فیلمنامهنویس و کارگردان: فران کرانز، تهیهکننده: فران کرانز، تدوین: یانگ هوآ هو، مدیر فیلمبرداری: ریان جکسون-هیلی، موسیقی: دارن مورز، بازیگران: رید برنی، آنداود، جیسون ایزاک، مارتا پلیمپتون، ژانر: درام، محصول 2021 آمریکا، 110 دقیقه، بودجه: 3000000 دلار، درآمد فروش: 145.930 دلار، پخش از بلیکر استریت
خلاصه داستان: جی و گیل پری به کلیسا میآیند تا در اتاقی که برای آنها مشخص شده است، با ریچارد و همسرش لیندا گفتوگو کنند. لیندا برای جی سبد گلی آورده است که خودش درست کرده و جی نیز آن را قبول میکند، اما از دست جی نمیگیرد. در ابتدا قرار میشود آنها با نشان دادن عکس بچهها شروع کنند و از خاطراتشان بگویند. جی عکسهایی از ایوان را به آنها نشان میدهد و از بازی و علاقه او به ورزش فوتبال میگوید. اما وقتی عکسی را نشان میدهد و میگوید که این عکس آخرین کریسمس شان است، حس بدی پیدا میکند و عکسها را از ریچارد و لیندا میگیرد. لیندا میگوید که همراه عکس چیز دیگری آورده است و شیشه خالی را بیرون میآورد که داخلش با کاغذهای رنگی فضای سبزی ساخته شده است. میگوید که الکس در بچگی حلزون جمع میکرده و بعد از اینکه میفهمد حلزونها میمیرند، تصمیم میگیرد این فضا را برای آنها درست کند. او میگوید که الکس کودک گوشهگیری بوده و فاصله سن زیادی با پسر اولشان دارد، چراکه آنها دیگر قصد بچهدار شدن نداشتند و اینکه الکس هیچوقت در مدرسه دوستان زیادی نداشته و معمولاً مورد تمسخر قرار میگرفته است.
با گفتوگوهای بیشتر میان دو خانواده مشخص میشود که هر دو پسر هممدرسهای بودند و شش سال پیش الکس ضاربی بوده که ایوان را به همراه دیگر بچههای مدرسه به قتل رسانده است. در تمام این شش سال و دوران پس از دادگاه این دو خانواده از طریق مکاتبه با هم در ارتباط بودهاند. حال آنها به اینجا آمدهاند تا شاید با صحبت کردن با هم بتوانند غم و اندوه و خشمی را که از این جریان در دل دارند، کمی تسکین دهند. در ادامه لیندا میگوید که الکس برای رفع تنهاییاش به بازیهای کامپیوتری روی آورده بود و آنها حتی از اینکه میدیدند دستکم او به واسطه این بازیها با بچههای دیگر صحبت میکند و میخندد، خوشحال بودند. اما کمی بعد از اینکه پسر بزرگشان به دانشگاه میرود، افسردگی الکس بیشتر میشود و حتی کمک گرفتن از روانشناس هم نمیتواند کمک چندانی به او بکند. یک روز وقتی لیندا به خانه میآید، در تلویزیون خبرها را میبیند و اینکه در مدرسه تیراندازی شده است. درواقع یک روز الکس به مدرسه میرود و بمبی را در کلاسی که ایوان نیز حضور داشته است، منفجر میکند و سپس با اسلحهای که متعلق به پدر دوستش بوده، به بچهها شلیک میکند و 10 نفر را میکشد. سپس به کتابخانه میرود و به زندگی خودش پایان میدهد. لیندا تعریف میکند که بعد از تحویل گرفتن جسد پسرشان هیچ مرکز کفن و دفنی حاضر به قبول او نبوده است و سرانجام نیز کاملاً دور از چشم رسانهها و بدون حضور کسی پسرشان را به خاک سپردهاند. آن دو خیلی متأسف هستند و خودشان را در این جریان مقصر میبینند. گیل میگوید که تمام دنیا عزادار 10 نفر بودهاند، درحالیکه لیندا و ریچارد عزادار 11 نفر بودند.
جی بعد از اینکه میشنود لیندا و ریچارد نیز یک روز به مدرسه رفتهاند و صحنه جنایت را دیدهاند، تعجب میکند و برای اولین بار دلش برای آنها میسوزد. او به گیل میگوید که دیگر نمیتواند اینطور به زندگیاش ادامه دهد و مدام در اندوه و عذاب وجدان باشد. او باید ببخشد تا بتواند دوباره به زندگی برگردد. او به لیندا و ریچارد میگوید که آنها را بخشیده است و از آنها میخواهد تا گهگاهی همدیگر را ببینند. بعد از رفتن لیندا و ریچارد، جی و گیل به زیرزمین میروند تا از مسئول کلیسا جعبهای برای حمل گلدان گل بگیرند، اما لیندا برمیگردد و به جی میگوید که میخواهد چیزی را برای او تعریف کند. او میگوید که کمی قبل از آن حادثه یک شب با الکس دعوایش میشود و الکس سر او فریاد میزند و حتی به او میگوید که اگر اتاق را ترک نکند، او را کتک خواهد زد. او نیز میترسد و به اتاقش پناه میبرد و گریه میکند. لیندا درحالیکه این جریان را با گریه تعریف میکند، میگوید که اگر نترسیده بود و از الکس میخواست تا او را کتک بزند، شاید او را میکشت و عطشش میخوابید و هیچوقت این اتفاقها نمیافتاد. جی که تحت تأثیر قرار گرفته است، لیندا را در آغوش میگیرد. لیندا بعد از اینکه آرام میشود، خداحافظی میکند و کلیسا را ترک میکند.