داستان درخت گردو با برشی از پرده سوم قصه آغاز میشود. نریشن/راوی طی مراسم ختمی که در یک روستای مرزی در حال برگزاری است، جملات مبهم و تلخی را بر زبان میآورد. جملاتی که خبر از وقوع اتفاقی در گذشته دارد. همزمان با روایت راوی سراغ آدمهایی میرویم که با چهرههایی درهم و مغموم بر بالین یک بیمار در حال احتضار به انتظار نشستهاند. حس کنجکاویمان تحریک میشود و حالا همه چیز آماده است تا با یک بازگشت زمانی به دل حادثه پرتاب شویم.
خط اصلی قصه درست در همینجاست که آغاز میشود. اوستا قادر (پیمان معادی) و خانوادهاش در یک روستای مرزی در نزدیکی سردشت علیرغم پرواز بمبافکنها بر بالاسرشان، به زندگی عادی خود ادامه میدهند. راوی سعی دارد از اطناب جلوگیری کند و با توضیح دلخوری شکلگرفته بر سر مسائل درسی میان قادر و فرزندش، مالمال، خیلی زود شخصیتهای داستان و کنش شکلگرفته میان آنها را به مخاطب بشناساند. در همین زمان حادثه محرک با سقوط تصادفی بمبهای شیمیایی، حقیقت تلخ جنگ را بر زندگیشان آوار میکند. قادر ناگهان همسر حامله و فرزندانش را زخمی در بستر عریانِ حادثه میبیند. نقطه عطف اول پس از ورود قادر به وحشتکده سردشت، که در جو مسموم شیمیایی گرفتار شده، شکل میگیرد. حالا قادر میداند که به مصیبت بزرگی دچار شده است.در همین زمان دکتر یزدانبخش (مهران مدیری) همسر هما (مینا ساداتی)، معلم روستا، به کمک قادر میآید، اما این پیرنگ فرعی بسط پیدا نمیکند و داستان همچنان با تمرکز بر زندگی قادر پی گرفته میشود. نیاز دراماتیک قادر، یعنی نجات خانواده حالا اهمیت خود را بیش از پیش نشان میدهد. او در ادامه باید شهر و دیار خود را ترک کند. این مرد از یک سو همسر بدحالش را در سردشت جا میگذارد و از سوی دیگر، بهاجبار با فرزندانش همراه هما، راوی داستان، و خیل عظیم مجروحان به شهر تبریز رهسپار میشود و موانع بیرونی یکی پس از دیگری بر سر او آوار میشود.
از مهمترین کنشهای قادر در طول این پرده، میتوان به تلاشهای طاقتفرسای او برای نجات فرزندانش اشاره کرد که با بیرحمی ناشی از اجبار آمیخته است. او باید سه کودک خردسالش را که از زخم میسوزند، زیر دوش حمام ببرد تا تنشان از چرک و آلودگی پاک شود، وگرنه بیمارستان آنها را پذیرش نخواهد کرد.
از این سو نیز تاولهای بزرگی است که رفته رفته در بدنش هویدا میشود. حال انتظار میرود اضمحلال تن، مانع دیگری باشد بر مسیری که پیش روی او قرار گرفته، اما این زخمها گویی تنها در همان جنبهی تزیینی خود باقی میمانند. بهطوریکه تا انتها به هیچ عنوان نگران این بخش از قصه نمیشویم.
از سوی دیگر، در این پرده ماجرای فرعی دکتر یزدانبخش و همسرش هما، تنها در همان شکل سانتیمانتال باقی میماند. درواقع این پیرنگ فرعی در خدمت ساختار قرار نمیگیرد، بلکه بدون پردازش مناسب، تنها با تکیه بر چاشنی احساسات گرههای عاطفی شکلگرفته میان اوستا قادر و همسرش را نیز باز میکند.
در همین گیرودار مرگ یکی از فرزندان، یعنی ناصر، قهرمان را با چالش تازهای روبهرو میکند. او از یک سو با داغ مرگ فرزند روبهرو میشود و از سوی دیگر، باید بهتنهایی آنها را زیر درخت گردو در روستا دفن کند. طول پرده دوم در نقطه میانی فیلمنامه درست با مرگ همزمان دو فرزند دیگر، مالمال و شهین، سر میرسد، اما واکنش قادر به مرگ آنها نیز تفاوت چندانی با واکنشش به مرگ اولین فرزندش ندارد. در ادامه نیز موانعی که در این مسیر پیشِ روی قهرمان قرار میگیرد، نیازمند کنش چندانی نیست. به طور مثال، راننده آمبولانس که در ابتدا برای انتقال پیکر فرزندان قادر به روستا از خستگی و دوری مسافت گلایه میکند، بدون هیچ اتفاق ویژهای، ناگاه نیمی از مسیر را کمک حال قادر میشود. هرچند در ادامه به خاطر آلودگی محیط، قادر مجبور میشود بهتنهایی اجساد فرزندانش را کول بگیرد و به سوی روستا برود، اما عملا مانع تازهای پیش پای او قرار نمیگیرد. طول این پرده تا نقطه عطف دوم به همین شکل طی میشود، بیآنکه تحولی در شخصیت قادر پدیدار شود، یا حداقل تغییرات منحنی تغییرات شخصیت قهرمان را حس کنیم. عدم توجه نویسنده به ژرفای قصه و شخصیتهایش درست در چنین بزنگاههایی است که بیشتر به چشم میخورد. کنشها عمق پیدا نمیکنند و تأثیر خود را بر شخصیت نشان نمیدهند تا همچنان واقعگرایی بصری بر نمایش دراماتیک ارجح بماند.
حالا با آغاز پرده سوم، پس از مرگ همسر، قادر تنها و درهمشکستهتر میشود. گویی تا آخر عمر باید با اندوهی بیپایان سر کند، اما ناگهان معجزهوار دکتر یزدانبخش از داستانی فرعی به پیرنگ اصلی به کمک او میآید. او با توضیحاتی برآمده از احساسات، سعی میکند قادر را برای پیدا کردن فرزند نورسش ترغیب کند. او که در سکانس پیش، خود را برای مرگ همسرش به در و دیوار میزد، ناگاه چنان احساساتی میشود که بیتابانه در جستوجوی دختر گمشده از تبریز تا تهران پیش میرود. زندگی او حالا خلاصه میشود در بازیافتن نوزادی که تجلی پرنوری از خانواده است. اما قادر در این تقابل نهایی با سرنوشت، باز هم درگیر کنشمندی بیشتری نمیشود. بدتر آنکه درست در زمانی که او با روبهرو شدن با عواقب تصمیم اشتباهش، مبنی بر نپذیرفتن فرزند پس از فوت همسر، میتوانست کنش دراماتیک عمیقتری را ایجاد کند، ناگاه ناتمام در همانجا رها میشود و با یک فلاش فوروارد تزیینی به دهه 80 میرسد؛ در دادگاه لاهه. جایی که سرگذشت خود را برای حاضران شرح میدهد. حالا همه چیز تمام شده و به لطف راوی میدانیم که اوستا قادر دخترش را نیز پیدا نکرده است و این فلاش فورواردِ هیجانی و بیاساس درست در اوجِ تقابل عاطفی شخصیت با جهانِ پیرامونش، ساختار قصه را ناقص و بههمریخته میکند. درنهایت با یک فلاش فوروارد دیگر به آغاز فیلمنامه به نقطه پایانی پرده سوم میرسیم؛ جایی که راویِ داستان بار دیگر جملاتِ ناتمامش را پی میگیرد؛ جملاتی که نهتنها در خدمت ساختار نیستند، بلکه درست در بزنگاهها نیز به آن آسیب زدهاند. سپس قادر فوت میکند، احتمالاً به علت کهولت سن، و دخترش را نیز باز نمییابد.
به نظر میرسد نویسندگان فیلمنامه درخت گردو بیشتر سعی کردهاند ماجرا را با تمرکز بر واقعیت هدایت کنند، بیتوجه به اینکه با برخورداری اوستا قادر از هدفی که اتفاقاً در بطن پیرنگ نیز وجود دارد، میتوانستند در یک اوج دراماتیک، هم اسکلت و ساختار را حفظ کنند و هم زندگی تراژیک قهرمان را در ساحتی دیگر به جنگ و تبعات آن پیوند دهند. آن هدف موجود در پیرنگ که فیلمنامه درخت گردو را از نو پیکرهبندی کند، همان فرزند گمشده قادر است. درواقع اینگونه که طبق الگو، به جای دادگاه لاهه (که تماماً اضافه و بیارتباط با بدنه اصلی درام است) ابتدا باید قهرمانی را میدیدیم که دربهدر به دنبال فرزند گمشده خود میگردد، آنگاه با یک فلاشبک به گذشته بازمیگشتیم تا بهتدریج و در طول فیلم، چگونگی جدا شدن این پدر و فرزند از هم را میدیدیم؛ الگویی که از 500 سال پیش از میلاد، از سوفوکل و نمایشنامه اودیپ شهریار برای ما به یادگار مانده است. به این ترتیب، با استفاده از روشهای ساختاری، همذاتپنداری منفعلانه ناشی از لابه یک مظلومِ منفعل در دادگاه جای خود را به پدری فعال و کنشگر میداد که شهر به شهر و کو به کو با درماندگی در پی فرزند خویش میگردد و حال، راوی با وساطت خود ما را به همان روزی که بمبی بر سر خانواده قهرمان آوار شد، میبرد.
به عنوان جمعبندی میتوان ایراد فیلمنامه درخت گردو را اینگونه بیان کرد که گرچه وظیفه اصلی درام، برانگیختن احساسات است، اما احساسات اصیل همانهایی هستند که جنبه دراماتیک دارند. «نمیگویند، نشان میدهند.» هرچند که در درخت گردو به نظر میرسد نشانمان میدهند، اما آبشخور این نشان دادن بیشتر از آنکه در فیلمنامه باشد، در میزانسن است. به بیانی، برخلاف تصور عام از این توصیه، جنس و معنای نشان دادن در سینما، تصویر نیست، بلکه کنش و اقدام است. نمایش تصویر بدون پشتوانه درام، گردی است که گردو نیست. مراد از نشان دادن، کنشها و اقداماتی است که قهرمان دخیلشان باشد و بتوان تبعات و تحولات حاصل از آن دخالتها را نشان داد. وگرنه با یک گزارش تصویری تلویزیونی متأثرکننده- که از جنس سینما نیست- مواجهیم.