وس اندرسون، حالا و پس از ساخت چند فیلم که از لحاظ فضا، روایت و استفاده از ابزار سینمایی شبیه به هم هستند، خود را به عنوان فیلمسازی مؤلف معرفی کرده است. گرچه ایدههای بصری و میزانسنی او بسیار شبیه به ایدههایی است که سالها پیش از این ژاک تاتی در حدی اعلا از آنها بهره جسته است، اما سینمای وس اندرسون هم حائز ویژگیهای فراوانی است که او را منحصربهفرد معرفی کند. قطعاً بخش زیادی از این منحصر بودن، متکی به ویژگیهای بصری و ایدههایی است که او در میزانسن و استفاده از دوربینش به کار میبرد، اما دقت در همین فیلمها به ما میگوید که پیش از تصویر، اندرسون همواره تلاش کرده تا ادای دین خود را به سینمای قصهگو و راویمحور انجام دهد و از فیلمنامه نیز غافل نباشد.
از همان زمان منور و سپس راشمور و بعدتر از آن دارجیلینگ لیمیتد و حتی استاپ موشن آقای فاکس شگفتانگیز و سپس قلمرو طلوع ماه و تا زمانی که به هتل بزرگ بوداپست برسد، اندرسون همواره در حال تلاش برای جا انداختن سبک سینمایی خود، چه در قصهپردازی و روایت و چه در ویژگیهای بصری بود. اما هتل بزرگ بوداپست در کارنامه او در جای دیگری میایستد و مهری محکم بر سبک و سیاق مورد علاقهاش است. فیلمی که انتظارات را از او بسیار بالا برد تا به آخرین اثرش، یعنی گزارش فرانسوی برسد. ظاهراً گزارش فرانسوی، مجموعهای از همه آن چیزهایی است که اندرسون دوست داشته در فیلمی پیاده کند و به شرح آنها بپردازد تا در دل این قصهها، علایق سینمایی و ادای دینش به نیویورکر و حتی سینماهای پیش از خود را به ثمر برساند.
گزارش فرانسوی هم، همانند فیلمهای دیگر اندرسون، فیلمنامهای مملو از شخصیتهای متفاوت دارد که هر کدامشان، هرچند کم و کوتاه، نقشی را در پیشبرد پیرنگ ایفا میکنند. اما برخلاف آنچه در هتل بزرگ بوداپست میگذشت، و ما با یک خط قصه در پیرنگ طرف بودیم، اینبار و در گزارش فرانسوی، اندرسون رویه دیگری را برای نقشدهی به شخصیتهایش برگزیده است. فیلمنامه گزارش فرانسوی از ساختار روایت متوالی که در آن داستانهایی پیدرپی روایت میشوند، بهره برده است، که ما این ساختار را به عنوان ساختار زنجیرهای یا ساختار اپیزودیک هم میشناسیم. در ساختار روایت متوالی با داستانهای پیدرپی، بناست تا چند داستان با پروتاگونیستها و آنتاگونیستهای متفاوت که لزوماً هم نباید ارتباطی با هم داشته باشند، تعریف شوند که حالا ساختار گزارش فرانسوی مبتنی بر داستانهایی است که وارد فیلم میشوند. یعنی پروتاگونیست تازهای میآید و فیلم داستان او را برمیگزیند. از این منظر گزارش فرانسوی در دسته فیلمهایی قرار میگیرد که آنها را با عنوان فیلم آنتولوژی میشناسیم. اما خلاقیت اندرسون در استفاده از روایت متوالیاش باعث شده ما با ترکیبی از ساختارها در این روایت مواجه شویم، گرچه همچنان ساختار فیلم آنتولوژی و داستانهای پیدرپی نیز سر جای خود پابرجا هستند.
فیلمنامه گزارش فرانسوی با خبر مرگ آرتور هوویتزر جونیور (بیل موری)، سردبیر مجله گزارش فرانسوی، آغاز میشود. او که بسیار منضبط و دقیق است، در میانه انجام کارهای آخرین شماره مجله و انتشار چهار مقاله مهم قرار دارد که بر اثر ایست قلبی میمیرد. حالا ساختار فیلمنامه در همین ابتدا، فلاشبک را که میتواند یکی از عناصر روایت متوالی باشد، برمیگزیند. یعنی در همان ابتدا ما با یک فلاشبک وارد زمانی میشویم که آرتور زنده و در حال انجام کارهای انتشار مجله است. از اینجا و از درون این فلاشبک ما به سمت شناخت اجزای دیگر میرویم. اما خود این فلاشبک، نوعی از آن است که با نام فلاشبک نگهدارنده آن را میشناسیم. این شکل از ساختار فلاشبک اینگونه رفتار میکند: تصویری از زمان حال نمایش داده میشود، سپس از طریق فلاشبک به داخل داستان میرویم و درنهایت به همان تصویر/ واقعه ابتدایی بازمیگردیم که در اینجا این تصویر/ واقعه، مرگ آرتور هوویتزر است.
از این نقطه، و با مقدمهای که در فیلمنامه جای گرفته است، یعنی آشنایی ما با هووتیزر، مجله و نویسندگانش، بناست چهار مقالهای که برای سردبیر مهم و حیاتی هستند، بازنمایی شوند و البته مورد تأیید نهایی قرار بگیرند تا به مرحله چاپ برسند. یعنی همزمان که ما در یک فلاشبک نگهدارنده در ساختار روایت راوی بیرونداستانی (وس اندرسون) قرار داریم، وارد داستانهای پیدرپی درون فیلمنامه نیز میشویم. گویی هر کدام از نویسندگان این مقالهها، در حال تعریف مقاله خود و ویژگیهای درون این مقالهها هستند. یعنی ما علاوه بر یک راوی بیرونداستانی که جهان کلی فیلمنامه را شکل داده و درواقع راوی اصلی این اتفاقات است، حالا بناست چهار راوی درونداستانی هم داشته باشیم. خلاقیتی که اندرسون در ساختار روایت متوالی با داستانهای پیدرپی یا ساختار اپیزودیک ایجاد کرده، در همین نقطه است؛ اینجا که او راویهایش را به طور مشخص برای ما معرفی کرده و داستانها را به دست آنها سپرده است، حال آنکه همه این راویها بخشی از آن روایت اصلی و بزرگتر راوی بیرونداستانی هم هستند.
روایت اول از مقالهای نوشته هربسینت سازرک (اوون ویلسون) است که درواقع گشتوگذار و معرفیای از شهر انوی شور بلاس است که جغرافیای اصلی فیلمنامه و داستانهای بعدی را شکل میدهد. در این اپیزود، که یک روایت ذهنی از نویسنده مقاله است (از طریق سپردن روایت به راویها در هر قسمت، پیرنگ در عمق نیز گسترده خواهد شد و گستردگی آن در عرض از طریق همان خط داستانی خودش رخ خواهد داد)، آن چیزی که بناست در مقاله پیشِ روی خوانندگان قرار بگیرد، برای آرتور به عنوان سردبیر بازگو میشود، مکانها و محلههای اصلی شهر معرفی و شرایط گذشته و اکنون آنها با هم مقایسه میشوند.
پس از این مدخل، بلافاصله، مقاله جی کی ال برنسن (تیلدا سویینتون) مورد بررسی قرار میگیرد. همانند اپیزود قبلی، باز هم راوی خود نویسنده مقاله است که اینبار مقالهاش را در قالب یک سخنرانی برای حضار عرضه میکند. از اینجاست که ویژگیهای ژانر هم به فیلمنامه اندرسون در این روایت متوالی اضافه میشوند. این اپیزود با وجود شخصیتهایش و اتفاقاتی که برای آنها رخ میدهد، بهوضوح، یک ملودرام عاشقانه است که رگههای پررنگ کمیک را که از المانهای همیشگی سینمای اندرسون است نیز درون خود جای داده است و ورای همه اینها، اپیزودی درباره هنر و هنرمندان است. اندرسون سعی کرده در هر اپیزود، ارجاعات سینمایی مورد علاقهاش را نیز درون فیلمنامه جای دهد. اپیزود مربوط به موسز روزنتالر (بنیسیو دلتورو) و سیمون (لئا سیدو) مشخصاً ادای دین اندرسون به فیلم زیبای مزاحم ساخته ژاک ریوت است. این روایت هم از لحاظ مضمونی که داستان یک نقاش نهچندان دلچسب را بازگو میکند و هم از لحاظ ویژگیهای شخصیتها و نوع ارتباطشان، دقیقاً شبیه به آن فیلم است که حالا رگههای کمیک و البته داستانهای فرعی دیگری به آن اضافه شده است. درواقع اندرسون با اضافه کردن این داستانهای فرعی درون این خط اصلی پیرنگ، رسیدن به نتیجه را به تعویق میاندازد و از این طریق کشش، کشمکش و البته شناخت ما نسبت به شخصیتها را که بخش زیادی از آن از طریق راوی درون داستانی انجام میپذیرد، بیشتر میکند. روایت مربوط به نقاش و معشوقهاش، البته که یک روایت تاریخی هم هست و اندرسون ادای دین خود به نیویوکر را نیز رعایت کرده است.
اپیزود بعدی مربوط به اتفاقات یک انقلاب شطرنجی دانشجویی است که لوسیندا کرمنتز (فرانسس مکدورمند) آن را روایت میکند. این اپیزود به طور مشخص، ادای دین اندرسون به سینمای موج نو فرانسه و کارگردانهای معترض و انقلابی آن و بهخصوص ژان لوک گدار و وصل کردن این اتفاقات به می 68 است. شوخیهای درون این روایت و ارجاع مهمترین صحنه عاشقانه آن به خون ناپاک ساخته لئوس کاراکس، بازیگوشیهایی را که اندرسون در روایت انجام داده، بیشتر و بیشتر برای ما عیان میکند. یعنی در عین حالی که او مشغول ادای دین به سینماست، ویژگیهای سبکی و روایی مختص به خود را از دست نمیدهد و آنها را حفظ کرده است. طوری که در میانه بازنمایی یک اتفاق بزرگ و جدی، شوخیهای جذابی شکل میگیرد و روایت به جلو میرود.
شکل روایت مقاله چهارم، پر و پیمانتر و البته با پیوند بیشتر به ابزار سینماییای است که وس اندرسون آنها را دوست دارد. روباک رایت (جفری رایت) در یک برنامه تلویزیون داستان آشناییاش با آرتور هوویتزر و سپس نوشتن مقالهای برای مجله او را بیان میکند که در خلال این آشنایی، اتفاقات عجیب و جالبی رخ میدهد. این اپیزود بهوضوح از اسلوب فیلمهای ژانر پلیسی/اکشن پیروی میکند که در میانه راه و با توجه به فاکتورهایی که درون خود جای داده و البته راوی هم به آن اشاره دارد (کامیک بوکها) بخشی انیمیشنی را نیز درون خود میبیند. گرچه روایت در این اپیزود و پس از اضافه شدن این بخش کارتونی به آن، همچنان روی خط قبلی حرکت میکند و همان داستان پلیسی/اکشن ساده خود را دنبال میکند، اما اضافه شدن ایده انیمیشن به فیلم، دست اندرسون را برای تخیل بیشتر در صحنههای اکشن باز گذاشته و البته که باز هم شوخطبعیها و بازیگوشیهایش عیان هستند. این اولین اپیزودی است که در آن خود آرتور نیز حضور پیدا میکند و صحنه مواجهه او با رایت را میبینیم. حالا شنونده اصلی این مقالات که ابتدای فیلمنامه مرده است و ما زمان اندکی پیش از مرگ او را میبینیم و به واسطه شغل و دغدغه او و اینکه حالا در حال شنیدن مقالات از زبان نویسندگانش است، با این روایتها همراه شدهایم، در پیرنگ یکی از راویان درون داستانی هم حضور پیدا میکند.
درنهایت، به این دلیل که فیلمنامه باید ساختار فلاشبک نگهدارنده خود را در قالب ساختار روایت متوالی با داستانهای پیدرپی یا اپیزودیک کامل کند، به همان اتفاق آغازین بازمیگردد. حالا آرتور هوویتزر مرده است، روایت کامل شده و ما نیز در خلال این روایت با ارجاعات سینمایی، بازیگوشیهای مخصوص اندرسون و چند روایت تاریخی که شاید در آنها دست برده شده، اما نه به آن شکل که واقعیتشان را تغییر دهد، همراه شدهایم و از اینکه وس اندرسون توانسته چنین ساختار استیلیزهای را در فیلمنامهاش پیاده کند و از هرآنچه دوست داشته بهره ببرد تا چند داستان ساده را برای ما بازگو کند و مفهوم راوی، روایت داستانهای پیدرپی و سفری کوتاه در تاریخ را عرضه کند، لذت میبریم.