اگر علفزار را صرفاً دارای یک پلاتِ ماجرامحور (جسمی) بدانیم و کلیت پیرنگ را تنها محدود به همین پلات بدانیم، احتمالاً در خوانش فیلمنامه دچار اشتباه خواهیم شد. زیرا علفزار پلاتی شخصیتمحور دارد که در دل پیرنگ اصلی خود به دو پیرنگ فرعی نیز میپردازد و در این بین اگر به مختصات قهرمان در راستای پلات شخصیتمحور توجه نشود، آنوقت ممکن است حضور برخی از پیرنگهای فرعی مثل ماجرای محسن (مهدی زمینپرداز) و فریبا (صدف اسپهبدی) اضافی قلمداد شوند.
در پلاتهای شخصیتمحور نخست یک تعادل اولیه و پایدار وجود دارد؛ هرچند کاراکتر چیزی را از گذشته و در درونش با خود یک میکشد، سپس این تعادلِ شبهپایدار با قرار گرفتنِ کاراکتر در موقعیتی به هم میریزد. بر این اساس پس از وقوع اولین رخداد در فیلمنامه علفزار نخستین پیرنگ فرعی شکل میگیرد. در این پیرنگ دو مأمور برای دستگیری یک فردِ خاطی به محلهای در جنوب شهر میروند و در این بین فرمانِ ایست یکی از آنها با تیری هوایی همزمان میشود. این تیر جان یک پسربچه را میگیرد و این اتفاق تعادل اولیه را از بین میبرد و از اینجا به بعد با حضور بازپرس، امیرحسین بشارت (پژمان جمشیدی) با قهرمان فیلم آشنا میشویم. در این وهله فیلمنامهنویس از تکنیک بلیک اسنایدر در کتاب نجات گربه بهره گرفته است. به عقیده اسنایدر اگر قرار باشد مخاطب با قهرمان همذاتپنداری کند، قهرمان چنان باید از سوی اطرافیان تحت فشار باشد که باعث شود مخاطب از قهرمان حمایت و با او همذاتپنداری کند. پس از اتفاق ذکرشده امیرحسین به جز تحملِ تنشی درونی برخاسته از مرگ پسربچه، تحت فشار دادستان نیز قرار میگیرد که این فشار از جانب دادستان از لحاظ دراماتیک زمانی قوت میگیرد که با یک رویداد از پیشداستان مواجه میشویم که همچون اهرم فشار بر شخصیت امیرحسین عمل میکند. امیرحسین به علت اینکه یک فرزند بیمار دارد و مجبور است هر روز از شهری دیگر به دادگاه بیاید، چند وقتی است که درخواست انتقالی داده و حالا کشته شدن اتفاقی پسربچه شرایط را برای انتقالی او سختتر کرده است. برای رهایی از این فشار، قهرمان یک گزینه پیشِ رو دارد که همان پیرنگ اصلی است. طی آن دادستان میکوشد به خاطر فشارهای شهردار (فرخ نعمتی) امیرحسین را مجبور به ختم غائله استخر کند و در ازای آن، با تقاضای انتقالی امیرحسین موافقت کند. درواقع دادستان با دستمایه قرار دادن این اهرم قصد رسیدن به خواستهاش را دارد. این موقعیت دراماتیک در فیلمنامه زمانی خود را در راستای پلات درونیِ شخصیت بهتر نشان میدهد که بدانیم در فیلمهای برخوردار از پلات درونی، طبیعت و سرشت انسانی و همچنین روابط بین شخصیتها موضوع کنکاش هستند و اعتقادات و دیدگاه کاراکترها مورد آزمایش قرار میگیرد. پس از اعمالِ فشار دادستان بر امیرحسین نیز همین اتفاق میافتد و قهرمان موردِ آزمون قرار میگیرد. بدیهی است که پاسخ او به این آزمون مشخصکننده روحیات، درونیات و اعتقادات او خواهد بود. معمولاً نقطه عطف اول آغاز پلات درونی شخصیت اول است که در این وهله دیالوگ سارا (سارا بهرامی) به امیرحسین، «شب راحت میخوابی؟»، تأثیر بهسزایی در تصمیم قهرمان دارد. در اینجا سه ویژگی مهم در خصوص شخصیتها به وقوع میپیوندد که هر سه در راستای پلاتی شخصیتمحور گام برمیدارند.
اول: قهرمان تنشی درونی را پشت سر میگذارد و صاحب یک صفت قهرمانانه میشود که میتوان آن را تحت عبارت «بازپرسِ عدالتجو» خلاصه کرد. شایان ذکر است که چنین تنش درونیای است که مقدمهای بر درونمایه عدالت در نقطه اوج میشود. چراکه درونمایه، سنتز تضاد اصلی فیلم است و به معنای دو راهحل مختلف برای یک موضوع واحد است. در این وهله آن بخش از نظام ذهنی بازپرس که مربوط به ساحت خودآگاه است ـ یعنی تمایلش به انتقالی و زندگی در شرایط بهتر ـ از بخش ناخودآگاه ذهن او ـ لزوم برپا کردن عدالت به عنوان مجری قانون– در حال جدایی است و بنا بر نظر میشلا کروتسن، در نقطه اوج شخصیت به یگانگی با خویش دست مییابد.
دوم: در این مقطع از داستان است که میتوانیم برای شخصیتهای منفی، صفاتی منفی قائل شویم و از طریق آن «دادستان ترسو» و «شهردار جاهطلب» را بازشناسیم.
سوم: در این مرحله با انگیزهای درگیرکننده مواجهیم که به علت بدوی بودنش قادر به درک آن هستیم. در این خصوص باید توجه داشت که عدالت و لزوم برقراری آن یکی از اهداف همیشگی بشر بوده و به هر کجای جهان که بنگریم، دغدغهای مهم و بااهمیت تلقی میشود.
یک دلیل دیگر برای اثبات اینکه علفزار پلاتی شخصیتمحور دارد، توجه به این نکته است که گویا از ابتدا فیلمنامهنویسان شخصیتی را در ذهن داشتهاند و بعد بر اساس آن داستانکهایی را ترتیب دادهاند؛ داستانکهایی که هر کدام در حد و اندازه خود جلوهگر ابعاد مختلف شخصیتهای داستان و کنشهایشان هستند. به عقیده لاجوس اگری، اگرچه به زعم ارسطو پیساخت یا پیرنگ مهمترین جزء تراژدی است، اما نباید این نکته را هم فراموش کرد که هیچ پیرنگی بدون شخصیت بازتولید نمیشود. بر همین اعتبار فیلمنامهنویسان علفزار دست به روایت زدهاند و با مرکز قرار دادن شخصیت بازپرس، یک پیرنگ اصلی و چهار پیرنگ فرعی را ترتیب دادهاند. در این راستا، اگر پیرنگ اصلی را مربوط به بازپرس و قضاوتهایش بدانیم، مهمترین پیرنگ فرعی ماجرای سارا و کنشمندی او در جهت روشن شدن حقایق خواهد بود. ذیل این پیرنگ اصلی دو پیرنگ فرعی شکل میگیرد که یکی مربوط به ماجرای شبنم (ستاره پسیانی) و مهران (عرفان ناصری) است و دیگری مربوط به رابطه الهام (ترلان پروانه) و سجاد (یسنا میرطهماسب)، که البته این دومی نقشی کمرمق در کلیت اثر ایفا میکند. ماجرای محسن و فریبا و کشته شدن اتفاقی پسربچه نیز دو پیرنگ فرعی دیگر علفزار هستند. ماجرای میان شبنم و مهران از این جهت در راستای تصمیم شخصیتها ـ بهخصوص امیرحسین و سارا ـ بااهمیت تلقی میشود، چراکه راز پنهانِ مربوط به آن در سه نقطه مختلف فیلمنامه تکرار میشود. اولین بار جایی که حامد این راز را با امیرحسین در میان میگذارد، امیدی در دل امیرحسین زنده میشود که به واسطه آن بتواند پرونده را فیصله دهد. دومین بار نقطهای از فیلم است که مادر (مائده طهماسبی) شبنم را تهدید به افشای راز میکند تا به این وسیله شبنم خواهرش سارا را از شکایت بازدارد. این بخش از روایت همچون آینهای درونیات چندگانه و منفعتطلبانه شبنم را نشان میدهد، چراکه پس از آن، شبنم برای راضی کردن سارا دم همت میگمارد. آخرین مرتبه نیز جایی است که امیرحسین در رویارویی با سارا از این راز به عنوان آخرین تیر ترکش خود استفاده میکند تا به این وسیله سارا با دانستن تمام جوانب تصمیم نهاییاش را بگیرد. بااینحال، عنوان این واقعه با سارا در راستای نمایش دیگر ابعاد شخصیتی او نقش خاصی را ایفا نمیکند، چراکه سارا چه پیش از دانستن ماجرای شبنم و مهران و چه پس از آن دچار تردید یا واهمه نمیشود. البته از زاویه دیگری نیز میتوان به این جریان نگاه کرد و تعبیری مبنی بر اینکه هدف امیرحسین از گفتن این ماجرا، منصرف کردن سارا از تصمیمش است، داشت، که این موضوع هم به دلیل نداشتن مابهازای بیرونی و موجه در فیلمنامه تا حد زیادی مردود است.
ماجرای میان الهام و سجاد به عنوان یکی از پیرنگهای فرعی قرار است مهمترین کارکردش را در رابطه با تصمیم همسر شهردار (رویا جاویدنیا) داشته باشد. در اینجا قرار است همسر شهردار پس از اینکه گریه و ابراز نارضایتی دخترش را دید، نزد سارا برود و او را به شکایت علیه متجاوزین تشویق کند. اما پرداخت نهچندان مطلوب به رابطه الهام و سجاد ـ تا جایی که تنها مشکل الهام این است که چرا سجاد با متجاوزین درگیر نشده ـ و از طرفی، عدم نزدیکی روایت به مادر، کنش او را در راستای تصمیم سارا ناگهانی و غیرقابل باور جلوه میدهد. چه میشود که مادر یکدفعه تصمیم میگیرد به سراغ عروسش برود و بعد از بدگویی از همسرش او را به شکایت تشویق کند؟
در این میان، نویسندگان یک پیرنگ فرعی دیگر ترتیب دادهاند که به واسطه آن جنبه مشفقانه و خوشایند بازپرس را برجسته کنند. فریبا که 10 سال قبل بچهای نامشروع از محسن به دنیا آورده، اکنون قصد دارد برای فرزندش شناسنامه بگیرد و او را به مدرسه بفرستد. در این رابطه بازپرس رأی بر شلاق و جریمه مالی میدهد، اما بعد از اینکه میفهمد آن دو نه توان شلاق خوردن را دارند و نه میتوانند جریمه نقدی را پرداخت کنند، خودش پیشنهاد صیغه را میدهد تا به این ترتیب، این دو نفر بتوانند برای بچهشان شناسنامه بگیرند. درواقع کارکرد این پیرنگ فرعی همانطور که اشاره شد، بازنمایی بخش دلسوزانه کاراکتر قهرمان است که قرابتش با فرزند خودِ بازپرس بر اهمیتش نیز میافزاید.
با گذر از ویژگیهای مطرحشده در خصوص پلات شخصیتمحور علفزار و تأثیر پیرنگهای فرعی و نقش درونمایه در آن، در نگاهی موشکافانهتر، فیلمنامه از مشکلی دراماتیک در خصوص قهرمانش رنج میبرد. در اینجا لازم است اشاره کنیم که طبق قواعد درام، وقتی راجع به یک فرد مطالعه میکنیم، کافی نیست فقط بدانیم که بیحیاست یا مؤدب، خداشناس است یا مرتد، منفی و پرهیزگار است یا فاسد و لاابالی. علاوه بر اینها، علت و سبب این را نیز که شخص چرا دارای این خصلت است، باید بدانیم. به عقیده لاجوس اگری برای اینکه علت تصمیمهای یک فرد را دریابیم، لازم است تا سه بُعد شخصیت او از منظر علم وظایفالاعضا (ویژگیهای ذاتی و ظاهری فرد)، علم اجتماع (محیطی که فرد در آن زندگی کرده، خانواده و...) و علم روانشناسی را دریابیم. در علفزار به دلیل اینکه روایت چندان به شخصیت بازپرس نزدیک نمیشود و مختصاتی از زندگی شخصی او به مخاطب ارائه نمیدهد، علت تصمیم قهرمان در نقطه اوج مبهم باقی میماند. در فیلمهای شخصیتمحور علاوه بر تضاد بیرونی در شخصیت یک تضاد درونی نیز وجود دارد که در نقطه اوج، علت تصمیم و انتخابش برای حل تضاد اصلی در سطح پلات بیرونی است. در این خصوص با اینکه نویسندگان سعی کردهاند از طریق جامپکاتها درون پرتنش امیرحسین را در لحظه تصمیمگیری نهایی نشان دهند و به درونمایه عدالت توجه نشان دهند، اما موفق به توضیح علت و چراییِ فائق آمدن شخصیت بر خواسته اصلیاش (انتقالی به شهر خودش) نیستند. به طور سادهتر، میتوان گفت چرا بازپرس باید به نفع عدالت نسبت به خواسته درونی خودش کوتاه بیاید؟