ایرلند شمالی، بلفاست، ۱۹۶۹؛ درحالیکه تمام شهر درگیر جنگ داخلی و فقر است، پدر دور از خانواده در انگلیس کار میکند، تمام سرمایهاش را به باد داده و مالیاتش را یک خط در میان میدهد. زن به او میگوید: «جوری زندگی میکنی انگار توی فیلم سینمایی هستی.» و از همین نقطه بلفاست پیرنگ خود را به سینما گره میزند تا جهانی را مقابل ما بچیند که حاصل تلقی کودکانه پسربچه 9 سالهای است که شور به سینما را از مادربزرگش به ارث برده. فرقی نمیکند بادی در حال دیدن وسترنی سیاهوسفید باشد از جعبه جادویی تلویزیون خانه، مردی که لیبرتی والانس را کشت جان فورد و نیمروز فرد زینهمان، یا در حال دیدن موزیکالی رنگی بر پرده سینما، چیتی چیتی بنگ بنگ کن هیوز، در بلفاست کارخانه رویاسازی مأمنی است برای جنگ و واپسزدگیهایش. مضمونی که یادآور فیلم رز ارغوانی قاهره وودی آلن است. سیاهوسفیدی بلفاست سیاهوسفیدی وسترن است؛ قهرمانها، بدمنها و دوراهیها. موزیکالها اما شادترند و رنگی. رویا محملی برای رنگ است؛ رنگی که وقتی مادربزرگ به همراه بادی سرود کریسمس چارلز دیکنز را که حاصل خوشبینی او بعد از سالها ترسیم واقعیتهای یک جهان تاریک است، به تماشا نشسته، در شیشه عینکش منعکس میشود.
داستان خیلی زود شروع میشود، مردمی با صورتهای پوشیده به کوچه بادی که تا پیش از این فقط گرانیگاه کودکی، عشق، بازی و صمیمیت میان آدمها بود، حملهور میشوند، کمی بعد کشیشی سادیسمی فریاد میزند که فقط دو جاده وجود دارد؛ جاده خوب جاده پروتستانهاست و جاده بد جاده کاتولیکها. وحشتی که محرک بادی میشود که نیمهشبها نقاشی یک دوراهی را بکشد و مدام به خودش تفاوت این دو جاده را تذکر بدهد. کمی بعد او با دخترعمویش راهحلهای کودکانهای برای بحران شومی مانند جنگ میدهند. همه اینها میگوید که قهرمان کوچک ما توأمان با بلوغ به دنیای واقعی پرت شده است که در آن انسانها به خاطر چیزهایی مثل مذهب مقابل هم قرار میگیرند. نزاع این دوتاییها، مهمانهای ناخوانده ذهن بادی، کاتولیک/ پروتستان، خوبها/ بدها به جایی ختم میشود که اولین ارجاع سینمایی بلفاست و بینامتنیت در نقطه درست داستان رخ میدهد. درحالیکه مادر در طبقه پایین در حال مجادلهای است تلفنی با پدر، مجادلهای که بادی میداند سرمنشأ آن در همین دو تا جاده و دو تا بودنهاست، جیمز استوارت را میبیند که بین تام دانفین و لیبرتی که سر جنگ دارند، ایستاده و با خشم داد میزند: «همه آدمهای این کشور عشق به کشت و کشتار دارن.» و بادی درحالیکه میخکوب مردی که لیبرتی والانس را کشت شده، میداند که لیبرتی والانس اغتشاشگر و از جنس آدمهایی است که به کوچهشان حمله کردند و جیمز استوارت اما آدم خوبی است که نه میخواهد بجنگد و نه میخواهد شهرش را ترک کند. وسترن بخشی از پیرنگ و تصاویر سیاهوسفید بلفاست است. وسترن جهان قهرمان و ضدقهرمانها و دوراهیهاست. به همین خاطر وقتی که بادی از فضای خانهای که حالا ناامنی سطح شهر به درون آن رسوخ کرده، به سینما میرود، همه چیز را رنگی میبیند. آنجا خبری از وسترنها نیست. جهان در یک دوراهی بزرگ قرار نگرفته و زنان زیبا و دایناسور و ماشینهای پرنده دارد.
با بالا گرفتن درگیریها، بستن کوچه و متحد شدن پروتستانهای محله، بیلی کلنتون پدر بادی را تهدید میکند که یا با آنها باشد، یا دشمن آنها قلمداد میشود؛ یک دوراهی دیگر از نوع وسترن. در کنار این با پیشرفت داستان بادی متوجه میشود که پدر رویای دیگری در سر دارد و آن مهاجرت به استرالیاست؛ سرزمینی نمادین که ذهن رویاپردازانه پدر را به بادی وصل میکند. کمی بعد بادی در عملیات کش رفتن شکلات از سوپرمارکت محله لو میرود و مادرش به واسطه پلیس از این قضیه باخبر میشود؛ جایی که بحرانهای داستان زمینه لازم برای یک ارجاع سینمایی دیگر را بهخوبی فراهم کرده است.
درحالیکه مادر در همان موقعیت قبلی، پایین پلهها و طبقه همکف مشغول مجادله تلفنی با پدر بادی است و اصرار به بازگشت او برای در دست گرفتن کنترل زندگیشان را دارد، در طبقه بالا پسرها میخکوب جعبه جادویی هستند. یک بزنگاه عاشقانه در نیمروز که در آن گریس کلی به گری کوپر اصرار میکند که شهر را ترک کند تا از فرانک میلر و خطری که تهدیدشان میکند، در امان بمانند. موقعیتی از دل کلاسیکها و اسطورههای سینما درست در نقطهای از پیرنگ که دوراهی پروتستان/کاتولیک جای خودش را به یک دوراهی بزرگتر داده است؛ ماندن/ رفتن از بلفاست. پدر و مادر بادی مانند بیلی و امی در نیمروز دو نقطه مقابل هماند. یکی میخواهد بماند و خطر را به بهای نجات شهر محبوبش به جان بخرد و یکی میخواهد برود. در همان لحظه مادر بادی که مانند امی مجادله با بیل را بینتیجه میداند، تلفن را قطع میکند و بعد گری کوپر بزرگ ظاهر میشود که در خیابانهای خلوت شهر، تنها قدم میزند و میخواند: « Do Not Foreske Me Oh My Darlin» (من را ترک نکن عزیزم) و قابی از یک شهر وسترن با قهرمان وسترنش کات میخورد به قابی از کوچههای خلوت و خالی بلفاست. این قطعه مانند یک موتیف تکرارشونده در بلفاست عمل میکند و بخشی از مضمون پیرنگ را به عنوان آلترناتیوی برای موسیقی متن میسازد. تکرار دوباره این قطعه در مهمترین عطف داستان و در سکانس حمله به سوپرمارکت و دزدیدن یک پودر لباسشویی از سوی بادی است. در این بخش از داستان دنی کلنتون بادی و مادرش را گروگان میگیرد و پدر مانند یک قهرمان عمل میکند؛ بحرانی که خط پیرنگ را به نقطه اوج خود میرساند، یعنی مصمم شدن مادر به ترک بلفاست.
کنت برانا با اتصال موتیف روایی رفتن/ ماندن در بلفاست به وسترن نیمروز که در آن نیز دوراهی رفتن/ ماندن در شهر برای قهرمان مهمترین انتخاب است و پیشبرنده داستان، رابطه بینامتنی جهان دو فیلم را برقرار میکند. در کنار این برای بادی، پدر، شمایل یک قهرمان وسترن را دارد. او مانند گری کوپر قهرمان تکافتادهای که در شهر خودش و در میان دوستانش جایی ندارد. فرانکی در جایی به او میگوید: «تو یک جنگجوی تنها هستی.» بادی خط و نشان کشیدنهای بیلی کلینتون برای پدرش در جلوی مدرسه را میبیند و میداند که پدر در نقطه مقابل بیلی، با کاتولیکها و با جهان در صلح است. پدر برای بادی رنس استودارد است در مردی که لیبرتی والانس را کشت. مردی که یک پادوی سیاهپوست را سر کلاسش مینشاند و به او یاد میدهد که «تمام انسانها یکسان آفریده شدهاند». این جمله ما را میبرد به سکانسهای پایانی در جلوی در خانه مری کاترین که پدر از بیاهمیتی فرقهها و یکی بودن انسانها برای بادی میگوید.
کنت برانا در بلفاست شخصیتها و موقعیتهایش را به سینما گره میزند و سینما را در سینما خلق میکند. وقتی پدر و مادر بادی در کوچهها سرخوشانه میرقصند، خودشان را جینجر راجرز و فرد آستر خطاب میکنند و حتی نام بیلی کلینتون که نقطه مقابل پدر بادی است، اسم یکی از یاغیها در فیلم جدال در اوکی کرال جان استرجس است؛ جایی که برت لنکستر مقابل آشوبطلبیهای او میایستد.
تلویزیون خانواده کنت برانا همیشه روشن است. اما زمانی که خبرهای جنگ را از آن میبینیم، هیچکس مقابل تلویزیون ننشسته. بادی و بیل کاری به جنگ ندارند، حتی اگر از جعبه جادویی خانهشان پخش شود. نقطه اتصال آنها به جهان امن خانه تلویزیونی است که چیزی جز واقعیت را نمایش بدهد. مثلاً مستندی باشد درباره پیشتازان فضا. رویای رفتن به ماه یکی از خردهپیرنگهای بلفاست را میسازد که مربوط به قصه عاشقانه بادی و همکلاسیاش مری کاترین است. رازی که پدربزرگ و مادربزرگ از آن خبر دارند و مشاوران بادی هستند. با پیشنهاد آنها به عنوان آخرین فرصت بادی برای نزدیک شدن به مری کاترین در کلاسی که مدام به واسطه رتبهبندیهای معلم جای دانشآموزان عوض میشود، بادی به همراه مری روی پروژه ماه کار میکند و پروژه ماه در یک مضمون استعاری آنها را به هم میرساند.
و اما تأکیدی که داستان بر شخصیت مادربزرگ که با بادی در یک چیز مشترک است و آن علاقه به سینماست، میگذارد، در پرده آخر و در جای درست ادراک حسی درونمایه بلفاست را میسر میکند. بادی به همراه مادربزرگ به دیدن سرود کریسمس چارلز دیکنز میرود. تصاویری رنگی که درباره قصهای است خوشبینانه که به امید و انسانیت ختم میشود. روایتی از دیکنز که تبدیل به یک خردهفرهنگ ایرلندی شده که شادی و جشن کریسمس را با یک پایان خوش و انسانی گره میزند. مورخان ادبی سرود کریسمس چارلز دیکنز را راهی برای فرار از واقعیتهای اقتصادی سرکوبگر میدانند. و این همان رویای رنگی بادی است که در عینک مادربزرگ منعکس میشود. همان شب در راه بازگشت و در اتوبوس مادربزرگ از سینما میگوید و رویاهایی که میسازد. از فیلم افق گمشده فرانک کاپرا و بهشت گمشدهای به نام شانگری لا[1]. جایی که فقط با سینما میتوانست به آن نقطه برسد. وقتی که بادی از مادربزرگ میپرسد که چرا به شانگریلا نمیرود، پاسخ مادربزرگ تصویر واقعی زندگی از پس یک تجربه طولانی است. «هیچ جادهای نیست که از بلفاست به شانگریلا بره.» مادربزرگ برخلاف بادی آنقدر عمر کرده که بداند زندگی شبیه سینما نیست.
آخرین ارجاع بلفاست به سینما موزیکال چیتی چیتی بنگ بنگ است. داستان مخترعی که با یک ماشین جادویی پرنده علیه سرزمینی که از بچهها نفرت دارد، شورش میکند. فیلمی که حالا تمام خانواده را به سینما میکشاند. همه با هم قطعه آوازی چیتی چیتی بنگ بنگ را میخوانند، خوشحالاند و این قطعه موسیقی متن سکانس کریسمس خانواده بادی میشود. این آخرین رویای رنگی بادی است در بلفاست.
[1] . شانگری لا (Shangri-La) استعارهای ادبی و نام آرمانشهری خیالی است که نخستین بار جیمز هیلتون نویسنده بریتانیایی در 1993 میلادی در رمانی به نام افق گمشده به کار برد و بعدها فرانک کاپرا بر اساس آن فیلمی ساخت.