علی زرنگار فیلمنامهنویس مغز استخوان را پیش از این با دو همکاریاش در نگارش فیلمنامههای وحید جلیلوند یعنی چهارشنبه 19 اردیبهشت (1393) و بدون تاریخ، بدون امضا (1395) به یاد میآوریم، با این تفاوت که اینبار در فیلم مغز استخوان به کارگردانی حمیدرضا قربانی به طور مستقل به نگارش فیلمنامه روی آورده است، هرچند بار دیگر در یک ملودرام اجتماعی به سراغ درونمایهای از فقر و بیماری رفته است که وجوه مشترک فراوانی با دو اثر قبلیاش داشته است.
یکی از انتقادات بسیار متداولی که بر ملودرام وارد میدانند، آن است که این ژانر در حقیقت از هر وسیلهای برای تشدید تأثیر عاطفی سود میجوید و در این فیلم نیز این انتقاد با چینش مهندسیشده اتفاقات حُزنانگیز پیاپی که بر قهرمان حادث میشود، برقرار است. ضمن آنکه روایت از نظر دامنه اطلاعات، تقریباً نامحدود و به روایت دانای کل نزدیکتر است و از این رهگذر قادر است احساس ترحم، طعنه و تمسخر و حالات و عواطف مختلف دیگر را در ما برانگیزد. روایت با گریز زدن از شخصیتی به شخصیت دیگر و فراهم آوردن حوزه دید نسبتاً وسیع برای تماشاگر، توانایی ما را در پیشبینی واکنش شخصیتهای مختلف چندبرابر میکند. یکی دیگر از امکانات شاخص ملودرام در پرداخت پیرنگ آن است که ما به طور عادی آن را تغییر شخصیت مینامیم. بدین معنی که در ملودرام باید بکوشیم تغییری را که یک رویداد مشخص در رفتار شخصیت پدید میآورد، پیشبینی کنیم. بنابراین پیش از هر موضوعی لازم است با شخصیتهای داستان آشنا شویم و از شناخت میل و انگیزه آنان به تضاد و تقابل داستانی دست بیابیم.[1]
در پیرنگ مغز استخوان چنین تقابلی شکل نمیگیرد، بنابراین در جهت تأیید چنین ادعایی وضعیت دو سوی تقابل را مورد بررسی قرار میدهیم. در یک سو بهار ساریخانی (پریناز ایزدیار) قرار دارد که پسرش/ پیام به بیماری لوسمی مبتلاست. دو راهحل مرتبط برای درمان چنین بیمارانی پیوند مغز استخوان از خود فرد یا از طریق یک همخون (در اینجا بهار) است، که ظاهراً هر دو این عملها در داستان با بهبودی مقطعی مواجه شده است. با عود کردن بیماری پسرک، کار به شیمیدرمانی کشیده، و این اقدام منجر به ضعیف شدن بدن پیام میشود. در این مرحله است که پزشکان از فرایند درمانی او قطع امید و اصطلاحاً او را جواب میکنند. با اصرار فراوان بهار و بیان ضعف و ناکارآمدی علم پزشکی، دکتر متخصص پیام، راهکار دیگری را- بر فرض محال- مطرح میکند که اگر از بند ناف برادر یا خواهر همخون پیام در هنگام تولد برداشتی انجام شده بود، امکان پیوند دیگری نیز وجود داشت تا HLA[2] او به مسیر مطلوب بازگردد. این پیشنهاد جرقهای در ذهن بهار ایجاد میکند، بنابراین با وجود سن نسبتاً بالایش حاضر میشود ریسک تولد فرزندی دیگر را به جان بخرد، مشروط بر اینکه دکتر شرایط فرزندش را تا 9 ماه آینده ثابت نگه دارد.
با توضیحات فوق عملاً بهار به عنوان قهرمان یا پروتاگونیست داستان معرفی میشود. او که برای نجات جان فرزندش تاکنون به هر عملی مبادرت ورزیده است، اینبار در آزمونی دشوارتر از قبل قرار میگیرد، چراکه همسر کنونیاش حسین (بابک حمیدیان) پدر تنی پیام نیست و برای انجام عمل مزبور لازم است تا بند ناف نوزاد از فردی باشد که از پدر و مادر مشترکی متولد میشود. سطح کشمکش و دغدغههای بهار در جهت دستیابی به هدفش- که همانا نجات جان فرزندش است- از این مرحله نیز فراتر میرود، چراکه پس از حضور در آسایشگاه اعصاب و روان همسر سابقش- مجید (جواد عزتی)- متوجه میشود برادرش امیر (نوید پورفرج) سال گذشته او را مرخص کرده و اکنون لازم است برای این خواسته نامتعارفش دست یاری به سوی حسین بلند کند تا به کمک دوست پرنفوذش محل کنونی مجید را بیابد. علاوه بر این، با همراهی حسین به ملاقات مشاور میروند و شرایط را برای انجام عمل لقاح مصنوعی[3] پرسوجو میکنند تا پس از یافتن مجید از این طریق اقدام کنند. در مرحله بعد مشخص میشود که مجید به جرم تجاوز و قتل در زندان است و تا چندی دیگر نیز حکمش اجرا خواهد شد، پس طی صحبت با وکیل تسخیریاش (بهروز شعیبی) پی میبرد که مجید شرایط اخذ مرخصی را ندارد و تنهاترین راه برای رسیدن به خواستهاش برقراری یک ملاقات شرعی در زندان است؛ یعنی لازم است ابتدا از همسر کنونیاش طلاق بگیرد، عدهاش بگذرد و سپس با مجید ازدواج کند تا مجوزات لازم برای این ملاقات را به دست بیاورد. اما با توجه به فرصت اندک تا اعدام مجید، بهار با استفاده از تمهیداتی با کمک ناخواسته وکیل، این مراحل را نیز دور میزند و شرایط لازم را برای ملاقات به دست میآورد.
شخصیت مهم دیگری که در فیلمنامه در جبهه قهرمان میایستد، حسین است. هر چند با توجه به ماهیت این شخصیت و با توجه به مشکلات شرعی و عُرفی حضور او انتظار داریم در فرایند پیشروی قهرمان خلل ایجاد کند، اما شاهد کمکهای متعدد حسین به بهار هستیم که نهایت تلاش خود را برای بهبود این مشکل به کار میبندد. ما در سکانسهای متعددی با این شخصیت و رفتارهایش آشنا میشویم که از میزان عشق و علاقهاش به همسر و فرزند ناتنیاش حکایت دارد. در سکانس آغازین اوست که به دلیل جواب شدن پیام از سوی پزشکان طاقتش تمام میشود و زیر گریه میزند. در سکانسی دیگر وقتی پیام به دلایل پزشکی به بخش مراقبتهای ویژه منتقل میشود، شبانه در بیمارستان میماند و روی نیمکت در حالت خواب و بیداری، با شنیدن نجواهای پرستاران که وضعیت بهبودی بیمار را نامطلوب میدانند، از خواب میپرد و سرآسیمه و آشفته از آنان وضعیت سلامتی پیام را میپرسد و پس از اینکه مشخص میشود که گفتههای آنها مربوط به بیماری اورژانسی و تصادفی بوده است، آرام میگیرد. در جایی دیگر، وقتی همراه با پیام در لابی بیمارستان به تماشای تلویزیون نشستهاند، با استعدادش در لبخوانی آشنا میشویم که خاستگاه آن را در کودکیاش عنوان میکند و بالاخره در سکانسی دیگر به حمام بردن پیام و تر و خشک کردن او میپردازد. ما همچنین با شغل مدیریت او در چاپخانه نیز آشنا میشویم که برای این شخصیت فرعی سکانسی تکمیلکننده به شمار میآید. شاید بتوانیم اینگونه تعبیر کنیم که منظور نویسنده از ترکیب قهرمان با شخصیت حسین، دستیابی به مضمونی از پیروزی بر یک بیماری صعبالعلاج به همت قدرت عشق است.
در سوی دیگر ماجرا با مجید به عنوان آنتاگونیست داستان مواجه میشویم که طبیعتاً با شناخت مجید متوجه میشویم چنین عنوانی زیبنده او نیست. از دلایل جدایی او و بهار چیزی نمیدانیم، جز اینکه مجید دچار بیماری اعصاب و روان بوده و این احتمال میرود که دلیل جداییشان همین وضعیت سلامتی ناپایدار مجید باشد. تا اواسط فیلم هیچ اطلاعی از وضعیت او نداریم و طبیعتاً او را نباید در قطب منفی داستان و در جهت خلاف خواستههای بهار بپذیریم. ما در میانههای فیلم پی میبریم که مجید به دلیل شرایط نابهسامان خانوادگیاش جرم فرد متجاوزی را به گردن میگیرد؛ مشروط بر اینکه پول فراوانی از پدر قاتل به دست بیاورد. او این پول را صرف مشکلات متعدد خانوادهاش- آزادی برادر کوچکش/ امیر از زندان، خرید ماشینی برای برادر بزرگترش، کمکخرید جهیزیه برای خواهرزادهاش و نیز نوسازی خانه مادرش- میکند، اما تا پیش از برملا شدن رازش، به دروغ بیان میکند که بهار/ همسر سابقش با انگیزه تصاحب حضانت فرزندشان، پذیرفته است تا این مبلغ کلان را به او بسپارد. این ماجرا زمانی فاش میشود که بهار در جستوجوی یافتن مجید، از نوع برخورد برادر مجید شاکی میشود و امیر دلیل این رفتار را دروغی عنوان میکند که از زبان برادرش شنیده است. در این سوی ماجرا هدف والای مجید، با توجه به تداوم بیماری و شرایط نامطوب اقتصادی خود و اعضای خانوادهاش، انجام عملی فداکارانه است. او با دریافت مبلغ قابلتوجهی پول تصمیم میگیرد بیآبرویی حاصل از قتل انسانی را به گردن بگیرد و به زندگی خود خاتمه دهد، اما با بهرهگیری از این فرصت، حداقل رفاه ممکن را برای خانوادهاش مهیا میسازد. حتی در بخشی از داستان و هنگام ملاقات با برادرش، قصد دارد وجهی از پول دریافتی را به فرزندش اهدا کند. با این توضیحات مشخص میشود که هدف مجید به عنوان آنتاگونیست در مقابل هدف پروتاگونیست قرار نمیگیرد و بهتر است اینطور عنوان کنیم که هر کدام از آنها در جاده و مسیری متفاوت گام برمیدارند و مسیر داستانیشان تنها در یک لحظه با یکدیگر تلاقی دارد.
در سمت قهرمان، او لازم است علاوه بر فائق آمدن بر تمامی مشکلاتی که از سر گذراندیم، از عشق خود نیز بگذرد تا مسیر رسیدن به همسر سابقش هموار شود. بهار برای نجات جان فرزندش حاضر به انجام هر کاری میشود، از دور زدن در مسائل شرعی بگیرید، تا فدا کردن عشقی که بسیار برای آنها ارزشمند است، تا از این منظر بتواند اندک روزنه امیدی را که برای بهبودی فرزندش باقی مانده است، برقرار نگه دارد. در آن سوی میدان، مجید نیز حاضر شده است از زندگیاش بگذرد تا دیگر سربار کسی نباشد و برای اعضای خانوادهاش نیز کاری انجام دهد. شایان ذکر است که مجید حرکتی انجام نمیدهد که مسیر قهرمان را ناهموار کند و تنها در گوشه زندان نشسته است تا حکمش اجرا شود. به صورت کلی، پروتاگونیست در نقطه اوج داستان و با پشت سر گذاشتن تمام موانعی که از سر گذرانده است، به آنتاگونیست میرسد. در نقطه اوج مغز استخوان در یک سو بهار قرار دارد که در پی نجات جان فرزندش است و در سوی دیگر، مجید با تصمیمی فداکارانه برای پایان بخشیدن به زندگیاش ایستاده است. پس از انجام مقدمات معمول اداری، ملاقات خصوصی شکل میگیرد و پس از انجام گفتوگوهای مقدماتی مابین دو نفر، مجید- که پیش از این تلاشهای برادرش برای بیرون کشیدن از زندان را ناکام میگذارد و به او میگوید که تصمیم قطعیاش را گرفته تا لااقل برای یک بار هم که شده، بتواند در زندگیاش کاری انجام دهد- به بهار اعلام میکند که متوجه تلاشهای او برای نجات جان فرزندشان هست، اما بااینحال، مسیر زندگی خودش را جدا از تفکرات بهار میداند، چراکه او شرایط سخت زندگی مجید را در لابهلای بیماری و فقر درک نمیکند و به همین خاطر پیشنهاد او را به ضرس قاطع رد میکند.
بزرگترین اشکال در فیلمنامه مغز استخوان همین عدم تضاد و تضارب میان پروتاگونیست و آنتاگونیست پیرنگ است. در حقیقت مخاطب تا انتها و در نقطه اوج از نیت مجید خبر ندارد که قرار است بعد از تمامی تلاشها و اقدامات بهار، با دلیلی که برآمده از متن نیست، خواستهاش را رد کند و او را در راه رسیدن به انتظاراتش ناکام بگذارد. پس با دو مسیر مجزا طرف هستیم که هر کدام از این دو شخصیت، قهرمان داستان خودشان هستند. یکی قرار است با بیماری فرزندش مبارزه کند و دیگری با فقر و نداری که مسبب بیماری روانیاش شده است. این دوپارگی برآمده از نیاز دراماتیک دو سر تقابل است که علیالقاعده باید دو روی یک سکه باشند، اما نیستند. برای فهم دقیقتر بازگردیم به همان فرمول راهگشای درام:
چه کسی با چه کسی بر سر چه چیز میجنگد؟ این چه چیز باید یک چیز باشد و نه دو چیز.
[1] برداشت از روایت در فیلم داستانی، نوشته دیوید بردول، ترجمه سیدعلاءالدین طباطبایی، نشر فارابی
[2] HLA: Human leukocyte antigen آنتیژن گلبولسفید انسانی
[3] IVF: In Vitro Fertilization