اینبار قصد دارم درباره موضوعی صحبت کنم که احتمالاً به اندازه کافی راجع به آن نگفتهام. شما درواقع زندگیتان را چگونه به عنوان یک نویسنده میسازید؟ اگر همه کاری که باید انجام میدادید، نوشتن بود، اگر شغلی نداشتید، اگر دوستانی نداشتید، اگر اساساً نیازی به کار کردن نداشتید، اگر به تعطیلات نمیرفتید، اگر خانواده نداشتید، اگر هیچ سرگرمیای نداشتید، مطمئناً موفقیت در این زمینه ساده بود. اما حقیقت این است که آینده رویایی که همهمان در سر میپرورانیم و در آن تمام عناصر زندگیمان بی هیچ کوشش و تلاشی از فعالیت نوشتن ما حمایت و پشتیبانی میکنند، درواقع هرگز فرا نمیرسد. حتی برای نویسندههای بسیار موفق نیز الزاماتی معارض با امر نوشتن وجود دارد که توجه ما را به خودشان جلب میکنند؛ ملاقاتها، تولیدات، پروژههای متعددی که با آنها سروکله میزنیم، خانواده و تجربیات گوناگون. ما به اینها نیاز داریم. اگر در یک تنهایی کامل زندگی میکردیم که تنها کارمان نوشتن بود، رسیدن به ایدههای جذاب برای یک فیلم یا یک برنامه تلویزیونی حقیقتاً دشوار میشد. ایدههای ما بر اساس روابط، دوستیها، تجربیات و حتی از مشکلات و گرفتاریهایمان نشئت میگیرند و رشد میکنند. اما در همین حال به وجود آوردن فضای لازم برای نوشتن و ایجاد سبک زندگی بدین شکل بسیار دشوار و بهشدت چالشبرانگیز است.
درحالیکه زندگیتان بیش از حد پرمشغله و شلوغ است، چگونه فرصت و زمان لازم را برای ایجاد سبک زندگی به عنوان یک نویسنده به وجود میآورید؟
وقتی مسئولیتهای بسیار زیادی به عهده دارید، چگونه مجال پرداختن به کار مورد علاقهتان را ایجاد میکنید؟ وقتی برای تمام آن کارهایی که باید انجام دهید، زمان کافی در اختیار ندارید، توان و انرژی خود را چطور تقسیم میکنید؟ در میانه همه اینها چگونه یک پروژه سنگین را آغاز میکنید؟ اینها مسائلی هستند که قصد داریم مورد بررسی قرار دهیم. شما کارتان را از کجا شروع میکنید؟
این یک حقیقت در مورد طبیعت انسان است که ما تمایل داریم هر چیزی را که پیشِ رویمان قرار دارد، اولویتبندی کنیم.
هر پیامی که شما بلافاصله بعد از بیرون آمدن از تختخواب به ذهن ناخودآگاهتان ارسال میکنید، به نوعی از اهمیت بسیار ویژهای برخوردار میشود. بنابراین، اگر درحالیکه از خواب بیدار میشوید، اولین چیزی که به خودتان میگویید این باشد که «میخواهم ایمیلهایم را چک کنم»، ذهن ناخودآگاهتان میگوید: «باشه، متوجه شدم. ایمیلها واقعاً مهم هستند. روی ایمیلها تمرکز کن.» این چک کردن ایمیل و اضطرابی که با آن از خواب بیدار میشوید، به نوعی در تمام روز با شماست. شما از فکر ایمیل بیرون نمیآیید و آن کار مهمی را که واقعاً میخواستید انجام دهید، انجام نمیدهید. در مقابل، به این فکر کنید که «خب، رویای بزرگ من چیست؟» و زندگیتان را بر آن متمرکز کنید. ذهن ناخودآگاه شما بدون هیچگونه کمکی این نکته را میپذیرد. «خب، هر چیزی که به من نشان دهی، احتمالاً همان چیزی است که من واقعاً نیاز دارم روی آن تمرکز کنم.»
برای تغییر این موضوع در سادهترین سطح و به منظور آغاز اولویتبندی برای نوشتن، نیاز به الگویی داریم که به طور یکنواخت و پیوسته به ناخودآگاهمان نشان دهد که واقعاً چه چیزی برای ما اهمیت دارد.
این با نشان دادن آنچه واقعاً برای ما مهم است، به ضمیر خودآگاهمان شروع میشود، زیرا ما اغلب واقعاً برای فکر کردن آگاهانه به آن زمان لازم را صرف نمیکنیم. چنانچه حقیقتاً میخواهید به رویاهایتان دست پیدا کنید، این کار با پرسیدن سؤال سخت «چه چیزی برای من اهمیت دارد؟ چه چیزی بیش از همه برای من اهمیت دارد» آغاز میشود. شما باید کمی مدیتیشن انجام دهید و از خودتان سؤال کنید: «مهمترین چیز در زندگی من چیست؟» این مانعی بر سر راه چیزهای دیگری که برایتان اهمیت دارد، ایجاد نمیکند.
برای اینکه به یک نویسنده خوب بدل شوید، نیازی نیست خودشیفته یا خودبزرگپندار باشید. اما هر کسی به یک رویا احتیاج دارد.
اگر رویایتان نوشتن نیست، چیزی پیدا کنید که رویایتان باشد. اما اگر رویای شما نوشتن است، بنابراین مهم است به خاطر داشته باشید که به منظور دستیابی به تمام چیزهای دیگری که در زندگیتان مهم هستند، باید رویایی را که به خودتان تعلق دارد، برآورده کنید.
شما قرار است به عنوان شریک یک رابطه بسیار بهتر شوید...
شما قرار است به عنوان یک کارمند بسیار بهتر شوید...
شما قرار است به عنوان یک دوست بسیار بهتر شوید...
اگر به این نکته واقف باشید، زندگی را به مسیر دلخواه خود هدایت و رویایتان را زندگی میکنید.
اولین چیزی که باید از خود بپرسید، این است که آیا نوشتن واقعاً رویایتان است؟
زمانیکه به نوشتن میاندیشید، احتمالاً فکر میکنید: «خب، اگر یک نویسنده بودم، واقعاً عالی میشد.» این رویا را دنبال نکنید. رویایی را که به نوعی دلپذیر و خوشایند به نظر میرسد، تعقیب نکنید. رویایی را دنبال کنید که هیجانزدهتان میکند، که حقیقتاً میخواهید دنبالش کنید. چیزی که حاصل تجربه عملی است، دنبال نکنید. «خب، من واقعاً قصد دارم نویسنده شوم، اما این کار بسیار دشواری است. شاید به جای آن، منشی حقوقی شوم.» شکی نیست که اگر در این زمینه مهارتهای حرفهای لازم را داشته باشید، میتوانید یک منشی حقوقی شوید، اما همه به یک رویا نیاز دارند.
نکته مهم این نیست که آیا به رویای خود دست پیدا کردهاید یا نه. نکته مهم دنبال کردن آن است. این همان چیزی است که درواقع ساختار و معنا را در اختیار شما قرار میدهد.
اگر رویایی که فکر میکنید در تعقیبش هستید، غلط از کار درآمد، مشکلی نیست! این همان چیزی است که شما را به رویای درست رهنمون میشود. اگر نمیدانید رویایتان چیست، احتمالاً باید سؤال کوچکتری از خود بپرسید؛ همان سؤالاتی که وقتی مشغول پیریزی ساختار سفر یک کاراکتر هستید، مطرح میکنید. وقتی درباره یک رویای بزرگ صحبت میکنیم، این همان اَبَرهدف یا هدف اصلی است. گاهی اوقات با کاراکتری طرفیم که همین رویای بزرگ را در سر دارد.
اگر به تد لاسو بیندیشیم، متوجه میشویم تد لاسو قصد دارد الهامبخش آدمهای اطرافش باشد.
اگر به وانداویژن بیندیشیم، متوجه میشویم واندا قصد دارد عشقش را زنده نگه دارد.
بنابراین گاهی اوقات با کاراکتری طرفیم که رویای بزرگی در سر دارد. اگر شما یا کاراکترتان واقعاً رویای بزرگی دارید، آن را دنبال کنید. از خودتان بپرسید: «من چگونه قصد دارم این رویا را پیشِ رویم قرار دهم؟ من چگونه میخواهم از خواب بیدار شوم و برای دنبال کردن آن رویای بزرگ کارهای کوچکی انجام دهم؟» این نباید کار خیلی عظیمی باشد. هر روز صبح وقتی از خواب بیدار میشوید، اولین کاری که باید انجام دهید، تمرکز روی آن رویای بزرگ است و قبل از اینکه بر ایمیلها، وظایف و سایر چیزهایی که در زندگی جریان دارند، متمرکز شوید، آن رویای بزرگ را درست روبهروی خود و پیش چشمتان قرار دهید. وقتی آن رویای بزرگ را روبهرویتان قرار میدهید، دقیقاً مثل زمانی که آن را روبهروی کاراکتر خود قرار میدهید، ذهن شما شروع به تمرکز بر آن میکند و به سمت آن پیش میرود. ذهنتان کارش را آغاز میکند و میگوید: «خب، این موضوعِ مهم است.» سپس ذهن شما ایجاد فضای لازم برای آن را آغاز میکند.
اگر نمیتوانید به یک رویای بزرگ برسید، اشکالی ندارد. با یک رویای کوچک آغاز کنید.
من مشغول تماشای نیلوفر سفید هستم. رویای یکی از کاراکترها اتاقی لوکس در یک هتل مجلل است. او برای ماهعسل خود به دنبال اتاقی بزرگتر است. این رویای کوچک او و تمام چیزی است که برای ایجاد کل ساختار سفر او به آن نیاز دارید. این میتواند به اندازه «من واقعاً نمیدانم چه چیز این کاراکتر را دوست دارم، اما درباره او کنجکاو هستم»، یا «واقعاً نمیدانم میخواهم چه کار کنم، اما همیشه درباره دنبال کردن یک فیلمنامه یا یک برنامه تلویزیونی کنجکاو بودهام» کوچک باشد. اهمیتی ندارد. اگر قادر نیستید یک رویای بزرگ برای خودتان پیدا کنید که باقی زندگیتان را به آن اختصاص دهید، اشکالی ندارد. رویای کوچک شما چیست؟ آن چیز کوچکی که شما را به خودش جلب میکند، یا اساساً جذابیت دارد، چیست؟ همان را دنبال کنید، هر چه هست. وقتی صبح از خواب بیدار میشوید، آن را روبهروی خودتان قرار دهید.
شما میتوانید متوجه شوید که شیوه صحبت ما درباره ایجاد ساختار برای زندگیمان به عنوان نویسنده، با شیوهای که برای خلق ساختار کاراکتر از آن بهره میگیریم، ارتباط بسیار زیادی دارد.
وقتی کاراکترهای ما هدف نداشته باشند، نمیتوانیم دنبالشان کنیم. بزرگ بودن رویا اهمیتی ندارد، اما باید خالص و تأثیرگذار باشد. وقتی به کاراکتر خود انگیزهای میدهید و آن انگیزه را بهدرستی روشن میکنید، خلق ساختار بسیار آسانتر میشود. اگر کاراکتر شما با 17 هدف درگیر باشد و ما نفهمیم کدامیک از آنها مهمترین هدف اوست، درنتیجه سرنخ را از دست میدهید و خیلی زود نهتنها منفعل، بلکه واکنشی میشوید و در عوضِ اینکه مسیری برای خودتان مشخص کنید، صِرفاً با «هر چه پیش آید خوش آید» درگیر میشوید. این باعث به وجود آمدن مشکلات عدیدهای میشود که هیچ ربطی به هنر ندارد؛ چیزهایی مثل افسردگی، اضطراب، ترس و فلاکت. همه اینها حاصل این است که رویای اصلی را نمیشناسیم، یا نمیدانیم آن را چگونه پیشِ روی خود قرار دهیم.
یکی از روشهایی که خودم را بر سبک زندگی نویسندگی یا رویایم متمرکز نگه میدارم، از طریق یک تکنیک شگفتانگیز با عنوان «صفحات صبحگاهی» است.
ایده صفحات صبحگاهی متعلق به من نیست، بلکه جولیا کامرون، نویسنده راه هنرمند، آن را به وجود آورده است. این به احتمال زیاد یکی از بزرگترین کتابهایی است که درباره سبک و روال زندگی به عنوان یک نویسنده نوشته شده است. صفحات صبحگاهی شیوه شخصی من برای به خاطر سپردن چیزهایی است که واقعاً برایم مهم محسوب میشوند؛ اولین چیزی که هر روز صبح بلافاصله بعد از بیرون آمدن از تختخواب رخ میدهد. من ایمیل یا تلفنم را چک نمیکنم. از تختم بیرون میآیم و یک دفترچه یادداشت برمیدارم و سه صفحه مینویسم. ممکن است آن سه صفحه صفحاتی از یک فیلمنامه، افکار تصادفی، خشم یا رویاها باشند. تقریباً میتواند هر چیزی باشد.
نکته اول؛ این به من گوشزد میکند یک نویسنده هستم. من میدانم یک نویسنده هستم، زیرا اولین کاری که هر روز صبح انجام میدهم، نوشتن است.
نکته دوم؛ این کار به من کمک میکند هر روز بر افکارم تمرکز کنم. به من کمک میکند قبل از اینکه انرژیام را به کارهای دیگر اختصاص دهم، آن را روی انجام هر کاری که واقعاً میخواهم امروز انجام دهم و هر چیزی که امروز برایم اهمیت دارد، متمرکز کنم. وقتی اشاره میکنم صفحات صبحگاهی را مینویسم، من هم کسی مثل شما هستم. مواقعی پیش میآید که نمیتوانم مسائلی را که برایم مهم هستند، دنبال کنم. مواقعی هست که فراموش میکنم صفحات صبحگاهی را بنویسم، یا با خودم فکر میکنم: «من خوبم. امروز نیازی به آن ندارم.» آن روزی که به خودتان میگویید به آن نیازی ندارید، به دو روز و سپس به یک هفته مبدل میشود. شما به مدت یک هفته یا شاید 10 روز یا حتی یک ماه «خوب» هستید و بعد ناگهان متوجه میشوید ارتباطتان کاملاً قطع شده و حس میکنید گم شدهاید. اینجاست که متوجه میشوید که: «خب، این به خاطر ننوشتن صفحات صبحگاهی است. من روتین و روال کارم را انجام ندادهام.»
برای شکل دادن به شخصیتتان به مثابه یک نویسنده، نوشتن به یک روتین نیاز دارد.
درواقع اگر قصد دارید در هر کاری که برایتان مهم است، موفق شوید، آن کار باید برایتان به یک روتین و روال مداوم بدل شود. فقط باید انجامش دهید. اگر جنبه بسیار ارزشمندی برای آن در نظر بگیرید، بسیار مهم میشود. شاید فکر کنید یک هفته مرخصی بگیرید و در آن یک هفته فقط بنویسید، چون به این یک هفته نیاز دارید. همه عاشق این ایده خواهند شد، اما قرار نیست کل فیلمنامه را در عرض یک هفته تمام کنید. بعد از آن یک هفته، حس میکنید کار خاصی انجام ندادهاید، چون زمانی برای آماده شدن نداشتهاید. حقیقت این است که اگر ریتمی برای کار نداشته باشید، به احتمال زیاد برای آن یک هفته آماده نیستید. طی آن یک هفته فشار زیادی متحمل میشوید. گویا میخواهید یک وزنه پانصد پوندی را بدون اینکه تاکنون حتی یک بار تمرین کرده باشید، بلند کنید. بدین ترتیب، آن هفته تمام میشود و شما به دلیل اینکه نتوانستهاید طی آن هفت روز کار مفیدی انجام دهید، از خودتان ناامید میشوید. بسیار مهم است که نوشتن به یک ریتم تبدیل و انجامش آنچنان برایتان متداول و عادی شود که اهمیت «مرگ و زندگی»اش را از دست بدهد. به این ترتیب، اگر یک روز بد را در نوشتن پشت سر بگذارید، مشکلی نیست. میدانید چرا؟ چون فردا دوباره مینویسید. اگر فردا هم روز بدی را طی کنید، باز هم مشکلی نیست، چون روز بعد از آن نیز قرار است بنویسید. اگر آن روز هم بد بگذرد، قرار است روز بعد از آن هم بنویسید. این درسی است که از یکی از بزرگترین راهنمایان و مربیان خود یاد گرفتم. حقیقت این است که همه ما شبیه مربیان و آموزگاران خود هستیم. مهارت ما به اندازه آدمهایی است که آموزشمان دادهاند و مسیرمان را هموار کردهاند. من بسیار خوششانس بودم که در زندگیام مربیان فوقالعادهای داشتم. یکی از آنها مردی است به نام جو بلاستین که نویسنده نیست، بلکه نقاش است.
جو یکی از بزرگترین آموزگاران زندگی من است. اما مهمترین درسی که به من آموخت، نقاشی کردن نبود.
ایده اصلی خیلی ساده بود؛ جو به ما اجازه نمیداد روی بوم نقاشی بکشیم. او اصرار داشت روی کاغذ نقاشی بکشیم. میگفت اگر روی بوم نقاشی بکشید، آن را ارزشمند میپندارید و درنتیجه فکر میکنید نقاشیتان خیلی مهم است. شما باید روی کاغذ نقاشی بکشید. شما باید حس کنید میتوانید آن را دور بیندازید. این یکی از قدرتمندترین آموزههای خلاقیت بود که من فرا گرفتم. باید روی کاغذ بنویسید. باید بتوانید نوشتهتان را دور بیندازید. چیزی که مینویسید، فقط یک صحنه است و فردا صفحه دیگری مینویسید. روز بعد صحنهای دیگر و روز بعد و روز بعد... و شما همیشه باید نشان دهید که مینویسید و این کار را انجام میدهید. این فقط بخشی از ریتم شماست.
نکته دیوانهواری درباره رویاها وجود دارد. آنها اغواکنندهاند، چون بسیار بزرگ و بسیار زیبا هستند. ما درباره نقطه انتهایی خیالپردازی و فکر میکنیم. رسیدن به نقطه پایانی رویای ما محسوب میشود، اما موضوع دقیقاً برعکس است.
فرایند حرکت به سمت نقطه انتهایی رویای ماست. درحقیقت این فرایند همانجایی است که بخش اعظم زندگی شما در آن میگذرد. رسیدن به نقطه انتهایی تقریباً بسیار نادر است. حتی وقتی به آن دست پیدا میکنید، به نظر میرسد با چیزی که تصور میکردید، تفاوت دارد. درواقع فرایند هرروز نوشتن است که شما را به یک نویسنده بدل میکند. فروختن یک فیلمنامه شما را به فیلمنامهنویس بدل نمیکند. مطمئناً من مایلم که شما بتوانید فیلمنامهتان را بفروشید و آرزو میکنم یک فیلمنامه بفروشید، اما حضور هرروزه شما در هر صفحه است که شما را به یک نویسنده بدل میکند. اما شما به چه ترتیب حضورتان را بر صفحه کاغذ عملی میکنید. خب، برای خیلی از ما این کار دشواری است. توصیه من این است که تا حد ممکن آن را به اجزای کوچک تقسیم کنید تا از دشواری این کار کم کنید. یکی از شیوههای انجام این کار این است که بیخیال «خوب نوشتن» شوید. (چون نمیتوانید آن را کنترل کنید و اگر تازهکار باشید، احتمالاً حتی نمیتوانید آن را ارزشیابی کنید.) اگر در مراحل اولیه کارتان باشید، درواقع نمیتوانید نوشتن خوب را از نوشتن بد تشخیص دهید. نویسندههای زیادی را دیدهام که بهترین صحنههایی را که نوشته بودند، دور انداختند، چون این بهترین صحنهها باعث شده بود احساس آسیبپذیری و اضطراب کنند و بترسند. همین نویسندهها اغلب به کلیشهایترین و کسلکنندهترین صحنههایی که نوشتهاند، میچسبند، چون این صحنهها چیزهایی را که در سایر فیلمها دیدهاند، به یادشان میآورد. به همین علت حس میکنند کارشان را «درست» انجام دادهاند؛ حتی اگر هیچ صدایی از خود نویسنده در آن وجود نداشته باشد. مدتی طول میکشد تا یاد بگیرید چیزی را که جواب میدهد و کار میکند، ارزیابی کنید.
هدف ما این است که از فکر کردن به مفاهیمی همچون «خوب» یا «استعداد» پرهیز کنیم. قرار نیست اگر استعداد داریم یا نداریم، نگران شویم. درعوض، هدفمان این است که وارد گود شویم و بنویسیم.
کار ما نوشتن هرروزه و تولید صفحات است. کار ما این است که فقط به نوشتن ادامه دهیم، به یاد داشته باشیم روی کاغذ بنویسیم و نوشتهمان را بعداً به چیز بهتری بدل کنیم. برای انجام این کار شما باید نوشتهتان را به تکههای کوچک خوب و ظریف تقسیم کنید؛ تکههایی که بیشتر از آن نمیتوانید با خودتان صحبت کنید. شما باید زمان دقیق این قطعات را مشخص کنید. من به نوشتن در قطعات و تکههای هفت دقیقهای علاقه دارم. علت علاقه من این است که نمیتوانم بیشتر از هفت دقیقه با خودم حرف بزنم. من میتوانم تلاش کنم. من هم نویسندهای هستم درست مثل شما که بدین معناست که بیشتر زندگیام پٌر از مقاومتهایی است که بر آنها غلبه میکنم. هر چیزی که به شما آموزش میدهم، حاصل این نیست که جایگاه رفیع و تثبیتشدهای دارم. چیزهایی که به شما آموزش میدهم، حاصل یک عمر زندگی برای یافتن روشهایی است که از آن طریق بتوانم با مقاومتها، ترسها، شکستها و نواقصم روبهرو شوم و به آنها بپردازم. این همان چیزی است که قصد دارم با شما به اشتراک بگذارم. بنابراین امیدوارم شما خیلی آسانتر از من بتوانید به آنجا برسید. من نیز مقاومت میکنم. اما چطور بر این مقاومت فائق میآیم؟
من متوجه شدم که مقاومت من معمولأ به دلیل بزرگی هدفم بوده است. اگر بخواهم آن را به زبان سینما بگویم، به جای تمرکز بر هدف، روی اَبَرهدف متمرکز بودم.
به همین علت است که بسیاری از فیلمها و شوهای تلویزیونی که از بنیاد و اساس بسیار خوبی برخوردار هستند، اجرای ضعیفی دارند، چون نویسنده صرفأ بر تصویر بزرگتر متمرکز شده است. این فیلمها و برنامهها روی چیزی که کاراکتر در این لحظه و این صحنه به دنبال آن است، تمرکز نمیکنند. بدیهی است که شما میتوانید از طریق تمرکز بر رویای بزرگی که در انتهای فیلم قابل دستیابی است، فرضیه بنیادین فوقالعادهای خلق کنید. ولی برای خلق یک طرح عالی برای فیلم یا تلویزیون، حتی درحالیکه به سمت آن اَبَرهدف زیبا حرکت میکنید، باز هم باید روی رویایی که همین حالا، در صحنهای که در حال حاضر رخ میدهد، تمرکز کنید. به همین شکل در زندگیام به عنوان یک نویسنده، تقسیمبندی شیوه نوشتن به قطعات هفت دقیقهای برایم متحولکننده بود و کماکان نیز همینطور است. من آدم شب هستم و بنابراین دوست دارم تکههای هفت دقیقهای را شبها بنویسم، ولی شما میتوانید هر زمان که دلتان خواست، این کار را انجام دهید. اما به یاد داشته باشید، من خودم را برای این کار آماده میکنم. هر روز صبح که بیدار میشوم، اولین کاری که انجام میدهم، نوشتن صفحات صبحگاهی است و آخرین کاری که انجام میدهم، نوشتن است. بنابراین روز من با دنبال کردن رویایی که دارم، شکل میگیرد. قبل از اینکه ایمیلهایم را چک کنم، قبل از اینکه به تلفن جواب دهم و قبل از اینکه گرفتار وظایف روزانه شوم، کاری را که دوست دارم، انجام میدهم. و بعد، درست مثل هر فرد دیگری وارد زندگی روزانهام میشوم. من برای کارم نیز رویاهایی دارم و تلاش میکنم به همین شکل بر آن نیز متمرکز بمانم. من تلاش میکنم انرژی خود را روی چیزی که همین حالا میخواهم، متمرکز کنم، نه آن چیزی که برایم اتفاق میافتد. زمانی که برای انجام آن کارهای کسلکننده مثل ایمیلها کنار گذاشتهام، کِی فرا میرسد؟ اجازه ندهید تمام روز مشغول تلفنتان باشید. تلفن را خاموش کنید. زمان را از طریق تقویم برنامهریزی کنید. این زمانی است که برای ایمیلها در نظر گرفتهام. این زمانی است که به آنها پاسخ میدهم. خارج از وقت تعیینشده این کارها را نمیکنم. شما باید وقتتان را آزاد و خودتان را صَرف کارهایی که واقعاً برایتان اهمیت دارد، کنید.
من در سبک زندگیام به عنوان یک نویسنده دو مسیر مشخص را دنبال میکنم. اول، رسیدگی به کارهای استودیو، انجام وظیفه به عنوان یک معلم و اهدافی که برای دانشجویانم در نظر گرفتهام، و دوم، زندگی به عنوان یک هنرمند.
من باید بین این دو تعادل برقرار کنم. در برنامه زمانبندی خود، به مواقعی که برای کارهای استودیو در نظر گرفتهام و مواقعی که برای خودم به عنوان یک نویسنده مشخص کردهام، نگاه میکنم و از خودم میپرسم تمرکزم باید روی چه چیزی باشد؟ در زمانهای مختلف، نقطه تمرکز متفاوت است. برای سالهای متمادی، انتخاب خودآگاه من تمرکز بر وظایف مربوط به استودیو بود. بعد از اینکه تمام کارهای استودیو به انجام میرسید، فعالیت نوشتنم به مدت هفت دقیقه و شبها انجام میگرفت، چون ارجحیت من استودیو بود و سبک زندگی نویسندگیام مسیر ثانویه به شمار میرفت که باید به سمت آن حرکت میکردم. در این مرحله از زندگی خود، از کاری که در استودیو انجام دادم و شیوهای که در پیش گرفتم تا رویایم جواب دهد، بینهایت خوشحالم. خوششانس بودم که یک تیم فوقالعاده در کنارم داشتم؛ آدمهایی که میتوانستند بخش زیادی از موانع را از سر راهم بردارند و بدون اینکه خودم در هر لحظه درگیر کار باشم، مأموریتی را که به عهدهمان بود، به انجام برسانند. حالا، مسیر نویسندگی من تقریبأ معادل با مسیر کاریام شده است.
شیوه تخصیص زمان انجام کارها قرار نیست در هر فاز از فعالیت حرفهایتان یکسان باشد. مهم است که از خودتان بپرسید: موضوع اصلی [در این مرحله] چیست و مسیر زندگی نویسندگی خود را به چه ترتیب به سمت آن سوق میدهم؟
شما باید به خاطر خودتان به این سؤال پاسخ دهید. نه برای همیشه، بلکه برای مرحلهای که در حال حاضر در آن قرار دارید. ما باید به ثبات و انسجام متعهد باشیم. اگر این انسجام همیشه و هرروز وجود داشته باشد، همه چیز عالی پیش خواهد رفت. هرچند، باید یک روز هم به خودتان مرخصی دهید و استراحت کنید. روز استراحت من یکشنبه شب است. میتوانم یکشنبه شب هم بنویسم، اما مجبور نیستم. دلیل اینکه آخرین کاری که مایلم شبها انجام دهم، هفت دقیقه نوشتن است، این است که درست قبل از رفتن به تختخواب هیچ کار دیگری ندارم انجام دهم. کارهای مربوط به دانشجویانم را انجام دادهام. کارهای مربوط به استودیو را انجام دادهام. سگم خوابیده و مجبور نیستم او را بیرون ببرم. حالا وقتم کاملاً در اختیار خودم است. پاسی از شب است و کارهای زیادی انجام دادهام، بنابراین معمولاً اولین چیزی که به ذهنم میرسد، این است که: «وای، خیلی خستهام. امشب باید بیخیال نوشتن شوم.» اما بعد به خودم میگویم: «نه، فقط هفت دقیقه. تو میتونی هفت دقیقه بنویسی. اهمیتی نداره چقدر خستهای، چون میتونی هفت دقیقه دیگه دوام بیاری. هفت دقیقه برای مسواک زدن وقت صرف میکنی. میتونی هفت دقیقه دیگه بنویسی. پس میخوام هفت دقیقه بنویسم.»
اگر میخواهید از این تکنیک استفاده کنید، نمیتوانید فقط بنشینید و هفت دقیقه فکر کنید. باید سریع شروع کنید و بیوقفه هفت دقیقه بنویسید.
گاهی اوقات آخرین صحنهای را که شب قبل نوشتهام، دوباره میخوانم تا بتوانم آن را در ذهنم حفظ کنم. شما فقط هفت دقیقه وقت دارید و باید به بهترین شکل ممکن از آن استفاده کنید. این تکنیک من است. من زندگی فوقالعاده پٌرمشغلهای دارم. ساعتها کار میکنم. به شغلم و کاری که در دانشکده انجام میدهیم، بهشدت علاقه دارم، اما این را هم میدانم که اگر به رویای نوشتن پر و بال ندهم، کاملاً خودم نیستم. حس میکنم کنترل داستان خودم را در اختیار ندارم. بنابراین برای آن هفت دقیقه یک تایمر ست میکنم. اما نکته عجیب این است که من بهندرت فقط برای هفت دقیقه مینویسم! چیزی که معمولاً رخ میدهد، این است که هفت دقیقه مینویسم و سپس ناگهان چیزی در ذهنم جرقه میزند، آن را دنبال میکنم و ناگهان آن هفت دقیقه، به 10 و بعد 15 دقیقه و سپس به یک، دو و سه ساعت بدل میشود. ناگهان، درِ زمان به رویم باز میشود. چیزی که قبلاً وجود نداشته است. ناگهان به این فکر میکنم که میخواهم تا دیروقت بنویسم و بنابراین حدس میزنم فردا دیر بیدار خواهم شد. شاید مجبور شوم کارهای روزانهای را که آنقدر مهم هستند که برایشان از قبل برنامهریزی کرده بوم، انجام ندهم و درعوض تا دیروقت بخوابم. شاید مجبور شوم صرفاً یک نسخه خیلی ساده از ایمیلی را که برای نوشتنش بهشدت وسواس داشتم، تهیه و فردا ارسال کنم. کاری که انجام میدهم، این است که درواقع رویای واقعی را اولویتبندی میکنم. بقیه روزها چیزی را تجربه میکنم که به آن «روزهای بدِ نوشتن» گفته میشود، روزهایی که آن هفت دقیقه واقعاً آزاردهنده و دشوار میشود. عاشق این هستم که بعد از آن هفت دقیقه میتوانم لپتاپم را ببندیم و میتوانم به تختخواب بروم. میتوانم لپتاپم را ببندم و گیتار بنوازم. میتوانم لپتاپم را ببندم و کمی تلویزیون تماشا کنم. میتوانم لپتاپم را ببندم و کمی کتاب بخوانم. میتوانم هر کاری را که دلم میخواهد، انجام دهم. مادامیکه آن هفت دقیقه را نوشتهام، امروز یک نویسنده هستم.
منبع: WRITEYOURSCRENNPLAY.COM