فیلمنامهنویس و کارگردان: نفیسه زارع
فیلمبردار: سروش علیزاده
تدوین: پویان شعلهور
موسیقی: مهدی وکیلی
تهیهکننده: کاوه مظاهری
بازیگران: سونیا سنجری، ترنم آهنگر، داریوش رشادت
رعنا دختربچهای پنج، شش ساله با موهای بلوند بسیار کوتاه و چشمان روشن و پوست گندمی. درشتاندام و حتی کمی زمخت.
تلی که موهای مصنوعی قهوهای و فر بلندی دارد، پشت گردنش آویزان است. هودی زردرنگش لکهای قابل تمایز در کل فیلم است.
میترا زن 34، 35 سالهای، بسیار ظریف و با صدایی زیر و کمجان. لاغراندام با موهای فر مشکی بلندی که ردی سفید رویشان افتاده. کمخوابی گودی عمیقی بر صورت استخوانی و چشمان سیاهش انداخته. با همه اینها، بسیار زیباست. مانتو و شلوار اداری خاکستریرنگ و مقنعه طوسی به سر دارد. این میان کیف آبی روشن زیبایش از لباسهای بیریخت اداریاش کاملاً متمایز است.
خارجی/ روز/ باغ وحش
رعنا در بغل میترا نشسته. میترا آیینهای جلوی صورت رعنا گرفته که صورتش را پوشانده. رعنا آیینه را پس میزند. روی صورت رعنا با گواشهای رنگی نقاشی حیوانی کشیده شده.
میترا: چیه مامان؟
رعنا با دست صورت مادرش را نزدیک میکشد و در گوشش چیزی میگوید.
میترا: نه مامان!... این گوزنه.
رعنا (با بغض و صدایی نسبتاً آرام): پس چرا شاخ نداره؟!
میترا (سرش را نزدیکتر میآورد): چی؟!
در بکگراند میترا و رعنا، دست مردی تصویری نقاشیشده بر پارچه از جنگلی مصنوعی و کودکانه را فیکس میکند.
رعنا: میگم این گوزن نیست. پس چرا شاخ نداره؟
میترا خندهاش میگیرد. رعنا با همان خشم به میترا نگاه میکند و باعث میشود میترا خندهاش را جمع کند.
میترا: مامان... نمیتونستن رو سرت شاخ بذارن که...
صدای مرد: خانوم، اینجا رو نگاه کنین لطفاً.
میترا سرش را به روبهرو میگرداند.
میترا: نقاشیه.
صدای مرد: خب... اینجا... اینجا.
جهت نگاه میترا جابهجا میشود.
صدای مرد: خوبه... خوبه... چی بود اسم دخترتون؟
رعنا (با غضب): رع...نا.
صدای مرد: رعنا خانوم، اینجا رو نگاه کن...
رعنا رویش را برمیگرداند.
صدای مرد: رعنا خانوم؟
میترا: رعنا؟!
رعنا رویش را برمیگرداند. میترا معذب شده.
میترا: مامان... اونجا رو نگاه کن.
صدای مرد: اینجا...
رعنا به مرد نگاه میکند و ناگهان اقدام به رفتن میکند، که میترا در جا میگیردش و چیزی در گوشش میگوید.
صدای مرد: بگیرم؟
رعنا: نمیخوام (با بغض).
میترا (رعنا را در بغلش جابهجا میکند... با صدای آهسته): مامان جان همه گوزنا که شاخ ندارن.
رعنا: دارن... خودم میدونم...
صدای مرد: یک...
رعنا نگاهش را از دوربین گرفته و ناخن میجود.
صدای مرد: اینجا رو ببین عمو...
میترا سرش را پایینتر نزدیک رعنا آورده و لبخند محوی میزند. اینطوری صورتش دیده میشود.
صدای مرد: دو...
میترا (آهسته زیر گوشِ رعنا): همهشون ندارن... مادههاشون ندارن...
صدای مرد: ببینم... ببینمت... آفرین... سه...!
همزمان با گفتن سه و آمدن صدای شاتر، رعنا خیره به دوربین میغرد... دندانهایش را نشان میدهد و با پنجههایش برای خودش شاخ میگذارد و سرش را به سمت جلو میآورد. بعد از آمدن صدای شاتر، رعنا سرش را عقب میکشد. با زبان کمی بیرونآمده و با لبخندی از سر رضایت به اطراف نگاه میکند.
قطع به سیاهی
اسم فیلم: باغ وحش
خارجی/ روز/ باغ وحش
تصویری محو از قفسی خالی دیده میشود و برگهای درختی که با جهت باد، ریزریز تکان میخورند... انتهای قفس دری با دستگیره فلزی خاصی دیده میشود و باقی فضای پشت میلهها، محوطهای برای راه رفتن و دیده شدن حیوان است. در انتهایی نیمهباز است و (جلوتر) پشت میلهها هیچ حیوانی نیست. رعنا ایستاده رو به قفس خالی. بیحرکت...
صدای میترا (از دور): رعنااا... رعنا...
از پشتِ سر، تلِ آویزانی (که موهای بلند فری به آن وصل شده) پسِ سر رعنا افتاده و رد قیچی روی موهای بسیار کوتاهِ بلوندش بهوضوح قابل دیدن است.
صدای میترا: رعنا... بیا اینو بگیر... آب شد.
رعنا سرش را برمیگرداند. ردی محو از رنگهای گواشِ شستهشده هنوز روی صورتش مانده.
رعنا: تو بیا... پیداش کردم.
رعنا دوباره نگاهش را برمیگرداند به سمت قفس. چند بچه با صورتهای نقاشیشده حیوانهای مختلف، بهسرعت از پشتِ رعنا میدوند و میروند.
قطع به سیاهی
نویسنده و کارگردان
خارجی/ روز/ باغ وحش (مقابل قفس)
میترا و رعنا جلوی همان قفس ایستادهاند. رعنا بستنی قیفی آبشدهای در دست دارد.
میترا: اینجا که هیچی نیست مامان.
رعنا: نخیر... یادمه... همینجا بود.
میترا: پس چرا هیچ تابلویی بالاش نزده؟
رعنا: تو خودت قدت نمیرسه تابلوش رو ببینی که...
میترا: خب بیا بغلت کنم تو ببین... (رعنا امتناع میکند) بیااا دیگه...
رعنا به سمت میترا میرود. میترا بغلش میکند و بالای سرش میگیرد. وضعیت نامتعادلی است. سر رعنا بالای قاب را رَدَ کرده.
میترا (که سختی وزن رعنا در صدایش معلوم است): دیدی؟
رعنا: نوشته گوزنای شاخدار.
میترا خندهاش میگیرد و با احتیاط رعنا را پایین میآورد.
میترا: آفرین... از کی بلدی بخوونی؟!
رعنا: بلد شدم؟
رعنا چوبی برمیدارد و آن را داخل قفس میکند.
رعنا: بیااا بیروووون.
میترا: نمال انقدر دستتو به میلهها عزیزم.
رعنا بستنیاش را به سمت مادرش میگیرد.
رعنا: دیگه نمیخوام.
میترا بستنی را میگیرد و با دست دیگر چوب را از دست رعنا پایین میاندازد.
رعنا: بیا پیش مااا... بیاااااا.
میترا کلافه توی کیفش دنبال دستمال میگردد. رعنا جایش را عوض میکند و سعی میکند از میلهها بالا برود و صدایش را کلفت کند.
رعنا: بیاااااا بیرووووون... اگه صورتمو درست نقاشی کرده بودی، منو میشناخت.
میترا دستمال را در کیفش پیدا نمیکند.
رعنا : گوشیتو بده.
میترا دستمال را بیرون میآورد و شروع به پاک کردن دست رعنا با آن میکند. رعنا وول میخورد.
رعنا: گوشیتو بده.
میترا: میخوای چی کار؟
رعنا: تو بده.
میترا: نمیخوری دیگه بستنیتو؟
رعنا: نه... میخوام برا بابا فیلمشو بفرستم.
میترا ناگهان مکث میکند.
میترا: فیلم چیو؟
رعنا: خونه گوزنه رو... بگه چه جوری بیاریمش بیرون (بگه چطوری باید بیاد بیرون).
میترا به رعنا نگاه میکند.
رعنا: بده دیگه لطفاً.
میترا: پاشو... پاشو بریم بقیه حیوونا رو ببینیم.
میترا میرود و رعنا خیره به او در جایش میماند. میترا برمیگرد به سمتش.
میترا: بیا بریم یه بستنی شکلاتی دیگه بگیرم برات.
میترا میخواهد دست رعنا را بگیرد و رعنا دستش را بیرون میکشد و پشت سرش قایم میکند.
میترا: داری منو اذیت میکنیاا... بیا بریم بقیه حیوونا رو ببینیم.
باز برمیگردیم ببینیم اومده بیرون یا نه.
رعنا: دفعههای بعد که اومدیم، بریم بقیه حیوونا رو ببینیم.
میترا: دفعههای بعدی اصلاً نمیتونیم بیایم... یعنی سخته بیایم... خونهمون دیگه خیلی دور میشه از اینجا.
رعنا: من که گفتم نمیام... خودت برو تو اون خونههه.
میترا: تنهایی برم؟ ها؟
رعنا نگاهش میکند و جوابی نمیدهد. میترا باز دستش را برای رفتن به سمتِ رعنا دراز میکند و اینبار رعنا مینشیند روی زمین و زانوهایش را بغل میکند. میترا نفس عمیقی میکشد.
میترا: مامان این وامونده خالیه... نگاه کن خودت... هیچی توش نیست...
رعنا: بابا بهم گفت به من زنگ بزن، اگه از خونهش بیرون نیومد...
میترا: بابا گفت؟
رعنا به تأیید سرش را تکان میدهد.
میترا: به تو گفت؟
رعنا سرش را به تأیید تکان میدهد.
میترا: کِی؟
رعنا: صبح... صبح... قبل اینکه من بیام... بیام... تو بیدار شی به من زنگ زد. گفت اگه مامان بالاخره بردت امروز باغ وحش به من زنگ بزن.
میترا همقدِ رعنا مینشیند.
میترا: رعنا... نگفتم انقدر دروغ نگو؟! ها؟... (وقتی دروغ میگی، تند تند پلک میزنی.)
رعنا: دروغ نمیگم...
میترا کمی مکث میکند.
میترا: باشه.
میترا نفس عمیقی میکشد.
رعنا: دروووغ نمییییگم.
میترا: باشه... بیا...
گوشیاش را به سمت رعنا میگیرد.
میترا: بیا... زنگ بزن...
رعنا گوشی را میگیرد. کمی دست دست میکند و شمارهای را میگیرد. گوشی بوق میخورد. تا آخر صبر میکنند. قطع میشود. هیچکس گوشی را جواب نمیدهد. میترا بعد از مکثی کوتاهی میایستد.
میترا: حالا بریم؟
میترا دور میشود و میرود. رعنا که حالا تنها مانده، گوشی پلاستیکی صورتیرنگش را از جیبش درمیآورد.
رعنا: الو؟... بابا؟ (با لحن منزل آقای فلانی؟)
رعنا به میترا که دورتر ایستاده، نگاه میکند.
رعنا: بابا اینجا خالیه... ما وایسادیم بیرون بیاد، ولی نمیاد...
(از جهت نگاه رعنا میفهمیم) میترا نزدیکتر میشود.
رعنا: دروغ نمیگم... هست... میدونم هست... ایناها... نگااه... پیپیش اینجا افتاده...
میترا برمیگردد و به مدفوع حیوان در قفس نگاه میکند.
رعنا: همه کاری کردم، ولی نمیخواد بیاد ما رو ببینه... نمیاااد... نمیخوام... میخوام...
صدای خرخری میآید. رعنا صحبتش را قطع میکند و به سمت صدا نگاه میکند. مادرش را میبیند که دارد با خرخر حیوان را بیرون میکشد. میترا در حال خرخر کردن زیرچشمی به رعنا نگاه میکند. رعنا ذوق کرده. حالا میترا پا میکوبد زمین. انگار حیوانی قبل رم کردن باشد. رعنا میخندد. میترا به اطراف نگاه میکند که کسی آن نزدیکیها نباشد و محکمتر و جدیتر بازی میکند. رعنا همپای مادرش میشود و کارهای مادرش را تکرار میکند. میترا حالا آهسته به سمت رعنا میآید و ناگهان بغلش میکند. رعنا غش کرده از خنده.
میترا: بریم؟
رعنا: مُرده؟
میترا: نه مامان!... شاید جاشو عوض کرده باشن. بیا... بیا بریم... پیداش میکنم. (قول)
خارجی/ روز/ اتاق اطلاعات باغ وحش
جلوی دیواری طوسی، میترا و رعنا روی صندلی آهنی طویلی کنار هم نشستهاند. هر دو به یک نقطه در بالا، سمت راست تصویر خیره نگاه میکنند. صدای اخبار تلویزیون از آنجا میآید. اخبار از مهاجرانی میگوید که از مسیر دریا به استرالیا پناهنده شدهاند و در میان راه ماندهاند. عدهای در دریا غرق شده و تعدادی جان سالم به بردهاند. بعد خبرنگار سراغ مصاحبه با یکی از کسانی که در کمپ پناهندگان است، میرود. صدای گریه بچهای از داخلِ اتاق، همزمان شنیده میشود.
صدای مردی خارج از قاب: خانوم؟... خانوم؟
میترا: بله؟
صدای مرد: شما دنبال اطلاعات (اینجا) میگشتین؟
میترا: بله.
صدای مرد: تشریف بیارین... آقای کمالی اومدن.
میترا از جایش بلند میشود. رعنا هم به همراه او بلند میشود.
میترا: تو بشین. من الان میام.
میترا وارد اتاقی میشود که پشت صندلی، سمت چپ، درِ نیمهبازش قابل دیدن است. کیف آبیاش کنار رعنا روی صندلی جا میماند. صدای گریه دختربچه کمی نزدیکتر میشود. رعنا به سمت صدای بچه نگاه میکند.
صدای مرد: اسمش رو نگفت؟
صدای مأمور انتظامات: نه بابا... پیج کنین مامان باباش رو بیان ببرنش طفلی رو.
از نگاه رعنا دست مرد انتظاماتی دختربچه بسیار ریزهای را روی زمین میگذارد. روی صورت دختربچه نقاشی تمساحی کشیده شده. پشت سر دختربچه در حال گریه، پای چندین نگهبان مرد دیده میشود و دستهایی که گاهی به نوازش برای آرام کردنِ دختربچه روی سرش کشیده میشوند.
صدای مرد: خانوم بخشی؟ خانوم بخشی رو پیدا کن... ببین کجا پیداش کرده بوده اصلاً...
صدای مأمور انتظامات: اون پیداش کرده مگه؟
صدای مرد: مثل اینکه آره.
در همین حین رعنا از کیف میترا موبایلِ میترا را بیرون میآورد و از دختربچه در حال گریه فیلم میگیرد. آرام به سمت دختربچه میرود. کنارش مینشیند و ویدیو گریه کردنش را نشانش میدهد. دختربچه توجهش به ویدیو جلب میشود و صدایش کمی آرام میشود. رعنا همانطور که خودش را همقد دختربچه کرده و نشسته، سرش را بالا آورده و به نگهبان لبخند میزند. دختربچه باز ویدیو را پلِِی میکند.
صدای مرد: خدا خیرت بده عمو دهن اینو بستی... محسن چِشِِت اینجا باشه، من برم بخشی رو پیدا کنم بیام.
نگهبان کمی دور میشود. دختربچه مکرراً ویدیو را نگاه میکند. رعنا آرام یکی از دستانش را زیر پیراهنش پنهان میکند.
رعنا: ما همین چند دقیقه پیش با مامانم رفته بودیم کنار قفس گوزنها... بعد چون بابام بلد بود... یهو بابام یه صدایی درآورد... یهو یه عالمه... یه گله گوزن دویدن و اومدن سمت ما... یه گله گوزنِ خیلی خوشگل شاخدار...
حالا تمام حواس دختربچه به حرفهای رعناست. رعنا آب دهانش را قورت میدهد و ادامه میدهد.
رعنا: باباام... بعد با بابام بهشون یه عالمه بهشون غذا دادییم... من دست زدم به تنشون... شاخهاشون... پوستشون... بعد من بستنیم دستم بود... همینطوری داشتم بهشون هم غذا میدادم، هم بستنیم دستم بود... یهو یکیشون که خیلی بستنی دوست داشت... ما اصلاً حواسمون نبود... یهو سرش رو ازلای میلهها آورد بیرون و خاااااااچ.... دستم و بستنیه رو با هم خورد.
دختربچه در سکوت به رعنا نگاه میکند. رعنا نیمنگاهی به اطرافش میاندازد و آرام دستش را که زیر پیراهنش قایم کرده بود، به عنوان شاهدی بر قطع شدن دستش توسط گوزن به دختربچه نشان میدهد.
دختربچه مکثی میکند و ناگهان بلند میزند زیر گریه. دست مأمور انتظامات دختربچه را بلند میکند.
مأمور انتظامات: ای بابا این باز شروع کرد...
مأمور دستی بر سر رعنا- که یک دستش هنوز زیر پیراهنش پنهان است- میکشد. رعنا لبخند میزند.
ادامه خارجی/ روز/ محوطه باغ وحش (بین قفسها)
رعنا: پرسیدی؟ از کمالی پرسیدی؟
میترا جلو جلو میرود و رعنا پشت سر او تقریباً میدود.
میترا: گفت از قفس فرار کرده....
رعنا: چطوری فرار کرده؟
میترا: لباست گشاد میشه، چرا اونجوری کردی دستتو؟
رعنا دستش را از زیر آستینش درمیآورد.
رعنا: خب ازش میپرسیدی چرا فرار کرده؟
میترا: پرسیدم مامان... این هفته هی بارون اومده... توفان زده... گوزنه میترسیده... هی خودشو میکوبیده اینور اونور... دیگه آخرش در قفسش شل شده، فرار کرده.
رعنا همانطور که مادرش دستش را گرفته و میکشاندش، به حیوونهای درون قفس نگاه میکند. تصاویری کشدار از حیوانها در قفس.
رعنا: چطوری خودشو کوبیده اینور اونور؟
نمیدونم.
رعنا: اونجوری که دیشب تو خواب تکون تکون میخوردی؟
میترا نگاهش میکند. گوشی میترا زنگ میخورد.
میترا: بشین اینجا، الان میام.
رعنا روی نیمکتی مینشیند.
میترا: الو... سلام... بله، من با خودِ مسئولِ بنگاه حرف زدم.... تا امضا نکردن که من نمیتونم مبلغ شما رو پرداخت کنم... (الو سلام... نه... نه... هنوز نگفتم.)
صدای میترا دور میشود. یک مرد روی نیمکتِ چسبیده به پشتی نیمکتی که رعنا روی آن نشسته، در حال سیگار کشیدن است. پشتش به رعناست، ولی باد دود سیگارش را به سمت رعنا میآورد. رعنا زیرچشمی به مرد نگاه میکند. چشمانش را میبندد. نفسش را حبس میکند و بیرون میدهد، انگار خودش در حال سیگار کشیدن است.
میترا: رعنا؟... میخوام باهات صحبت کنم مامان.
رعنا: آقاهه گفت گوزنه دیگه برنمیگرده؟
میترا چیزی نمیگوید.
رعنا: ها؟ نگفت؟
میترا: چرا گفت... گفت اصلاً برگشته خودش...
رعنا: پس چرا نبود اونجا؟
میترا: من... (مکثی میکند و سعی میکند آرام باشد) دیروز طرفای صبح خودش برگشته اصلاً... برگشته تو قفسش. الان هم بردنش دامپزشکی که چکآپ کنن... اگه سالم باشه، ممکنه همین امشب هم بیارنش.
رعنا: اگه فرار کرده بوده، برا چی خودش برگشته؟
میترا: از خودش بپرس...
میترا میایستد و سپس چند قدمی دور میشود.
میترا: نمیای؟
رعنا به صف بچهها در دریاچه خیره مانده.
خارجی/ روز/ باغ وحش
دورتر همه ثابت در صف ایستادهاند. رعنا دائم ورجه وورجه میکند و از میلهها اینور اونور میرود. میترا در حالت ایستاده زیر گرمای آفتاب چرتش گرفته.
خارجی/ نزدیک غروب/ باغ وحش (دریاچه)
میترا و رعنا سوار بر قایق پدالی قو شکل، آرام در دریاچه تکان تکان میخورند. هر از گاهی صدای پرندهای شنیده میشود و صدای نفس نفس زدن آرام میترا درحالیکه پدال میزند.
میترا: جوراب شلواریهات... تلِتِ... همه صدفهات... همه چی، حتی چرخ خیاطی مامان رو هم میذاریم تو کارتون با خودمون میبریم...
سکوت. رعنا دوست دارد بازی را ادامه دهد.
رعنا: تلم.
میترا: گفتم که تلت هم میبریم...
رعنا: راز جنگل...
میترا: همه رو.
رعنا: روروئکم.
میترا کلافه نگاهش میکند.
رعنا: که تو انباری نگه داشتی برام؟
میترا: من نمیفهمم اونو میخواستی چی کار کنی تو؟
مکث.
رعنا نگاهش میکند.
رعنا: اوونو هم میبریم.
رعنا: موهامو که گذاشتم زیر ظرفِ گلدونی چی؟
میترا (کلافه و عصبی میشود): اونو یادم ننداز دوباره... باز... باز اعصابم خورد میشه... همه چی رو دیگه... گفتم همه چیو... چی کار میکنی؟... پا بزن دیگه تو هم مامان... من نفسم گرفت... انقدر تنهایی پا زدم... تکون بخور...
رعنا (با خشم): من... نمیااام... باهات.
رعنا بهسرعت به سمت دیگری خم میشود و سعی میکند دستش را به آب دریا برساند.
میترا: چی کار داری میکنی؟ چی میخوای؟
رعنا: میخوام دستم رو بشورم.
میترا به دستان سیاه او نگاه میکند.
میترا: کجا زدی سیاه شده... ببینم...
رعنا: این خرابه... هر چی پا میزنم، نمیشه.
میترا کلافه میشود و نفس عمیقی میکشد.
میترا: ببینم.
میترا خم میشود.
میترا: پاتو بده کنار... نگاه کن... چیه این آخه... بیا اینور... بیا اینور.
آهسته جایشان را با هم عوض میکنند. میترا حالا در جای رعنا نشسته و خم میشود به سمت پدال.
میترا: چرا این قایقای خراب رو میدن دست ملت؟
رعنا همانطور که مادرش خم شده، به درختان (جنگل) حاشیه دریاچه نگاه میکند. آرام و زیرلبی صدای باد درمیآورد.
میترا: ای وااای... زنجیرش در رفته...
رعنا صدای حرکت سریع باد را درمیآورد. همانطور که به درختان نگاه میکند، سرش را بهسرعت و با شتاب تکان میدهد. فرارِ سریعِ گوزن را میان صدای باد و تصویرِ کشدارِ درختان تجسم میکند.
رعنا: در رفته یعنی فرار کرده؟
میترا آرام سرش را بالا میآورد و به رعنا نگاه میکند. میزند زیر خنده. رعنا هم نگاهش میکند. با ذوق کمی از زبانش را بیرون میآورد. او هم با مادرش میخندد.
میترا: خرِ (خوشگل) مامان.
میترا محکم با دستانش صورت رعنا را میگیرد و محکم میبوسد.
میترا: عه صورتت چرا سیاه شده؟
رعنا با دست دستان مادرش را نشان میدهد.
رعنا: مال تو هم شده...
رعنا دست میزند به صورت مادرش.
رعنا: اینجا هم...
میترا به صورتش دست میزند و بعد به دستان سیاهشدهاش نگاه میکند. همانطور که در کیفش دنبال دستمال کاغذی میگردد...
میترا: میتونیم مرغ و خروس هم داشته باشیم.
به رعنا نگاه میکند تا عکسالعملش را ببیند.
میترا: بذاریم تو حیاط... من خیلی خوشم میاد مرغ و خروس داشته باشم.
رعنا: واقعاً؟
میترا: معلوومه که واقعاً.
رعنا: شبا چی کارشون کنیم؟ میان پیش ما میخوابن؟
میترا: شبا... همونجا تو حیاط پیش هم میخوابن... من و تو هم پیش هم میخوابیم... رو یه تخت.
رعنا نگاهش میکند.
میترا: خیلی خوش میگذرونیم خونه جدید... من... من... دیگه نمیتونم اونجا باشم... دیشب... نمیتونستم بخوابم... دیگه... من... میخوای... میخوای برات خوابم رو تعریف کنم؟... تعریف کنم دیشب چه خوابی داشتم میدیدم؟
رعنا با سر تأیید میکند.
میترا: خواب دیدم که... من و تو با همدیگه رفته بودیم سفر... رفته بودیم... یه جایی... یه جایی نمیدونم کجا... خارج از ایران انگار... یه جایی که همه غریبه بودن... هیچکسی رو نمیشناختم.
رعنا: منو چی؟
میترا: معلومه که تو پیشم بودی... سفت چسبونده بودمت به خودم... حتی زبونشون رو بلد نبودم که بتونم باهاشون حرف بزنم... تنها کسی که من میشناختم، یه مردی بود که قدیما، معلمِ زبانِ مدرسهم بود. یه مرد (کوتوله) که مدیرمون خیلی زود اخراجش کرد. میگفت آدم بدجنسیه... نمیدونم... به نظر من که نبود... من با اون قرار داشتم. تو یه رستوران سر راهی خیلی کثیف... وقتی اومد، گفت حق ندارم تو رو با خودم بیارم تو... باید بذارمت بیرون در... بهت گفتم همونجا وایسا... اصلاً تکون نخور تا من برگردم... وقتی رفتم تو رستوران، برگشتم سمتت نگات کنم، صورتت نبود... هر بار سرم رو برمیگردوندم، یه ماشین یه آدم رد میشد، نمیتونستم صورتت رو ببینم. فقط موهات رو میدیدم که توی باد تکون میخورد خیلی... خیلییی قشنگ بود... خیلی قشنگ بودی... به معلمم گفتم ما هر جور شده، باید اینجا بمونیم. نباید دیگه برگردیم. گفت اول باید یه خونه بگیری، والا اصلاً نمیشه. من گفتم خونه ندارم. خیلی خونسرد نگام کرد... هیچی نگفت... انگار اصلاً نشنیده باشه... سرم رو برگردوندم، باز تو رو نگاه کنم. از جلوت یه قایق رد شد. دیدم پشت سرت یه دریاچه بزرگ خیلی خروشانه که روش پر از کرجیه... پرِ قایق... یه عالمه قایق که رو همهشون درهای یه لنگه عمودی باز و نیمهباز بود... یکیشون یه در نیمهباز سفید داشت، با یه دستگیره طلایی خیلی خوشگل... به معلمم گفتم من اونجا میمونم. اگه میشه، شب رو اون کرجیه میخوابیم با دخترم... رفت... گفت هر طور راحتی. وقتی اومدم بیرون... پیش تو نشستم. همه داشتن میرفتن، میاومدن... هیچکی محل نمیذاشت بهمون... انگار همه میدونستن ما شب قراره اونجا بخوابیم. من همهش داشتم فکر میکردم... چرا یه نفر نمیاد بگه خیلی خطرناکه... شب اینجا، رو این رودخونههه بخوابین، ممکنه یهو غلت بزنین بیفتین... نفهمین یهو بیفتین تو آب... نفهمین...
سکوت
میترا: رعنا منو نگاه کن... ما باید بریم... من... من دیگه نمیخوام، نمیتونم اونجا بمونم مامان... برا تو هم بهتره... میارمت... هفتهای دو... هفتهای یه بار هم میارمت اینجا... قول میدم... قول میدم خونه جدید خیلی خوش بگذره...
مکث
رعنا: اگه بابا برگرده، ما رو گم نمیکنه؟
میترا: برنمیگرده.
مکث
رعنا: من نمیام... نمیخواام مدرسمو عوض کنم.
میترا: رعنا...
رعنا: نمییییااااااااااام... خودش به من زنگ زد گفت میخواد زودی بیاد خونه.
میترا (عصبی شده): برا چی انقدر به من دروغ میگی رعنا؟... هاااان؟
رعنا (صدایش را بلند میکند): دروغ نمیگم... خودش به من زنگ زد گفت.
سکوت
میترا: بده من... بده من...گوشیتو بده، من میخوام باهاش صحبت کنم...
رعنا تند تند پلک میزند و به مادرش نگاه میکند.
میترا: میگم بده به من... مگه نمیگی بهت گفت میاد... بده من میخوام باهاش حرف بزنم.
رعنا فقط به میترا با خشم نگاه میکند. میترا اقدام به برداشتن گوشی از جیب رعنا میکند.
میترا: گوشی صورتیتو بده... به... من.
درگیری کوتاهی میشود. میترا به زور و تقلا گوشی صورتی را از رعنا میگیرد.
درگیر اضطراب افتادن در آب.
میترا (که به خاطر تقلایش برای گرفتن گوشی، موقع حرف زدن کمی نفس نفس میزند): الو؟... بابا؟... (با لحن منزل آقای فلانی؟) سلام... بابا چرا خودت به رعنا نمیگی؟... ها؟... آهان سختته... (پوزخندی عصبی) باشه... فهمیدم... بااشه... پس من باید بگم دیگه؟ آهااا... خب... خب... آها... آها... باشه... اینا رو که الان میگی، من همه رو بهش بگم؟... من... پس... من... من فقط بهش میگم... بهش میگم... که... دیگه منتظر نباشه... بابات دیگه... برنمیگرده... (هیچوقت برنمیگرده...) (رو به رعنا) بیا... خودت باهاش حرف بزن... به خودت هم همه اینا رو بگه...
میترا: بیا...
رعنا کپ کرده. چیزی نمیگوید. میترا گوشی را به سمت رعنا برمیگرداند. رعنا چیزی نمیگوید و خیره نگاه میکند. بیصدا اشکهای میترا میآیند. میترا کمی رویش را از رعنا میگیرد. از کیفش آیینهای درمیآورد.
همراه اشکها ردِ سیاهی ریمل بر صورت میترا ا افتاده. میترا سعی در پاک کردن لکههای سیاه ریمل و روغن قایق از چهرهاش دارد. هیچکدام چیزی نمیگویند.
سکوت.
رعنا: چی گفت؟
میترا چیزی نمیگوید.
رعنا: مامان... چی گفت؟
میترا اشکهایش را پاک میکند و خودش را جمعوجور میکند.
میترا: بابات هیچوقت برنمیگرده رعنا... ما از این به بعد با همدیگه زندگی میکنیم... دوتایی.
سکوت
میترا و رعنا در سکوت به هم نگاه میکنند.
میترا: خیلی هم خوش میگذره.
سکوت.
میترا دوباره رویش را برمیگرداند به سمت آینه. رعنا به بازتاب نور آفتاب بر صورت مادرش خیره شده. میترا در حال پاک کردن تهمانده سیاهی از صورتش است.
سکوت
رعنا (با بغض): حتی اگه موهام بلند شه، خوشگل شم چی؟
میترا به رعنا نگاه میکند.
ادامه/ خارجی/ روز/ باغ وحش (دریاچه)
در نمایی دور قایق مادر و دختر بین دریاچه معلق مانده.
شب/ خارجی/ محوطه باغ
میترا رعنا را که خوابش برده، بغل زده و به سمت خروجی باغ وحش در حرکتاند. در جهتِ مخالفِ بیشترِ آدمهایی که از کنارشان رد میشوند. یک ون بزرگ از کنارشان رد میشود، درحالیکه یکی از مأمورین، کنارِ درِ ونِ در حالِ حرکت ایستاده و با اشاره دست آدمها را از مسیرِ ون دور میکند. میترا با دیدن ون متوقف میشود. به سمت ون برمیگردد. میترا در جایش میماند. کمی مکث میکند و باز میچرخد و به سمت در خروجی حرکت میکند. رعنا را در بغلش جابهجا میکند. وزن رعنا برایش زیاد است. (یا فقط میترا رو برمیگرداند و نگاه میکند به چیزی، باز جلو میرود و بعد...)
میترا (آهسته در گوشش میگوید): رعنا؟ بیداری مامان؟... گوزنه رو آوردن. میخوای بری ببینیش؟
رعنا جوابی نمیدهد. میترا همانطور که او را در بغلش گرفته، کمی تکانش میدهد.
میترا: رعنا؟
میترا میچرخد و برمیگردد به سمت در خروجی. رعنا را میبینیم که آهسته از میان چشمهایش به مسیرِ دور شدنِ ون نگاه میکند. صدای رعد و برقی شنیده میشود، اما خبری از باران نیست.
داخلی/شب/ خانه
در ورودی خانه باز است و همه جا خالی. بیشتر وسیلهها کارتن شدهاند و فقط نور تلویزیون و چراغ کمجان زردرنگی از آشپزخانه فضای پاگرد جلوی در ورودی را روشن کرده. صدای راه رفتن مادر در خانه خالی میپیچد. رعنا از در ورودی خانه وارد میشود. مکثی میکند و به سمت هال میرود. خانه خالی شده و کارتنها جای وسیلهها را گرفتهاند. در اتاق رعنا و مادر نیمهباز است و پاهای مادر که دراز کشیده، روی تخت دیده میشود. رعنا در جایش میایستد. بو میکشد و آهسته سرش را برمیگرداند به سمت زمین و نگاه میکند. مدفوع حیوانی جلوی در اتاقش افتاده. از لای درِ نیمهباز، میان تاریک روشنِ اطرافش به چیزی در اتاق خیره میماند. آرام وارد اتاق میشود. رعنا تند تند بو میکند و نفس نفس میزند. رعد و برقی میزند.
رعنا در جایش ثابت میماند. انتهای اتاق، میان میلههای بلند بالکن، پدرش را میبیند که ایستاده و سیگار میکشد. سر پدرش، سر گوزن شاخداری است که پکهای عمیقی به سیگار میزند. رعنا یک قدم دیگر جلوتر میآید. در تاریکی اتاق گم و دوباره پیدا میشود. دستش را دراز میکند. انگشتان رعنا بسیار نزدیک به شاخ پدر میشوند، اما نمیرسند. صدای بسیار کم بارانی شروع میشود.