فران کرانز کارگردان فیلم جرم (Mass) در اولین اثر سینمایی خود پیامدهای آزادی حمل اسلحه در ایالات متحده و فجایعی را که به واسطه آن بهکرات در گوشه و کنار این کشور و خصوصاً در مدارس و دانشگاهها رخ میدهد، از دیدگاهی کاملاً متفاوت تحلیل و بررسی میکند. داستان فیلم از جایی آغاز میشود که ریچارد و لیزا والدین هیدن، پسر نوجوانی که شش سال قبل در یکی از همین تیراندازیها 10 نفر از همکلاسیهای خود را به قتل رسانده است، با گِیل و جِی مادر و پدر ایوان، یکی از قربانیان این واقعه، در کلیسایی با هم ملاقات و در جریان گفتوگویی طاقتفرسا و دردناک تلاش میکنند یک بار و برای همیشه بغض فروخوردهای را که گریبانشان را گرفته و مجال نفس کشیدن را از آنها سلب کرده، بیرون بریزند. آنها تلاش میکنند از زیر بار غم و اندوه عاطفی و روحی سنگینی که در شش سال گذشته یک لحظه رهایشان نکرده و رسانهها و خبرگزاریهای حریصِ خبر بیاعتنا به عذابی که هر کدامشان به شکلی متفاوت در همه این سالها به دوش کشیدهاند، آتش آن را تیزتر کردهاند، خلاصی یابند. روایت فیلم از طریق گفتوگوی این چهار شخصیت که به فنری فشردهشده میماند که ناگهان فشار سنگینی از روی آن برداشته شده باشد، پیش میرود. فیلمساز در جریان این ماراتن کلامی چهارنفره توفانی و پرافتوخیز به لایهها و گوشههای مختلفی از زندگی در جامعه معاصر آمریکا نقب میزند و گستره تحلیل و علل و عوامل وقوع چنین فجایعی را به جنبههای گوناگون زیست فردی و جمعی و همچنین روابط، اصول اخلاقی و ایدهآلهای مردمی که به واسطه آزادی حمل و نگهداری سلاح همواره و هر لحظه در معرض خطر روبهرو شدن با شرایطی مشابه این دو خانواده قرار دارند، بسط و توسعه میدهد. فیلم همچون یک جلسه رواندرمانی موقعیتی برای این چهار نفر فراهم میکند تا از طریق واگویه رنج خود برای طرف مقابل تا حد امکان از زیر سایه درد هولناکی که تجربه کردهاند و قطعاً تا آخر عمر رهایشان نخواهد کرد، بیرون بیایند و احتمالاً بتوانند از این طریق به آرامشی نسبی دست پیدا کنند. روایت فیلمنامه با تمرکز بر دو مفهوم اظهار رنجِ منجر به رهایی و بخشش و به مدد دیالوگهای دقیق و سنجیدهای پیش میرود که واقعه را لحظه به لحظه پیش چشم دو خانواده و مخاطب زنده میکنند و بر اساس همین دو مفهوم کلیدی، رستگاری (کاتارسیس) نهایی را در پایان فیلم برای هر یک از کاراکترها رقم میزنند. فیلم جرم برخلاف آثار مشابهی که عمدتاً بر نزدیکان قربانی متمرکز هستند، داستان را از سمت دیگر ماجرا، یعنی خانواده عامل تیراندازی بررسی میکند و نشان میدهد مصایب آنها اگر بیشتر از خانواده قربانی نباشد، مسلماً کمتر نیست و آنها هم دوران بهشدت تلخی را از سر گذراندهاند. هر دو خانواده به یک نسبت رنج میکشند و به یک اندازه درمانده و پریشان هستند و همه هستیشان را ازدسترفته میبینند. بنابراین در طول فیلم مدام سعی میکنند با شرح آلام خود دستاویزی برای ادامه حیات بیابند و به جهان تهیشدهشان معنا ببخشند، چون در غیر این صورت سیاهچالهای که شش سال قبل در زندگیشان دهان باز کرده، این چهار نفر و سایر اعضای خانوادهشان را به طور کامل در خود فرو میکشد و امکان ادامه بقا را از آنان سلب میکند. شیوه شکلگیری پیرنگ اصلی داستان و همچنین شخصیتپردازی فیلم اساساً مبتنی بر دیالوگهایی است که از یک سو وقایع روز تیراندازی را به شکل غیرمستقیم و از دید کاراکترهای فیلم برای بیننده بازسازی و از سوی دیگر، قطعات پازل تشکیلدهنده مجموعه شرایط و موقعیتهایی را که منجر به بروز این تراژدی شده است، از زبان این دو زوج تشریح میکند. به عبارت دیگر، یک رویداد واحد از منظر کاراکترهای مختلف بررسی میشود و اگرچه همه آنها از یک درد مشترک حرف میزنند، اما زاویهدید متفاوت آنها نسبت به دلایل و عوامل وقوع ماجرای فیلم سبب شکلگیری شخصیتهایی میشود که فردیت مستقل و مشخصی دارند و در مقایسه با هم از ویژگیها و خصایص فردی متمایزی برخوردارند. نقد اجتماعی و روانشناسی مبتنی بر رفتارشناسی داستان فیلم به طرق گوناگون از زبان شخصیتها بیان میشود و روایت فیلم با کنار هم قرار دادن بخشهای پراکنده ماجرا بهتدریج شکل میگیرد و جلو میرود و درنهایت به یک کلیت منسجم منتهی میشود؛ کلیتی که بر اساس دیالوگهای ظریف و سنجیدهای شکل میگیرد که علل وقوع این فاجعه را در مجموعه عوامل گوناگونی واکاوی میکند. در آغاز فیلم، مادر ایوان خطاب به والدین هیدن میگوید ما اینجا نیامدهایم تا به شما حمله کنیم. میخواهیم گوش کنیم تا زخمهایمان التیام پیدا کند. این اشاره مهم و کلیدی همچون جرقهای در جهان داستان عمل میکند و زمینهساز شرح اندوه ناگواری میشود که خود او و سه شخصیت دیگر فیلم درصدد بیانش هستند و هر یک به نوعی علل گوناگونی را در وقوع آن دخیل میدانند. ریچارد خود را مقصر اصلی جنایت پسرش قلمداد میکند، چون اعتقاد دارد قادر به درک رفتار و پی بردن به انگیزهها و گرایشهای عجیب و نامتعارف فرزند خود نبوده و گرفتاریهای شغلیاش او را از توجه کافی به انزواطلبی ناشی از تغییر مدرسه هیدن و محل زندگیشان بازداشته است. لیندا نیز با گفتن یکی از دردناکترین دیالوگهای فیلم، حرفهای ریچارد را تأیید میکند: «درسته، من یک قاتل پرورش دادم.» اما اگر اعتراف صادقانه این پدر و مادر دردمند و رنجدیده را در کنار مسائل دیگری ازجمله فشار و تنش تحمیلی از سوی مدرسه، مشکلات مالی، بازیهای کامپیوتری، نداشتن دوستان مناسب، در دسترس بودن سلاح گرم و تنهایی و داروهای روانگردانی که هیدن مصرف میکرده، قرار دهیم، این فاجعه ابعاد وسیعتری پیدا میکند و دامنه آن از مسئولیت والدین در قبال فرزندان نوجوانشان فراتر میرود و به کل جامعه معطوف میشود. به همین علت است که گِیل، مادر ایوان، در پایان سوگواری دستهجمعی که دو خانواده در طول فیلم در کنار هم برگزار کردهاند، میگوید: «میترسیدم اگه شما رو ببخشم، پسرم رو از دست بدم. اما حالا شما رو میبخشم، چون میدونم اون[هیدن] از دست رفته بوده.» این چند کلمه اگرچه فرزندان ازدسترفته را به آغوش والدینشان بازنمیگرداند، اما تسلایی است از سر همدردی بر غمی جانکاه که مدام تکرار میشود.