فیلمنامهنویسان: ابراهیم امینی و حسین حسنی
کارگردان: محمدحسین مهدویان
فیلمبرداران: محمد ابراهیمیان و مهران ممدوح
تدوین: محمد نجاریان
موسیقی: حبیب خزاییفر
طراح صحنه: محمدرضا شجاعی
طراح لباس: بهزاد جعفری طادی
عکاس: مجید طالبی
تهیهکننده: سید مصطفی احمدی
بازیگران: پیمان معادی (قادر مولانپور)، مینا ساداتی (هما)، مهران مدیری (دکتر احمد یزدانبخش)، مینو شریفی (مریم)
سال ساخت: 1398
سال پخش: 1400
خلاصه داستان: ماجراهای این داستان واقعی در تیرماه سال 66 میگذرد؛ جایی که قادر مولانپور ساکن روستایی مرزی از توابع سردشت، همراه با همسر باردارش مریم (مینو شریفی)، دو پسرش به نامهای مالمال و ناصر، همینطور دخترش، شهین، زندگی میکند. راوی داستان معلم روستا، هما (مینا ساداتی) نام دارد. جنگندههای عراقی پس از بمباران شیمیایی شهر سردشت و در مسیر برگشت، یکی از بمبها را به روستای آنها میاندازند. قادر با تلاش بسیار و در آن وضع نابهسامان، فرزندان و همسر شیمیاییشدهاش را سوار کامیونی میکند تا آنان را به بیمارستان سردشت برساند؛ بیمارستانی که دکتر یزدانبخش (مهران مدیری)، همسر هما، نیز در آنجا مشغول به کار است. بعد از اینکه همسرش را بستری میکند، به سراغ فرزندانش میرود که همراه هما بودند. دکتر هما و قادر را متقاعد میکند بچهها را به بیمارستان تبریز ببرند. پس از کشوقوس فراوان در پذیرش بیمارستان تبریز، ناصر بهشدت تشنج میکند و اقدامات اضطراری پزشکان نتیجه نمیدهد و میمیرد. دکتری در آنجا اصرار میکند برای زنده ماندن فرزندانش حتماً آنها را به تهران ببرد. قادر دو فرزند دیگرش را همراه با هما راهی تهران میکند و خودش جنازه ناصر را به روستا میبرد و در زیر درخت گردو دفن میکند. پس از آن به سراغ همسرش میرود و شرایط بچهها را خوب توصیف میکند. دکتر به او میگوید که وضع عمومی همسرش مناسب نیست و به همین خاطر قرار است مامایی از تهران بیاید تا بچه را بیرون بیاورند و مادر از این شرایط سخت نجات بیابد. قادر هم موافقت خود را با این موضوع اعلام میکند. سپس به بیمارستان تهران میرود تا فرزندانش را ببیند. اما پس از دیدن هما پی میبرد هر دو فرزندش مردهاند. جسد فرزندانش را به ارومیه میفرستند و خودش هم به سردشت برمیگردد که از دکتر مطلع میشود تصمیم گرفتهاند چند روز دیگر صبر کنند تا هفت ماه بچه کامل شود و او را نگه دارند. آنگاه به ارومیه میرود تا جنازهها را تحویل بگیرد. رانندهای به نام عیسی را متقاعد میکند جنازه فرزندانش را به روستایشان برساند. راننده تا نزدیکی روستا میآید، ولی به دلیل آلوده بودن منطقه ادامه نمیدهد. قادر هر دو جنازه را روی دوشش میاندازد و آنها را کنار برادرشان دفن میکند. وقتی به بیمارستان برمیگردد، همسرش را نیز نمیبیند. دکتر به او میگوید که صاحب دختری شده است، ولی متاسفانه همسرش نتوانست دوام بیاورد و برای او توضیح میدهد که حس مادریاش باعث شد متوجه شود فرزندانش زنده نیستند و علیرغم اینکه میدانست احتمال زنده ماندن خودش کم است، تقاضا کرد بچه را برایت زنده نگه داریم.
به خاطر نارِس به دنیا آمدن فرزندش، او را به تبریز منتقل میکنند تا تحت نظارت دستگاه قرار بگیرد، اما وقتی قادر به تبریز میرود، متوجه میشود او را به بهزیستی تهران فرستادهاند. چون بچه بینامونشان بود، قادر موفق نمیشود او را بیابد. قادر سال 84 در دادگاهی که برای متهمان جنایت جنگی در شهر لاهه برگزار شد، به عنوان یکی از شاهدان حاضر میشود و داستانش را تمام و کمال برای حاضران تعریف میکند و خودش هم هرگز موفق نمیشود فرزندش را بیابد.