همین که در معرفی رمان ببر سفید بگوییم سال 2008 موفق شد جایزه ادبی «من بوکر» را ببرد، آن هم در رقابتی که رمان جزء از کل هم حضور داشت و رقیب اصلیاش به شمار میآمد، بحث به حاشیه میرود. چراکه جزء از کل رمانی است بسیار خواندهشده، طرفداران فراوانی دارد و بیشتر به یک موشک قارهپیما میماند تا یک اثر ادبی که در زمانی کوتاه از همه جای دنیا سر درآورد، ازجمله پیادهروهای خیابان انقلاب خودمان. خواننده بهسرعت دست به قیاس مابین این دو اثر میزند و در پیاش بحث دامنهدار صلاحیت یا عدم اعتبار جایزههای ادبی پیش میآید که البته پربیراه هم نیست، کما اینکه در سالهای اخیر انتخابهای جایزه نوبل ادبیات بهدرستی بسیاری را به تعجب واداشته است. از این لحاظ وقتی دو رمان جالب توجه در یک رقابت مهم ادبی به هم برمیخورند، آن هم دو نویسنده جوان که هر دو نخستین رمانهایشان را نوشتهاند و تا آنجا کنار هم بالا آمدهاند، اتفاق خوبی افتاده است. گرچه قصد قیاس نیست، اما به ناگزیر گذری کوتاه بر استیو تولتز و آثارش داشته باشیم که شاید وجه تمایز این دو رمان هم تا حدودی ترسیم شود. استیو تولتز، نویسنده استرالیایی که خوانندهاش را در رمان جزء از کل با 700 صفحه میخکوب میکند؛ او بیاندازه طناز و بامزه مینویسد و استعداد بیحدوحصری دارد در خلق جملههای قصار بهیادماندنی، شخصیتهای عجیب، صحنهپردازی، آفریدن رویدادها و ماجراهای گیرا. گرچه در رمان جزء از کل وقتی در میانه داستان با بزرگان تاریخ اندیشه گلاویز میشود و میخواهد زیر پای آنان را خالی کند، نفس کم میآورد، داستان تا حدودی نزول میکند و شاهد حرفها و پیشنهادهای او میشویم درباره زندگی از جنس شعارهای اپیدمیکشده «خوش باشید» (که چند جای دیگر رمان نیز دیده میشود). گرچه بعد دوباره داستان اوج میگیرد و با اینکه فرجام برخی از رویدادها کاملاً قابل پیشبینی است و میدانیم چه اتفاقی خواهد افتاد، اما دستان هنرمند تولتز ما را تا انتهای کار پای داستان نگه میدارد. ولی در رمان بعدیاش ریگ روان، با نویسنده پختهتری مواجهیم که دریافته کار به این سادگیها هم نیست و اینبار کمابیش دست از نسخهنویسی برای خواننده برمیدارد، نگاهش به مسائل عمیقتر میشود و در بطن قضایا و روان آدمی بیشتر فرو میرود، تا جایی که گویی به دلیل همین کشفیات مبهوت شده و اندکی حواسش نسبت به خلق داستانی جذاب برای رمان پرت میشود و شاید در قیاس با رمان نخستش این اثر آنچنان سرگرمکننده نباشد. گرچه به باور من داستان ریگ روان به لحاظ چفتوبست محکمتر از رمان پیشین اوست و البته عمیقتر. حالا چنانچه در داستانهای بعدی این نگاه، عمق بیشتری پیدا کند و سپس با ماجراسازیهای شگفتانگیز تولتز پیوند بخورد، بیگمان شاهد آثار درخشانتری از او در عرصه ادبیات داستانی خواهیم بود؛ آثاری که جزو نقاط عطف چند دهه اخیر خواهند بود، چراکه با همه این تفاسیر، استیو تولتز یک اعجوبه بهتماممعنا در داستاننویسی است و در جایگاهی قرار خواهد گرفت که رقابت با او برای دیگر نویسندگان امروز دشوار خواهد بود.
اما اینک رمان ببر سفید نوشته نویسنده هندی آراویند آدیگا، که نسبت به جزء از کل بهمراتب بیسروصدا بوده است، ولی داستانی که ناگهان از «عمق» آغاز میشود؛ گویی سالها حرفهای ناگفته نویسنده یکباره روی صفحه آوار میشود. بااینحال، کلمات کاملاً حسابشده به کار میروند، موجز بدون جملههای اضافی، به نحوی که میتوان گفت آدیگا نویسندهای است که قدر کلمات را بهخوبی میداند. داستان متفکرانه از عمیقترین دهلیزهای ذهن نویسنده و تجربه زیسته و نگاه نافذش به مسائل پیرامونش جان میگیرد و جسورانه ما را با وضعیت و واقعیت نوع آدمی مواجه میسازد و دست به لایهبرداری و تشریح روان او و جامعه پیرامونش میزند. روایت از نگاه تند و تیزش هرگز عقب نمینشیند و تعهدش نسبت به آنچه دیده و بهراستی لمس کرده است اما بس حس طنز داشته، حرفهای تلخش در لایهای از طنز تنیده میشود. داستان گیرایی که ارزش چند بار خوانده شدن دارد و به بازشکافی و تحلیل جامعه کنونی هندوستان میپردازد، شناخت و مختصات تازهتری از آن به دست میدهد، شکافهای هولناک طبقاتی را آشکار میسازد، اما کلامش هیچگاه به آن اقلیم محدود نمیماند، بلکه گستره وسیعی از زندگی آدمیان را در بر میگیرد و درنهایت، آنچه در رمان ببر سفید فراهم میشود، ادبیاتی است بهراستی جدی!
اما هیچ داستانی شکل نمیگیرد، هیچ داستانی مؤثر واقع نمیشود، مگر در سازوکار خود حرفی برای گفتن داشته باشد، مگر از عناصر داستانی بهجا بهره برده باشد، و آنچه موجب تأثیرگذاری رمان ببر سفید میشود، به دیگر سخن آنچه سبب سربلندی و ماندگاریاش در خاطر مخاطب میشود- چراکه خواننده بعد از مطالعه آن تا مدتها درگیرش خواهد بود- خلق یک «دوراهی» است، یک انتخاب، یک «موقعیت اخلاقی» که افزون بر ارزشهای روانشناختی، خواننده را به چالش میکشاند و بر سر یک دو راهی جدی اخلاقی میگذارد. هسته مرکزی رمان ببر سفید بر همین اساس بنا شده است؛ «خلق یک موقعیت اخلاقی». رابرت مککی راست میگوید که: «انتخاب میان خیر و شر یا حق و باطل اصلاً انتخاب نیست.» (داستان، ص 165، محمد گذرآبادی) و این کاری است که نویسنده این رمان انجام میدهد، یعنی قرار دادن مخاطب بر سر دوراهی انتخاب میان بد و بدتر. حتی در بخشی از داستان نموداری ترسیم میکند که مخاطب شاهد باشد بر آنچه او برای تصمیمگیری درگیرش بوده است (ص 220، مژده دقیقی)، و اینجاست که این موقعیت به خواننده اجازه میدهد از زوایای متفاوت و چندوجهی به موضوع بنگرد که این خود موجب تفکر و تعمق میشود و بازخوانی مجدد فرد از خود و اخلاقیاتش، تعیین نسبتش با موضوع و اینکه او کجای ماجرا ایستاده است.
ماجرا از این قرار است: نخستوزیر چین قرار است به هندوستان بیاید و بایرام حلوایی شخصیت اصلی داستان که خود را یک کارآفرین معرفی میکند، برای او نامه مینویسد. او میگوید میخواهم شما را از حقایقی درباره این کشور مطلع کنم که مو به تن آدمی راست میشود؛ حقایقی که اگر یک نفر آن را بداند، فقط منم. سپس به گذشته خود میرود و به شرح زندگیاش میپردازد. از کودکیاش در روستا میگوید که به فلاکت گذشته است. او هیچگاه نامی نداشته، فقط «مونا» (پسر) صدایش میکردند، چراکه مادر از بسکه بیمار بوده و خون بالا میآورده، تا لحظه مرگ فرصت نامگذاری پیدا نکرده است و پدر زجرکشیدهای که بعدتر در فقدان امکانات پزشکی میمیرد و دیگر اعضای خانواده هم چنان گرفتار بودهاند که هیچگاه زمانی برای نامگذاری او نداشتهاند. برای همین معلم مدرسهاش نام بایرام را برایش انتخاب میکند؛ معلمی که خود مزایای متعلق به شاگردان و پول یونیفرم و غذایشان را میدزدد و مدرسهای که بایرام برای کار کردن مجبور به ترک آن میشود، چراکه پدر به اربابهای دهکده بدهکار بوده است. او از هندوستان برای نخستوزیر چین میگوید: «عالیجناب، خواهش میکنم توجه داشته باشید که هندوستان دو کشور است در یک کشور؛ یکی هندوستان نور و یکی هندوستان ظلمت.» (ص 17) و به شرح هندوستان ظلمت میپردازد که خیل کثیری از مردم را در بر میگیرد و البته میگوید: «من حالا در نور هستم، ولی در ظلمت به دنیا آمدم و بزرگ شدم.» (ص 16) از اربابهای دهکده میگوید که از مال و جان مردم تغذیه میکنند، از قفس میگوید و حصارهایی که چگونه او را در هندوستانِ ظلمت به بند کشانده بودند و هیچکس از آن قصد گریز نداشت. «این رابطه بندگی چنان محکم است که ممکن است کلید آزادی یک نفر را توی دستش بگذارید و او ناسزایی بگوید و آن را پرت کند توی صورتتان.» (ص 158) و درنهایت به اینجا میرسیم که بایرام به خدمت فرزند جوان یکی از اربابها درآمده است؛ راننده ارباب آشوک میشود و از قضا این یکی آدم بیرحمی هم نیست و بهظاهر با بایرام بد تا نمیکند، اما وقتی او درمییابد که ارباب آشوک قصد اخراجش را دارد، گلویش را میبرد! پولهایی که ارباب به وزرا و کابینه دولت رشوه میداده، برمیدارد و به شهر بنگلور میرود. آنجا کاروباری راه میاندازد و البته مراقب تمام کارمندان خودش هست تا کموکاستی نداشته باشند. اینجاست که راه آزادی، راه گریز از هندوستان ظلمت پیش روی شخصیت اصلی داستان گذاشته میشود، اما به قیمت قتل ارباب خود و اینک مخاطب میباید تصمیم بگیرد که کار درست در این موقعیت بهراستی کدام بوده است؟
داستان ببر سفید از عناصر داستانگویی به صحت و سلامت بهره میبرد؛ از همان ابتدای امر کنجکاویبرانگیز است. با لحنی آغاز میشود و عباراتی که پی میبریم در این داستان خبرهایی هست که باید بدانیم. با تعلیق و معما پیش میرود، تنش و کشمکش در تارپودش به صورت بیرونی و بیشتر درونی تنیده شده، چون اگر ساختار را همان شخصیت بدانیم، شخصیت اصلی داستان به نحوی پرداخته شده که با هرچه پیرامونش است، مشکل دارد؛ از خودش تا دیگران، جامعه تا باورهای حاکم بر آن. تقابل و تضادهایی که به طور مستقیم با شخصیتپردازیاش مرتبط است. داستان بههنگام غافلگیری دارد که یکی همان نیمههای نخستش اجرا میشود؛ جایی که بایرام میگوید من سر اربابم را بریدهام. نحوه پخش و ارائه اطلاعات داستان به گونهای است که اشتیاق و کنجکاوی برای پیگیری ایجاد میکند، آنچنانکه به لحظه بحران و نقطه اوج آن میرسیم و ما میمانیم و اینک اتفاقی که افتاده است.
رامین بحرانی سال 2021 در جایگاه کارگردان و فیلمنامهنویس، فیلمی با همین عنوان از رمان ببر سفید اقتباس کرده است. این فیلم با تغییرات انجامشده، اقتباسی وفادارانه محسوب میشود. رمان ببر سفید داستانی است که به اینسو و آنسو زیاد سرک میکشد. خردهماجراهای فراوانی تعریف میکند. برای بیان آنچه میخواهد در هرکجایی که نیازش باشد، پرسه میزند. صحنهها و شرح وقایع مدام به هم پُل میزنند و از سویی به سوی دیگر میروند. از اینرو اقتباسگر برای نمایش بسیاری از این صحنهها از تصاویری استفاده میکند که در پسزمینه گنجانده یا نماهای پیدرپی. بهویژه در آغاز فیلم که شروعی کلیپگونه با ریتمی تند دارد؛ نماهایی که پیدرپی به نمایش درمیآید، سپس روی یک رخداد تنشزا معلق میماند، حادثهای که جزء نقاط ثقل داستان ببر سفید است (یعنی تصادف و زیرگرفتن کودکی بیسرپناه و گریز از آنجا که بعدتر تکلیف بسیاری از قضایا را روشن خواهد کرد)، آنگاه صدای روی تصویر که زمان حال بایرام حلوایی را نشان میدهد و دوباره به گذشته بازمیگردد و داستان «قاببندی» میشود. بدین وسیله ما یک آغاز تلفیقی داریم از نماهای تند کلیپوار، حادثه و صدای روی تصویر برای به قلاب انداختن تماشاگر. شروعی که جالب توجه است، چراکه روایت در حالت کلی همان است که در رمان اتفاق میافتد، اما اقتباسگر هرکجا که نیاز داشته، دست به جابهجایی زده است، ازجمله همان صحنه تصادف که در نیمه دوم رمان ببر سفید روی میدهد، اما او برای شروعی دراماتیک به ابتدای داستان منتقل کرده است و سپس به شرح گذشته کاراکتر میپردازد تا دوباره در نیمه فیلم به آن حادثه برسیم.
همانطور که گفتم، این اقتباس وفادارانه است، اما تغییراتی در آن لحاظ شده است؛ برای مثال کاراکتر «سوسیالیست بزرگ» که وعده پوشالی نخستوزیر شدن به تمام کودکان هند میدهد، در رمان مرد است، اما در اقتباس به زن مبدل شده است. در فیلم ماجرای پدر و مادر بایرام با هم تلفیق شدهاند، آنجا که پدر سوزانده و پاهایش در آتش منقبض میشود و گویی در مقابل نابودی مقاومت میکند، اتفاقی است که در رمان برای مادر بایرام افتاده است. درواقع خاطره بایرام از نحوه مرگ پدر و مادرش به همدیگر پیوند زده شده و آنها مبدل به یک شخصیت شدهاند؛ یعنی پدر. در رمان پینکیمادام همسر ارباب آشوک اساساً از ابتدا با بایرام مهربان نیست، گرچه بایرام جایی به کنایه میگوید نمیدانستم اگر یک نفر در این خانواده وجدان داشته باشد، پینکیمادام است. (ص 162) اما این رابطهای است که بر اساس تحقیر شکل گرفته. ولی در فیلم چنین نبوده و تا جایی که سرشت شخصیتهای داستان نمایان میشود، یعنی بعد از قضیه تصادف پینکیمادام بهظاهر با بایرام رابطه مهربانانهای دارد، گرچه هنوز هم رگههایی از تحقیر میبینیم. همچنین ارباب آشوک که در رمان مهربانتر از فیلم است، اما کاراکترش نسبت به بایرام نوسان دارد، مابین رفیق و حریف؛ ارباب آشوک نماینده اربابهاست و درنهایت چون این الگو در او نهادینه شده است، رابطهاش با بایرام به تضاد کشیده و به حریف مبدل میشود. و دیگر تغییرات جزئی در داستان که البته باید اشاره کرد دیالوگها نیز همگی از زبان بایرام و دیگر کاراکترهای رمان برگرفته شده است.
اما از تغییرات اساسی و بسیار جالب توجهی که اقتباسگر در داستان اولیه ایجاد کرده است، اینکه در رمان، بایرام بعد از اخراجش از قهوهخانه چون تبحر خاصی در استراق سمع دارد، یا به قول خودش آموزش از این طریق، میشنود که حالا نان در راننده بودن است، از اینرو به سراغ این کار میرود و سپس در مرحله بعد از مقابل خانه ارباب دهکده سر درمیآورد که حالا در شهر دانباد ساکن است. اما اقتباسگر این قضیه را به شکل دیگری نشان داده است که به شخصیت آبزیرکاه بایرام و همینطور تلاش او برای گریز از هندوستان ظلمت و تغییر وضعیت خویش بسیار نزدیکتر است. بدین نحو که در فیلم بایرام درست وقتی که ارباب آشوک را میبیند که حالا از آمریکا بازگشته و به دهکده آنها سر میزند، پی میبرد راه چاره این است که خود را به او نزدیک کند. آنها برای آشوک راننده میخواهند، از اینرو بایرام بهسرعت دست به کار میشود و رانندگی یاد میگیرد. بعد هم میگوید که پیدا کردن آدرس خانه آنها در دانباد کار سختی نیست. درحالیکه در رمان بایرام بعد از آموختن رانندگی شروع میکند یک به یک به در خانه این و آن رفتن برای اینکه دریابد آیا راننده نیاز دارند یا خیر، که بعد به شکلی تصادفی ناگهان از مقابل خانه ارباب سر درمیآورد و آنها هم او را به عنوان راننده میپذیرند. از اینرو آنچه اقتباسگر انجام داده، منطقیتر و باورپذیرتر بوده و به کار این داستان هم بیشتر میآید تا در شهری شلوغ بایرام به صورت اتفاقی خود را جلوی منزل ارباب بجوید. از دیگر تغییرات شایان ذکر در اقتباس ماجرای قتل ارباب آشوک است که در رمان همان نیمههای نخست بایرام دربارهاش میگوید، ولی چگونگی و چراییاش را برملا نمیسازد، که به این وسیله موجب ایجاد تعلیق و معما میشود. اما در اقتباس این ماجرا به عنوان عنصری برای غافلگیری و همچنین در نقطه اوج داستان استفاده شده است.
بحرانی دریافته هسته مرکزی این داستان همان موقعیت اخلاقی و آن دوراهی است که در سطرهای پیش دربارهاش گفته شد. از این لحاظ تمام آنچه در اقتباس انجام میدهد، به نحوی برای رسیدن به این موقعیت است و درنهایت هم اقتباس شایستهای از رمان ببر سفید به دست داده است. داستانش گیراست و میتواند بیننده را با خود همراه سازد، همچنین برای گفتن آنچه میخواهد هم تا جای ممکن میکوشد. از خردهماجراهای فراوانی که در رمان هست، در پیشبرد روایتش استفاده میکند. حال یا به صورت موردی بدانها میپردازد، یا اینکه به نحوی در پسزمینه اثرش میگنجاند. همچنین جابهجاییهایی که انجام داده است و چیدمان مجدد آنها که از عناصر شاخص این اقتباس است؛ چه در بیان دیالوگها که آنها را از این کاراکتر رمان برگرفته، اما در فیلم از زبان آن شخصیت گفته میشود، چه دستکاری ترتیب زمان وقوع حوادث داستان. با این همه، وقتی به این اقتباس مینگریم، در قیاس با منبع اولیهاش گویی چیزی از دست رفته، یا در داستان درست کار نمیکند. به همین دلیل تکان و ضربه آن موقعیت اخلاقی و نقطه اوج اقتباس به شدت رمان برگزار نمیشود. (بههیچوجه منظورم این نیست که چرا اقتباس مانند رمان از آب درنیامده، چراکه هر اقتباسی آفرینش مجدد است.) اما آن مغاکی که در رمان ناگهان دهان میگشاید و خواننده را میبلعد، آنطور که باید، در اقتباس رخ نمیدهد. به دیگر سخن، این اقتباس به آن عمقی دست پیدا نمیکند که در رمان شاهد آن هستیم. گویی رویهای از ماجراهای رمان برچیده و به تصویر درآمده باشد. از این منظر اقتباس بیشتر در ماجراسازی موفق بوده و نهچندان در انتقال احساسات به بیننده! برای جستوجوی علت این مسئله به پشت سر نگاهی میاندازیم و آنچه شاهدش بودهایم، بهویژه بعد از قتل ارباب آشوک که ماجرا تا حدودی شکلی تصنعی بهخود میگیرد. اینجا به گمانم نقشآفرینی بازیگر نقش بایرام هم در قضیه دخیل باشد، چراکه هر آنقدر که او در نقش نوکر پذیرفتنی است، اما بهزعم من از پس چرخش و جایگزینی و تغییر جایگاهش به ارباب یا به قول خودش کارآفرین برنمیآید؛ حتی با توجه به اینکه در رمان نیز میگوید حالا هم که یک کارآفرین هستم، اما گویی خوی نوکری در من ریشه دوانده. ولی این ربطی به قضیه بازیاش ندارد. اما اغلب در چنین مواردی میبایست به «زمینهچینی» داستان رجوع کرد. شاید تلاش اقتباسگر برای انتقال بیشتر خردهماجراهای رمان و نحوه گزینش از مابین آنها در اینجا دردسرساز شده باشد! یعنی به همان میزان که انعکاس این همه خردهماجرا مفید به فایده بودهاند، اما ما را از جوهره و هسته مرکزی داستان دور کرده باشند، چراکه وقتی زمینه بهخوبی چیده شود، آنگاه در شرایط بحرانی و نقطه اوج آن شکاف مورد نظر، آن جدایی و آن ضربه شدتش بهمراتب بیشتر میشود! و همچنین فاصلهای که تا پایان کامل فیلم طی میشود و افکاری که به ذهن بیننده خطور میکند، غنای بیشتری به خود میگیرد. تضاد شخصیتها با هم و بار عاطفی داستان به شیوه بهتری به نمایش درمیآید و درنهایت بر شدت انتقال عواطف و احساسات به تماشاگر افزوده میشود. برای مثال، شخصیتپردازی ارباب آشوک! چراکه به نوعی حریف اصلی اوست که در فرجام مقابل بایرام حلوایی قرار میگیرد- مانعی که باید از سر راه برداشته شود تا شخصیت اصلی داستان در راستای هدفش با خود مواجه شود- از اینرو شاید اگر به شخصیتپردازی او بیشتر رسیدگی میشد تا نوسانات رابطهای که با بایرام دارد به نحو بهتری به نمایش درمیآمد، شخصیت اصلی داستان و آن موقعیت اخلاقی هم جلوه دیگری به خود میگرفت و در نهایت امر ساختار کلی داستان تأثیرش بهمراتب بیشتر میشد. در خاتمه باید گفت رمان ببر سفید داستان گیرایی دارد، قابل تأمل و ارزشمند که خواننده را دستخالی روانه نمیکند. همینطور فیلم اقتباسشده از آن حتماً ارزش تماشا دارد. هر دو اثر حرفهایی برای گفتن دارند.