شخصیتهای منفی برای هر قصه ضروریاند. همه این را میدانند. هیچ قهرمانی دست به کار نمیشود، مگر اینکه شخصیتی منفی از طریق رفتارهایی نادرست، چه به شکل مستقیم چه غیرمستقیم، توجهش را به خود جلب کند. شرارتها و رذالتهای درونی (اعتیاد به مواد و الکل، طمع، خودپسندی و...) همانقدر نیرومندند که یک آدم بد. تازه، این شرارتها شاید نیرومندتر هم باشند. آنها پیش از آنکه چیزی در قصه به حرکت درآمده باشد، از همان آغاز سر جای خود قرار گرفتهاند.
من بر این باورم که شخصیتهای شرور (آنتاگونیستها) آدمهایی هستند که در «آزمون قهرمان بودن» رد شدهاند، و این آزمون رویداد یا دوراهیای بوده که در آن نتوانستهاند راه درست را برگزینند، یا بهدرستی عمل کنند و دیگر نتوانستهاند از آن بهبود یابند. این مسئله توضیح میدهد چرا آنها در سراسر قصه به عنوان افرادی بسیار ره به خطارفته عمل میکنند. قهرمان هم همینطور است؛ چیزی در گذشته او، اخیراً یا خیلی پیشتر، او را تعریف کرده و سبب میشود در قصه به عنوان فردی که دچار فلج عاطفی است، عمل کند. بنابراین، گاهگداری شاید تنها تفاوت میان پروتاگونیست و آنتاگونیست این است که هر یک از آنها برای تحقق اهداف خود چقدر حاضر است پیش رود، چون هر دوی آنها دارای ویژگیها و دیدگاههایی مشترک هستند.
برای خلق قویترین پیوندهای داستانی، در هر قهرمان کمی رذالت هست و برعکس. شخصیتهای رذل بازتابدهنده قهرمانها هستند و قهرمانها بازتابدهنده شخصیتهای رذل. این رابطه همزیستی است که سبب میشود هر دو، مانند دو قمر در آسمانی تاریک، در مدارهایی گرد هم بگردند. این ایده تازهای نیست. طی چند هزاره، در نمایشنامه، رمان و فیلم به کار گرفته شده است. شکسپیر در بسیاری از فیلمنامههای خود آن را بازتاب داده است، و این را حتی دقیقتر در مواردی نشان داده که به خلق شخصیتهایی دست زده بود که ضدقهرمانهایی بهشدت خطاکار بودند. شرهایی درونی که روحهایی زجردیده را به حرکت درمیآورند. برای نمونه مکبث و ریچارد سوم.
من تواَم و تو منی
این بند از فیلمنامه شکارچی انسان (1986) اثر درخشان مایکل مان را از نظر بگذرانید که بر مبنای رمان اژدهای سرخ نوشته توماس هریس ساخته شده است. (سالها پیش از آنکه دیگر فیلمهای مربوط به قاتلان سریالی ساخته شوند.)
ویل گراهام مأمور خبره افبیآی است که هانیبال لکتر «آدمخوار» را ردگیری کرده و به دام انداخته است. در این میان، گراهام صدمه میبیند و از افبیآی کنارهگیری میکند، اما او را دوباره فرامیخوانند تا قاتلی سریالی موسوم به «پری دندان» را به دام بیندازند. او را از این جهت «پری دندان» نامیدهاند که قربانیان خود را با دندانهایی مصنوعی گاز میگیرد.
گراهام بر این باور است که لکتر یا میتواند درباره قاتل نکاتی راهگشا در اختیار بگذارد، یا اینکه قاتل با او در تماس است- و شاید هم هر دو- برای همین راهی زندان بسیار مجهز و ایمنی میشود که لکتر در آن نگهداری میشود تا با او درباره پری دندان مصاحبه کند.
این آخرین تبادل کلام میان آنها در این صحنه است که اوج جدل کلامیشان است:
لکتر: میدونی چجور من رو گرفتی ویل؟
گراهام: خداحافظ دکتر لکتر. میتونی به این شمارهای که روی پرونده هست، برام پیغام بذاری.
گراهام روی در میکوبد. قفلها گشوده میشوند. گراهام برای خروج از این مکان بسیار بیتاب است. میخواهد قفلها هر چه سریعتر باز شوند!
لکتر: میدونی چه جور من رو گرفتی؟
اینک در باز شده است. گراهام با میل شدید دواندوان خارج شدن از آن مکان مبارزه میکند. گراهام- که بهسختی توانسته بر خود مسلط شود- ضمن خروج از بند، صدای لکتر را میشنود.
لکتر (خارج از تصویر): ویل، دلیل اینکه تونستی من رو بگیری، اینه که ما دوتا درست مثل همیم. دنبال رایحهای؟ خودت رو بو کن.
در با شدت به روی لکتر بسته میشود.
همچنین هری کثیف را نگاه کنید که در آن، هری با تمسک به عدالت خشن برای دستگیر کردن اسکورپیو اقدام میکند؛ قاتلی وحشی که با انتخاب اللهبختکی قربانیان، سانفرانسیسکو را به وحشت انداخته است. هر دوی اینها احساس میکنند قدرت دارند هر طور دلشان میخواهد رفتار کنند. هر دوی آنها زمام امور را به نفس و خودپرستیشان دادهاند تا هر طور میخواهد عمل کند. پلیسی همچون هری کالاهان لازم است، آدمی به شرارت و رذالت خود جانیانی که تعقیب میکند، تا اسکورپیو را به سزای اعمالش برساند.
یا حتی کلاسیکی مانند گرفتن دزد با بازی کری گرانت را در نظر بیاورید. عنوان فیلم خود گویای ماجراست. گرانت، سارق بازنشسته جواهرات، برای اثبات بیگناهی خود دست به کار میشود تا سارقی مرموز را که خود را «گربه» مینامد، شناسایی و پیدا کند.
این ایده که میگوید آدم رذل بازتابی از قهرمان است، ایده تازهای نیست. هزاران نمونه را میتوانیم بجوییم که از گذشته تا حالا حول این اصل شکل گرفتهاند. نیز میتوانید به فیلمهای حال حاضر نگاه کنید تا این نظر را اعتبارسنجی کنید.
شیطان زمانی فرشته بود
در کتب مقدس داستان شیطان روایت شده است. نهفقط در کتب مقدس مسیحیان، بلکه در بعضی ادیان دیگر. در اساطیر فراوانی نیز از او (با نامهای مختلف) سخن به میان رفته است؛ خداگونه، نیرومند و خودپرست. برخی نام لوسیفر [نام شیطان در کتاب مقدس] را «آورنده نور» ترجمه میکنند، و نه شر. در کتب مقدس مسیحیان، لوسیفرِ از فرشتگان مقرب و فرشته دست راست خداوند بود.
لوسیفر نزد خدا محبوب بود، دستکم در آغاز چنین بود، و از جایگاه و احترام بالایی برخوردار بود، تا اینکه سودای عرش آسمانها به سرش زد. به عنوان مجازات نافرمانیاش از بهشت رانده و به جهنم فرستاده شد تا در آنجا خدمت کند. این نکته بر ما روشن میکند که رابطه قهرمان/ شرور ممکن است چه اندازه پیچیده باشد. بسیاری از ادیان- مانند یهودیت و بودیسم- نیز نمونههایی از این رذلترین رذلها را دارند که در ابتدا به عنوان موجودی محبوب تصویر شده بود.
در عهد جدید [انجیل]، شیطان عیسی مسیح را وسوسه میکند تا دست به اعمالی بزند. شیطان از عیسی میخواست از الوهیت خود بیرون بیاید و مرتکب گناه شود تا شبیه خود او شود. در بعضی شریعتها شیطان در واقع «پسر خدا» نامیده میشود. وقتی از بازتاب الوهیت صحبت میکنیم، منظور این است.
دو روی یک سکه
برای اینکه از بار ملکوتی بحث کم کنیم، بگذارید به داستان پیدایش لکس لوتر، ابرشرور مجموعه داستانهای ابرقهرمانی دیسی، نگاهی بیندازیم. داستان از جایی آغاز میشود که لوتر طرفدار سرسخت سوپرمن بود (که البته در جوانیاش سوپربوی بود). زمانی نیز جان او را از مرگ به وسیله ماده شیمیایی کریپتونایت نجات داده بود. سوپربوی، به عنوان قدردانی، آزمایشگاه بسیار مدرنی برای لکس لوتر میسازد. روزی آزمایشگاه آتش میگیرد و سوپربوی با نفس سرد خود آتش را خاموش میکند. اما در این میان، موادی شیمیایی را نیز روی لکس لوتر فوت میکند و سبب طاسی او میشود. همچنین، اکتشاف بزرگ لکس لوتر درباره زندگی مصنوعی را نیز از بین میبرد. لوتر سوپربوی را به حسادت متهم میکند و سوگند میخورد انتقام این کارش را بگیرد، و ابرشروری خلق میشود که در ابتدا سوپربوی را میپرستید.
انیمیشن شگفتانگیزان را به یاد دارید؟ طرفدار پروپاقرص ابتدای فیلم مبدل به ابرشرور میشود، نه؟
نکته در این است که دو مرد جوان مجموعه سوپربوی با هم دوست بودند. آنها بازتابی از همدیگر بودند. آدمهایی خوب که یکی از آنها از قدرتهای فرابشری خود درست استفاده نکرد و دیگری کسی را مقصر دانست که تقصیری نداشت. اگر زندگی به شکلی دیگر رقم میخورد، لکس لوتر به اندازه سوپرمن نیروی خیر میشد.
دکتر جکیل و آقایهاید چطور؟ یک آدم ماهیتهای مختلفی را عرضه میکند. هیچیک بر دیگری تسلط ندارد، اما هر کدامشان لحظات مانور خودش را دارد.
تعارضها و تضادهای موجود در ذات ما همیشه با هم در ستیزند. نمونههای انسانیشده فرشته کوچک و شیطان کوچک روی شانههایمان که ما را به مسیرهای مختلف هدایت میکنند، در آثار ادبی و فیلمهای ما بازتابیده میشوند. ما آنچه را از راه شهودی میدانیم، مینویسیم و همه از خیر و شر درون خودمان باخبریم. و این به شکل قهرمان و شرور ظهور مییابد.
همپوشانی
اگر به نمودار وِن زیر نگاه کنید، میتوانید رابطه ایدهآل میان قهرمان و شخصیت شرور را ببینید. هیچ شروری نباید تماماً شر باشد و هیچ قهرمانی نباید تماماً خیر باشد.
چرا؟ چون هر شخصیت هم بازتابدهنده دیگری است و هم برای کامل و منسجم بودن به آن یکی وابسته است. آنها به همزیستی همدیگر نیاز دارند تا بهترین و بدترین درونیات خود را به منصه ظهور برسانند، چراکه واقعاً بهترین و بدترین جنبه یکدیگرند. آنها بدون یکدیگر وجود کاملی ندارند و هیچگاه نمیتوانند توان بالقوه خود را به عنوان شخصیت بروز دهند.
برای قهرمان، این ویژگیهای بد را منحنی مینامیم؛ راه و مسیری که قهرمان ضمن راهی شدن در سفر میپیماید تا به جایی که باید، برسد. در شخصیت شرور این را سایه مینامیم. شخصیتهای منفی زمانی جذابتر هستند که سرگذشت منسجمی داشته باشند که معرف آنهاست.
تو مرا کامل میکنی
همانگونه که ذکر شد، شخصیتهای منفی قهرمانها را تعریف میکنند و قهرمانها شخصیتهای منفی را. آنها واقعاً به همدیگر نیاز دارند تا کیستی خود را دریابند. ما از شخصیتهای شرور برای محک زدن قهرمانها استفاده میکنیم. اما گاهی عکس این مسئله نیز صادق است. هر یک از این دو شخصیت حریم امن دیگری را مختل میکند تا او را به کنش وادارد که اگر در شرایط عادی بود، به آن کار دست نمیزد.
تانوس، احتمالاً شرورترین شخصیت منفی انتقامجویان، در فیلم نبرد بینهایت، اولین قسمت از فیلم دو قسمتی انتقامجویان، به هدف خود مبنی بر نابود کردن نیمی از جهان دست مییابد. هنگامی که در قسمت دوم، یعنی پایان بازی، انتقامجویان راهی را کشف میکنند تا در زمان به عقب سفر کنند و سنگهای بینهایت را تصاحب و نقشه تانوس را خنثی کنند، تانوس (در زمان گذشته) پی میبرد انتقامجویان میخواهند در آینده جلوی نقشه او را بگیرند، و درواقع، او در مأموریت آینده خود موفق شده است. برای همین تصمیم میگیرد انتقامجویان را پیدا کند، و نگذارد تاریخ را تغییر دهند و نابودی نیمی از جهان را به نابودی سراسر جهان بدل کند، چون نمیخواهد ریسک کند و اجازه دهد کسی نقشه ویرانگرش را معکوس کند.
به عبارت دیگر، در انتقامجویان: نبرد بینهایت، تانوس خیال میکند با نابود کردن و از بین بردن نیمی از جمعیت جهان ازجمله برخی از انتقامجویان به نقطه اوج دلیل وجودی خویش دست یافته است. اما در انتقامجویان: پایان بازی، تانوس باید افتخار شخصی بیشتری کسب کند و میخواهد این را از طریق نابودی سراسر جهان محقق کند. انتقامجویان سبب میشوند تانوس شرارت بیشتری را از خود بروز دهد، و برای متوقف کردن تانوس، انتقامجویان نیز باید قهرمانی بیشتری از خود نشان دهند، چراکه نسبت به دفعه اول نیرو و امکانات کمتری در اختیار دارند.
این موضوع رقص قهرمان- شرور را به سطوح تازهتری میکشاند.
شاید یکی از بهیادماندنیترین لحظههای مواجهه آنتاگونیست/ پروتاگونیست در سینما به فیلم مخمصه ساخته مایکل مان مربوط باشد که در آن آل پاچینو نقش پلیس و رابرت دنیرو نقش جانیای را ایفا میکند که پاچینو به دنبال اوست. آنها در رستورانی مینشینند و درباره مسائل عادی و پیشپاافتاده صحبت میکنند، تا اینکه بحث جدی میشود و هر یک به دیگری تأکید میکند که اگر کار به جاهای باریک بکشد، هرکدام طبق آنچه حرفهاش اقتضا میکند، عمل خواهد کرد. در این صحنه شاهد شش دقیقه نبوغ هستیم از دو مردی که دقیقاً میدانند نسبت به هم چه جایگاهی دارند و کیستاند. این لحظه، در میانه فیلمنامه، لحظه درنگ و آرامش قبل از توفانی است که میان این دو مرد به پا خواهد شد. نشان میدهد که آنها برای تعریف همدیگر به هم نیاز دارند.
نیل: پس شاید بهتر باشه تو و من، بریم سراغ یه کار دیگه رفیق.
هانا: من هیچ کار دیگهای بلد نیستم.
نیل (اعتراف میکند): ... من هم همینطور .
هانا: و خیلی هم دلم نمیخواد این کارو بکنم.
نیل: من هم همینطور.
مامانها و باباهای درامها
خانواده میدان مناسب تجلی کشمکش میان قهرمان و شخصیت منفی است که خود را در روابط نزدیک و صمیمانهای که با خویشاوندانمان داریم، نشان میدهد. اینکه میگویند «تو فقط به کسانی آسیب میزنی که دوستشان داری»، واقعاً صحیح است. لوکای برادر (ناتنی) ثور است. هر دو که از خدایان هستند و به شیوهای یکسان بزرگ شدهاند، ویژگیهای مشترک فراوانی دارند که در فیلم هم نشان داده میشود. هملت و عمویش هر دو از خانواده سلطنتیاند و با هم پیوند خونی دارند. پلنگ سیاه و کیلمانگر پسرعموهایی هستند که هر کدامشان بر این باور است که بهترین آینده را برای سرزمین واکاندا رقم خواهد زد.
در فیلم بااستعداد، فرانک با بازی کریس ایوانز، باید از خواهرزاده نابغه خود، ماری، محافظت کند تا به سرنوشت مادرش دچار نشود؛ زمانی که ماری بچه بود، مادرش دست به خودکشی زد. فشار نابغه ریاضی بودن خواهر فرانک را به خودکشی واداشت. فرانک قسم خورده که هرگز اجازه ندهد چنین سرنوشتی برای دختر خواهرش رقم بخورد. فرانک که زمانی استاد دانشگاه بود، اینک به تعمیر قایق مشغول شده و خود را از انظار پنهان کرده و سرپرستی ماری را عهدهدار شده است و او را از جو دانشگاه و آکادمی دور نگه میدارد. او نمیخواهد خواهرزادهاش با فشارهای ناشی از نابغه بودن زندگی کند و از کودکی طبیعی محروم شود.
مادر سلطهگر فرانک این مسئله را جرم قلمداد میکند. او معتقد است این کودک نابغه که از هر میلیون کودک یک نفر دارای چنین استعدادی است، نیازمند آموزشهای خاص است تا استعدادش را به منصه ظهور برساند. مادر و پسر از اساس بر سر این مسئله که آینده این کودک را به چه شکل باید برنامهریزی کنند، مشکل دارند و این اختلاف ریشهدار است و دردی را برمیانگیزد که هر دویشان با فقدان خانواده آن را تجربه کرده بودند.
در سخنرانی پادشاه، برتی که شاه جورج ششم لقب میگیرد، لکنت بسیار بدی دارد که نتیجه تربیت خاص اوست. پدرش، شاه جورج پنجم، پدری بیرحم و منتقد سرسخت هر دو پسر خود بود. این رفتار روی هر یک از پسرها تأثیرات متفاوتی بر جا میگذارد. جورج پنجم، پدر برتی، برای خلق سلطنتی از آن خود صاحب دو پسر شد. برادر بزرگ برتی پادشاه میشود، اما بیدرنگ از مسئولیت سر باز میزند و برتی را بهزور در جایگاهی قرار میدهد که نه میخواهد و نه بهدرستی برای آن آماده شده بود. این لکنت مظهر سایه هولناک پدر، یا اگر دلتان بخواهد بخوانید روح پدر برتی، است که دست از سر او برنمیدارد.
ری داناوان و برادرانش هم پدرشان را دوست دارند و هم از او متنفرند. او هرگز نه پدر خوبی بود و نه همسر خوبی. بااینحال، اولین کاری که میکی (جان وویت) پس از خروج از زندان انجام میدهد، کشتن کشیشی است که به باور او به پسرش بانچ، زمانی که خادم محراب بود، تعرض کرده بود. تأثیر میکی داناوان بر زندگی حال حاضر پسرانش و رابطهاش با آنها در طول سریال در چندین نقطه تلاقی به تصویر کشیده میشود. وفاداری، از آن نوعی که تو را به کشتن کسی وامیدارد که به خانواهات بدی کرده، علاوه بر اخلاقیات موقعیتمحور که قتل کشیش را مجاز میدارد، هم در پدر و هم پسرها مشهود است.
به رابطه غامض میان پدر و پسرها در فیلم از فاصله نزدیک بنگرید. بردفورد پسر (شان پن ) و تامی (کریس پن) زیر سایه پدر جنایتکارشان زندگی میکنند. آنها هم دوستش دارند و هم از او وحشت دارند. بردفورد پدر (با بازی کریستوفر والکن) آدمی بسیار بد است و پسران خود را نیز به دنیای تیره خود میکشاند.
سوپرانوها خانوادهای از گنگسترها و قاتلان را به تصویر میکشید که در آن تونی با مادر و عمویش بر سر به دست گرفتن قدرت در سازمانی جنایتکار مبارزه میکند. آنها معرف همدیگر هستند. پسر جنایتکار به مادرش میرود.
در خاتمه
اینها مفاهیمی پرقدرتاند و شخصیتهایی خوشساخت و نیرومند را در فیلمنامه خلق میکنند. فهم و درک رابطه وابسته میان قهرمان و شخصیت منفی به نوشته شما بافت عمیقتری میدهد و سبب میشود سر از جاهایی تصورناشدنی دربیاورید.
یک ویژگی را در نظر بیاورید، آن را به دو بخش تقسیم کنید و قهرمانهایی را در یک سمت و شرورهایی را در سمت دیگر بگذارید و برای این دو جبهه نقاط خاصی را مورد تأکید قرار دهید. همچون زندگی واقعی، که در آن ما هم قهرمانها و هم شخصیتهای منفی وجود خودمان هستیم، شخصیتهای قصهتان نیز باید بازتابدهنده این واقعیت باشند.
نوشتن قصه خوب حاصل درک و استفاده مؤثر از این الگوهای ساده و در عین حال بسیار پیچیده است و اینگونه خواهید توانست مبنای شخصیتی غنی و رضایتبخشی را پایهریزی کنید.