واقعیت و حقیقت
«بر اساس داستان واقعی». وقتی با این جمله تکراری در ابتدای فیلم یا سریالی مواجه میشویم، اولین تصوری که برایمان به وجود میآید، این است که این فیلم یا سریال برداشتی از یک ماجرای واقعی است. به این معنی که کلیت داستان، بخش یا بخشهایی از آن کاملاً بر اساس واقعیت هستند. بازتابدهنده اتفاقاتی که در دنیای واقعی به وقوع پیوسته است. دیگر مهم نیست آنچه میبینیم، تا چه اندازه معمولی و قابل باور یا شگفتانگیز و غیرمنطقی به نظر برسد. بههرحال، جمله «بر اساس داستان واقعی» در ابتدای فیلم یا سریال این پیام را به بیننده منتقل میکند: بهتر است در برداشت خود از موقعیتها و رفتار شخصیتها به یاد داشته باشید آنچه میبینید، با وجود تمام ایراداتی که میتوان به لحاظ منطقی یا داستانی به آن گرفت، واقعی است. به عنوان مثال، ارین براکویچ داستان زنی را روایت میکند که با وجود داشتن بچه کوچک و زندگی دشوار، از طریق دستیاری در پروندهای قضایی درآمدی میلیون دلاری کسب میکند. اگر در ابتدای این فیلم جمله «بر اساس داستان واقعی» را ندیده بودید، باور میکردید چنین اتفاقی افتاده باشد؟ سریال تظاهر (The Act) درباره دختری است که مادرش سالهای سال به او دارو داده تا او نتواند روی پاهای خود راه برود، یا زندگی عادی داشته باشد. اگر «بر اساس داستان واقعی» در ابتدای سریال درج نشده بود، منطقی بود که به خودمان بقبولانیم در حال دیدن فیلمی از یورگوس لانتیموس مثل دندان نیش و کشتن گوزن مقدس هستیم، نه ماجرای دردناکی که همین چند سال پیش اتفاق افتاده.
چه چیزی باعث میشود با وجود آنکه میدانیم این اتفاقات افتاده است، از پذیرش آن به عنوان واقعیت امتناع کنیم؟ به بیان دیگر، چرا ذهن ما یک داستان واقعی را صرفاً به خاطر داستانی بودنش میپذیرد؟ چرا وجود یک ایراد ساده روایی یا عدم انطباق با واقعیت در فیلمی داستانی میتواند باعث شود کلیت فیلم را زیر سؤال ببریم، اما وقتی تأکید میشود آنچه میبینیم واقعیت دارد، حتی با وجود ایرادات بسیار در انتها آن را میپذیریم؟ واقعیت نیاز به منطق درونی ندارد، یا هر فیلمنامهای که بر اساس واقعیت باشد، ملزم به رعایت منطق روایی نیست؟ سؤال سختی است. اجازه دهید به جای آنکه به وادی مفاهیم بیفتیم، قبل از اینکه همه چیز سختتر از این شود، به سمتی حرکتی کنیم که نتیجه قابل لمسی در بَر داشته باشد.
پس با این سؤال ادامه میدهیم: بعد از دیدن تمام فیلمها یا سریالهایی که بر اساس واقعیت ساخته شدهاند، احساس میکنیم همه چیز درست است؟ بهراحتی باور میکنیم که این اتفاقات افتاده و به همین نتیجهای منتهی شده که در پایان فیلم یا سریال دیدهایم؟ نکته اینجاست که مهم نیست جان نش (با بازی راسل کرو) در ذهن زیبا آن شخصیتهای خیالی را دیده یا نه. اهمیتی ندارد سالومون نورثاپ (با بازی چیویتل اجیوفور) در دوازده سال بردگی، دقیقاً چند سال برده بود، یا آرون رالستون (با بازی جیمز فرانکو) در 127 ساعت دستش را با چه وسیلهای قطع کرده و... آنچه اهمیت دارد، این است که ما باور کنیم این اتفاقات افتاده است. وظیفه اصلی نه بر دوش واقعیت و شخصیتهای واقعی، بلکه بر دوش فیلمنامهای است که مجموعهای از وقایع را به کمک انتخاب پیرنگ، شکل روایت داستان، شخصیتپردازی و... برای ما قابل باور میکند. به عبارت دیگر، وظیفه فیلمنامهنویس این است که «واقعیت» (آنچه به شکلی غیرقابل انکار اتفاق افتاده) را به «حقیقت» (آنچه باورپذیر است) تبدیل کند. «واقعیت» عینی، پایدار و ثابت، اما «حقیقت» ذهنی، قابل تغییر و متکی به موقعیت است. از اینرو، فیلمنامهنویس مجاز است در راستایِ تبدیل کردن واقعیتی غیرقابل انکار اما نهچندان قابل باور، بخش یا بخشهایی از واقعیت را تغییر دهد تا برای ذهن بیننده قابل باور گردد. به عنوان مثال، اینکه جورج ششم (پدر ملکه انگلستان) پیش از به قدرت رسیدن لکنت زبان داشته، یک واقعیت است، اما دیوید سیدلر، فیلمنامهنویس سخنرانی پادشاه، این واقعیت را تبدیل به حقیقت کرده است.
کدام واقعیت؟ کدام حقیقت؟
فارگو با این جمله شروع میشود: «بر اساس داستان واقعی. این فیلم بر اساس یک رویداد واقعی در سال 1987 در مینسوتا ساخته شده است. بنا به درخواست بازماندگان این حادثه نامها تغییر کرده است. با ادای احترام به افراد درگذشته، عین واقعه به تصویر کشیده شده است.» 17 سال بعد نیز وقتی سریال فارگو ساخته میشد، دقیقاً از همین جملات در ابتدای هر قسمت استفاده شد. اما همه میدانند نه این اتفاقات افتادهاند، نه این شخصیتها واقعی هستند و نه حتی میتوان بهراحتی این مجموعه حوادث بیربط، عموماً پرتوپلا و در عین حال تقدیرگرایانه را باور کرد. بااینحال، سازندگان فارگو تأکید دارند به بیننده القا کنند آنچه در حال تماشایش هستند، واقعیت دارد و در مقام فیلمنامهنویس تمام تلاششان را کردهاند همه چیز حقیقی به نظر برسد. در سریال خرابکار آمریکایی (American Vandal) نیز با همین موضوع روبهرو هستیم. در حال دیدن تصاویری مستند هستیم. همه چیز واقعی به نظر میرسد و روند فیلمنامه سیر وقایع را حقیقی جلوه میدهد. بهراحتی میتوان تا انتها پیش رفت و تمامی اتفاقات را باور کرد. اما مسئله اینجاست که با یک شبهمستند (Pseudo-documentary) روبهرو هستیم. تصاویری ساختگی از واقعیتی که وجود ندارد، اما حالا کاملاً حقیقی به نظر میرسند. از اینرو، با حقیقتی جعلشده مواجهیم که با سوءاستفاده از واقعیت ساخته شده است. مسیری برخلاف مسیر رایج در فیلمها و سریالهایی که واقعیت را مبنا قرار میدهند و بنا دارند به حقیقت برسند.
مسئله حتی میتواند پیچیدهتر هم بشود؛ در مستندهای جنایت واقعی (True crime) آنچه واقعاً اتفاق افتاده است، نامشخص است، اما سازندگان بر اساس همین واقعیت نامشخص حقیقتی غیرقابل انکار به تصویر میکشند. به عنوان مثال، در سریال ساختن یک قاتل مشخص نیست قاتل اصلی کیست، اما سیستم قضایی مردی به اسم استون آوری را به این جرم دستگیر کرده و پس از طی کردن پروسهای طولانی محکوم میکند. بیننده پس از دیدن شواهد، روند دادگاه، مصاحبه با شخصیتهای درگیر در پرونده و... یقین حاصل میکند که استون قاتل نیست اما واقعیت این است که استون هماکنون در زندان به سر میبرد. درنتیجه حقیقتی که بر اساس چیدمان وقایع از سوی فیلمنامهنویسان شکل گرفته، به واقعیتی منتهی میشود که واقعیت نیست! در دنیای واقعی استیون قاتل است و در حال گذراندن دوران محکومیت خویش، اما در دنیای حقیقیِ ساختهشده از سوی سازندگان سریال، استون بیگناه است و به ناحق در زندان به سر میبرد.
بدین ترتیب، برخلافِ شکل رایج حرکت از واقعیت به سمت حقیقت در فیلمنامههای ساختهشده بر اساس واقعیت، فیلمها و سریالهایی وجود دارند که با جعل واقعیت یا حقیقت، سادگی حرکت میان واقعیت و حقیقت را به چالش میکشند، یا شکلی معکوس به آن میدهند. نکته ظریف اینجاست که فیلمنامهنویسان این آثار با آگاهی از اینکه همان ابتدای کار دست خود را برای بیننده رو کردهاند، به دنبال راهی هستند تا چگونگی وقوع حوادث را جذابتر از خود واقعه جلوه دهند. حقیقتی که از این طریق ساخته میشود، یا در ذهن بیننده شکل میگیرد، حقیقتی متکی بر جزئیات داستان و ذهنیات شخصیتهاست. چراکه در کلیت از همان پلان نخست مشخص است در انتها قرار است چه اتفاقی بیفتد. تمرکزی تحمیلی که بیننده را مجبور میکند به جای اتکا به واقعیت، به حقیقتی اعتقاد پیدا کند که بیش از آنکه ریشه در واقعیت داشته باشد، ساخته و پرداخته ذهن شخصیتهاست. سریال قاتلان باغچه (لنداسکیپرز) یکی از بهترین نمونهها در به چالش کشیدن حرکت میان واقعیت و حقیقت و همچنین بها دادن به ذهنیت شخصیتها به جای نمایش واقعیت است.
کدام منظر؟
قاتلان باغچه با این جملات آغاز میشود: «در سال 2014، سوزان و کریستوفر ادواردز مجرم به قتل شناخته شده و به حداقل 25 سال حبس محکوم شدند... آنها تا به امروز همچنان خود را بیگناه میدانند... این داستان واقعی است... این داستان است.»
اد سینکلر، نویسنده و خالق سریال، خیلی زود دست خودش را رو میکند. «یک داستان واقعی»: قرار است داستانی در مورد جنایت یک زوج ببینیم که دستگیر شده و محکوم شدهاند، اما ادعای بیگناهی میکنند. چیزی مشابه سریال ساختن یک قاتل. علاوه بر این، در همان صحنه آغازین، صدای عوامل فنی پشت دوربین را میشنویم که در حال هدایت سیاهی لشکر حاضر در صحنه هستند. بدین ترتیب، سریال از صحنه نخست هم خط داستانی را روشن میکند و هم به شکل مستقیم این موضوع را به بیننده منتقل میکند که در حال دیدنِ یک بازسازی از واقعیت است. پس از این، به مرور با خطوط داستانی، لحن متفاوت هر یک از آنها و شخصیتی که باعث ایجاد این لحن شده، آشنا میشویم. اما نکته اصلی این است که هر یک از این خطوط داستانی درواقع منظری تازه ایجاد میکنند که به کمک آن میتوان نگاهی متفاوت به کلیت داستان و اتفاقاتی که افتاده، داشت.
منظر اول؛ سوزان (با بازیِ الیویا کلمن): دنیا جایی شبیه به فیلمهای کلاسیکِ سیاه و سفید است. قهرمان این دنیا کسی نیست جز گری کوپر. سوزان همه چیز را از این منظر میبیند. محیطی که در آن زندگی میکند، آدمهایی که با آنها در تماس است و حتی زمانی که در حال سپری شدن است. برای سوزان، زندگی فیلمی است که در آن میتوان به قهرمان پناه برد، بدون دغدغه آینده به زندگی ادامه داد و حتی آدمها را کشت. با اندکی اغماض میتوان گفت سوزان در رویا زندگی میکند و درکی از واقعیت ملموس پیرامونش ندارد.
منظر دوم؛ کریستوفر (با بازیِ دیوید تیولیس): مرد بیش از حد مؤدب و مبادی آدابی که به دنبال انجام کار درست است. کریس به عنوان همسر سوزان میداند که سوزان در عالم دیگری سیر میکند، اما با این حقیقت کنار آمده و رفته رفته خود را به عنوان قهرمان زندگی او میبیند.
منظر سوم؛ نیروهای پلیس: مأموران پلیس سعی دارند از طریق مدارکی محدود و بازجویی از سوزان و کریس پی به واقعیت ببرند، اما نفوذ به ذهن پریشان سوزان و درک موقعیتی که کریس در آن به سر میبرد، آنقدر سخت است که آنها به مرور متوجه میشوند چرا ماجرای قتلها سالها مسکوت باقی مانده است.
هر یک از این سه منظر نوری محدود به واقعیت ماجرا میتابانند. این روش برای پیشبرد داستان و درگیر کردن بیننده با جزئیات بیاهمیتی که ممکن است سرنخهای اصلی باشند، تکنیک تازهای نیست. در فیلمهایی مثل راشومون و به خاطرش مردن (To Die For) یا سریالهایی نظیر تویین پیکس و شنود شاهد چندپاره شدن شواهد و روایتها هستیم. تفاوت قاتلان باغچه با فیلمها و سریالهایی از این دست این است که جسورانه شروع به ادغام سه منظر در هم میکند. گذشته شخصیتها را همزمان با آینده پیش میبرد، از بازجویی به عنوان بهانهای برای ورود به ذهن سوزان بهره بُرده و از این طریق پلی میان منظرِ سوزان و کریس برقرار میکند که در حالت عادی غیرممکن است. دقت کنید که نیروهای پلیس از هر یک از آنها به شکل جداگانه بازجویی میکنند، اما صحنههای ذهنیِ مربوط به روزهای وقوع جنایت، منظر و دیدگاه سوزان و کریس را در هم ترکیب کرده است. بدین ترتیب، شاهد صحنههای عجیبی هستیم که در واقعیت وجود نداشتهاند، اما تصویری حقیقی از چرایی قتلها ارائه میدهند. مثلاً بازجوها به همراه کریس وارد یادآوری سوزان از گذشته میشوند و به جای اینکه به صحنه بازجویی باز گردیم، در همان یادآوری از او سؤال میپرسند. اما اتفاق شگفتانگیز در قسمت سوم میافتد؛ جایی که نیروهای پلیس، سوزان و کریس را بهزور وارد منظرهایی میکنند که قبلاً ساختهاند. در این منظر تازه دیگر شخصیتهای اصلی نیستند که تعیین میکنند در گذشته چه اتفاقی افتاده است، بلکه نیروهای پلیس هستند که کنترل همه چیز را در اختیار دارند. شخصیتهای خیالی و ساختگی در منظر نیروهای پلیس تفاوتی آشکار با شخصیتهایی دارند که سوزان و کریس در منظرهای خود ساختهاند. از اینرو، وقتی هر یک از آنها با منظر خود وارد این منظر تازه میشود، شاهد تفاوتهای ظریفی هستیم که در رفتارها وجود دارد. همان تفاوتهایی که مشخصکننده اختلاف میان منظرهاست و واقعیت را در خود مخفی کرده است. سوزان اعتراض میکند که آنچه میبینیم، اعترافات او نیست، وکیل مدعی است آنچه در حال وقوع است، مسخره است و از همه جالبتر کریس مثل یک جنتلمن واقعی صبوری به خرج میدهد و همکاری میکند تا نیروهای پلیس قتل را به گردن او بیندازند.
اد سینکلر برای هدایت بیننده به سمت آنچه واقعیت دارد، بر منظر پلیس از حوادث پیشآمده تأکید میکند. سینکلر در ابتدا بنای واقعیت را بر اساس گذشته و منظر سوزان و کریس استوار میکند و حقیقتی قابل باور را به بیننده ارائه میدهد. اما در ادامه، با جسارت، منظر کریس و سوزان را بیاعتبار جلوه میدهد. بااینحال، همچنان به حقیقتی پایبند است که از ابتدا شاهدش بودیم.
قاتلان باغچه با واقعیتسازی از سوی گروه فیلمبرداری سریال آغاز میشود و با کات کارگردان در فیلمی خیالی که سوزان در حال تصور آن است، به پایان میرسد. در این بین آنچه شاهدش بودیم، مجموعهای از حوادث، موقعیتها، یادآوریهای ذهنی و خیالپردازی بوده که بهدرستی نمیتوان به واقعی بودن آنها اطمینان داشت. حتی نمیتوان مطمئن بود سوزان و کریس واقعاً قاتل بوده باشند. اما حقیقت همچون گوهری ناب و نایاب از میانِ تمامی این واقعیتهای متزلزل سر بر آورده تا در انتها به حال زوجی عاشق و حساس دل بسوزانیم که هنوز در زندان هستند.