فیلمنامهنویسان: نیک شینک، ان. ریچارد نش، بر اساس داستانی از ان. ریچارد نش، کارگردان: کلینت ایستوود، مدیر فیلمبرداری: بن دیویس، تدوین: جوئل کوایکس، موسیقی: مارک مانسینا، تهیهکننده: آلبرت اس. رودی، بازیگران: کلینت ایستوود، دوایت یوآکم، ناتالیا تراون، فرناندا اورجولا، ژانر: درام/ تریلر/ وسترن، محصول 2021 آمریکا، 104 دقیقه، بودجه: 33 میلیون دلار، درآمد فروش: 11.8 میلیون دلار، پخش از وارنر بروس پیکچرز
خلاصه داستان: مایک مایلو که سالها به عنوان مربی و اسبسوار حرفهای در تگزاس فعالیت داشته، در 1979 به دلیل آسیبدیدگی شدید کمر از کار کنار گذاشته میشود. یک سال بعد هاوارد پولک، رئیس سابق مایک، از او میخواهد به مکزیک برود و پسر 13 ساله او، رافو، را از دست مادر الکلیاش نجات دهد و به خانه برگرداند. مایک به مکزیک سفر میکند، لتا، مادر رافو به مایک میگوید که رافو پسرک سرکشی است که سراغ کارهای خلاف رفته است و مایک میتواند او را در مسابقه شرطبندی خروسهای جنگی پیدا کند. مایک در محل مسابقه، رافو را پیدا میکند، اما با ورود پلیسها اوضاع به هم میریزد. مایک رافو را گیر میآورد و به او میگوید که پدرش میخواهد به تگزاس و مزرعه بزرگی که دارد، بیاید. رافو نیز قبول میکند و قرار میشود برود و با وسایلش برگردد.
لتای همیشه مست به مایک میگوید که میخواهد پسرش در تگزاس بماند و به چند نفر از اوباش اطرافش دستور میدهد او را تعقیب کنند. مایک درحالیکه بهتنهایی به سمت تگزاس میراند، متوجه میشود که رافو به همراه خروسش ماچو در صندلی عقب پنهان شدهاند. مایک از این کار رافو عصبانی میشود، اما بعد قبول میکند که او را تا مرز همراهی کند.
در طول مسیر پیرمرد و پسرک رابطه نزدیکتری پیدا میکنند و رافو میگوید که مادرش الکلی است و زندگی بیبندوباری دارد و هیچ اهمیتی برای او قائل نیست و او برای اینکه مادرش بیشتر از این او را عذاب ندهد، از خانه بیرون زده است. در طول راه افراد لتا چند باری مزاحم آنها میشوند، اما هر بار آن دو به شکلی قسر در میروند. از طرفی، لتا اعلام کرده است که پیرمردی آمریکایی پسرش رافو را دزدیده و درنتیجه پلیس نیز دنبال آنهاست.
مایک و رافو در شهری کوچک توقف میکنند. مایک با هاوارد تماس میگیرد و خبر میدهد که رافو را پیدا کرده است، اما چند روزی طول میکشد تا به مرز برسند. هاوارد از مایک میخواهد تا هرآنچه را پسرک دوست دارد بشنود، به او بگوید و به هر قیمتی که شده، او را به تگزاس برگرداند. او اعتراف میکند که چند سرمایهگذاری در مکزیک به نام لتا کرده بوده و حال آنها به ارزش بالایی رسیدهاند و برای تحت فشار قرار دادن لتا باید رافو در کنارش باشد. اما اضافه میکند که رافو درهرحال پسرش است و میخواهد زندگی بهتری داشته باشد.
مایک و رافو به یک رستوران محلی میروند و با مارتا آشنا میشوند. بعد از خوردن غذایی مفصل در رستوران مارتا، مایک چرتی میزند و وقتی بیدار میشود، متوجه میشود که رافو همه جریان را به مارتا گفته است. آن دو به راه میافتند تا به راهشان ادامه دهند، اما در راه با ایست بازرسی پلیس روبهرو میشوند. درنتیجه تصمیم میگیرند برگردند و برای مدتی در شهر بمانند تا آبها از آسیاب بیفتد. در راه مایک به رافو میگوید که همسر و فرزندانش را در یک تصادف رانندگی از دست داده است. آنها شب را در زیارتگاهی میمانند و صبح مارتا با دیدن آنها در زیارتگاه برای آنها صبحانه میآورد. آنها برای مدتی کنار مارتا و خانوادهاش میمانند، مایک به رافو اسبسواری یاد میدهد و در درمان حیوانات مزرعه به مردم محلی کمک میکند. با ورود پلیس به این شهر مایک و رافو تصمیم میگیرند شهر را ترک کنند و به راهشان به سمت مرز آمریکا ادامه دهند.
در راه آنها متوجه میشوند که ماشین پلیسی در تعقیب آنهاست. مایک جریان هاوارد را به رافو میگوید و اینکه خودش هم تازه متوجه جریان شده است، اما رافو عصبانی میشود و به محض اینکه مایک ماشین را متوقف میکند، عصبانی از ماشین بیرون میزند. پلیس نیز میرسد و از آنها میخواهد تا دستهایشان را بالا ببرند. پلیس شروع به گشتن کامل ماشین میکند، با این تصور که آنها با خود مواد دارند، اما چیزی را که دنبالش بودند، پیدا نمیکنند. آن دو به راهشان تا مرز ادامه میدهند و مایک، رافو را تحویل مردی که لب مرز منتظر آنهاست، میدهد. رافو نیز قبل خداحافظی خروس محبوبش ماچو را به مایک میدهد.