فیلم شاه ریچارد ساخته رینالدو مارکوس گرین که بر اساس یک داستان واقعی ساخته شده، تلاشهای خستگیناپذیر، مجدانه و مداوم ریچارد ویلیامز را روایت میکند؛ پدری مصمم و امیدوار که با کوششهای بیامان خود سببساز رشد و بالندگی دو تن از شگفتانگیزترین ورزشکاران همه دورانها، ونوس و سِرِنا ویلیامز شد که درنهایت ورزش تنیس را برای همیشه تغییر دادند. ریچارد با چشمانداز واضح و روشنی که نسبت به آینده داشت، حتی قبل از به دنیا آمدن آنها یک برنامه 78 صفحهای برای هر یک تهیه کرده بود که با جزئیات دقیق تمامی آموزشهای مرتبط با ورزش تنیس، فعالیتهای تحصیلی و حتی فراگیری زبانهای خارجی را در بر میگرفت و او مصمم بود با اجرای این برنامه به آرزوهای خود برای این دو دختر که اعتقاد داشت از استعداد ویژهای برای تبدیل شدن به دو قهرمان- ستاره تنیس حرفهای- برخوردار هستند، جامه عمل بپوشاند. شیوهای که او برای اجرای این برنامه در نظر گرفته بود، در نگاه اول عجیب و خلاف روشهای معمول و مألوف به نظر میرسید، اما نتیجهای که درنهایت از آن حاصل شد، ثابت کرد که با استقامت و پایداری و با بهرهگیری از نیروی حاصل از شهامت و ایمان و اعتمادبهنفس و درصدر همه اینها عشق میتوان مرزهای غیرممکن را درنوردید و به آرزوهای محال دست پیدا کرد. فیلمنامه شاه ریچارد از همین مضامین به عنوان تمهای کلیدی بهره میگیرد و با محور قرار دادن کاراکتر ریچارد ویلیامز روایت فیلم را پیش میبرد. کاراکتر مستحکم و سمجی که فیلمنامه از او ارائه میدهد، حاصل زندگی و تجربیات دوران کودکیاش در دهه 40 میلادی در محیطی خشونتبار و سرشار از فقر و نژادپرستی است. او در کتاب زندگینامه و خاطرات خود با عنوان سیاه و سفید: شیوهای که من آن را میبینم ماجراهای دوران کودکی و زندگی توأم با خشونت و تنگدستی در ایالت لوییزیانا را شرح میدهد و به تبعیض، بیعدالتی و نژادپرستی که تحمل آن خارج از توان او و مادرش بود، اشاره میکند؛ مادری که قهرمان خودش میدانست و او نیز به نوبه خود به قهرمان ونوس و سرنا بدل شد. ریچارد در این کتاب به توضیح و تشریح آموزشهایی که به دخترانش ارائه میکرد، میپردازد و در عین حال اشاره میکند که آنها بهرغم انتقادات تند و تیز اطرافیان که او را متهم به سوءاستفاده از موفقیت دختران ورزشکارش میکردند، عاشق شیوه تعلیم و تربیت او بودند. (سرنا ویلیامز در توصیف این شیوه گفته است: به عنوان یک دختر جوان، شما همیشه از پدرتان گله میکنید. وقتی بزرگتر میشوید، به مادرتان نزدیک میشوید. من هنوز هم واقعاً به پدرم نزدیک هستم. ما رابطه فوقالعادهای با هم داریم و به دلیل تجربههای مشترکی که با هم و در کنار هم پشت سر گذاشتهایم، ارتباط بسیار نزدیکی داریم و احترام زیادی برای هم قائل هستیم.) علیرغم اینکه در مشخصات فیلم هیچ اشارهای به اقتباس از کتاب ریچارد ویلیامز نشده، زَک بیلین، فیلمنامهنویس این اثر، در مصاحبه با اسکریپت مگزین میگوید در کنار تماشای مصاحبههای بیشمار با ریچارد و گزارشهای خبری متعددی که از او تهیه شده بود، تقریباً تمام آثار مکتوب مرتبط با ریچارد- ازجمله کتاب خاطراتش- را مطالعه کرده و فیلمنامه را بر اساس این حجم عظیم اطلاعاتی که از طرق مختلف کسب کرده، نوشته است. بنابراین شیوهای که بیلین در طراحی و نگارش فیلمنامه به کار گرفته، به گونهای است که در عین حفظ جانمایه و عناصر مستندِ منطبق با واقعیتهای زندگی کاراکترهای اصلی، داستان و عناصر کلیدی روایت را نیز بر همین اساس دراماتیزه میکند تا در قالب یک اثر سینمای داستانی از جذابیت و کشش لازم برای مخاطب برخوردار باشد. فیلم با مقدمهای موجز و مختصر شخصیت اصلی را به ما معرفی میکند و مخاطب با شنیدن صدای خارج از کادر ریچارد که میگوید: «جایی که من بزرگ شدم، لوییزیانا سیدی گروو، تنیس ورزش محبوب مردم نبود. چون شدیداً مشغول فرار از دست گروههای نژادپرست بودیم»، با حالوهوای کلی اثر آشنا میشود. ریچارد درصدد است با ارائه برنامه خود به تنیسبازان و مربیان حرفهای و مشهور نظرشان را نسبت به قابلیتهای دخترانش جلب و آنها را برای سرمایهگذاری و آموزش ترغیب کند، اما پیشنهاد ریچارد به اندازه کافی عجیب و غیرعادی است که با بیاعتنایی و حتی تمسخر آنها روبهرو شود. این آدمهای ثروتمند سفیدپوست حاضر به شنیدن حرفهای مضحک این مرد سیاهپوست نیستند که از آنها میخواهد پول و سرمایهشان را در راه تحقق آرزوی احمقانه او به خطر بیندازند. از همینجاست که اولین مانع در مسیر سفر قهرمان مرد فیلم شکل میگیرد و در ادامه داستان مشکلات و موانع دیگری نیز به اَشکال مختلف در قالب آنتاگونیستهای فیلم بهتدریج معرفی میشوند و تعارض و کشمکشهای درون فیلمنامه را شکل میدهند. شهر کامپتون و محله زندگی خانواده ویلیامز منطقهای سیاهپوستنشین است که دارودستههای تبهکار در آن رفتوآمد دارند که دائماً مزاحم ریچارد و دخترانش میشوند، چند بار بهشدت ریچارد را کتک میزنند و حتی با اسلحه به مرگ تهدیدش میکنند. از طرفی، زن همسایه مدام در امور خانواده دخالت و به تمرین صبحگاهی تنیس و کار دختران اعتراض میکند و تا جایی پیش میرود که با پلیس تماس میگیرد و آنها را به رفتار خشونتآمیز با فرزندانشان متهم میکند. اما تجربیات دوران کودکی و نوجوانی و زندگی دشوار ریچارد شخصیتی خودساخته و قائمبهذات در او به وجود آورده و پایداری و مقاومت را در سرشت او نهادینه کرده است. او با جدیت و بدون توجه به محدودیتهایی که خود و خانوادهاش با آنها مواجه هستند، شخصاً وظیفه آموزش تنیس به دخترانش را عهدهدار میشود و به طور همزمان تلاش میکند راه نفوذی به فضای بسته ورزش تنیس که در انحصار سفیدپوستان ثروتمند قرار دارد، پیدا کند. با پیشرفت داستان فیلم جنبههای مختلفی از زندگی خانوادگی، پیشینه، دیدگاهها و روش تربیتی ریچارد و مهمتر از اینها ارتباط اعضای خانواده ویلیامز با یکدیگر برای بیننده آشکار میشود. بعد از اولین درگیری ریچارد با دارودسته مردان سیاهپوستی که در حین تمرین تنیس مزاحمشان میشوند، در راه برگشت در وَن با لحنی دردمندانه که حاصل یادآوری سختیها و مشقات دوران نوجوانی اوست، خلاصهای از زندگی روزانهاش را برای دختران خود بازگو میکند؛ دورانی که هر روز مجبور به دعوا و درگیری با گروههای نژادپرست، پلیس یا پسرهای سفیدپوست شهر بغلی بوده و همیشه یک نفر به دلیلی او را کتک زده، اما پدری کنارش نبوده تا از او دفاع کند. در پایان این واگویه دردمندانه با گفتن اینکه «این دنیا هیچوقت احترامی برای ریچارد ویلیامز قائل نبوده، ولی آنها به همه شما احترام خواهند گذاشت» به نکتهای اشاره میکند که بنمایه و شاکله داستان فیلم را میسازد، که از طریق المانهای تماتیکِ استقامت و تلاش و اعتقاد به موفقیت و پیروزی پیش میرود. به عبارت دیگر، داستان فیلم اساساً بازتاب همین چند جمله ریچارد است. بنابراین، به مدد اعتقادات و ارزشهای منحصربهفردی که در گذر سالهای عمر کسب کرده، مبارزهای سرنوشتساز را با زندگی آغاز میکند؛ همان زندگی که هیچگاه با او مهربان نبوده و روی خوش به او نشان نداده است. ریچارد از موقعیتی که به واسطه استعداد ذاتی ونوس و سرنا در ورزش تنیس برای کل خانوادهاش فراهم شده، به بهترین شکل ممکن بهره میگیرد و تمام توان خود را به کار میبرد تا این دو دختر را به گفته خودش از «شگفتانگیز به حرفهای» بدل کند. اما در مسیر تحقق این آرزو هیچگاه از اصول سفت و سختی که به آنها پایبند است، عدول نمیکند و هرگز به هیچ قیمتی حاضر نمیشود تربیت سالم و صحیح فرزندانش را قربانی پول، شهرت یا هر عامل دیگری کند. به همین علت به موازات تلاش برای زمینهسازی و فراهم کردن امکانات ورزشی مورد نیاز ونوس و سرنا در زمینه «آموزش» تنیس نقش بسیار مؤثر و فعال و برجستهای در «پرورش» روح و جان آنها ایفا میکند. در 30 دقیقه ابتدایی فیلم نمودهای مختلفی از شیوه رفتار ریچارد با پنج دختر و همسرش را مشاهده میکنیم. او از اهمیت برنامهریزی و تأثیر بیچونوچرای آن در موفقیت حرف میزند و در عین اینکه شعار «اگه در برنامهریزی شکست بخوری، برای شکست برنامهریزی کردی» را به آنها گوشزد میکند و آن را روی تکه مقوایی مینویسد و هر بار که برای تمرین به زمین تنیس میروند، آن را همراهشان میبرند، تلاش میکند فرزندان خود را با مفاهیم مهمی آشنا کند که درک درست آنها میتواند نقش بهسزایی در شکلگیری شخصیت فردی و اجتماعیشان ایفا کند. (ریچارد در کتابش مینویسد: آموزش [تنیس] فرزندانم از صبح زود آغاز میشد، اما فقط تنیس نبود... من عادت داشتم ونوس و سرنا را با خودم به محل کار ببرم تا آنها بتوانند اهمیت برنامهریزی، مسئولیتپذیری و اخلاق کاری قوی و مستحکم را حتی از سن کم یاد بگیرند.) اما فراموش نمیکند کانون گرم خانواده را هم حفظ کند، کنارشان شام بخورد و با هم به رستوران بروند. بعد از اینکه یکی از مردان سیاهپوستی که ریچارد را بهشدت مصدوم و به قتل تهدید کرده بود و ریچارد قصد انتقامگیری از او را داشت، جلوی در رستوران با رگبار گلوله کشته میشود، نقطه عطف اول فیلمنامه اتفاق میافتد و داستان فیلم با یک چرخش منطقی وارد مسیر اصلی خود میشود. سلسله وقایعی که پس از قبول آموزش رایگان ونوس از سوی پٌل کوهن، مربی پیت سمپراس و جان مکانرو، دو تن از اسطورههای ورزش تنیس، رخ میدهد، از یک سو نقش تأثیرگذار ریچارد در زندگی فردی، اخلاقی و حرفهای دخترانش را بیش از پیش برجسته میکند و از سوی دیگر، پیشرفت تدریجی ونوس را تحت نظارت پدرش به نمایش میگذارد. ریچارد حتی یک لحظه از تربیت فرزندانش غافل نیست و از طرق گوناگون سعی میکند زندگی منطبق بر ارزشهایی همچون فروتنی، پشتکار و اعتقاد به پیشرفت معطوف به تلاش فردی را به آنها آموزش دهد. ریچارد پیشنهاد دو نفر از کارگزاران مسابقات برای ادامه بازی ونوس در رده نوجوانان را نمیپذیرد و از عقد قرارداد با آنها سر باز میزند. او بر اساس اعتقاداتش دلایل قانعکنندهای برای نپذیرفتن این پیشنهاد دارد و قویاً معتقد است فشار بیش از حد بر دخترش برای ترقی و مطرح شدن در سطح ملی و بینالمللی، دوران بچگیاش را تباه میکند و این چیزی نیست که او از هیچ جهت با آن موافق باشد. بعد از ناامید شدن پٌل برای قانع کردن او به ادامه مسابقات، ریچارد با یکی دیگر از مربیان بسیار مشهور به نام ریک میسی تماس میگیرد و پس از عقد قرارداد با ریک و نقل مکان خانواده ویلیامز به فلوریدا نقطه عطف دوم فیلمنامه رخ میدهد. با ورود به نیمه پایانی داستان فیلم، سریال موفقیتهای ونوس ادامه پیدا میکند و ریچارد نیز به حمایتهای خود از او ادامه میدهد؛ حتی بیش از گذشته. دو اتفاق مهم در این بخش از فیلم به وقوع میپیوندد که هر یک روایت فیلم را از یک جهت پیش میبرند. اول، مشاجره ریچارد با همسرش بعد از مخالفت او با شرکت ونوس در مسابقات روسیه است، که حقایق تا اینجا ناگفتهای را از زندگی آنها برملا میکند و ریچارد بعد از آن برای توجیه تصمیمش برای ونوس یک بار دیگر داستانی از دوران کودکیاش تعریف میکند و با اشاره به اینکه در تمام این مدت کاری به جز محافظت از دخترش نکرده است، او را قانع میکند. اتفاق دوم که میتوان آن را نقطه اوج داستان در نظر گرفت، مخالفت ونوس با عقد قرارداد سهمیلیون دلاری با نماینده شرکت نایکی قبل از شروع مسابقه با استفورد است. اطمینان و اعتمادبهنفس ونوس در تصمیمی که میگیرد و متعاقب آن صحبتهای او در مصاحبه بعد از پیروزی، نشانگر به بار نشستن تمام تلاشهای ریچارد و اعتقاد راسخ او به موفقیت و همچنین حاصل تلاش فردی ونوس (و بعداً سرنا) و باور به آموزهها و تعالیم پدرش است. مسابقه نهایی او با آرانچا سانچز ویکاریو، قهرمان مشهور تنیس، رویارویی اخلاقمداری با بیاخلاقی است و بهرغم شکست ونوس در این مسابقه مسیر موفقیتهای آینده او و خواهر شگفتانگیزش را هموار میکند. شاه ریچارد بیش از اینکه صرفاً فیلمی ورزشی باشد، یک درام جذاب و دلپذیر در ستایش خانوادهای است که بر اساس اصول مهمی همچون شجاعت، اعتماد، تعهد، ایمان و بالاتر از همه اینها عشق کنار هم جمع شدهاند و کشتی زندگیشان را در دریای متلاطم روزگار پیش میبرند.