کارگردان: علی عسگری
تیتراژ
در سیاهی تصویر میآید. صدای بوق ماشینها و سروصدای آدمها و بچهها شنیده میشود.
خارجی - خیابان - روز
مادر، حدوداً ۴۰ ساله، در خیابان کنار ماشینش ایستاده است . ماشین او نزدیک به یک مدرسه پارک است و نگاهش به شکلی است که انگار منتظر کسی است. او لباس فرم اداری بر تن دارد و از زیر مقنعهاش یک سیم هندزفری آویزان است. بچهها از مدرسه تعطیل شدهاند و او درحالیکه مشغول صحبت با تلفن است، در میان کودکان به دنبال کسی میگردد.
مادر: نه نه، تا نیم ساعت دیگه نمیرسم... نه... خب تا بچه رو ببرم خونه، از اونجا بیام، بیشتر از نیم ساعت میشه. سعی میکنم زود خودمو برسونم. تمام.
در این لحظه دخترش را از دور میبیند. برای او دست تکان میدهد. دختر نیز مادر را میبیند و دست تکان میدهد. در دست دختر یک کاردستی است که شبیه یک خانه است.
مادر: اصلاً تو گوش میکنی من چی میگم؟
مادر با کلافگی گوش میکند.
مادر: شما کاری رو که من گفتم، انجام بده تا من برسم. تمام. حالا دیگه من باید برم. خداحافظ.
دختربچه به مادر میرسد.
دختر: سلام.
مادر: سلام عزیزم.
مادر: اینو چرا تحویل ندادی؟
دختر: معلممون گفت خودت درست نکردی، ببر یکی دیگه خودت درست کن.
مادر: یعنی چی؟ مگه بهش گفتی که من درست کردم؟...
دختر: نه، اما چند تا سؤال کرد که چطوری درست کردی، منم بلد نبودم، فهمید.
مادر نفسی عمیق میکشد.
مادر: سوار شو. اونم بذار عقب.
دختر با کاردستی روی صندلی جلو مینشیند.
مادر: گفتم اونو بذار عقب.
دختر: حالا همینجا رو پاهام میذارمش.
مادر: بذارش عقب.
دختر غرولندی میکند. از ماشین پیاده میشود و آن را روی صندلی عقب میگذارد. برمیگردد و در صندلی جلو مینشیند.
مادر: لباستم گرفتم.
دختر : ا... کوش؟
مادر: اون پشت.
دختر با اشتیاق میچرخد. لباس را برمیدارد.
داخلی/خارجی - خیابان - روز
آنها وارد خیابان عریضی میشوند. مادر با سرعت قابل توجهی حرکت میکند. دختر از پنجره بیرون را نگاه میکند.
مادر: حالا تو چرا گیر دادی حتماً قرمز باشه؟
دختر: مامان من قرمز دوست دارم. این رنگ رو دوست ندارم خب.
مادر: رنگ زرد که قشنگتره. یه بار دیگه نگاش کن ببین بده واقعاً؟
دختر: مامان اینم قشنگه، اما من قرمز دوست دارم.
مادر: الان تو این ترافیک با این همه کاری که رو سرم ریخته، بکوبیم بریم اونجا که تو قرمز دوست داری، خوب همینو بپوش دیگه.
دختر: مامان، امشب اونجا همه قراره لباس قرمز بپوشن. نمیشه که من زرد بپوشم.
مادر: خب پس اینو بگو. نشستید برای خودتون برنامهریزی کردید.
دختر خنده شیطنتآمیزی میکند.
دختر: پس بریم عوضش کنیم.
مادر به دختر نگاه غضبناکی میکند.
مادر: تو که ول نمیکنی، بریم دیگه.
خارجی -خیابان – روز
مادر راهنما را میزند. در آن اطراف به دنبال جا پارک میگردد.
مادر: آقا شما میخواید برید؟
مرد: نه.
مادر: مرسی.
به اطراف نگاه میکند. کمی کلافه است. حرکت میکند.
خارجی - روبهروی مرکز خرید – روز
آنها به مجتمع خریدی میرسند. مادر ماشین را همانجا روبهرو پارک میکند. آنها هر دو از ماشین پیاده میشوند. نگهبان مرکز خرید به آنها نزدیک میشود.
نگهبان: خانوم ماشینو اینجا نذارید لطفا.
مادر: من یه لحظه میخوام برم داخل، لباس این بچه رو عوض کنم بیام.
نگهبان: میان به من گیر میدن خانوم. لطف کنید اینجا نذارید.
مادر: من سه، چهار دقیقهای برمیگردم. همین مغاره است. زودی میام.
نگهبان: سوای اون، اینجا پارک مطلقا ممنوعه، جرثقیل بیاد ماشینتونو میبره.
مادر: حالا دو سه دقیقهای میام. اگه جرثقیل اومد، شما حواستون باشه.
نگهبان: جرثقیل بیاد، اصلاً به حرف من گوش نمیده. ماشینو برمیداره میره. اگه واقعا سه، چهار دقیقهای میاید بچهتونو بذارید تو ماشین بمونه که اگه اومدن، ببینن بچه داخل ماشین هست، ماشینو نمیبرن.
مادر کمی فکر میکند.
مادر: باشه، پس من میرم و زود میام.
نگهبان: فقط سریع برگردید برای من دردسر درست نشه.
مادر: باشه حتماً.
دخترم، تو برو تو ماشین، من میرم زودی یه قرمزشو میگیرم برمیگردم.
دختر: مامان منم میخوام باهات بیام.
مادر: مگه نمیبینی میگه میان ماشینو میبرن.
دختر غرولندی میکند. مادر دست دختر را میگیرد و به سمت ماشین میبرد. در ماشین را باز میکند و دختر سوار میشود. به سمت مرکز خرید میرود. قبل از ورود از نگهبان تشکر میکند. دختر رفتن او را نظارهگر است.
داخلی- مرکز خرید - روز
مادر وارد مرکز خرید میشود. مرکز خرید چندان شلوغ نیست.
داخلی- مرکز خرید – روز (کمی جلوتر، پله برقی)
او سوار بر پله برقی به بالا میرود.
داخلی- مرکز خرید – روز (کمی جلوتر)
در کوریدور مرکز خرید به سمت مغارهای میرود. در راه از کنار یک زن مسن چادری رد میشود.
زن مسن: خانوم ببخشید آسانسور میدونید کجاست؟
مادر به اطراف نگاه میکند.
مادر: آسانسور رو نمیدونم، اما پله برقی همینجاست.
زن مسن: نه، از پله برقی میترسم. خیلی ممنون.
مادر: خواهش میکنم.
به مسیرش ادامه میدهد.
داخلی- مغازه لباسفروشی - روز
مادر وارد لباسفروشی میشود. مردی جوان آنجا پشت میز نشسته است که با دیدن زن بلند میشود.
مرد: سلام.
مادر: سلام، وقتتون بهخیر.
مرد: ممنون. بفرمایید.
زن لباس را از داخل کیسه درمیآورد.
مادر: ببخشید، من این لباسو برای دخترم گرفتم. از رنگش خوشش نیومد. میخوام اگه ممکن باشه، یه قرمزشو بهم بدید.
مرد: مشکلی نیست. اجازه بدید یه لحظه. سایزش چیه؟
مادر: 13.
مرد در قفسها کمی میگردد.
مرد: اینجا ندارم، اما فکر میکنم تو انبار باشه. میخواید برم براتون بیارم؟
مادر: خیلی طول میکشه؟
مرد: نه، نزدیکه. شما بفرمایید بشینید تا من برگردم.
مادر: ممنونم.
مرد از مغازه خارج میشود. مادر همانجا روی یک صندلی مینشیند. کمی اطراف و لباسها را نگاه میکند.
خارجی- روبهروی مرکز خرید – روز
کودک در ماشین است. بیحوصله به نظر میرسد. بعد از کمی از ماشین پیاده میشود. کمی اطراف را نگاه میکند. به سمت مرکز خرید میرود.
داخلی- مرکز خرید - روز
کودک وارد مرکز خرید میشود. چند قدمی برمیدارد و به اطراف نگاه میکند.
داخلی- مرکز خرید – روز
مادر از جایش بلند شده و کمی قدم میزند و از مغازه خارج میشود. چشمش به بیرون میافتد. زن مسن را میبیند که مستأصل کنار پله برقی ایستاده است. او را کمی نگاه میکند و لبخندی میزند. صبر میکند تا ببیند چه اتفاقی میافتد. زن مسن کمی به عقب میرود و به اطراف نگاه میکند. او که تردید زن مسن را میبیند، به سمت او میرود.
مادر: چی شد؟ آسانسور رو پیدا نکردید؟
زن مسن: چرا، اما کار نمیکنه.
مادر: از همین پل برقی برید. کاری نداره.
مادر با لبخند صحبت میکند.
زن مسن: میخواستم برم، اما بازم ترسیدم.
مادر: ترس نداره که.
زن مسن: من هیچوقت سوار نشدم. میترسم.
مادر: اصلاً ترس نداره. اگه بدونید کی پاتونو بذارید رو پله، خیلی کار راحتیه.
زن مسن: بچههام چند بار خواستن یادم بدن، اما همیشه ترسیدم.
مادر: بذارید من بگم چه کار کنید. اصلا کاری نداره. تشریف بیارید.
زن مسن: نه دخترم، من نمیتونم.
مادر: باور کنید هیچ ترسی نداره. منو ببینید. این خط زردرو میبینید؟ به محض اینکه این خطو دیدید، پاتونو بذارید رو پله. این شکلی.
سوار پله برقی میشود. بعد از اینکه سوار شد، مجددا بالا میآید. زن مسن او را نگاه میکند.
مادر: دیدید کاری نداشت؟ حالا شما امتحان کنید.
زن مسن کمی مکث میکند و به پلهها نزدیک میشود. کمی آنها را نگاه میکند. اما به عقب میآید.
زن مسن: نه دخترم، ممنونم از کمکت. من میترسم.
مادرلبخندی میزند.
مادر: واقعاً ترس نداره. تشریف بیارید من کمکتون میکنم.
این خط زردو دیدید، پاتونو بذارید رو پله، همین. خب ۱، ۲، ۳.
زن مسن آرام آرام و با اکراه نزدیک میشود. تلاش میکند پایش را روی پله بگذارد. کمی مکث میکند. بعد پایش را بلند میکند و به محض اینکه روی پله میگذارد، سر میخورد و با جیغ تمامی پلهها را غل میخورد و به پایین میافتد. زن مسن پایین پله برقی پهن روی زمین میشود. مادر با چشمان بهتزده به او نگاه میکند. ترس در چشمانش موج میزند. چند قدم عقب میرود. اطراف را نگاه میکند. خود را به مغازه میرساند.
داخلی- مغازه– روز
مادر در مغازه نشسته است. ناراحت و پر از استرس است. صدای همهمه از دوردست شنیده میشود. کمی فکر میکند و از مغازه خارج میشود.
داخلی- مغازه– روز
او دوباره به سمت پله برقی میرود. مردم پایین کنار زن مسن جمع شدهاند و زیاد مشخص نیست که چه اتفاقی افتاده است.
کمی مکث میکند و به خطهای زردرنگ پله نگاه میکند. به دلیل شلوغی پایین پله برقی امکان استفاده از آن وجود ندارد.
داخلی- پلههای اضطراری– روز
مادر با عجله از پلههای اضطراری پایین میرود.
داخلی- مرکز خرید (پایین پله برقی)– روز
مادر بالا سر زن مسن میرسد. دور سر زن خون جمع شده است و با صورت روی زمین بیحرکت افتاده است. مادر خیلی بههمریخته و عصبی است. مردم از هم سؤال میپرسند که چه شده است. یکی از آنها رو به مادر میکند تا از او سؤالی بپرسد. اما او چند قدم به عقب میرود و کمکم خود را از جمع جدا میکند و از آنها دور میشود. به سمت مغازه میرود.
به مغازه میرسد. پسر دم درِ مغازه ایستاده است و به پایین نگاه میکند.
پسر: مثل اینکه از پلهها افتاده پایین. شما ندیدید چطور شد؟
مادر مکث میکند و پسر را کمی خیره مینگرد.
مادر: نه ندیدم. فقط یه صدای جیغ شنیدم. رفتم بیرون دیدم دورش جمع شدن.
پسر سرش را تکان میدهد.
پسر: بفرمایید، براتون آوردم.
مادر: خیلی ممنونم، لطف کردید.
پسر: خواهش میکنم. خداحافظ.
مادر: خداحافظ.
داخلی- مرکز خرید – روز
مادراز کنار پله برقی و زن مسن میگذرد و آنها را عمیق نگاه میکند. به سمت درِ خروجی میرود. از دور ناگهان متوجه میشود که دخترش دمِ در ایستاده است و به جمعیت و زن مسن نگاه میکند. بهسرعت به سمت او میرود. قبل از اینکه به او برسد، چند پرستار که از اورژانس آمدهاند، با برانکارد وارد میشوند. مادر به آنها نگاه میکند و به مسیرش ادامه میدهد و به دختر میرسد.
مادر: چرا از ماشین اومدی بیرون؟
دختر که ترسیده، سکوت میکند. مادر دست دختر را میگیرد و میخواهد او را به بیرون هدایت کند. دختر کمی مقاومت میکند و سرش را درحالیکه دارد راه میرود، برمیگرداند و باز صحنه را نگاه میکند. مادر سعی میکند کاری کند که او صحنه را خوب نبیند. مادر بیشتر او را میکشد تا زودتر خارج شوند.
دخلی/ خارج - ماشین - روز
مادر و دختر سوار ماشین میشوند. مادر با ناراحتی به جلو نگاه میکند و همچنان در شوک است. دختر نیز در سکوتی فرو رفته است. مادر که از عکسالعمل دختر جا خورده و مردد است که آیا دختر از قضیه خبر دارد یا نه، لباس را به دختر میدهد. دختر لباس را با بیمیلی میگیرد، اما از بستهبندی درش نمیآورد. هر دوی آنها در سکوت هستند.
مادر بهآرامی دست به سوییچ میبرد و ماشین را روشن میکند. کمربند ایمنی دختر را میبندد. دنده را بهآرامی عوض میکند و حرکت میکند. مغموم به جلو نگاه میکند. مادر در سکوتی سنگین به رانندگی ادامه میدهد. دختر به مادر نگاه میکند.
پایان