استیون سودربرگ تنها یکی از موفقترین کارگردانان جهان نیست، یکی از فیلمسازانی است که میان ژانرها – و تکنیکها و قالبهای سینمایی – با استعداد جسورانه و نوآورانه خویش میچرخد. سودربرگ پس از درام جنایی دهه 50 میلادی حرکت ناگهانی ممنوع، بار دیگر با کیمی، یک تریلر کمهزینه هیچکاکی درباره زنی مجرد به نام آنجلا (زوئه کراویتز) که در حال تجزیه و تحلیل جریان دادههای جمعآوریشده برای الکسا بود، پشت دوربین رفت. آنجلا معتقد است به طور تصادفی صدای یک جنایت خشونتآمیز را ضبط کرده است.
همچنین این فیلمساز 59 ساله یکی از متفکرترین و بابصیرتترین صداهای صنعت سینماست. سودربرگ کیمی را با دیوید کِپ نوشته است.
داستان کیمی حول محور دستیار شخصی الکسا/گوگل هوم میچرخد. آیا صاحب یکی از این دستگاههای هوشمند دستیار شخصی هستید؟
نه، نمیتوانم با آن کنار بیایم. درحالیکه اعتراف میکنم، میدانم تلفنم به من گوش میدهد. میدانید که تلفن شما بهتان گوش میدهد. دیدهاید که تلفن تبلیغاتی را در مورد چیزی که 15 دقیقه قبل در موردش صحبت میکردید، برایتان ارسال میکند. بنابراین، اگر بخواهم ژست بگیرم که هرگز از دستگاههای الکسا در خانهام نداشته باشم، به نوعی مضحک است، زیرا گوشی هوشمند دارم. حالا من آن را با خودم به طبقه بالا نمیبرم. وقتی تصمیم میگیرم بخوابم، نمیخواهم این دستگاه در نزدیکی من باشد.
یکی از ایدههای زیربنایی فیلم این است که ما خواسته (و ناخواسته) حریم خصوصی خود را به کنترل-تکنیکی بیوقفه تسلیم کردهایم. آیا راهی برای بازپسگیری یا مدیریتش وجود دارد؟ آیا مردم اصلاً مایلاند حریم خصوصی خود را بازپس بگیرند؟
نمیدانم. سؤال واقعاً جالبی است که آیا نسلی تکامل خواهد یافت که تصور کلی و ضرورت استفاده از تکنولوژی را رد کند، یا خیر. سخت است استدلال کنیم که ما واقعاً باید چنین وسایلی را داشته باشیم. اگر ما سیری و الکسا را برای کارهای روزمره نداشته باشیم، جامعه دچار شکاف میشود. ما به الکسا و سیری نیاز نداریم. و برای من سؤالی مطرح است که آیا استفاده از این دستگاهها مرکز لذت را در مغز فعال میکند که به مرور زمان واقعاً به نفع ما عمل نمیکند؟
تست معروفی هست که ممکن است دربارهاش شنیده باشید، به نام تست مارشمالو، که از کودکان چهارساله میگیرند. کل ایدهای که به کودک توضیح میدهند، چنین است: آنها دو مارشمالو جلوی کودک میگذارند و کودک پنج دقیقه مینشیند. اگر یکی از آنها را نخورد، بعد از پنج دقیقه مارشمالوی دیگری دریافت خواهد کرد. سپس روانشناسان تماشا میکنند و میبینند که چند بچه نمیتوانند مقاومت کنند و یکی از مارشمالوها را میخورند. این نشاندهنده آن است- حتی در سنین پایین- که مغز ما به گونهای عمل میکند که کنترل تکانه ممکن است مشکلساز شود. نمیدانم آیا این نوع رضایت فوری باعث افزایش دوپامین میشود که ما را به نوعی وابسته میکند؟ این یک سؤال بیجواب است. من فکر میکنم احتمال دارد شما معتاد به دریافت رضایت فوری از این چیزها شوید، و اگر کسی چنین دستگاههایی را کنار بگذارد، شما هم دور میاندازید. مطمئن هستم که در حال حاضر این اتفاق میافتد.
کیمی پرترهای نامطلوب از چنین فناوری را ترسیم میکند، البته کاملاً نامطلوب نیست. آیا کیمی را به عنوان داستان هشداردهنده درباره نیاز به خاموش کردن تمام وسایل الکترونیکی میدانستید، زیرا وسایل الکترونیکی بیشتر از اینکه رهاییبخش باشند، مصرفکننده را اسیر میکنند؟ یا میخواهید رویکردی بیطرفانهتر داشته باشید؟
از قضا نگرش من به فناوری صفر و یک نیست. فناوری درک ندارد. فناوری نمیداند که فناوری است. ندانمگرا است. فقط هست. اینکه چگونه فناوری را به کار میگیریم و چه نوع نقشی به آن میدهیم، مهم است. متأسفانه، ما انسانها گونهای هستیم که از لحظهای که زبان – و داستانهایی که میتوان از فرد یا گروه به فرد دیگر منتقل شود – پدیدار شد، متقاعد شدهایم که هر مشکلی را که تجربه میکنیم، با یک قطعه جدید تکنولوژی حل میشود. ما همیشه کاملاً مجاب این موضوع هستیم، و این اصلاً درست نیست. ناتوانی در تأیید این موضوع که فناوری چیزهایی را که واقعاً در حال حاضر باید اصلاح شوند، برطرف نمیکند، و اینکه ما باید کارهای برخی افراد را انجام دهیم و هر چه بیشتر به تأخیر بیفتد، من بیشتر نگران میشوم. من هم مثل همه طعمه فناوری شدهام. اگر در چند سال گذشته یک گوشی جدید تهیه کردهاید، بخشی از وجود شما احساس میکرد که وقتی این گوشی جدید را بخرم، زندگی من بهتر خواهد شد. شما در مورد آن هیجانزده هستید.
از نظر ژانری، کیمی متفاوت از حرکت ناگهانی ممنوع است، که حرکت ناگهانی ممنوع متفاوت از بگذار همه صحبت کنند بود، و این فیلم متفاوت از پرنده بلندپرواز و رختشویگاه به حساب میآمد. آیا تغییر ژانر تلاش آگاهانه و حیاتی برای حفظ انرژی هنریتان است؟
من میتوانم ادعا کنم کمی حسابگری پشت انتخابهای بیحسابوکتاب وجود دارد. من معمولاً چند چیز در مراحل مختلف پروراندن یک پروژه را در ذهن دارم، بنابراین وقتی پروژهای آماده است، دیگر کنترلگر نیستم. من مطمئناً روند ساخت کیمی را کنترل نکردم، زیرا کار دیوید [کپ] بود. دیوید ایده داستان را چهار سال پیش برای من در لندن مطرح کرد و فیلمنامه را یک سال و نیم پیشش نوشته بود، و وقتی اولین نسخه فیلمنامه را فرستاد، فیلمنامه را به کمپانی وارنر بردم و گفتم این همان فیلمی است که میخواهم بعد از حرکت ناگهانی ممنوع بسازم. همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد و فیلم میتوانست یک پروژه متفاوت باشد. من دوست داشتم کیمی متفاوت بود. البته از جنبه ساختار روایی با حرکت ناگهانی ممنوع پیوندهایی داشت، اما متمرکزتر بود و چالشهایی را ارائه میکرد که با چالشهای حرکت ناگهانی ممنوع تفاوت داشت. من عاشق تریلرها هستم و دیوید درک بسیار عمیقی از داستانگویی در سینما و ایدههایی دارد که فقط در سینما کارکرد دارد، یا بهترین کارکرد را در فیلمها دارند؛ ایدههای داستانگویی و ایدههای مربوط به شخصیتها. دلیلی وجود دارد که او موفقترین فیلمنامهنویس تاریخ است.
من متعجبم که کیمی چهار سال پیش نوشته شد، زیرا احساس میشود به لحظات زمان حال ما بسیار نزدیک است. آیا تصمیم برای قرار دادن زمان داستان در دوران همهگیری ناشی از شرایط فیلمبرداری بود، یا تمایل به استفاده از حس اضطراب/ترس از مکان بسته/قطع ارتباط در زمان معاصر بود؟
نه، زمانی که تصمیم گرفتیم فیلم برای تماشاگر به نمایش درآید، زمان وقوع داستان به ما تحمیل شد. تازه بحثی پیش آمد که چگونه میخواهیم فیلم را بسازیم و چه مقدار از عناصر را به خاطر کووید کنار بگذاریم؟ بحث مهمی است، زیرا قرار است فیلم 10 ماه پس از فیلمبرداری به نمایش درآید. ما در ماههای مارس تا آوریل سال گذشته فیلمبرداری کردیم و من فکر نمیکردم سویه دلتا را پشت سر بگذاریم و سپس سویه اُمیکرون شیوع پیدا کرد. ما حدس و گمان میزدیم و هیچکس از حدس زدن خوشش نمیآید.
این فیلم به نوعی جنون قرنطینهای میپردازد که فکر میکنم همه آن را تجربه کردهاند؛ شرایطی که هم میل شدید برای فرار از خانه و هم ترس از بیرون رفتن را احساس میکنیم. چقدر شما و دیوید در مورد این نیروی محرکه و همچنین اینکه آگورا فوبیای آنجلا با آن گره میخورد، بحث داشتهاید؟
کاری که ما میخواستیم انجام دهیم، خلق یک شخصیت سهوجهی بود که کارمند است و در لحظاتی خاص به دلیل مشکلاتش از کووید استفاده میکند تا توجیهی برای رفتارهایش داشته باشد. ما میخواستیم از آنجلا یک شخصیت شفاف بسازیم. او باهوش است، کوشاست و همچنین گاهی اوقات بسیار خودخواه و بیملاحظه است. او را دوست دارید، زیرا قابلیت دارد و باهوش است، اما او گاهی اوقات به نوعی آزاردهنده است. برای من، بخشی از کار لذت تماشای زوئه کراویتز بود که همه چیزش را در نقش گذاشته بود و از نشان دادن حالتهای آنجلا ابایی نداشت. او اهمیتی نمیداد که آنجلا چگونه ظاهر میشود. زوئه سعی نمیکرد آنجلا را مانند یک فرد کامل جلوه دهد. واضح است که ما قبل از شروع فیلمبرداری در مورد شخصیت آنجلا صحبت کردیم، اما تا زمانی که فیلمبرداری شروع نشده، هرگز نمیدانی قرار است چه اتفاقی بیفتد. آنجلا چقدر حاضر است که فقط یک احمق جلوه کند، زمانی که نیاز دارد، یک احمق باشد؟ مثلاً داریوش [دوست فنی آنجلا، با بازی الکس دوبرنکو]، آنجلا از داریوش استفاده میکند! پس وقتی داریوش چنین دیالوگی را میگوید، اشتباه نمیکند. آنجلا فقط زمانی با داریوش تماس میگیرد که به چیزی نیاز داشته باشد، و سپس گفتوگو با او را قطع میکند. و این خوب نیست.
کیمی اسلاف مشخصی دارد؛ اول و مهمتر از همه پنجره عقبی (آلفرد هیچکاک)، اتاق پناهگاه (دیوید فینچر)، هدف پارالکس (آلن جی. پاکولا)، مکالمه (فرانسیس فورد کاپولا). آیا درباره آن فیلمها با دیوید صحبت کردید؟ و هنگامی که این شباهتها آشکار شد، آیا باید علیه شباهتها پیش میرفتید تا مطمئن شوید که از این فیلمها کپی نمیکنید؟
الگوریتم شباهتها پیچیده است و ثابت نیست. تا چه حد تحت تأثیر قرار میگیرید، تا چه حد در حال دزدی آشکار، تا چه حد تأثیرات و دزدیها را با هم ترکیب میکنید. همه اینها در همه زمانها، وقتی که روی فیلمنامه کار میکنید، در مقابل شما اتفاق میافتد. زمانی که روی طراحی فیلم کار میکنید، زمانی که در حال فیلمبرداری و تدوین فیلم هستید. این روند مستمر قرابت شما با فیلمهایی است که روی شانههایشان ایستادهاید و سپس ضرورت واقعی دانستن اینکه شما چه چیزی را به این نوع فیلمها میافزایید. ممکن است یک ویژگی بزرگ نباشد. ممکن است یکسری چیزهای کوچک باشد که به داستان طعمی میبخشد که باعث میشود شبیه یکی از آن فیلمهای اشارهشده نباشد. خوشبختانه، من و دیوید همسن هستیم، تأثیرات یکسانی از سینما گرفتیم و واقعاً مجبور نبودیم در مورد انزجار (رومن پولانسکی)، یا مکالمه، یا هدف پارالکس، یا سه روز کرکس گفتوگوهای صریحی داشته باشیم. ما به صورت پیشفرض با این فیلمها زندگی میکنیم.
منبع: www.thedailybeast.com