باید برگردی، اما باز شما حرف منو ناشنیده میگیری، زمستونا شباش خطرناکه. (سکوت) شما دیگه بزرگ شدی، باید مسئولیتپذیر باشی، تو زندگیت اصول داشته باشی، آدمیزاد بدون اصول تو زندگیش به مقام شامخ انسانی نمیرسه.
پدر لباسهایش را پوشیده و از اتاق بیرون میآید و به سمت در حیاط میرود و در را باز میکند.
پدر (ادامه): بعد از اینکه درستو خوندی، بخاریو هم نفت کن. منم تا قبل غروب برمیگردم.
احمد: چشم.
پدر در را میبندد و میرود.
تیتراژ، صدای در زدن روی سیاهی شنیده میشود.
2. خارجی– حیاط – روز
در گوشه حیاط سه بشکه نفت و چند گالن دیده میشود که زیر یک سایبان قرار دارند. کسی پشت درِ حیاط در میزند. احمد وارد حیاط شده و در را باز میکند، پیرزن 80 سالهای به نام خاتون دیده میشود که بشقاب پنیری در دستانش دارد، او کمرش خمیده است و عینک ذرهبینی به چشم دارد.
احمد: سلام.
خاتون: علیکسلام، خدا حفظت کنه پسر، به پدرت بگو بیا دم در کارش دارم.
احمد: نیس، رفته مدرسه.
خاتون: مدرسه که تعطیله.
احمد: رفته به آقای مدیر کمک بده که راه مدرسه رو باز کنن.
خاتون: این پنیر گوسفنده، خودم انداختم، اینو بده به پدرت، سلام منو برسون بگو بره با غلامعلی صحبت کنه که پسر منو اعدام نکنن، بگو اگر رضایتشو بگیره، من ماست گوسفند هم بهش میدم، از اون دوغایی که همیشه درست میکردم هم براش میارم، بهش بگو به غلامعلی بگه این پیرزن گناه داره، بیکسه، هیچکس نیس ازش مراقبت کنه، بگو بچه منو ببخشن.
احمد: باشه میگم.
خاتون (اشاره به بشقاب پنیر): حواست خیلی به این باشه مادر، دستم از چاره کوتاهه، از وقتی بچهم رو بردن، زن حسن هر روز برام غذا میاره، دیروز به جای غذا شیر آورد، گمونم خودشونم هیچی نداشتن بخورن، حسن بیکاره زمستونا، سیگارم خیلی میکشه، تا شیرا رو بهم داد، منم سریع پنیرشون کردم که بیارم بدم به پدرت، یادت نره پسر.
احمد: باشه میگم.
خاتون: مادرت زن خوبی بود. خدا رحمتش کنه.
احمد: خدافظ.
احمد قصد دارد در را ببندد که خاتون مانع از بستن در میشود.
خاتون: یه وقت پات نلغزه بخوری زمین.
احمد: چشم.
احمد لحظاتی به خاتون نگاه میکند. سپس در را میبندد. او در حین اینکه به سمت داخل میرود، پنیر را نگاه میکند. پنیر به دلیل تازگی و محلی بودنش در بشقاب میلرزد.
3. داخلی- روز- خانه
احمد به سمت آشپزخانه میرود و پنیر را روی یک میز چوبی میگذارد. به سمت بخاری میرود، دراز میکشد و پاهایش را روی یک متکا میگذارد که نزدیک به بخاری است و مشغول خواندن شعر میشود. پس از چند لحظه او به بشقاب پنیر خیره میشود. سپس سعی میکند حواس خود را پرت کند، پس شعرش را بلند بلند میخواند.
احمد: زاغکی قالب پنیری دید، به دهان گرفت و زود پرید، بر درختی نشست در راهی، که از آن میگذشت روباهی...
احمد زیرچشمی به بشقاب پنیر نگاه میکند، سپس بلند میشود و سمت آن میرود، کمی نگاهش میکند، بو میکشد و درنهایت بشقاب پنیر را داخل یخچال میگذارد. کتابش را برمیدارد و درحالیکه قدم میزند، با زمزمهای سعی در حفظ کردن شعرش دارد. لحظاتی میگذرد و او به سمت یخچال میرود، بشقاب پنیر را برمیدارد و با چاقو شروع به اندازه گرفتن لایه نازکی پنیر از گوشه بشقاب میکند. همین که قصد دارد چاقو را در پنیر فرو کند، نگاهش به عکس مادر و پدرش روی دیوار میافتد. عکس مادر سیاه و سفید و عکس پدر رنگی است. پدر با چهرهای جدی به احمد زل زده است. احمد قاب عکس پدر را از روی دیوار برمیدارد و آن را به پشت روی طاقچه میگذارد. سپس برمیگردد و همین که چاقو را در پنیر فرو میکند، در به صدا درمیآید. احمد با عجله چاقو را میشوید و بشقاب را در یخچال میگذارد.
4. خارجی– حیاط – روز
احمد در را باز میکند و دوستش، مجتبی، را میبیند. مجتبی 10 ساله و قدش کمی از قد احمد بلندتر است. او کلاه بافتنی پوشیده و دماغش از شدت سرما قرمز شده است.
احمد: سلام.
مجتبی: سلام احمد، بیا بریم برفبازی.
احمد: نه، من نمیام مجتبی. راه مدرسه داره باز میشه.
مجتبی (کلاه خود را از سر برمیدارد): بگو به خدا؟
احمد: راست میگم. پدرمم رفته به آقای مدیر کمک کنه.
مجتبی: وای، وای حالا کی تو این سرما میتونه شعر حفظ کنه، به پدرت بگو وقتی برف میاد، از ما نخواد شعر حفظ کنیم.
احمد: باشه میگم، خدافظ.
احمد قصد دارد در را ببندد. مجتبی مانع بستن در میشود.
مجتبی: بیا دوتایی بشینیم شعر حفظ کنیم.
احمد: نه مجتبی، من فقط تنهایی میتونم شعر حفظ کنم.
مجتبی: باشه، پس بذار بیام تو کنار بخاری یه خورده گرم شم، بعد برم خونه.
احمد: برو خونهتون گرم شو.
احمد قصد دارد در را ببندد که مجتبی مجدد مانع بستن در میشود.
مجتبی: خیلی نامردی، دیروز خونه ما کنار بخاری کم گرم شدی؟ (سکوت) تازه آبگوشتم خوردی.
احمد کنار میرود. مجتبی به سمت ورودی هال میرود و وارد میشود. احمد به سمت بشکه نفت میرود و شروع به نفت کشیدن میکند.
5. داخلی – روز – خانه
احمد با گالن نفت وارد میشود و همین که مجتبی را میبیند، خشکش میزند. مجتبی در آشپزخانه است، بشقابپنیردردست و در حال خوردن پنیر است. دهانش پر است. احمد گالن نفت را زمین میگذارد و با عصبانیت به سمت او میرود، بشقاب را از دست او میگیرد، سپس یقهاش را میگیرد و او را به سمت دیگری میبرد و با دو دستش گردن او را فشار میدهد. مجتبی درحالیکه هنوز در حال خوردن است، سرخ میشود.
احمد (با عصبانیت): در یخچال رو چرا باز کردی مجتبی؟ هااااا؟ مگه بهت نگفتم خونه ما میای، حق نداری تو آشپزخونه بری. اینو نباید میخوردی. چرا خوردی... الان همشو از حلقت میارم بیرون...
مجتبی درحالیکه باقیمانده پنیرِ در دهانش را میخورد، گریه میکند، سپس شروع به سرفه میکند. احمد او را رها میکند و به پشت او میزند. مجتبی سرفهاش قطع میشود و اشکهایش را پاک میکند.
احمد: طوریت نشد مجتبی.
مجتبی: خیلی خوشمزه بود، زهرمارم کردی. بوش تو خونهتون پیچیده بود.
احمد به سمت بشقاب میرود و خیره به بشقاب، سر تکان میدهد.
احمد: اینو خاتون داد که بدم به پدرم تا بره با غلامعلی حرف بزنه که پسرشو اعدام نکنن، حالا چی کار کنم، اگر پدرم بیاد ببینه، بدبخت میشم.
احمد گالن نفت را برمیدارد و به سمت بخاری میرود و نفت را در بخاری میریزد.
مجتبی: خب بشقاب پنیرو قایم کن، پدرت که اومد، بگو بره با غلامعلی حرف بزنه که پسر خاتون رو اعدام نکنن، بعدش بشقاب پنیرو وردار بیار درخونه ما، با هم بقیهشو بخوریم. اون وقت بشقاب خالی خاتون رو ببر بهش بده و بگو پدرم خیلی تشکر کرد.
احمد: خب اگر بره و غلامعلی رضایت نده چی؟
مجتبی: اون وقت تو کتک میخوری.
احمد دست از نفت ریختن داخل بخاری میکشد و مضطرب مجتبی را نگاه میکند.
مجتبی: اگه رضایت بده که بقیه پنیرو هم میخوریم، اگه نده، تو کتک میخوری. من میگم آخرش که ما باید بخوریم، پس بیا همین الان بقیهشو هم بخوریم.
احمد به سمت بشقاب میرود، آن را برمیدارد، لحظاتی به آن نگاه میکند، سپس به سمت مجتبی میرود، مینشیند، تکهای پنیر با دست جدا میکند و در دهان مجتبی میگذارد. مجتبی تکهای پنیر را نزدیک دهان احمد میبرد. همین که احمد میخواهد بخورد، او پنیر را در دهان خود میگذارد. سپس میخندند. از پشت پنجره حیاط دیده میشود که آن دو درحالیکه پنیر میخورند، میخندند.
6. خارجی- روز - حیاط
احمد گالن نفت را به سمت بشکه نفت میبرد. مجتبی به سمت در حیاط میرود.
مجتبی: خدافظ ، نترس احمد، تنهات نمیذارم.
احمد: باشه، خدافظ.
احمد در را میبندد و همین که قصد دارد وارد خانه شود، مجتبی او را صدا میزند. احمد به لبه دیوار کوتاه حیاط میرود.
مجتبی: من میترسم تنهایی برم ده بالا. اومدنی چند تا سگ دنبالم کردن.
احمد لحظاتی به او نگاه میکند، سپس به داخل کوچه میپرد و با هم میروند.
7. خارجی – روز – جاده خاکی
همه جا را برف سفید کردهاست. احمد و مجتبی در جادهای پر از درخت که کمی سربالایی دارد، میدوند.
8. خارجی – روز – جلوی خانه مجتبی
احمد و مجتبی به خانه مجتبی میرسند.
مجتبی : بیا تو یه خورده گرم شو، بعد برو.
مجتبی با پشتش شروع به ضربه زدن به در میکند و پس از سه بار ضربه در باز میشود.
احمد: نه، باید برم که تا پدرم اومد، زود بهش بگم بره رضایت بگیره، خدافظ.
احمد میرود. مجتبی در را میبندد. احمد برمیگردد و در میزند. مجتبی در را باز میکند.
مجتبی: میخوای بیای تو یه خورده گرم شی؟
احمد: تو میدونی شامخ یعنی چی؟
مجتبی: پدرت گفته میپرسه تو کلاس؟
احمد: نه، خدافظ.
احمد میرود و مجتبی در را میبندد.
9. خارجی– روز– کوچهای در دهبالا/ خانه غلامعلی
احمد از کوچهای در حال عبور است که چشمش به درِ قرمزرنگ خانه غلامعلی میافتد. لحظاتی میایستد و آن خانه را نگاه میکند. سپس میرود.
10. داخلی – شب – خانه
احمد کنار بخاری نشسته و پدرش مقابل او مشغول چای نوشیدن است.
پدر: مِگَر من چکاره این ده و اون دهام که برم بگم پِسِر خاتون رو ببخشن و اعدام نکنن. وِکیلم؟ وِزیرم؟ پِسِرش با سنگ تِرازو زده تو فرق سر پِسِر غلامعلی و اونو کشته، فِقَط خونواده مقتول میتونه ببخشه یا نبخشه، من چکارهام؟
احمد (آب دهانش را قورت میدهد): خاتون گفت شما خیلیا رو آزاد کردین.
پدر: من خیلیا رو آزاد کِردَم، چه ارتباطی به ماجِرای ایشون داره، آقای شِریفزاده مبلِغی رو بدهکار بودن، ضامن شدم، آقای فِرَهمند حرفی زِده بودن، تِصادفاً رِئیس پاسگاه از شاگردام بود، تونستم راضیش کنم که نشنیده بگیره، من که نمیتونم قاتل آزاد کنم، حتی اگر قاضی پرونده از شاگردام باشه. چطور فکر کِردی من بتونم کِسی که کِسی رو کشته، آزاد کنم. مِنی که دائماً سر کلاس به همتون میگم با هم مِهرِبون باشین، به همدیگه صِدمه نزنین. شما دیگه بزرگ شدی، همون لحظه باید به خاتون میگفتی که پِدِرم کاری نمیتونه بکنه. الانم بلند میشی، میری در خونه خاتون، میگی پِدرم سلام رسوند و گفت من هیچ کاری از دستم برنمیاد.
احمد: زمستونا شباش خطرناکه، وقتی هوا روشن شد، میرم میگم.
پدر: خاتون الان چشمانتظاره، کِسی که چشمانتظاره، شِبِش صبح نمیشه، پاشو برو و زودم برگرد.
احمد به سمت اتاق میرود و از داخل کیفش بشقاب خالی پنیر را در یقهاش میگذارد و میرود.
11. خارجی– شب – کوچه
احمد وارد کوچه میشود و آرام به سمت خانه خاتون میرود. لحظاتی به خانه خاتون نگاه میکند.
12. خارجی– شب – جاده خاکی
احمد بهسرعت در برف میدود و به سمت ده بالا میرود. هر از گاهی تعادلش به هم میخورد و زمین میخورد، دوباره بلند میشود و به راه خود ادامه میدهد.
13. خارجی– شب – جلوی خانه مجتبی
احمد وارد کوچه خانه مجتبی میشود. صدای گاز دادن یک موتور به گوش میرسد. احمد مجتبی را در حیاط خانهشان سوار بر یک موتور روشن که روی جک دو پا قرار دارد، میبیند. مجتبی مشغول موتورسواری به صورت درجاست.
احمد (بلند): مجتبی.... مجتبی.
مجتبی احمد را میبیند، گاز موتور را رها میکند و راهنما میزند.
احمد (ادامه): پدرم نمیره رضایت بگیره.
مجتبی: خب چکار کنم؟
احمد: بیا خودمون بریم رضایت بگیریم.
مجتبی: اونا این موقع شب که رضایت نمیدن، باید صبح بریم.
احمد: نه، خاتون چشمانتظاره، همین امشب باید بریم رضایت بگیریم.
مجتبی: پدرم هنوز نیومده خونه، مادرم تنهایی میترسه. تو برو خبرشم به من بده حتماً.
مجتبی شروع به گاز دادن میکند. پدر مجتبی درحالیکه مقداری علوفه در دست دارد، دیده میشود که از پشت به مجتبی نزدیک میشود. او احمد را میبیند.
پدر مجتبی: احمد چکار داری این موقع شب، تنهایی نگفتی تو راه گرگا پارهت کنن.
مجتبی با دیدن پدر، گاز را رها میکند و راهنما میزند.
احمد: نه نمیترسم. اومدم یه چیزی به مجتبی بگم، برم.
پدر مجتبی: باشه، خواستی برگردی، بیا تو یه خورده گرم شو، بعد برو.
پدر مجتبی موتور را خاموش میکند و سوییچ را با خود میبرد. مجتبی از اینکه دروغ گفته، خجالتزده میشود. احمد بدون خداحافظی میرود.
14. خارجی– شب – کوچه/خانه غلامعلی
احمد به خانه غلامعلی میرسد و در میزند. زن غلامعلی در را باز میکند. او 40 ساله است و لباس مشکی به تن دارد.
زن غلامعلی: سلام احمد، چی میخوای این موقع شب؟
احمد چیزی نمیگوید و به او خیره میشود.
زن غلامعلی: اگر شیر میخوای، باید دو سه روز دیگه بیای. گوسفندام شیر نکردن این چند روز.
احمد: پسر خاتون رو ببخشین. (سکوت) اعدامش نکنین. (سکوت) مادرش گناه داره، پیره، هیچکس نیس ازش مراقبت کنه، زن حسن هر روز داره بهش غذا میده، دیروزم غذا نداشتن، شیر دادن.
زن غلامعلی (گریه میکند): من گناه ندارم. بچه من گناه نداشت که تو رو فرستادن در خونه من. با سنگ ترازو زده تو سر بچه من، کشتتش، حالا من بیام ببخشم.
در همین لحظه غلامعلی بیرون میآید. او مردی است 55 ساله با ریش و موهای بلند که در حال کشیدن سیگار است. لحظاتی به احمد نگاه میکند، سپس دست زنش را که در حال گریه کردن است، میگیرد و داخل میبرد و در را میبندد. احمد کمی میرود و سپس دوباره برمیگردد و در میزند. غلامعلی در را باز میکند و احمد را هل میدهد و او را در برف میاندازد. سپس در را محکم میبندد و میرود. صدای شیون زن از داخل خانه شنیده میشود. احمد بلند میشود و برفها را از روی لباسش میتکاند و به سمت خانه کناری میرود و در میزند. صدای پیرمردی از داخل شنیده میشود.
صدای پیرمرد: در بازه، بیا تو.
15. داخلی – شب – خانه پیرمرد/ پدر غلامعلی
پدر غلامعلی پیرمردی 70ساله با وافور مشغول کشیدن تریاک است. مادر غلامعلی در گوشهای مشغول خوردن شام است. آن دو لباس مشکی به تن دارند، احمد روبهروی پیرمرد به حالت چمباتمه نشسته است و مشغول نوشیدن چای است.
پدر غلامعلی: بچه من اگر میخواست رضایت بده، تا الان داده بود. ما داغ دیدیم احمد، ناصر جوونمرگ شد. (اشاره به زنش) این پیرزن بدبخت الان دو ماهه که اشک از چشماش خشک نیفتاده. (پیرزن با اشتها آبگوشت میخورد) برو بهشون بگو دیگه کسی رو نفرستن در خونه بچه من. بگو داغ ما رو تازه نکنن. تو هم غصه نخور، سر بیگناه بالای دار نمیره، اگرم گناهکار باشه که میره. مرگ چیز بدی نیست، شیرینه، مثل این قند، شیرین. (قند را در دهان میاندازد و رویش چای مینوشد)
احمد: مگر تو تا الان مردی؟
پدر غلامعلی دود میگیرد و به احمد نگاه میکند.
16. خارجی– شب – کوچه
احمد در حال رفتن به سمت خانه است که صدای گوسفندی از داخل یک خانه توجه او را به خود جلب میکند. احمد به سمت آن خانه میرود. دیواری کوتاه دارد. او زنی جوان را میبیند که در حیاط خانهاش مشغول نفت کشیدن از بشکه است. احمد به زن خیره میشود. زن احمد را میبیند.
زن: چه کار داری احمد؟ اگر کار داری، در بزن اول.
احمد به سمت در میرود و درمیزند.
زن: در بازه، بیا تو.
احمد داخل میرود.
زن: این موقع شب ده بالا چکار میکنی احمد؟
احمد (لحظهای سکوت): پنیر گوسفند داری؟
زن: مگر ده پایین کسی نداره که اومدی بالا؟
احمد: نه.
زن: مادرت زن خوبی بود، خدا بیامرزدش.
احمد: داری؟
زن: چی؟
احمد: پنیر.
زن: مگر پول داری تو؟
احمد: به جاش تابستون چند روز گوسفنداتو میبرم چرا.
زن: چرا تابستون؟ الان بیا یه کمکی به من بده، من پنیر میدمت.
احمد لحظاتی به او نگاه میکند. سپس بشقاب را از داخل لباسش بیرون میآورد.
17. داخلی– شب – حیاط
احمد مشغول نفت کشیدن از بشکه است. چهار گالن دیده میشود که پر شده و او پنجمین گالن را نیز پر میکند. دختر هشت ساله زن پشت پنجره میآید و احمد را نگاه میکند. احمد نیز او را نگاه میکند. او از شدت سرما میلرزد و از دماغش آب جاری شده است. لحظاتی بعد زن میآید و بشقاب پنیری به احمد میدهد. احمد درحالیکه به پنیر نگاه میکند، کمی میرود، سپس برمیگردد.
احمد: این نمیلرزه.
زن: چی نمیلرزه؟
احمد: اون پنیر میلرزید، این نمیلرزه.
زن: حالت خوبه احمد؟ سرما زده به مغزت، پنیر، پنیره دیگه.
احمد لحظاتی به زن نگاه میکند.
18. خارجی– شب – جلوی خانه مجتبی
احمد به خانه مجتبی میرسد و در میزند. مجتبی در را باز میکند.
احمد: رضایت ندادن مجتبی. به جاش پنیر گرفتم. تنهایی میترسم برم ده پایین.
مجتبی: اگر میترسی، چطور منو رسوندی خونه.
احمد: اون موقع روز بود، الان شبه.
مجتبی: پدرم همیشه میگه هر چی روز هست، شبم هست. شب که ترس نداره.
احمد: تو توی روزشم میترسی.
مجتبی لحظهای احمد را نگاه میکند.
مجتبی: اگر همرات بیام، اون وقت من میترسم تنهایی برگردم.
احمد: من خودم میرسونمت.
مجتبی: خب دوباره تو باید تنهایی برگردی، میترسی.
احمد: اون موقع دیگه پنیر خاتون رو دادم، نمیترسم.
مجتبی: پدرم این موقع شب نمیذاره بیام بیرون.
19. خارجی - شب - جاده خاکی
احمد در جاده میدود. او بشقاب پنیر را محکم در دستانش گرفته است. تعادلش به هم میخورد و زمین میخورد، اما بشقاب را حفظ میکند. صورتش از سرما سرخ شده است. او نفسنفس میزند و بهسختی به راه خود ادامه میدهد. صدای سگها و گرگها به گوش میرسد.
20. خارجی – شب – جلوی خانه خاتون
احمد به خانه خاتون میرسد و لحظاتی به در نگاه میکند. درحالیکه از شدت سرما میلرزد. احمد در میزند.
صدای یک زن: کیه؟ در بازه، بیا تو.
احمد آرام در را باز میکند و داخل میرود.
21. داخلی – شب – خانه خاتون
احمد جسد خاتون را در گوشه اتاق میبیند. یک چادر سفید گلدار روی جسد کشیده شده که فقط چند تار موی سفید از زیر آن دیده میشود. زن حسن که زنی 35 ساله و نسبتا چاق است، در گوشهای نشسته و حسن، شوهرش، مردی 40 ساله که لاغراندام است و صورتی تکیده دارد، در کنار بخاری نیمسوزی مشغول کشیدن سیگار است. در گوشهای یک سینی دیده میشود که داخلش یک بشقاب غذای دستنخورده و یک تکه نان است. احمد خیره به خاتون خشکش زده است. کمی اشک در چشمانش حلقه میزند. لایه نازکی از برف روی پنیر را پوشانده است. احمد به سمت طاقچه میرود و بشقاب پنیر را روی آن میگذارد. او عکس پسر خاتون را روی طاقچه میبیند. سپس قصد رفتن میکند.
حسن: یه خورده گرم شو، بعد برو احمد.
احمد به سمت حسن میچرخد. او را نگاه میکند. سپس لحظاتی خاتون را نگاه میکند و آرام آرام به سمت بخاری میرود و درحین اینکه گرم میشود، به خاتون نگاه میکند.