1
سامرست موام در آغاز رمانش میکوشد تصویری معمولی از شخصیت اصلی داستانش به دست دهد؛ معمولی به این معنا که خواننده بپذیرد این کاراکتر واقعی است. او میگوید میخواهم خاطراتم را از مردی بنویسم که در برهههایی از زندگیام با او برخورد داشتهام. بدین منظور خودش به عنوان نویسنده این روایت و همچنین یکی از شخصیتها در داستانش حضور پیدا میکند تا ماجرایش صورتی واقعی به خود بگیرد. اما موام یک داستاننویس حرفهای است؛ او خیلی خوب میداند حتی ماجراهای کاملاً معمولی وقتی قرار است به صورت داستان درآید، آنچه در وهله نخست دارای اهمیت است، نحوه اجرای آن بر صفحه است؛ آن وقت است که نقل ماجراهای معمولی از یک زندگی خیلی معمولی هم میتواند جذابیتهای فراوانی پیدا کند و برخلافش، در صورت اجرای نامناسب، یک ماجرای فوقالعاده دراماتیک هیچ حسی در خوانندهاش برنمیانگیزاند. تفاوت میان نویسنده خوب و بد بیش از همه در گروی چگونگی و استفاده بهینه از مواد و مصالحی است که برای نقل یک داستان در اختیار دارد.
بیگمان هر مصالحی به کار داستان نمیآید و به همین منوال هر ماجرا یا سرگذشتی! اما نحوه اجرای آن روایت مابین همهشان مشترک است؛ اینکه هر روایتی چطور به بهترین شیوه ممکن آن نقل شود. فرقی ندارد قصه در مورد کی یا چیست، تفاوت در این است که آن قصه چطور تعریف میشود! به همین سبب وقتی موام میخواهد ماجرای مردی را تعریف کند که «آدم مشهوری نیست و شاید هم هیچوقت هم مشهور نشود» (لبه تیغ، ص 8، شهرزاد بیات موحد) در همین راستا گام برمیدارد؛ وقتی میگوید این مرد «شاید وقتی سرانجام زندگیاش به پایان برسد، نشانهای که از او باقی میماند، پایدارتر از ردّی نباشد که سنگی پرتابشده به رودخانه بر سطح آب باقی میگذارد.» (ص 8) اینها همه جزئی از افتتاحیه داستان است و شخصیتپردازی کاراکتر اصلیاش. چراکه سامرست موام بهخوبی میداند خواننده درنهایت در پی شخصیتی است که با دیگران تفاوتهایی داشته باشد! او از شباهت شخصیت اصلی داستانش به سایر آدمها میآغازد تا به تفاوتها برسد. این است که به مرور و آرام آرام طی داستانش ویژگیهایی به این شخصیت میبخشد که از او نه یک فرد معمولی، بلکه یک قهرمان میسازد!
اما چه عواملی از لری، شخصیت مرکزی رمان لبه تیغ، یک قهرمان میسازد؟ او آرام است و نجیب و شریف و بیدردسر و بیسروصدا که در حالت کلی فقط میتوانیم بگوییم: لری مرد خوبی است، و قاعدتاً هیچکدام از این موارد بهخودیخود منجر به قهرمانیاش نمیشود. اما او به مرور سنگینترین بارها را به دوش میگیرد و به سختترین کار ممکن دست میزند؛ یعنی به دنبال خود میگردد و معنایی برای زندگی! همین عاملی میشود که میان او با هر آنچه او را در بر گرفته است، تضاد و تقابل و تناقض ایجاد شود. لری یکباره، نه با جاروجنجال یا اتکا به قدرت بازو، بلکه فقط با خط مشی خود را جدی گرفتن، در مقابل تمام ساختارها و رسوم جاافتاده جامعه دهه 20 آمریکا میایستد، در جایی که «مرد باید کار کند... اینجا کشوری جوان است و هر آدمی باید در ساختش شریک شود.» (ص 58) وقتی نامزدش، ایزابل، از او میپرسد که تو چه کار میخواهی انجام دهی؟ لری میگوید: «ولگردی»؛ تمام قهرمانها اهل «سرپیچی»اند! حتی اگر لریِ آرام و بیسروصدا باشد. اما حالا هر چه پیش میرویم، بیشتر با او آشنا میشویم! لری از جنگ بازگشته و آنجا زخمی شده است؛ «قهرمانها اغلب زخمی با خود حمل میکنند» که این زخم میتواند هم فیزیکی باشد و هم روانی، که برای لری هر دوی آنهاست! او در جنگ زخمی برداشته و همینطور دوستی را از دست داده است و همین عاملی شده برای اینکه توجهش به معنای زندگی جلب شود. «همه اینها خیلی بیرحمانه و بیمعنی است. سخت است که از خودت نپرسی معنای زندگی چیست؟ آیا اصلاً منطقی در آن نهفته است، یا یکسره اشتباه غمبار سرنوشت کور است.» (ص60) لری حالا میخواهد بفهمد چرا در دنیا بدی هست، و همچنین تا اواخر داستان دلایل اصلی پریشانی و نگاه دیگرگونش به زندگی در هالهای از رازوارگی میماند! و ما میدانیم قهرمانهای داستانها همیشه «رازورمزی» دارند! و از همه مهمتر خودآییناند. لری هم به دنبال فردیت خود میگردد و نیز دیگر مؤلفههایی چون خویشتنداری و تسلط بر خود، وفاداری به اصول ارزنده و قدرت اراده همه در او یافت میشود، یا به مرور افزایش مییابد. اما درنهایت و پایان تمام این قضایا وجه تمایز اصلی نمایان میشود؛ یعنی وقتی که قهرمان به پایان سفر خود رسیده است! جایی که طی سالیان متمادی و سفرها و مطالعه فراوان و تجارب مختلف از کار در معدن گرفته تا طی سلوک عرفانی در هندوستان توشهای به همراه آورده است. حالا قهرمان آنچه را دارد، با دیگران تقسیم میکند- قهرمان چیزی را فقط برای خود نمیخواهد- از اینرو لری کتابی مینویسد.
اما هر قهرمانی در مسیری که طی میکند، نیاز به نیروی مقابل خودش دارد. عنصری که در برابرش ایستادگی کند. عاملی که موجب شود او برای رسیدن به اهدافش به سختی و مشقت دچار شود. اساساً برای همین است که قهرمان بودن کار دشواری است. لری هم تاوانهای خود را میدهد. نامزدیاش به هم میخورد، بیشتر کاراکترهای داستان در کنار اینکه به او علاقه دارند، اما هر یک به نحوی مانعی در مسیر پیشِ روی او محسوب میشوند که میباید از آنان بگذرد. گرچه تا اواخر داستان و جایی که لری سفرش به پایان رسیده است، هیچیک به صورت جدی وارد عمل نمیشوند، یعنی تا وقتی که حالا قهرمان میباید آزمون نهاییاش را پس دهد. وقتی که او میخواهد سوفی، دوست دوران کودکیاش، را از مهلکه اعتیاد نجات دهد و با او ازدواج کند که ایزابل نامزد سابقش با حیلهای این ازدواج را به هم میزند که درنهایت به مرگ سوفی ختم میشود. اما با این همه، سامرست موام بیش از اینکه به فکر ایجاد موانع قدرتمند بر سر راه قهرمان داستانش باشد، برای برجسته کردن زندگی او و نمایش تضاد و تناقض و تفاوتها، از «قیاس» استفاده میکند. در مواقع بسیاری لری در داستان حضور ندارد، اما تمام ماجراها حول محور او میچرخد. سامرست موام با واکاوی و نشان دادن زندگی سایر کاراکترهای داستان و افرادی که دیدگاهشان برخلاف اندیشههای لری است، بیش از آنکه قصد پرداخت به زندگی آنان را داشته باشد، میخواهد شیوه و سبک زندگی لری به چشم بیاید و نتیجهای که در پایان گرفته میشود. درواقع آن شخصیتها آینهای میشوند که در آن وجوه مختلف شخصیت قهرمان داستان را میبینیم. گرچه موام با تمام این تفاسیر و با اینکه خود نیز در داستان حضور دارد و از قضا نقشش به مرور پررنگتر هم میشود، تمام حقها را به لری نمیدهد، جانب احتیاط را رعایت میکند و برای مثال در فصل ششم که از منظر خود نویسنده تنها دلیل نوشتن این رمان بوده است، بخش درخشانی رقم میزند و لری را به بوته نقد میکشاند. منظور اینکه، حالا خود نویسنده هم در مقابل قهرمان داستانش میایستد، گرچه در فرجام با یادآوری نکات دارای اهمیت، حاصل این برداشت و قیاس به خواننده محول میشود.
2
رمان لبه تیغ سال 1944 به چاپ رسید و نخستین بار در سال 1946 از سوی ادموند گولدینگ در جایگاه کارگردان و لامار تروتی در مقام فیلمنامهنویس مورد اقتباس سینمایی قرار گرفته است؛ اقتباسی که درخشان آغاز میشود. سامرست موام در سطرهای نخست رمانش مینویسد: «قصه درازی برای گفتن ندارم.» اما واقعیت همین قصه به زعم موام کوتاه بیش از 300 صفحه است، پر از شخصیتهای ریز و درشت، پیرنگهای فرعی، شرح جزئیات و گفتوگوهای مفصل که کار را برای اقتباس دشوار میکند. از اینرو فیلمنامهنویس در همان بادی امر یک مهمانی ترتیب میدهد. بهترین روش برای جمع کردن شخصیتهای مهم داستان در یک جا و معرفیشان به تماشاگر. در طول مهمانیهای رمان هیچگاه تمام شخصیتهای اصلی داستان در کنار هم حضور ندارند، اما فیلمنامهنویس این کار را انجام میدهد و با دیالوگهایی که مابین کاراکترهای داستان در مهمانی ردوبدل میشود که برگرفته از رمان است، اما بر حسب این موقعیت، مجدد ویرایش شدهاند، ما را در جریان امور قرار میدهد و شناختی از شخصیتهایی به دست میدهد که در این داستان با آنها سروکار خواهیم داشت.
در رمان درباره لری، شخصیت اصلی داستان، گفته میشود که اصلاً معلوم نیست کِی پیدا میشود و کِی یکباره ناپدید میشود. به نحوی که این شیوه رفتوآمد جزئی از ساختار رمان نیز محسوب میشود. ما جز در مواقع لزوم با لری در رمان روبهرو نمیشویم که گاه صفحات زیادی میگذرد، اما از او خبری نمیشود. ولی در فیلم، آن هم اثری که در سال 1946 ساخته میشود، با توجه به سازوکار نظام هالیوودی مبنی بر اینکه قهرمانهای داستان میباید دیده شوند، وفاداری به این شیوه و ساختار تمهید مناسبی برای اقتباس به نظر نمیرسد، همچنین مهمتر اینکه اگر قرار میبود مابین حضور لری در داستان فاصلههای طولانی زمانی میافتاد، این خطر داستان را تهدید میکرد که اساساً این روایت درباره کیست؟ پراکندگی به وجود میآمد و سرنخ ماجرا درمیرفت. اما تمهیدی که فیلمنامهنویس به کار برده است، علاوه بر پوشش موارد مذکور یکی از بهترین روشها برای اقتباس از چنین داستانهای ادبی است؛ یعنی تمرکز بر یک شخصیت مرکزی! و استفاده از فرمولها، پرسشها و قالبی که بارها جواب خود را پس داده است؛ ازجمله شخصیت اصلی این داستان کیست؟ چه خواسته، میل یا نیازی دارد؟ چه کسی یا چه چیزهایی مانع رسیدن او به خواستهاش میشوند؟ راوی داستان کیست؟ چگونه شخصیت اصلی در پایان داستان به شیوهای جالب به خواستهاش میرسد؟ این داستان چه میخواهد بگوید؟ سیر تحول شخصیت اصلی داستان به چه صورت بوده است؟ حالا اگر این پرسشها را درباره اثر اقتباسشده مطرح کنیم، علاوه بر اینکه ساختار کلی داستان نمایان میشود که بر همین ترتیب شکل گرفته است، نقاط قوت و ضعف آن نیز خود را نشان میدهند. برای مثال، ما میدانیم شخصیت مرکزی داستان لری است. او میخواهد پاسخی برای پرسشهای خود درباره معنای زندگی بجوید. اما وقتی به بخش موانع میرسیم، درمییابیم که اگر میخواستیم کشمکشهای بیشتری داشته باشیم، میباید موانع جدیتر و شخصیتهای متضاد قدرتمندتری بر سر راه قهرمان داستان گذاشته میشد. کما اینکه اقتباسگر با تغییراتی که در شخصیت الیوت تمپلتون ایجاد کرده است، گاه او را در موقعیتهایی که برگرفته از رمان است، اما مجدد ویرایش شده، مقابل لری قرار میدهد.
اما در همین راستا، یعنی تمرکز بر شخصیت اصلی داستان، فیلمنامهنویس در جهت فشردگی داستان عالی عمل کرده است! با تلفیق برخی از شخصیتهای داستان، برای مثال کاستی، کاراکتری که بعد از کار در معدن با لری صحبت میکند، تلفیقی از سه شخصیت رمان، ازجمله خودش، یک کشیش و مردی هندی است که لری را برای سفر به هندوستان ترغیب میکند- سفری که منجر به تحول عمیقی در شخصیت لری میشود، نیز به پاسخ بسیاری از پرسشهای خود دست مییابد- همچنین تغییرات و جابهجاییهای که اقتباسگر انجام داده است، ازجمله وقتی که سوفی به دام وسوسههای ایزابل میافتد، دوباره به اعتیاد پناه میبرد و در پیاش ناپدید میشود، لری شروع به جستجو میکند و حتی او را میجوید، اما موفق نمیشود مجدد به زندگی بازگرداند. درحالیکه در رمان فقط گفته میشود که لری پی او گشته است. آن هم لابهلای صحبتهایی که مابین سامرست موام و سوفی که به طور اتفاقی همدیگر را دیدهاند، بیان میشود. رویهمرفته در رمان از جایی به بعد هر چه نقش سامرست موام، به عنوان یکی از شخصیتهای داستان بیشتر میشود، لری به همان نسبت کمتر دیده میشود، که فیلمنامهنویس جای این نقشها را در اقتباسش عوض کرده است و این نقش لری است که پررنگ میشود. برای مثال، وقتی به اواخر فیلم نزدیک میشویم و الیوت در حال مرگ است، این لری است که به دنبال کارت دعوت مهمانی برای الیوت میرود، درصورتیکه در رمان آقای موام پی این کار میافتد. یا در پایان فیلم، جایی که شخصیتهای اصلی داستان، یعنی ایزابل و لری میباید برای مواجهه نهایی با یکدیگر روبهرو شوند، این موقعیت شکل میگیرد، و آنها درباره نحوه و علت مرگ سوفی صحبت میکنند و همچنین درنهایت تکلیف روشن میشود. درحالیکه در رمان، این موام است که راز فروپاشی روانی مجدد سوفی و دامی را که ایزابل برایش گسترده بوده است، میگشاید و برخوردی میان لری و ایزابل در داستان روی نمیدهد. به این طریق شخصیت مرکزی داستانمان، از همان آغاز وارد فیلم میشود و درنهایت فیلم هم با او به پایان میرسد.
رمان لبه تیغ وصف حال مردی است که در پی معنای زندگی است، تجارب متعددی سپری میکند، سلوکی درونی از سر میگذارند، دچار مکاشفاتی میشود، طی سفرش با افراد و شخصیتهای متعددی برخورد میکند، بر آنها تأثیر میگذارد و تأثیر میپذیرد و رویهمرفته دو پیرنگ و خط سیر میتوان برای شخصیت لری ترسیم کرد؛ یکی پیرنگی بیرونی و دیگری خط سیری درونی است که در اقتباس انجامشده اساس کار بر مبنای همان پیرنگ بیرونی پیریزی شده است. با این همه، اثر اقتباسی با تمام کاستیهایی که ممکن است داشته باشد، اما شکوه و زیباییهای سینمای کلاسیک را به همراه دارد، تا حد فراوانی در انتقال جوهره و روح داستان منبع اولیه موفق بوده و البته که رمان لبه تیغ نیز همچنان خواندنی است. بدینسان، این دو داستان به نحوی مکمل یکدیگرند و هر کدام از آنها میتواند مخاطب را به دیدن یا خواندن آن اثر دیگر ترغیب کند.