1
خانم آگاتا کریستی بهراستی نویسنده باهوشی است! بیخود نیست که خالق هرکول پوآرو یکی از ماندگارترین و مشهورترین کاراکترهای جهان ادبیات است و البته جزو باهوشترینشان و همچنین آفریننده دیگر کاراکترهای مشهوری چون خانم مارپل. خانم کریستی ازجمله رکوردداران کتاب گینس نیز هست؛ او پرفروشترین داستاننویس تمام دوران است، همچنین در ترجمه آثارش به زبانهای دیگر هم در جایگاه نخست قرار دارد. شکسپیر بزرگ و ژول ورن بعد از ایشاناند. رکورد بیشترین اجرای تئاتر هم مربوط به نمایشنامه اوست، با 27500 اجرای نمایشنامه تله موش، که نزدیک به 70 سال روی صحنه بود و گویا بعد از قضیه همهگیری، مجدد شروع به کار کرده است! اما میگویم نویسندهای بهشدت باهوش، نه صرفاً بابت این رکوردهای اعجاببرانگیز، بلکه به خاطر آنچه در داستانهایش رخ میدهد و شیوه روایتشان؛ داستانهایی که بابت شهرت فراوانشان حتی نیاز نیست اشاره کنیم جنایی و معماییاند، روایتهایی که از ضرباهنگ و هارمونی ویژهای برخوردارند، بهسان قطعهای موسیقی که از چنین ریتمی پیروی میکنند؛ یک پیشدرآمد برای معرفی شخصیتها، حادثه و سپس تعلیق، معما، حدس و گمان/ دوباره تعلیق، معما، حدس و گمان و حالا چرخش و غافلگیری، که این مورد آخر، اغلب دو تا سه مرتبه در نیمه دوم و اواخر داستانها اتفاق میافتند. خانم کریستی باهوش است، چون به دقت نبض و شریانهای ذهن خواننده را در دست دارد. گویی او همزمان از چند زاویه به داستانش مینگرد؛ هم نویسنده است، هم پرسناژ و هم خواننده! به نوعی ترسناک است، اما او دقیقاً میداند خوانندهاش حین مطالعه اثرش به چه میاندیشد، خودش تمام آن مسیرها را میپیماید، ارزیابیشان میکند و سپس برق از سرمان میپراند. اما نکته شگفتآور اینجاست که تمام این وقایع مقابل دیدگان ما رخ میدهد! آنقدر سرنخ در اختیارمان قرار میدهد که ناخودآگاه در داستان شریک میشویم. ما هم به همراه هرکول پوآرو به دنبال قاتل و آدم بده داستان میگردیم و خانم کریستی هم پاداش زحماتمان را میدهد. حدسهایی که میزنیم، گاه به حقیقت میپیوندد، اما درست اینجاست که دوباره داستان میچرخد، یعنی بر آنچه پی بردهایم، افزوده میشود. به دیگر سخن، یافتههای دیگری بر سرمان آوار میشود، تنش و بحران در داستان به نهایت خودش میرسد و سپس گرهگشایی اتفاق میافتد. علاوه بر اینکه شوکه میشویم، درمییابیم نکات و جزئیاتی که بدانها بیتوجه بودهایم، چه نقش مهمی در داستان داشتهاند و همچنین برای دستیابی به حقیقت. اینها الگویی است برای چیدمان یک داستان عالی و گمان میکنم داستانهای خانم کریستی جزو معدود آثار جنایی باشند که خواننده ممکن است بعد از پایانش، مجدد آن را بخواند، چراکه اغلب وقتی در چنین داستانهایی درمییابیم که قاتل و جنایتکار چه کسی بوده و به چه شکلی مرتکب این جنایت شده، لطفی برای بازخوانی باقی نمیماند. اما در این آثار، ما دوباره به ابتدا بازمیگردیم که ببینیم به کدام نکات و جزئیات بیتوجه بودهایم. مطالعه آثار خانم کریستی بهراستی لذتبخشاند.
اما این غافلگیری و چرخشها نیز که عنصر جداییناپذیر ساختار داستانهای آگاتا کریستیاند، وجه تمایز این آثارند با آن دسته از داستانهای پلیسی، جنایی و کارآگاهی که صرفاً هدفی بهجز سرگرمی ندارند! وجه تمایزی میان ادبیات تفننی و ادبیات جدی؛ گرچه خانم کریستی درست روی لبه این دو نوع ادبی حرکت میکند و درست به همین دلیل مخاطبان آثارش از تمام اقشارند و صرفاً به طیف خاصی محدود نمیشوند. این داستانها به خواننده به طرز روشمندی شیوه نگریستن به جهان پیرامون را میآموزند؛ دقت، توجه و شک و پرسش نسبت به آنچه میبیند، یا میشنود. کما اینکه هرکول پوآرو در همین رمان میگوید: «من هرچه را که دیدنی بود، دیدم. راستش را بخواهید، چیزهایی هم دیدم که شما مسلماً ندیدید.» (شبح مرگ بر فراز نیل، ص 45، نیما حضرتی) از این لحاظ این داستانها چیزی فراتر از لذت و سرگرمی به دست میدهند. در راستای وسعت بخشیدن به ذهن، پالایش آن و فهم پویاتری از زندگی حرکت میکنند. آنها لایههای رویی زندگی را کنار میزنند و توجهمان را به آنچه در آن سوی پرده اتفاق میافتد، جلب میکنند. کشف و شهودهاشان ما را به بطن زندگی میبرد. نشانمان میدهد آنچه را میباید و سپس میگویند: ببین، حواست باشد، جهان اینچنین است. اما تمام این موارد به نحوی در داستان ریشه دوانده و در زیرمتنهای آن تعبیه شدهاند که به چشم نمیآیند. به دیگر سخن، توی ذوق نمیزنند. «آنها نشان میدهند، نمیگویند!» و افزون بر این موارد، خانم کریستی در همین زیرمتنهای داستانهایش، تنیده به تعلیق و معماهایش، آمیخته به جنایتهای خوفانگیزش، به سراغ جامعه و انسانها میرود، آنها را از بوته نقد میگذراند، با ظرافت و نگاهی آسیبشناسانه به نکات دارای اهمیت اشاره میکند، همچنین به مسائل زنان و دشواریها و مشکلاتشان در جوامع میپردازد، درسهای عمیقی برای زندگی در آستین دارد و از تمام اینها مهمتر، خطوط قرمزی را مشخص میکند که همه آدمها نباید از آن بگذرند - حداقل برای خاطر خودشان هم که شده- زیرا درنهایت چیزی جز تباهی و فاجعه در انتظارشان نخواهد بود. برای مثال، در همین رمان، شبح مرگ بر فراز نیل، هرکول پوآرو که حدس میزند فاجعهای در راه است، چند مرتبه پیش از هر اتفاقی به ژاکلین هشدار میدهد که بهتر است به سراغ زندگیاش برود، چون این مسیری که میپیماید، غایتی جز تباهی در پی نخواهد داشت. و البته باز هم به ساختارهای داستانی آگاتا کریستی بازمیگردم. از این منظر که همه چیز آشکار رخ میدهد؛ نشانهها و سرنخها در اختیارمان قرار میگیرد و چیزی پنهان نیست و اطلاعات داستان به نحو شایستهای در سرتاسر آن پخش میشود. کریستی با مخاطب خود صادق است و درنهایت هدفی بهجز حقیقت ندارد، درست همانند کاراکتر داستانیاش، هرکول پوآرو که او نیز جز حقیقت و آنچه اتفاق افتاده و آنچه بدان وامدار است، به هیچ چیز دیگری دلبسته نیست، ازجمله در همین داستان، که ماجرای دسیسهای هولناک است. لینِت دختر ثروتمندی است که دوست صمیمیاش، ژاکلین، برای اینکه او به نامزدش شغلی بدهد، به لینت مراجعه میکند و از او کمک میخواهد. اما تمام ماجرا شکل دیگری به خود میگیرد و درنهایت به قتل و سپس قتلهای دیگری میانجامد. مسافرانِ یک کشتی که روی رود نیل حرکت میکند، در مظان اتهام قرار میگیرند و حالا دیگر آن کشتی تفریحی به قتلگاهی مبدل میشود، آدمها کشته میشوند و هیچ جای امنی در کار نیست...
2
آثار خانم آگاتا کریستی بارها مورد اقتباسهای سینمایی و تلویزیونی قرار گرفته است. در سال 2022 هم کنت برانا در مقام کارگردان و بازیگر نقش هرکول پوآرو و مایکل گرین در جایگاه فیلمنامهنویس از این رمان اقتباسی با همین عنوان انجام دادهاند. اما واقعیت این است که دقیقاً به همین علت که این آثار پیشتر مورد اقتباس قرار گرفتهاند و اینکه همچنان در سایتهای معتبر کتابخوانی دنیا خوانده میشوند و مورد توجه قرار میگیرند و هرکول پوآرو کماکان محبوبیت فراوان خود را حفظ کرده است، کار برای اقتباس دشوار میشود، چراکه ناگزیر اقتباس تازهتر مورد قیاس قرار میگیرد؛ چه با منبع اولیه، چه با رقبایی که برخیشان بسیار قدرتمند ظاهر شدهاند. ازجمله دیوید سوشِی در نقش هرکول پوآرو، در آن سریال تلویزیونی مشهور، که نقشآفرینیاش به معنای دقیق کلمه این نقش را ویران کرده است و اساساً شکل و شمایل هرکول پوآرو در ذهنیت و خاطره جمعی بسیاری از ما و طرفدارانش با چهره این بازیگر حک شده و البته که به لحاظ شخصیتپردازی و حتی توصیفاتی که در داستانهای کریستی از چهره پوآرو انجام گرفته است، بعد از دیدن دیوید سوشِی بهسرعت خواهیم گفت: این پوآرو است! اینکه یک بازیگر چقدر بتواند در اجرای نقش خود به آن شخصیت ادبی مشهور نزدیک شود، در موفقیت یک اثر اقتباسی نقش بهسزایی دارد، حال از چهره و بازی که بگذریم، اما مسئله اصلی نحوه شخصیتپردازی کاراکتر مورد نظر است. یعنی درست جایی که فیلمنامهنویس این فیلم، دست به ریسک بزرگی زده و لازم است بگویم گمان نمیکنم در این مهم موفق بوده باشد. آنچه او به دست داده، هرکسی میتواند باشد جز هرکول پوآرو؛ بزرگترین کارآگاه خصوصی جهان!
برایم جای پرسش است که در این فیلم که مشخصاً فقط جنبه تجاریاش برای سازندگانش در اولویت بوده که ایرادی هم ندارد، چرا فیلمنامهنویس به جای استفاده از کاراکتری که ساخته و پرداخته در اختیارش بوده و پیشتر با همان سبک و سیاق جای خود را میان طرفدارانش باز کرده است، خود تصمیم به دستکاری این شخصیت گرفته و گویا به نظر میرسد میخواسته پوآروی دیگری خلق کند، آن هم بیآنکه ایده جالبتری در سر داشته باشد! از دلایل عمدهای که داستانهای کریستی مابین خوانندگانش از هر طیفی محبوبیت پیدا میکند، ساختارهای منسجم و محکم آنهاست و شخصیتهای جالبش که در کانون محوریشان هرکول پوآرو است. او جذاب و دوستداشتنی است، به واسطه ویژگیها و خصلتهایی که فقط مختص اوست، به نحوی که دیگر شخصیتهای داستانی در سایر داستانها هم از او الهام میگیرند؛ همانند همتایش، یکی دیگر از کارآگاهان مشهور جهان ادبیات، یعنی شرلوک هولمز که برای مثال در سریال دکتر هاوس که اساساً یک درام محبوب پزشکی است، بسیاری از ویژگیهای رفتاری شخصیت مرکزیاش برگرفته از چنین کاراکترهای کلاسیک اما جاندار و حسابشدهای هستند و درنهایت هم پاسخ مطلوبی داده است. پوآرو درباره خودش در همین رمان میگوید: «باید اعتراف کنم که من از توجه خوشم میآید. خیلی مغرورم. آنقدر ازخودراضیام که گاهی اوقات دلم میخواهد بگویم: دیدی چقدر هرکول پوآرو باهوش است!» (ص340) باری، پوآرو بسیار باهوش است و شاید به همین دلیل ذرهای بویی از فروتنی نبرده است. زیبایی را میفهمد، اما هیچگاه در ورطه احساسات سطحی نمیافتد. او خود را به رخ دیگران میکشد، تا جایی که گاه وی را یک «عوضی به تمام معنا» (ص 107) میخوانند، که اغلب با این صفت در داستانهایش مواجه میشویم. او در حالت کلی موجود بامزه و البته مضحکی است، اما چیزی که موجب جذابیتش میشود، همان هوش فراوان و توجه به جزئیاتی است که دیگران نمیبینند و فقط به چشم او میآید و از این لحاظ دارای ستایش بایسته و بهسزایی است که از سوی مخاطبانش جلب میکند. به جای اتکا به زور بازو، به سلولهای خاکستری مغزش متکی است، و چنانچه در موقعیتهایی قرار بگیرد که نیاز به دفاع فیزیکی از خودش داشته باشد، پیشتر فکر همه چیز را کرده است.
البته که هیچ اقتباسی قرار نیست به منبع اولیهاش وفادار بماند، اما چنانچه ایدهای برای تقابل یا نوسازی چنین شخصیتهای جاافتادهای در سر نباشد، بهتر آنکه تمرکزمان بر سازماندهی ساختار و استخوانبندی اصلی داستان برای ارائه باشد. گرچه وقتی شخصیتی از شکل میافتد، ناگزیر سیر داستان هم شکل دیگری به خود میگیرد. برای مثال، صحنههایی که به فیلم افزوده شده و در منبع اولیه نیستند، همانند «پیشداستانی» که برای پوآرو تعریف میشود و او حالا به نظر یک قهرمان جنگ است که صورتش آسیب دیده و دلیل آن سبیلهای حجیم هم برای پوشش جای این زخم است؛ ماجرایی که در کل کارکرد خاصی هم در داستان ندارد. یا پوآروی عاشقپیشهای که عواطفش وجهی تقلیلیافته و سانتیمانتال به خود میگیرد. هیچکدام از این صحنهها در منبع اولیه نیستند و حتی پوآرو در اینباره میگوید: «وقتی آدم جوان است، فکر میکند عشق همه چیز زندگی است. اما این درست نیست، مادموازل.» (ص 73)
«نشان بده، نگو!» چه عنصر دارای اهمیتی است در داستانگویی! بهراستی گاه میتواند یک شخصیت داستانی درست به همین دلیل به اوج برسد و گاه به دلیل عدم رعایتش به ورطه نابودی بیفتد. چه در این فیلم و چه در دیگر اثر اقتباسشده از همین کارگردان و فیلمنامهنویس، قتل در قطار سریعالسیر شرق، صحنههایی برای معرفی یا شناساندن شخصیت هرکول پوآرو به داستان افزوده میشود. برای مثال، پوآرو در ابتدای آن فیلم، به هماندازه بودن تخممرغهایی که برای صبحانهاش میآورند، پیدرپی ایراد میگیرد، یا در این فیلم، حین سرو دسر، به طرز تصنعی و غلوشدهای به پیشخدمت تذکر میدهد که من از اعداد فرد متنفرم! این صحنهها دقیقاً به مثابه «گفتن» در داستانگوییاند، نه «نشان دادن». انگار که شخصیت به جای اینکه با رفتارش و نمایش آنها، خصایلش را به ما نشان دهد، بر سرمان فریاد میزند که: آهای، من اینطور یا آنطورم. بیفزایم بر این صحنهها، بازی بسیار بد کنت برانا در نقش هرکول پوآرو را که به نظر تاکنون بدترین پوآرو است.
اما آنچه گفته شد، زمان مهمی است که در یک اثر اقتباسی در حال از دست رفتن است، چراکه در آن سوی ماجرا، یکی از رمانهای بلند خانم آگاتا کریستی در انتظارمان است؛ چیزی نزدیک به 400 صفحه که پر از خردهروایت و شخصیتهای ریز و درشت است که همگی سرگرمکنندهاند، حاوی کنشهای تصویریاند و از آن مهمتر اینکه وقتی از داستانی جنایی اقتباس میکنیم که به شیوهای پازلگونه آرایش یافته، توجه به چهارچوب روایت و مراقبت از ساختار کلیاش و شخصیتهای آن برای ارائه روایتی قابل قبول و باورپذیر و منسجم در اولویت قرار میگیرد. اینکه کدام بخشها قابلیت جرح و تعدیل دارند؟ به کدام گفتوگوها نیاز نیست؟ کدامیک از شخصیتها در صورت حذف یا تلفیقشان با دیگر شخصیتها آسیبی به داستان وارد نمیکند؟ آنچه وقتی به سراغ این اثر اقتباسشده میرویم، همانطور که گفته شد، در بسیاری موارد از قلم افتاده یا بدان اعتنایی نشده. گویا فیلمنامهنویس همان حین که بیشترین توجهش به این بوده که از پوآرو، کاراکتری مارگیر بسازد که ساطور هم پرتاب میکند، حواسش از دیگر بخشهای اساسی داستان پرت شده که پرداختن به تمامی کاستیهایش در این مقال نمیگنجد. اما برای مثال، چه فاصلهای میافتد میان حادثه محرک ابتدای داستان تا نقطه عطف نخست که تقریباً به نیمه داستان منتقل شده است و تا آنجا فیلمنامهنویس، زمانهای ارزشمندی را برای جلب نظر مخاطبش از دست داده؛ چیزی در حدود نیمی از فیلم و آنچه حاصل شده، ملال است. بعد هم که حالا میباید با سرعت وارد عمل شود. از اینرو پوآرو هرآنچه را در ذهنش شکل میگیرد، بیمحابا به مظنونین بیان میکند. درحالیکه در داستانهای پوآرو، یکی از ظرایفی که خواننده را تا به انتهای ماجرا با خود همراه میسازد، همین تعلیق و معماست و پرهیز پوآرو از گفتن هر چیز که ارزنده است و دقت مخاطب را میطلبد. درعینحال که اغلب شخصیتی در کنارش قرار دارد (مانند آرتور هستینگز، سربازرس جپ، یا در منبع اولیه همین رمان سرهنگ ریس) که پوآرو جزئیات جنایت و سرنخهای آن را با او در میان میگذارد، اما هیچگاه بهسادگی اطلاعات داستانی را لو نمیدهد و آنها به دقت کامل در طول داستان پخش میشود. از قضا یکی از دلایل موفقیتش هم همین رویه است، که به وقت خود، ناگهان حدس و گمان و یافتههایش را بر سر متهم آوار میکند و موجب میشود که او به لحاظ روانی دچار فروپاشی شود و به جنایتش اعتراف کند.
شبح مرگ بر فراز نیل، شخصیتهای پرتعدادی دارد، طوری که ما را به یاد رمانهای روسی میاندازد. گرچه با این تفاوت که اسامی راحتترند و اینکه در فرصتهای داستانی، نویسنده به مرور آنها و چند و چونشان میپردازد، آنچنانکه چیزی از قلم نیفتد و به نوعی در آخر ماجرا، چرخشها و غافلگیریها تکاندهنده باشند و تأثیرگذار. از اینرو با این حجم از پیچوخمها و ریزهکاری و اطلاعات داستانی، اقتباس از چنین اثری، دقت و هنر فراوانی میطلبد. آنچه برای مثال در اقتباسی سینمایی با همین عنوان، در سال 1978 به کارگردانی جان گیلرمین و فیلمنامهنویسی آنتونی شیفر انجام گرفته است. اثر درخشانی که همچنان به طرز شگفتآوری به حیات خود ادامه میدهد و نمودگار نحوه اقتباس از چنین آثاری است. حتی با اینکه هرکول پوآروی آن، به نقشآفرینی جالب توجه پیتر یوستینف، شاید همچنان به لحاظ بازی با دیوید سوشی فاصله داشته باشد، اما آنچه موجب سرزندگی این اثر میشود، توجه دقیقی است که فیلمنامهنویس به ارکان و عناصر و جوهره این رمان داشته است. به دیگر سخن، توجهی که فیلمنامهنویس به ارکان و قواعد و پایههای استوار و دیرین داستانگویی داشته است. با این همه، داستانهای خانم آگاتا کریستی همچنان در اختیار است و تماشای این اقتباسها به مثابه آزمون و خطاهایی در جهت داستانگویی و ارتقای آن جذابیتهای ویژهای دارند. ما شاهدیم بر این آثار، حتی اگر گاه رضایتمان جلب نشود، چراکه مسیر داستانگویی ادامه دارد و درنهایت، این داستان است که میماند.