«والدین سمی» عبارتی است که روانشناسانی چون سوزان فوروارد در توصیف برخی پدر و مادرها به کار بردهاند. آنهایی که با غفلت از فرزندان و بیتوجهی به نیازهای آنها آسیبهایی گاه جبرانناپذیر به ساختار هویت و شخصیتشان میزنند. این آسیبها از پررنگترین وجوه کودکآزاری است، اما چون پیامد عینی ندارند، چندان مورد توجه جامعه قرار نمیگیرند. حال نویسندگان لامینور از این آسیبی که در مقدمه به آن اشاره شد، برای پرداخت شخصیتها و داستان استفاده کردهاند، اما اگر قرار باشد کمی تحلیلیتر به موضوع نظر افکنیم، خواهیم دید نگاه مهرجویی و محمدیفر در سطح باقی مانده و خورندی با مبانی علم روانشناسی ندارد.
در اولین مواجهه ما با شخصیت لواسانی (سیامک انصاری) او را به عنوان پدری که تحمل استقلال و عزت نفس افراد خانوادهاش را ندارد، به جا میآوریم. گرچه در طول فیلم مخالفت او با فعالیتهای دخترش به جنسیت دختر ربط داده شده، اما رفتار آمرانه لواسانی با برادرزادهاش سهند (مهرداد صدیقی) نشان میدهد برای این مرد، دختر و پسر تفاوتی ندارند. دیگران فقط وقتی مورد تأیید او هستند که گوشبهفرمانش باشند. دلیل مخالفت او با موسیقی هم با اعتیاد برادر موسیقیدانش و سوگ ناتمام ناشی از مرگ او توجیه شده. اما کنترلگری لواسانی در موقعیتهای دیگر مثل مجبور کردن نادی به تحصیل در رشته اقتصاد و کار در حجره، نشان میدهد او با هر آنچه دخترش را از محدوده تحت تسلطش خارج کند، مخالف است؛ خواه موسیقی، خواه یک فرد، یا هر چیز دیگر که باشد. بنابراین موضوع مرگ برادر هم مثل دختر بودن نادی، کد اشتباهی است که درباره لواسانی داده شده و از او شخصیتی متناقض و بدون انسجام ساخته که نه میتواند نمایانگر مضمون فیلمنامه و نه مؤثر در شناخت پیچیدگیهای شخصیتی او باشد.
درواقع خودشیفتگی کلیدواژهای است که میتوان شخصیت لواسانی و رفتارهای او را به واسطهاش تحلیل کرد. از جایی که عمدتاً برتریطلبی حاصل عقده حقارت است و کسی به دیگری زخم میزند که خود زخم خورده باشد، خودشیفتگی نیز نقابی است که فرد به چهرهاش میزند تا ترس و اضطراب ناشی از این خودکمبینی و فقدان عزت نفس را بپوشاند. پدری که اینچنین خانوادهاش را تحت سلطه میگیرد و به آنها ستم روا میدارد، یا کسی است که در کودکی طعم ستم و طرد و نادیده گرفته شدن را چشیده، یا فردی با باورهای متعصبانه است که برای حفاظت از آن تعصبات، دیگری را کنترل میکند. اما اشکال کار اینجاست که نهتنها در شخصیتپردازی لواسانی هیچ نشانهای از این تعصبات عقیدتی گنجانده نشده و ارجاعی به گذشته او نیست، بلکه اتفاقاً پدر او فردی منعطف، مهربان و روشنفکر نیز معرفی شده که نمیداند و نمیدانیم چرا و چطور فرزندش به این ورطه سقوط کرده است.
نادی (پردیس احمدیه) قرار است نقش دختری سرکش را ایفا کند که رودرروی پدر میایستد و زیر بار زورگوییهای او نمیرود. علاقه او به موسیقی دو دلیل دارد؛ یکی اثبات حقانیت و به دست آوردن جایگاهش در برابر پدر، و دیگری همانطور که در مونولوگهایش اشاره میکند، بیان ابراز هیجاناتش است؛ چیزی که بیان آن با کلام را نیاموخته. حتی نویسندگان هم از امکانات ساختاری درام از قبیل طراحی موانع فزاینده که به رشد و بلوغ میانجامد، بهره نبردهاند و به نوعی آنها نیز با ندادن چنین امکانی در حق شخصیت نادی جفا کردهاند!
نادی در خانوادهای بزرگ شده که جز تحقیر و نادیده گرفته شدن، نصیبی از پدر و مادرش نبرده است. آشکار است چنین دختری عزت نفسی بسیار آسیبپذیر دارد و نیاموخته چطور نیاز و خواستهاش را بیان کند، یا اصلاً خودش را شایسته داشتن نیاز و خواسته بداند. اما چگونه است که چنین کاراکتری، بهراحتی از مردی که نمیشناسد، میخواهد آموزگار موسیقیاش شود و حتی او را به خانه دعوت میکند و وقتی پدرش با تمرین ساز در خانه مخالفت میکند، به خانه بیتاجون (بیتا فرهی) که ظاهراً از اقوام دور است، میرود و آنجا به تمرینش ادامه میدهد؟ او آنقدر توانمند و باهوش است که موسیقی را خیلی زود میآموزد و حتی آهنگسازی و رهبری گروه را شروع میکند، اما همین شخصیت، در برگزاری جشن تولد آقاجون، آنقدر بیدرایت است که احتمال نمیدهد خبر برگزاری چنین مهمانی بزرگی به گوش پدرش خواهد رسید. مواردی از این دست از آنجا با جهان بیرونی منافات دارد که میدانیم رفتارها در خلأ شکل نمیگیرند و الگویی لازم است. به این اعتبار، نادی یا احقاق حق را باید از خانواده آموخته باشد، یا از جامعه و صرف حمایتهای پدربزرگ که خود اسیر و قربانی خشم فرزندش است، نمیتواند راهنما و مربی او باشد. تنها مانع پیشِ رویش هم حمله قلبی پدر است که از فرط تکرار، اثرگذاریاش را از دست میدهد و هیچ قابلیتی برای رشد دادن شخصیت نادی ندارد. درواقع او نیز مثل پدرش موجود متناقضی است که معلوم نیست این ویژگیها را از کجا اکتساب کرده است.
در میان تمام شخصیتها، شکوه (بهناز جعفری) کاملترین آنهاست؛ زنی که به گفته خودش از نوجوانی در خانه همسرش بزرگ شده و او را بیشتر در جایگاه پدر میبیند تا همسر. مادری که اتفاقاً او هم خودشیفته و فاقد همدلی است و به فرزندش و خواستههای او اهمیتی نمیدهد. شکوه به دلیل وابستگی بسیار به همسر و ترس از رها شدن، رودرروی دخترش میایستد و از او میخواهد به خواست پدر احترام بگذارد و از اینرو، بدون آنکه خود واقف باشد، در حال تبدیل نادی به نسخه دومی از خودش است.
لامینور را به دلیل داشتن ایده اولیهای که قابلیت و پتانسیل دارد، باید فرصتی ازدسترفته برای دراماتیزه کردن یکی از آسیبهای جدی جوامع دانست.