داستان کوتاه انوار

  • نویسنده : علی موذنی
  • مترجم :
  • تعداد بازدید: 714

با آنکه مطمئن بودم انوار در آخرین عکس هم مثل 23 عکس دیگر محو است، از محلول درش آوردم و دیدم که عکس از وقار انوار خالی است. البته تعجبی ندارد، چراکه انوار موجودی است ماورایی نه زمینی. مگر در عکس‌هایی که می‌گیریم، عکس ارواح و فرشته‌ها می‌افتد که عکس انوار بیفتد؟ من بیآنکه بتوانم هیچ دلیل عقلانی بیاورم، مطمئنم که ارواح و فرشته‌ها در کنار ما و با ما هستند، هر چند به چشم نمیآیند. و درست است که انوار در جسم یا به هيئت جسمی تمثل پیدا کرده، اما جسمش مثل جسم ما معمولی نیست. انگار جای گوشت و پوست و خون از نورهای رنگارنگ تشکیل شده. چرا انگار؟ حتماً. انوار گوشت و پوست و خون ندارد، بلکه نور دارد و رنگ. در رگ‌های او (اگر داشته باشد) نور و رنگ جاری است. 24 عکس ادعای مرا ثابت می‌کنند. اگر جز این است که من می‌گویم، پس چرا تصویرش در هیچیک از عکس‌ها نیفتاده؟ همه هستند، مردمی که برای دیدار او از گوشه کنار شهر گرد آمده‌اند، فقط اوست که محو است. پیر و جوان در روشنایی و وضوح، جای خالی انوار را در میان گرفتهاند تا به خیال خود عکسی یادگاری با او داشته باشند. صورت همهشان می‌درخشد. انگار انوار از نور خود خالی شده تا آن‌ها در عکس‌های من درخشان شوند.

بعد از چاپ عکس‌های اول و دوم، از جای خالی انوار در عکس‌ها جا خوردم، اما بعد از ظهور عکس‌های چهارم و پنجم بود که به نظرم آمد دنیا از پخش این خبر مبهوت خواهد شد. برای همین تا ظهور عکس بیستوچهارم دعا می‌کردم جای انوار هم‌چنان در عکس‌ها خالی باشد. که بود. چند عکس آخر را از خشککن برداشتم و با عکس‌های دیگر از تاریک‌خانه بیرون آوردم. چشم‌هایم را از شدت نور بستم. برای هزارمین بار، بلکه بیشتر، به فکر افتادم که باید تاریک‌خانه را به اندازه وسعت آپارتمان وسعت ببخشم نه اینکه آن را در محدوده‌ای به اندازه حمام محصور کنم. آرامشی را که در تاریک‌خانه دارم، در هیچ کجا ندارم.

 تاریک‌خانه جایی است که وقتی از آن دورم، نیاز به در آن بودن را بهشدت احساس می‌کنم، مخصوصاً اگر مجبور باشم مدت‌ها بیرون از خانه بمانم.

صداها افزون شدند؛ صدای ماشین و بوق و تق و توق چکش. احساس نفرت کردم. عکس‌ها را گذاشتم روی میز و ضبط را روشن کردم و صدای آهنگ را تا آنجا که صداهای دیگر را بپوشاند، بالا بردم. پرده‌ها را هم تاریک کردم. نور آنقدر بود که بتوانم در آن عکس‌ها را ببینم، اما احساس گرسنگی شدید کردم. بهتر است اول چیزی بخورم، بعد به گزارش بپردازم. تا تخممرغی نیمرو شود، گزارش هم در ذهن تنظیم می‌شود. لقمه‌ها جملات کوتاه و مقطعی هستند که شوق نویسنده را برای نوشیدن چای بیشتر می‌کنند. روغن زیاد مصرف کرده بودم. تا چای دم شود، ظرف‌ها را شستم که فکر ظرف‌های کثیف لکهای بر کاغذ سفید نیندازد. از بین لیوان و استکان، استکان را انتخاب کردم که چای دوم و سوم میان نوشتن وقفه ایجاد کنند. وقتی پشت میز نشستم، بیشتر از داغی استکان از شوق نوشتن می‌سوختم. جرعهای چای علاوه بر شستن چربی دهان و گلو، یخ‌های نوشتن را هم آب کرد.

- انوار کیست؟

این سؤالی بود که پاسخش حتی پس از نوشیدن چای دوم هم پیدا نشد. شروع کردم به قدم زدن. خودنویس را هم در دست گرفته بودم تا نوکش نیشتری شود بر پوسته ضخیم نوشتن که سخت دردناک شده بود: انوار... انوار... انوار... کودکی که... نه... نوری که... متوجه باش که انوار موضوعی نیست که از او گزارشی پرهیجان تهیه شود. نمیبینی وقارش مانع از چرخش سریع قلم است؟ به آرامش احتیاج داری، جانم، آرامشی در حد نگاه او و حرف زدنش... اینجا جملات کوتاه و مقطع به کار نمیآیند... وقار انوار جملات بلند می‌طلبد... باید خیلی مراقب باشی و در این مورد وسواس بیشتری به خرج دهی... باید او را همانطور که هست، بشناسانی... اگر زمینی بود، می‌توانستی مدعی شوی که او یک اتفاق ژنتیکی است، یک جابه‌جایی منحصربه‌فرد در ترکیبات «دی، ان، آ»، اما او ماورایی است، و چون ماورایی است، غیرعادی است.

- اما آیا واقعاً اهمیت قضیه در این است؟

آیا وجود انوار را به دلیل غیرعادی بودنش باید عزیز داشت؟ پس مراقب باش او را تا سطح یک شعبده‌باز پایین نیاوری که سر مردم را گرم می‌کند. مطابق شأن او عمل کن، و فراموش نکن که اصل این نیست که انوار چیست و از چه چیز تشکیل شده است، بلکه هدف او را دریاب و به این نکته بپرداز که انوار به کدام ضرورت در این روزگار وانفسا ظهور یافته است؟ متوجه باش که معجزه پیامبران خارق عادت بوده، اما اصل نبوده. هیچ پیامبری برای این‌که معجزه کند، مبعوث نشده. اگر معجزه می‌کرده، هدف داشته. پس مهم این است که انوار وجود دارد، دیده می‌شود، با مردم درمی‌آمیزد و به درددل آنان گوش می‌دهد، هر چند تصویرش در عکس ظاهر نمی‌شود.

- در فیلم چی؟

می‌بینی؟ این هم سؤالی است که تو را از اصل به دور می‌کند...

خودنویس را گذاشتم روی میز. شوق نوشتن تبدیل شده بود به یأسی که از ناتوانی برمی‌خیزد. میلی به چای سوم نداشتم. پنجره فضایی مطابق با يأس مرا نمایش می‌داد؛ هوایی که پاکیزگی‌اش در دود مرده بود و پنجره‌هایی که نفسشان به شماره افتاده بود. ماشین‌ها و مردم در یک فحاشی مستمر به سروکله هم می‌زدند و بیننده‌ای مثل مرا به این نتیجه می‌رساندند که قرار است در این ازدحام حقیقتِ وجود مثل هوای پاک در دود محو شود.

- چقدر باران می‌چسبد!

پرده را کیپ کردم و برای آن‌که بر تصاویری هم که ذهنم را مشغول کرده بودند، پرده‌ای بکشم، چشم‌هایم را بستم و انوار را در نظر آوردم که روی تپه‌ها راه می‌رود و در زمینه نارنجی افق اذان می‌گوید و صدای کودکانه‌اش انگار با چیزی در جان من پیوند دارد. کم‌کم تپه‌ها را هم دیدم و مردمی را که تک و توک به او خیره‌اند و نه از او چشم برمی‌دارند و نه کلمه‌ای ادا می‌کنند. و هیچ کودکی گریه نمی‌کند و هیچ پرنده‌ای نمی‌پرد.

گفتم: « انوار... عزیزم...»

و بی‌آن‌که بدانم چرا، اشک در چشم‌هایم جمع شد. انگار او به خاطره‌ای بس عزیز ربط داشت که من به آن وابستگی شدید داشته باشم...

ماشینی بوق‌کشان با اگززی که صدای گوش‌خراشی داشت، به‌سرعت گذشت و مرا از حال درآورد. آن‌قدر احساس نفرت کردم که جز تاریک‌خانه را محل امن خود نیافتم. عکس‌ها را برداشتم و تا به تاریک‌خانه برسم، آواز خواننده زنی را شنیدم که دل بی‌قرارش را جیغ بنفش می‌زد. در تاریک‌خانه را محکم زدم به هم و چراغ را روشن کردم و روی صندلی آرام گرفتم. این‌جا میزان نور مشخص است. نه کم می‌شود نه زیاد، و صدایی اگر هست، صدای تحلیل رنگ است، و آدمی اگر هست، صامت است، و من حالا همین چیزها را می‌خواهم...

در پرتو نور قرمز تاریک‌خانه، نگاهی به عکس‌ها انداختم؛ پیرزنی تو کالسکه بچه نشسته است. ننشسته است، او را نشانده‌اند. و این خود موضوع یک گزارش جداگانه است، و جانانه. اطرافیانش به‌عمد خواسته‌اند دنیا را با سوار کردن او در کالسکه بچه ریشخند کنند! چه عمد چه سهو، موفق بوده‌اند. گفت: «دعا کن بمیرم، انوار...»

انوار گفت: «برای سلامتت دعا می‌کنم.»

پیرزن گفت: «خال زشتی شده‌ام بر صورت دنیا...»

انوار گفت: «تو چه باشی چه نباشی، دنیا زشت است.»

پیرزن گفت: «پسرها و دخترها و بعضی نوه‌هایم مرده‌اند و من مانده‌ام با نتیجه‌هایی که هر بار چشمشان به من می‌افتد، زجر می‌کشند.»

انوار گفت: «حضور تو زجر نیست، عبرت است.»

پیرزن گفت: «قربان خدا بروم، اما این عمر طولانی مایه خواری است.»

انوار گفت: «عمر طولانی مایه خواری نیست، نشانه اقتدار خداوند است. تو نه از عمر طولانی، که از رفتار اطرافیانت خوار شده‌ای. نمونه‌اش نشاندن تو در کالسکه بچه است، وگرنه تو نه هوای آن‌ها را تنفس می‌کنی، نه آب آن‌ها را می‌خوری. روزی تو مقرر است، و تا اراده خداوند بر زنده بودن تو مقدر است، روزی‌ات اگر از خویشانت نرسد، از غیر می‌رسد. پس خود را خوار ندان و این‌طور اشک نریز...»

پیرزن با گوشه چارقد اشکش را از صورت پرچین و چروکش پاک کرد. اشک توی چشم‌هایم جمع شد. برای انوار به‌شدت دل‌تنگی کردم. نه، انوار گزارشی نیست که دل من هیچ‌وقت رغبتی به پایان بردنش داشته باشد.

عکس آن مرد نابینا را رد کردم که مدعی بود صورت انوار را از طریق صدای انوار نه این‌که حدس بزند، که می‌بیند، و عکس آن زن جوان را که گفت: «دوا درمان فایده نکرد. نذر و نیاز هم. به دعای تو امیدوارم، انوار. دوست دارم بچه‌ای داشته باشم تا شوهرم این‌قدر غمگین نباشد. این خواسته زیادی است؟»

انوار گفت: «به دعای من امیدوار نباش، بلکه به لطف خداوند امیدوار باش. و تازه، بچه خودت یا بچه دیگری چه فرق می‌کند؟ تو بچه می‌خواهی و بچه‌های یتیم پدر و مادر می‌خواهند. چرا یکی‌شان را به فرزندی قبول نمی‌کنی؟ رنج زاییدنش را دیگری برده، رنج بزرگ کردنش را تو به عهده بگیر. بچه خودت یا بچه دیگری مهم نیست. مهم این است که تو مادرانه کودکی را بزرگ کنی. بچه دیگران را هم که چند بار تر و خشک کنی، محبتش در دلت می‌افتد...

و وقتی حالت انکار را در چهره زن دید، گفت: «این لباسی را که به تن داری، تا نخریده‌اش بودی، برایت ارزش داشت؟ آیا خانه‌ات به صرف سرپناه بودنش نیست که عزیز است؟ برو مادرم... برو که چشم‌های بی‌پناه یتیمان پناه از آغوش تو می‌جویند. مادر همه باش. آن‌قدر محبت در وجودت داری که بتوانی بچه‌های یتیم بسیاری را نوازش کنی...»

عکس بعدی، عکس افلیجی بود که روی ویلچر نشسته بود. گردنش کج بود و کلمات را جویده ادا می‌کرد. به‌سختی گفت: «ا... نوا...ر ...»

انوار گفت: «می‌دانم که می‌خواهی از جسمی شکوه کنی که حرکت ندارد. از برق نگاهت پیداست که حسرت داری مثل دیگران با پا راه بروی و با دست کار کنی...»

مرد افلیج به‌سختی سر تکان داد.

انوار گفت: «واقعاً می‌خواهی عمرت را در حسرت نداشتن دست و پایی بگذرانی که فانی است و بعد از مرگ چنان می‌گندد که هیچ زنده‌ای، حتی مادرت، حاضر نیست به آن نگاه کند؟ نمی‌خواهم توجیه کنم. اگر سالم بودی، بهتر بود، اما حالا که نیستی، آیا باید زندگی را بر خود حرام کنی؟»

و جلوی پای مرد نشست. گفت: «دوست من، خداوندی که ملاک عدالتش بر تقواست، به سلامت یا ناقص بودن جسم اهمیت نمی‌دهد...»         

احساس کردم برای دیدن دوباره انوار نه دل‌تنگ، که بی‌قرارم، و تا خیره در چشم‌هایش نشوم که دلکش‌ترین مناظر را در خود دارد، آرام نمی‌گیرم. به آرامش حضورش محتاج بودم و می‌دانستم که این احتیاج نه به یک بار دیدن، که با همیشه دیدن رفع می‌شود.

از تاریک‌خانه زدم بیرون. لباس پوشیدم و سوییچ را برداشتم و در خانه را قفل کردم و ماشین را به‌سختی از میان دو ماشینی که جلو و عقب پارک کرده بودند، درآوردم و از شدت عصبانیت با آن‌که خیابان تنگ بود، با سرعت پیش رفتم و یک‌سره بوق زدم و پچ‌پچِ هزاران فحش را از پشت درها و پنجره‌های بسته به خودم شنیدم. از فرعی به اصلی درآمدم و از اصلی به اصلی با گاز و ترمز و بوق. از کنار تصادف‌ها گذشتم، که یکی موتوری واژگون در جوی بود و دیگری نعشی که از او جوی خون جاری بود. چراغ قرمز... سبز... در زردی چراغ، خورشید را دیدم که نارنجی می‌زد و می‌رفت که عصر را آغاز کند. پیچیدم به یک اصلی دیگر تا بپیچم به یک فرعی دیگر تا از آن فرعی بپیچم به اصلی دیگری که از اصلی می‌گذشت تا به فرعی درآید. از این فرعی که سربالا بود و با چاله‌هایش ماشین را هورت می‌کشید، پیچیدم در اصلی دیگری که با شکم‌هایی که داشت، دل مرا فرو می‌ریزاند و در فرعی دیگری که به بزرگراه ختم می‌شد. بزرگراه آغاز راهی بود که به خروج از شهر منتهی می‌شد. مثل خورشید که پرده عصر را کنار می‌زد تا پنجره غروب را به تماشا گذارد، درست در آن پیچی که به پایان شهر ختم می‌شد، ایستادم و شیشه جلو را خیس کردم و با لُنگ هر چه دود و گردوخاک بود، پاک کردم و وقتی شیشه مثل آینه سایه‌ای از من را به خودم نمایاند، سوار شدم و در جاده خاکی که سربالا بود، پیش رفتم و از سرسبزی درخت‌های دو سوی جاده باریک که دیگر مستقیم بود، حظ بردم و غبار چشم‌هایم را با اشکی که از دل‌تنگی برمی‌آمد، شستم تا به آن جا رسیدم که ماشین‌رو نبود و تک و توکی ماشین گوشه کنار ایستاده بودند با درها و پنجره‌های باز. پیاده شدم. دیگر چه نیازی به بردن دوربین است؟ در را به هم زدم و شروع کردم به دویدن، از سربالایی دویدم تا به سرازیری رسیدم. در سرازیری تک و توک آدم‌هایی را می‌دیدم که نشسته و ایستاده چشم دوخته‌اند به تپه، به آن‌جا که خورشید خود را به نفع شب و آرامش پس می‌کشد تا انوار ظاهر شود. دیگر دلیلی بر دویدن نبود. شروع کردم به راه رفتن، و آن‌قدر آرام که به آن آرامش و سکوت خدشه‌ای وارد نشود. بر تخته سنگی نشستم و با دستمال عرق پیشانی و گردنم را پاک کردم و نفس‌های عمیق کشیدم. ناگهان نسیمی وزید که از وزشش هر درختی به نجوا درآمد. و من همان‌طور که خنک می‌شدم، ظهور انوار را از بازمانده‌های خورشید بر روی تپه مغربی دشت دیدم. طلوع کرد. تابید. روبه‌روی ما ایستاد. نور بود و رنگ، و سبز می‌درخشید. با آن‌که روی تپه بود، اما به خود بعد مسافت نمی‌پذیرفت. نمی‌توانستم برایش صورت قائل شوم. او را به هیئتی می‌دیدم که می‌توانستم به نقاشی وصفش کنم. پا داشت و نداشت. و به نظر می‌آمد اگر دستی دارد، برای آن است تا آن را بر بناگوش بگذارد و بانگ الله اکبری را که می‌گوید، رساتر کند.

ایستادم. همه ایستادیم و دست به سوی او دراز کردیم که در طول تپه‌ها راه می‌رفت. ما پیش می‌رفتیم و او نزدیک و نزدیک‌تر می‌آمد. بنفش بود. آبی هم بود. و قرمز. صدای گریه‌ها بلند شد. اشک‌های من جاری شد. نورهای سبز و زرد و نیلی که از اندامش برمی‌آمد، با جانِ ما ملازمه داشت. انگار از جنس رنگین‌کمان باشد. بود. پیش می‌رفتیم و پیش می‌آمد. شروع کردیم اسم او را به آواز خواندن، به صوتی هماهنگ. چشم‌هایش بهشت را وصف می‌کرد... غربت را شرح می‌داد...

مرجع مقاله