همکاری وحیده محمدیفر با داریوش مهرجویی برای نگارش فیلمنامه از متنِ بمانی آغاز میشود و این همکاری تا امروز ادامه پیدا میکند. فیلمنامههای مهمانِ مامان، سنتوری، آسمان محبوب، نارنجیپوش و چه خوبه که برگشتی را محمدیفر بهتنهایی مینویسد و در متن لامینور همراه مهرجویی به صورت مشترک به نگارش میپردازند. در تمام متونی که نام برده شد، نکاتی به چشم میخورند که واجد بررسی هستند و لامینور آن مشکلاتی را که همه آنها دارند، یکجا دارد.
حفره عظیمی که در پیرنگ لامینور به چشم میخورد، بخش میانی فیلمنامه است. در شروع داستان لواسانی متوجه حضورِ نادی در جمعی میشود که مشغول نواختنِ موسیقی هستند. او برافروخته شده و برای مقابله با دختر خود به پا میخیزد که این کشمکش تا پایان ادامه مییابد. لواسانی تاجر فرش است و در نیاوران سکونت دارد. سؤال این است که اصلاً چنین مسئلهای چقدر در واقعیت ریشه دارد؟ اگر نویسنده دغدغهای دارد که آن را در «ایده ناظر» فیلمنامهاش پنهان کرده تا در طول داستان از پتانسیل آن بهربرداری کند، یحتمل آن را در زیست انسانهای جامعه مورد واکاوی قرار داده است. اما واقعیت این است که نمونهای مثل پدرِ نادی با چنین طرز فکر مرتجعانه و واپسگرایی امروزه کمتر مابهازای بیرونی دارد، آن هم در بالاشهر تهرانی که میشناسیمش. البته ممکن است خانوادههایی بهشدت سنتی و با شمایل مذهبی در آن مناطق زندگی کنند، اما نمونهای که نویسنده به ما معرفی میکند- با توجه به همان مناسبات خانوادگی ــ باورپذیر از کار درنمیآید. اگر چنین کاراکتری تخیل نویسنده است، چرا در ادامه داستان از این قوه تخیل برای بخش میانی سودی نبرده است؟ برای مثال، چرا کاراکترهای داستان بدون منطق روایی هستند؟ پسرعموی نادی را در نظر بگیرید که به او علاقهمند میشود. اما این علاقهمندی نه از روی عشق است نه از روی وابستگی که از دوران کودکی با او داشته است. پس نکته دیگری لازم است تا برای مخاطب چنین گرههای کوری را باز کند. هرچند او نزد پدر نادی کار میکند و میتواند نگاه او به نادی از سر منفعت باشد، اما با یک کتوشلوار و یک کادو این موضوع به مسئله مخاطب بدل نمیشود و بگذریم که کنشهای مابین این شخصیتها نیز نحیف و کماثر هستند. به همین دلیل در مواقعی که درگیری بین پسرعمو و فردی از گروه موسیقی رخ میدهد، مخاطب طرف هیچکدام نیست. خنثی بودن احساسات مخاطب ریشه در دو عامل دارد؛ یکی اینکه هنوز با کاراکترهایی که پیرامون نادی هستند، ارتباط نگرفته و دوم آنکه اتفاق سمپاتیکی از سوی پسرعمو رخ نداده است. اما از این نکته که بگذریم، به شخصیت آقاجون میرسیم. او در گذشته در یک صحنه تصادف دوستانش را از دست داده و با این عذاب وجدان که ممکن است او در مرگ آنها دخیل بوده، زندگی را به دوران کهنسالی رسانده است. به غیر از این پیشداستان هیچ ماجرای دیگری پیرامون او در داستان نیست! حتی همین مسئله نیز چنانکه باید، پرداخت نمیشود. اگر مسئله تصادف آقاجون را کاشتِ دراماتیکِ نویسنده قلمداد کنیم، در صحنه جشن، آمدنِ خانواده کشتهشدگان چه کمکی به پیش بردن موتور محرک داستان میکند؟ هرچند نویسنده قصد داشته تنهایی نادی را در کنار موضوع تصادف بگذارد و از این اتفاق درام خلق کند، اما برداشت او از این واقعه در پایان فیلم به موقعیت دراماتیکی بدل نمیشود. این نکته را هم باید بپذیریم که جنس حوادث همگن نیست و در بسیاری از بخشهای این پرده، در عوضِ اتفاقات بیرونی و کشمکشهای درونی صرفاً شاهد ساز زدنهای نادی و دیگران هستیم. اتفاق دیگری که بخش میانی را عقیم میدارد، اطلاعاتی است که از طریق نریشن به مخاطب منتقل میشود. مثل جایی که نادی میگوید: «بابام دلش میخواسته این دختر، پسر باشه!» البته شایان ذکر است استفاده از نریشن بهخودیخود ایرادی ندارد، اما به شرط آنکه جایگزین کنشهای داستان نشود. همچنین است پرداخت بدون ظرافت شخصیتها، ازجمله لواسانی و آقاجون از طریق دیالوگهایی بیش از حد صریح. برای نمونه میتوان نظر به این دیالوگ کرد: «اسنپ؟ همین مونده که دخترم رو بدم دست یک نرِهخَر ببره برج میلاد!» یا در نمونه دیگر میتوان به دیالوگ آقاجون نظر کرد: «ادب مرد به از دولت اوست، دنیا همه هیچ و کار دنیا همه هیچ، ای هیچ برای هیچ در هم مپیچ.» آیا مشخصاً چنین سخنی به مضمونزدگی و شعار طعنه نمیزند؟
به عنوان نکته پایانی، باید توجه را به ایراد جدی ساختاری که موجب حس کشدار بودن در پرده میانی شده، جلب کرد که در پلات لامینور اساساً «هدف» به عنوان نقطه اتکا و محور وجود ندارد. به همین دلیل کنشی حول و پیرامون آن شکل نمیگیرد و آلترناتیو صحنههای هدفمند و پیشرونده، وقایعی تصادفی و بدون ضرورت میشود. این هدفمندی قهرمان و شخصیتهای اصلی و فرعی است که منجر به شکلگیری تقابل در پرده میانی میشود، کاشت و برداشتها خود را به نویسنده تحمیل میکنند، و مهمتر از همه، شخصیتها در مخاطب موجد احساسی آشنا میشوند.