نامه تایپشده هواداران با امضای گری کوپر، نسخه محدود پوستر فیلم نیمروز، برخی از تمبرهای پستی کمیاب فرانک سیناترا، اینها تنها بخشی از هزاران دلار یادگاری دوران طلایی هالیوود بود که کریستوفر و سوزان ادواردز تا زمانی که خود را در 30 اکتبر 2013 به پلیس تحویل دادند، جمعآوری کرده بودند. زوج بریتانیایی منزوی که سال بعد به جرم قتل والدین سالخورده سوزان مجرم شناخته شده و به حداقل 25 سال زندان محکوم شدند، اکنون سوژه یک درام تلویزیونی تراژدی-کمیک چهار قسمتی هستند که به طرز شگفتانگیزی بهشدت به تعلق خاطر و عشق زیاد آنها به هالیوود متکی است. عنوان سریال به این علت قاتلان باغچه نامگذاری شده که قاضی به این نتیجه رسیده است که کریستوفر ادواردز به اصرار همسرش والدین او را کشته و سپس اجساد آنها را در باغچه پشتیشان دفن کرده و در بالای قبر موقتی آنها درختچههایی را کاشت. جایی که آنها به مدت 15 سال در آن مکان ناشناخته مدفون بودند، درحالیکه تصور میشد زندهاند. (این زوج همچنان معتقدند که این مادر سوزان بود که پدرش را کشت و بعد سوزان به مادرش شلیک کرد.) این سریال که اولیویا کولمن و دیوید تیولیس در نقش سوزان و کریستوفر در آن بازی میکنند، اولین فیلمنامه درامی است که همسر کولمن، اد سینکلر بازیگر و تهیهکننده سینما نوشته است. با سینکلر 50 ساله اخیراً مصاحبهای انجام دادیم و او درباره اینکه چطور به فکر گفتن داستان این زوج قاتل افتاد و چه ایدههایی پشت سبکی که او برای روایت خود در نظر گرفته وجود دارد، با ما به گفتوگو نشست.
چه شد که به یک داستان جنایی علاقهمند شدید؟
من در دانشگاه حقوق خواندهام و همیشه به این موضوع علاقهمند بودهام که چه چیزی باعث میشود مردم مرتکب جرم شوند. بنابراین برای من در این ایده رویکردی انسانیتر وجود داشت برای موشکافی پروندهای که در آن عدالت کیفری بنا به ضرورت باید مسائل را به شیوهای سیاه و سفید ببیند. برای دستگاه قضایی یک عمل یا مجرمانه است یا نیست. یا کسی مجرم است یا نیست. من قصد داشتم به روشی دیگر و از زاویهای دیگر به مقوله جرم و شرایط انسانها در لحظه وقوع جرم و همچنین انگیزههای آنها نگاه کنم.
انتخاب سبک روایت در همین راستا بود؟
بله، این ریسک بزرگی بود، چون ممکن بود منجر به دو قطبی شدن مخاطبان شود. چون من تصمیم گرفته بودم زندگی درونی این زوج را از طریق منشور تخیل سوزان که به شکل غیرمعمولی با سینما تقویت شده بود، به تصویر بکشم. همانطور که میدانید، سریال با صحنههایی از فیلمهای هالیوودی مورد علاقه سوزان بهویژه نیمروز که قهرمانش (گری کوپر) را با وفاداری سرسختانه شوهرش مرتبط میکند، پیوند خورده است. قصدم این بود که جهان روایت را بیشتر با جهان فیلمهای وسترن ادغام کنم. یک سکانس طولانی وجود دارد که در آن سوزان و کریستوفر یاغیانی هستند که به دست همان کاراگاهان فیلم با لباسهای وسترن و در یک فضاسازی وسترن دستگیر میشوند. اینها درواقع تخیلات سوزان هستند. او خودش و کریستوفر را اینگونه تجسم میکند. چنین فراز و فرودهای خیالانگیزی در سریال منعکسکننده جهان درونی و عملکرد واقعی این زوج است. یکی از جزئیات عجیب و غریبی که در طول دادگاه آشکار شد، این بود که سوزان یک بار سعی کرد روحیه شوهرش پس از مرگ برادرش را با ارسال نامههایی که وانمود میکرد از طرف بازیگر فرانسوی ژرار دپاردیو است، تقویت کند؛ یکی از ستارگان محبوب کریستوفر. اما باید این را میپذیرفتم که نتیجه این تصویرسازیهای رویایی و عجیب و غریب، سریالی است که به یک درام جنایی واقعی شبیه نباشد. رویکرد من بیشتر یک کاوش درونی در مورد یک جنایتکار است که از نظر عاطفی شکننده به نظر میرسد و اعمال مجرمانه او ناشی از احساس قربانی شدن او بوده است. این رویکرد و سبک علاوه بر اینکه باعث ایجاد حس همدردی بیشتری در مورد ارتکاب جرم این دو قاتل میشود، من آن را راهی معتبر برای کشف اسرار انگیزههای انسان میدانم.
برای این روند و برای درک انگیزههای سوزان و کریستوفر چه مسیری را طی کردید؟
من تلاش کردم با برقراری مکاتبهای با سوزان و کریستوفر از طریق وکیل سوزان که در این سریال بازیگر بریتانیایی دیپو اولا نقش او را بازی میکند، درک خود را از این زوج عمیقتر کنم. یکی از چیزهایی که در اولین نامهام به سوزان درباره آن صحبت کردم، این بود که در این داستانی که تو میگویی، چیزهایی وجود دارد که باور کردنشان سخت است. رک و پوستکنده بگویم خندهدار است. و او خودش قبول داشت. قطعاً خودش این را میدانست که جهانی که برای خودش و شوهرش ترسیم کرده، ربط چندانی به دنیای واقعی ندارد. این نامهها به من فرصتی برای اضافه کردن به بافت داستانی در مورد قصه گذشته این زوج داد. اما هیچ بحثی درباره خود جنایت وجود نداشت. من حداقل در یک نامه از ادواردزها درباره قتلها پرسیدم، اما آنها بعداً به من گفتند که هرگز آن نامه را دریافت نکردهاند.
در مورد گذشته این زوج گفتید. به همین علت در فیلمنامه به اتهامات سوزان مبنی بر سوءاستفاده جنسی پدرش از او تأکید زیادی میشود؟
بله، من قصد داشتم تمرکز را روی این بخش از گذشته زندگی سوزان بگذارم و به طریقی به انگیزههای او پاسخ دهم. این ادعاها که قاضی نیز در طول محاکمه ابراز کرد که به آنها اعتقاد دارد، «مرکز عاطفی» داستان من را شکل داد. همیشه این تصور را داشتم که تجربه دوران کودکی سوزان به این معنی است که او اساساً یک موجود بیگانه است که در سن 11 سالگی روی زمین فرود آمد و پا به این دنیا گذاشت؛ زمانی که آزارهای پدرش متوقف شد.
تا چه اندازه در این مسیر با ویل شارپ به عنوان تهیهکننده سریال توافق داشتید؟
شارپ همیشه به من میگفت: «من سعی میکنم سوزان را به عنوان کسی بفهمم که خود را در واقعیتی میبیند که در آن احساس میکند در دام افتاده و گرفتار شده و در آرزوی رهایی است. شاید چیزی که او از فیلمها و دشتهای گسترده وسترنها دریافت کرده بود، نوعی احساس رهایی موقتی است.» شارپ مبتلا به اختلال دو قطبی است و جذب شخصیتهایی میشود که در حاشیه هستند و با مشکلات روانی دستوپنجه نرم میکنند. او تأکید میکرد که: «من میخواهم دنیا را از دیدگاه آنها درک کنم، نه اینکه آنها را به عنوان آدمهای عجیب و غریب رد کنم.» من به شارپ به خاطر «پیدا کردن زبان بصری برای عناصر روانشناختی» و صداقت روانشناسانه برای نحوه نمایش دو قاتل اعتبار خاصی میدهم.
این چالش برای بازیگران چطور بود؟
یکی از بزرگترین چالشهای این نقش برای اولیویا و تیولیس که آنها آن را هیجانانگیز میدانستند، این بود که باید بین صحنههای مبتنی بر واقعیت و دنیای خیالی، دنیای آلترناتیوی که سوزان برای خودش رویای آن را در سر میپروراند، در رفتوآمد باشند. برای اولیویا نیز درک این مسئله که سوزان یک تروما از کودکیاش داشت و با پناه بردن به دنیای خیالی آن را تسکین میداد، کمک زیادی به ساختن نقشش کرد. او معتقد بود کنار آمدن با چنین تجربه تروماتیکی لازمه قدرت زیادی بود و سوزان از پس آن 40 سال برآمده بود و در جایی دیگر نمیتوانست با آن کنار بیاید و سعی در از بین بردن پدر و مادرش کرد.
ایده قاتلان باغچه را از کجا آوردید؟
من در موردش در روزنامه خواندم. البته یک گزارش خبری از پرونده ادواردزها نبود، بیشتر نوعی تحلیل همراه یک خلاصه بود. با خواندن آن بعد رفتم سراغ داستان اصلی و آن را خواندم. بیشتر تمرکزم روی جنبههای «فراموششده» پرونده بود؛ یادگاریهای هالیوود. بدیهی است که آن چیزی بود که به مدت 15 سال کسی به آن دقت نکرده بود. مثلاً موضوع ژرار دوپاردیو. اما من آن موقع واقعاً نمیدانستم رویکردم و زاویه نگاهم در اینباره چیست. این واقعیت که سوزان ادورادز در کودکی مورد آزار جنسی قرار گرفته بود، تقریباً مانند یک اصل مهم در تمام قطعات این داستان است. تنها زمانی موفق شدم به رویکرد اصلی درباره داستان این زوج برسم که این مضمون را در مرکز داستان در نظر گرفتم و فکر کردم که «خب! احتمالاً تمام داستان همین است». موضوع تجاوز به نحوی بود که ظاهراً به نظر میرسید هیچکدام از خبرنگاران خیلی در مورد این قضیه اذیت نشدند و به اندازهای که اهمیت داشت، به آن اهمیت نداده بودند. اینطور بود که این داستان در ذهنم شکل گرفت و بعد اجازه دادم مسیر خود را باز کند. و بعد نگاه کردم ببینم وکیل سوزان کیست و در دفتر کارم به او ایمیل زدم. او تقریباً بلافاصله جواب داد و گفت: «جالب است که در این مرحله باید ایمیل بزنید، چون سوزان تقاضای تجدید نظر در حکم داده است و هفته آینده دادگاه او برگزار میشود. چرا نمیآیی در دادگاه حضور داشته باشی و بعد ناهار بخوریم؟» پس من این کار را کردم و در جلسه دادرسی حاضر شدم. آن روز درخواست تجدید نظر سوزان علیه حکم رد شد. به این دلیل که آزار جنسی او مربوط به دوره کودکی بوده و زمان وقوع جرم او یک زن 40 ساله بوده است، و انتظار میرفت که به نوعی از آن تروما عبور کرده باشد. این موضوع واقعاً عصبانیت من را برانگیخت و بیشتر تحریکم کرد که چطور میشود چنین مسئله مهمی را نادیده گرفت و وظیفه انسانی قانون در قبال این موضوع و این قربانی چیست. کل ماجرا اینطور بود. من با وکیل سوزان آشنا شده بودم و رابطه من با او در روند شکل گرفتن طرح این سریال محوری بود و درواقع من را از آنجا به اینجا رساند. او یک مرد فوقالعاده است؛ آدمی کاملاً همدل و دوستداشتنی. دسترسی من به کل داستان سوزان و کریس همین مرد بود. او من را به سوزان معرفی کرد و راه را برای من باز کرد تا شروع به نوشتن برای او کنم. سپس شروع کردم به نوشتن درباره کریس، و بعد سرنخها را کنار هم گذاشتم و بهتدریج رشتههای داستان در هم تنیده شد. همه چیز اینگونه شروع شد.
داستان شما چقدر به واقعیت نزدیک است؟
برای من این شبیه یک نقطه بحران بود. زمانی فرا میرسد که باید در فیلمتان عناصری از واقعیت یک داستان واقعی را کنار بگذارید تا مطمئن باشید که به عنوان یک درام و یک داستان که باید تا اندازهای هم سرگرمکننده باشد، کار کند. اما از طرفی بدیهی است که در قبال رویدادهای واقعی زندگی مسئولیت دارید، اما در عین حال باید ادراک روشنی هم برای مخاطبان وجود داشته باشد که دارید داستانی را تعریف میکنید و این درواقع یک قصه است و نه تمام واقعیت با تمام جزئیات. این اولین تلاش من برای نوشتن فیلمنامه بود. بنابراین میتوانستم حدس بزنم که برای خودم یک نارضایتی جزئی در مورد حذف بعضی از واقعیتهای داستان آنها وجود داشت. چون اینها آدمهایی بودند که در ذهنم تردید نداشتم که واقعاً قاتلاند، حتی اگر ادعا میکردند که بیگناهاند. اما مسئله رویکردی بود که من برای بررسی این جنایت انتخاب کرده بودم که همانطور که گفتم، نزدیک شدن به درون مجرمان و انگیزههای آنها و ریشهیابی این موضوع که چه میشود یک انسان دست به چنین اعمال خشونتآمیزی میزند، برای من در رأس امور بود. بنابراین تا اندازهای از واقعیتها فاصله گرفتم.
از همان ابتدا و طی مکاتبات با سوزان و کریستوفر همین لحن را برای گفتن داستان مدنظر داشتید؟ اینکه زیاد هم واقعی نباشد؟
در یکی از اولین نامههایی که به سوزان نوشتم، گفتم که داستان آنها یک داستان خارقالعاده و باورنکردنی است. میخواستم کمی حس والتر میتی یا آملی به آن داشته باشد. چالش پس از آن این بود که با توجه به اینکه بهناچار عناصر واقعی جنایت وجود خواهند داشت- و بسیار هم جدی بودند- ما باید اطمینان پیدا میکردیم این عناصر برنامهای را که در زمان شروع کار داشتیم، بر هم نمیریزد و نامتعادل نمیکند و از مسیر اصلی برای فضاسازی خارج نشویم؛ چیزی که قرار بود بسیار شخصیتر و فارغ از چشماندازهای عمومی درباره این جنایت و معنای حقیقت باشد. ما باید این عناصر واقعی را در میان تصاویری که بسیار شخصیتر و رهاتر معنای حقیقت را بیان میکرد، قرار میدادیم. این احتمالاً بزرگترین چالش برای ما بود. فضای مدنظر ما بیشتر سورئال و کمی امپرسیونیستی بود تا برداشتی وفادارانه از واقعیت یک جنایت. خیالپردازیها همیشه در مؤلفههای فانتزی کار میکند. بنابراین ما باید رویهای ثابت میداشتیم که به مخاطب اجازه دهد هم بداند قضیه از چه قرار است و پیشرفت داستان را در ذهنش ترسیم کند و هم به او اجازه دهد از دریچه نگاه این دو نفر، بهخصوص سوزان این اتفاق را از نظر بگذراند. اما قصد نداشتیم این امر، آنچه در واقعیت رخ داده و به گونهای که خبرنگاران و روزنامهها بررسی کردند، مسلط بر فضا باشد. خیالانگیزی و فضای شاعرانه و رویایی برای ما در گفتن این داستان شرط اول بود.
برداشت شما از سوزان و کریستوفر ادواردز به عنوان یک انسان چیست؟ آنها کاملاً همدلیبرانگیز به نظر میرسند. بااینحال، مجرم و محکوم به قتل هستند.
قبل از هر چیز، درواقع آنها دو آدم محکوم به قتل هستند و من قصد ندارم، یا دلیلی ندارم که فکر کنم آنها مرتکب آن جنایتها نشدهاند. اما زمانی که کسی به جرمی جدی محکوم میشود، معمولاً آنچه اتفاق میافتد، این است که دیدگاههای عمومی درباره آن شخص حول مجرم بودنش شکل میگیرد. درواقع آنها قبل از هر چیز با جرمشان تعریف میشوند. به همین ترتیب سوزان و کریس به «قاتلان خونسرد» تبدیل شدند. اما طبیعتاً زندگی آنقدر هم سیاه و سفید مطلق نیست. ما هرگز نمیدانیم دقیقاً در آن آخر هفته چه اتفاقی افتاد. حتی اگر آنها والدین سوزان و آن افراد خاص را به خاطر پول کشتند، دلیل کشته شدن آن آدمها هم داستان خودش را دارد، گذشته خودش و مابقی چیزها. شواهد نشان میدهد که ویچرلیها آدمهای چندان خوبی نبودند. من هرگز قتل را نمیپذیرم، اما از سوءاستفاده جنسی نیز چشمپوشی نمیکنم. فکر میکنم شناخت دارل (وکیل مدافع سوزان ادواردز) و ملاقات با او قبل از هر چیز و شنیدن صحبتهای او درباره سوزان به من کمک کرد تا بتوانم داستانی همدلیبرانگیز را تعریف کنم. شناخت او کمک زیادی به من کرد. نکته این است که در شرایط خاص چه کسی میداند که هر یک از ما قادر به انجام چه کاری هستیم؟ چه کسی واقعاً میتواند از آنچه هست، از چیزهایی که او را به آنچه هست تبدیل کرده، بگریزد؟ جدا از جنایتهایی که ادواردزها مرتکب شدهاند، فکر نمیکنم هیچکدام از آنها هیچ آدم دیگری را بکشند. اما وقتی نوبت به پدر و مادر سوزان رسید، بله، این کار وحشتناک را با آنها انجام دادند.
بنابراین اینجاست که ما همدردی میکنیم. وقتی از جنبه سوءاستفاده جنسی نگاه میکنیم، وظیفه ما این است که سؤالات پیچیدهای را در مورد اینکه شفقت و همدلی ما باید کجا به کار بیاید، مطرح کنیم. اگر طرح این پرسشها به معنای تمایل به برداشتی سمپاتیک از آن شخصیتهاست، خب پس باشد. اما میخواهم روشن کنم که قصد من این نبود که مردم فکر کنند سوزان و کریستوفر ادواردز نباید در زندان باشند. اگر واقعاً آنها مرتکب این جنایت شدهاند که تقریباً صددرصد احتمال دارد شده باشند، نفرتانگیز است، اما شاید تا اندازهای هم دستکم برای من با توجه به گذشته سوزان قابل درک باشد. خیلی سخت است که به آن مکان، آن آخر هفته بروید و بفهمید دقیقاً چه اتفاقی افتاده و در ذهن این آدمها چه گذشته است. لزوماً قاتلها افراد عادی نیستند، اما میتوانند به اندازه کافی هم خوب باشند، همانطور که کریس و سوزان بودند. بله، درک جنایت آنها بسیار کار سختی است، اما من فکر میکنم این در مورد اکثر مردم صادق است. در شرایط خاص چه کسی میداند با توجه به کارتهایی که به ما داده شده، چه کاری انجام میدهیم.
نوشتن برای شریک زندگی شما چطور بود؟ کسی که یک بازیگر برنده اسکار است؟
در حال حاضر میشود گفت ما تا اندازهای راه خود را پیدا کردهایم. چون این اولین بار است که این اتفاق میافتد و با هم همکاری کردیم. اما واقعاً احساس نمیکنم که بیشتر از بقیه عوامل با اولیویا نزدیک بودم. چون من و همه افراد دیگر در تولید میخواستیم که سریال مسیر معمولی، چهارچوبها و سختگیریهای معمول را طی کند. جایی که بازیگر فقط وقتی فیلمنامه را میبیند و میخواند که آماده شده است، و این درنهایت تصمیم نویسنده نیست. بنابراین اینطور نبود که ما دائماً در حال تمرین با همدیگر باشیم، یا مدام منتظر واکنش او به ایدههایم باشم، یا حتی از آنها صحبت کنم. البته که من بزرگترین طرفدار اولیویا هستم. من تکتک لحظات زندگیاش را تماشا کردهام و از کارهایی که او میتواند انجام دهد، کاملاً آگاهم. دلیلی که من پیگیر پروژههای اولیویا کولمن بودم – حدود پنج یا شش سال پیش بود- حس بیعدالتی شدیدی بود که داشتم از این بابت که آنطور که باید، فیلم تیراناسور (پدی کانسیدین/ 2011) دیده نشد. پدی با آن فیلم چیز شگفتانگیزی خلق کرد و هر کسی که در آن نقش داشت، بیش از آنچه به دست آورد، لیاقت داشت. من فقط میخواستم افراد بیشتری ببینند که اولیویا کارهای بیشتری را میتواند انجام دهد.
قاتلان باغچه تا چه اندازه داستانی عاشقانه است؟
فکر میکنم بیشتر از هر چیز یک داستان عاشقانه باشد. همانطور که ویل شارپ میگوید: «قاتلان باغچه یک داستان عاشقانه است.» داستانهای جنایی را شما هر روزه در صفحه حوادث راحت دریافت میکنید. داستان عاشقانه اما در مورد امکان ما برای همدلی و توانایی ما برای پرسیدن این سؤالات از خود است که حس انسانی ما چگونه و کجا کار میکند. همچنین اینها داستانهایی است که برای خودمان میگوییم و برای کسانی که دوستشان داریم. داستانهایی که به ما کمک میکنند از چیزها و مسائلی عبور کنیم که درک یا پذیرفتن آنها آسان نیست. قاتلان باغچه همچنین چون در مورد نقطه خاکستری سرشت انسان است، میتوان در آن به عشق متکی شد. اینها کسانی را کشتهاند، اما برای آنها این اهمیت داشته که سوزان از سوی پدرش مورد آزار جنسی قرار گرفته. و من فکر میکنم داستان عشق میتواند موضوع اصلی باشد. چون کریس کسی است که در تمام مدت قبل از همه ما، قبل از اینکه ما از داستان بدانیم، قبل از اینکه هیچچیزی درباره آن بدانیم، با سوزان همدردی میکرد. او ترجیح داد نسبت به آنچه او از سر گذرانده، دلسوز باشد. به یک معنا، وقتی با سوزان ازدواج کرد، او را از دست والدینش نجات داد. سؤال اینجاست که آیا عشق به او همچنین این امکان و این توجیه را میدهد که تا مرز قتل به خاطر او پیش برود؟ آیا این عشق آنها را به حدی رساند که این عمل اجتنابناپذیر شد؟ ما نمیخواهیم به این سؤال پاسخ دهیم. اما میخواهیم آن را بپرسیم.
روایت شما دارای جنبههای کمیک است. حس نکردید این شوخطبعی باعث برداشتهای غلط از این داستان شود؟ بههرحال، شما درباره دو قاتل دارید حرف میزنید.
من و شارپ هر دو جنبههای کمیک فیلمنامه را راهی برای متعادل کردن مضامین تیره و تار این داستان میدانستیم. در مورد خودم فکر میکنم که تمایل طبیعی من این است که در چیزها به دنبال شوخطبعی باشم. این تا حدودی ناشی از معذب بودن ذات انگلیسی من از صحبت کردن در مورد هر چیز خیلی جدی است. در عین حال من نمیخواستم مخاطبانم بیش از حد برای سوزان و کریستوفر دل بسوزانند و تصویری تراژیک از آنها بدهم. یا در نقطه مقابل، از آن دو متنفر شوند. به این دلیل لحن شوخطبعانه به بعضی از فضاها دادم. آنها به احتمال زیاد جنایتهای وحشتناکی را مرتکب شدهاند و این غیرقابل کتمان است. هیچ راه گریزی نیست و بستگان قربانیان نیز در قید حیات هستند. امیدوارم تماشای این موضوع برای آنها ناراحتکننده نباشد.
منبع: نیویورک تایمز