روایت را میتوانیم به این صورت تعریف کنیم: مجموعهای از وقایع متکی بر منطق سببی که در مکان و زمان روی میدهند. نتیجه اینکه روایت همان چیزی است که معمولاً با کلمه «داستان» بیانش میکنیم. گرچه این تمام روایت نیست و «پیرنگ» هم نقش مهمی را در روایت ایفا میکند، اما معمولاً روایت با یک موقعیت مشخص شروع میشود، بر اساس منطق سببی تغییراتی در آن روی میدهد و دست آخر موقعیت دیگری پایان روایت را رقم میزند، که در اینجا سببیت، مکان و زمان بسیار مهم هستند و سببیت و زمان اهمیت محوری دارند. حالا نیاز است که تفاوت بین داستان و پیرنگ در روایت را برای خودمان تببین کنیم. اگر داستان را مجموعه همه وقایع موجود در روایت، چه آنهایی که آشکارا عرضه میشوند و چه آنها که مخاطب وجودشان را استنباط میکند، در نظر بگیریم، در طرفی دیگر، اصطلاح پیرنگ را باید برای توصیف چیزهای دیدنی و شنیدنی عرضهشده در فیلم به کار ببریم. پیرنگ نخست شامل همه وقایع داستان است که مستقیماً عرضه میشوند و دوم میتواند شامل مصالحی باشد که ربطی به دنیای داستان ندارند. درنتیجه اینکه پیرنگ و داستان از جهاتی بر هم منطبق هستند و از جهاتی متفاوت، پیرنگ آشکارا وقایع مشخصی از داستان را عرضه میکند و داستان به لحاظ وقایعی که ما هرگز شاهدش نیستیم، از پیرنگ فراتر میرود. اما پیرنگ هم میتواند از لحاظ عرضه تصاویر و حتی صداهای خارج از دایجسیس (دنیای داستان) از داستان فراتر برود. پس پیرنگ وقایع عرضهشده به اضافه مصالح داستانی اضافهشده نام میگیرد و داستان وقایع عرضهشده به اضافه وقایع استنباطشده نامگذاری میشود.
اما این تفاوتها برای مخاطب قابل لمس نیستند و درنهایت مخاطب با توجه به تعریف پیرنگ، با وقایع عرضهشده مواجه میشود و این تفاوتها باید برای نویسنده در هنگام نوشتن فیلمنامه قابل تفکیک و لمس باشد. و از طرفی، همچنان در دل داستان و پیرنگ، این مکان، سببیت و زمان هستند که جهان فیلمنامه را میسازند. سببیت و زمان در همه اشکال داستانی و بهخصوص داستانهای جنایی/کارآگاهی نقش پررنگتری را ایفا میکنند. حالا و با همه این تعاریف میتوانیم به سراغ فیلمنامه اوت فیت نوشته گراهام مور برویم؛ نویسندهای که ظاهراً به تاریخ نهچندان دور و داستانهای جناییاش علاقه زیادی دارد (او برای نوشتن فیلمنامه فیلم بازی تقلید برنده اسکار شد) و اینبار به سراغ مافیا، دهه 50 میلادی، آلکاپون و داستانهای خیابانهای مملو از ترس شیکاگو رفته است.
فیلمنامه با وویساوور یک راوی درون داستانی آغاز میشود. شخصیت اصلی فیلمنامه، یعنی لئونارد برلینگ (مارک رایلنس) که او را به اسم خیاط یا به قول خودش برشدهنده میشناسند، با حضورش در فیلمنامه و قابلیتی که راوی بیرون داستانی (یعنی نویسنده) به شخصیت او داده، مصالحی غیرداستانی را به پیرنگ اضافه میکند. او صحبتهایش را با توضیح درباره اینکه یک دست کتوشلوار چه ویژگیهایی دارد و چگونه باید کار دوختن آن را آغاز کرد، شروع میکند. تقریباً 20 دقیقه ابتدایی فیلمنامه به همین صحبتها، رفتوآمد چند نفری که آنها را نمیشناسیم و آشنایی با جغرافیای فیلمنامه (با توجه به محدود بودن لوکیشن فیلم) میگذرد. تا اینجا ما با مصالح غیرداستانی طرف بودهایم و چیزهایی را دیده و شنیدهایم که ظاهراً برایمان گنگ به نظر میرسند. اما همانطور که گفته شد، پیرنگ و داستان در یک نقطه و موضوع دچار همپوشانی و انطباق میشوند. آن هم وقایع عرضهشده در فیلمنامه است. داستان اوت فیت از جایی آغاز میشود که دو شخصیت عضو یک گروه مافیایی (که پیش از این رفتوآمدشان را به خیاطی دیدهایم) درحالیکه به شکم یکی از آنها گلولهای برخورد کرده، وارد خیاطی میشوند. از اینجا ما مطمئن میشویم که خیاط/برشدهنده یکی از افراد مورد اعتماد مافیاست و خیاطی او مکانی امن برای آنها در نظر گرفته میشود.
حالا ورود وقایع عرضهشده سرعت بیشتری به خود میگیرد و آن مصالح غیرداستانی فعلاً جای خود را به مصالح داستانی میدهند و وقایع استنباطی هم که جهان داستان (دایجسیس) را میسازند، وارد عرصه میشوند. اکنون دو مسئله پیشِ روی شخصیتها (و البته ما) وجود دارد؛ نخست نواری است که صدای ضبطشده مهمی روی آن است و دوم مسئله تیر خوردن پسر رئیس مافیا. حالا ما باید استنباط کنیم که دعوای بین گروه بویل و لافانتین چگونه بوده که پسر رئیس تیر خورده و از طرفی نگران این باشیم که از اینجا به بعد وقایع چگونه رقم خواهند خورد و سرنوشت خیاط، خیاطی و منشیاش چه خواهد شد. درواقع در این نقطه از فیلمنامه، وقایع عرضهشده و وقایع استنباطشده (که جهان داستان را میسازند) از مصالح غیرداستانی اضافهشده پیشی میگیرند و سببیت به عنوان نقطه اصلی درامهای جنایی/کارآگاهی تبدیل به مسئله اصلی میشود. اما این شخصیتها هستند که کارگزاران اصلی سببیت نام میگیرند. پس ارتباط آنها با یکدیگر و نقشی که ایفا میکنند، در اینجا بسیار مهم خواهد بود. لئونارد برلینگ، به عنوان شخصیت اصلی فیلمنامه، نقشی محوری در پیشبرد پیرنگ و داستان دارد، زیرا او هم راوی درون داستانی است که مصالح غیرداستانی اضافهشده را با خود میآورد و ظاهراً از همه چیز باخبر است و هم به عنوان رابط بین همه شخصیتهای دیگر، در مقابل وقایع عرضهشده نقشی کلیدی را ایفا میکند.
تا اینجا فیلمنامه دو گره مشخص دارد؛ نخست پیدا شدن نوار و دوم تیر خوردن پسر رئیس، اما گره سومی با حضور پررنگ شخصیت اصلی اتفاق میافتد؛ فرانسیس (جانی فلین) که یکی از اعضای مافیاست، پسر رئیس را بر اثر اکت مهم لئونارد برلینگ، به قتل میرساند و با توجه به چیزی که از شخصیت او دیدهایم، یا در ادامه و پس از این اتفاق میبینیم، هیچ دور از ذهن نخواهد بود که همه شخصیتها دیگر بازیچه دست او باشند. حالا گره مربوط به نوار همچنان پابرجاست و گره قتل این شخصیت نیز به داستان اضافه میشود. تا اینجای فیلمنامه، مصالح غیرداستانی اضافهشده ظاهراً بیکارکرد به نظر میرسند و این وقایع عرضهشده هستند که پررنگ خواهند بود و پیرنگ و داستان را پیش میبرند. درواقع داستان به ما میگوید که جنایت در ذهن کسی خطور کرده، در بیرون از خیاطی تدارک دیده شده و رخ داده و حالا به داخل خیاطی نفوذ کرده است. از اینجا به بعد پیرنگ با کشف جنایت و اینکه ماجرا از سوی برخی شخصیتها پیگیری شود (مثلاً در اینجا رئیس مافیا به دنبال نوار و پسر خود میآید) و درنهایت گرهگشایی صورت پذیرد، سر و شکلی درست به خود میگیرد.
اکنون فیلمنامه به نقطهای رسیده است که باید بتواند هماهنگیای بین سببیت، زمان و مکان خود ایجاد کند و از چیزهایی که کاشته است، برداشت کند. همانطور که پیشتر اشاره شد، شخصیتها عاملین اصلی سببیت هستند، پس شخصیت خیاط در اینجا نقش کلیدیای دارد. صحبتهای او به عنوان راوی، که پیش از این آنها را شنیدهایم، کمکم نقش پررنگتری در پیرنگ ایفا میکنند. او بهخوبی میتواند از مخمصهای که در آن گیر افتاده، با ایستادن بین دو گروه مافیا و خارج کردن آنها از خیاطی، یا به هلاکت رساندنشان به دست یکدیگر نجات پیدا کند و درنهایت سببیت روایت را رقم بزند. از این منظر که حالا مشخص شده پسر رئیس برای چه تیر خورده، رئیس به دنبال چه چیزی است و در آن نوار که برای همه اعضای مافیا مهم است (لافانتین پول کلانی برای به دست آوردن آن نوار پرداخت میکند)، چه صدایی ضبط شده بوده، ظاهراً تمام گرههای فیلمنامه باز شدهاند و حتی مشخص شده که خیاط چگونه به اعضای مافیا رکب زده است (او نوار اصلی را برداشته و به جای آن نواری را که صدای خودش روی آن بوده و ما این صداها را به عنوان وویساوور در فیلم شنیدهایم، به آنها داده است) و اکنون تنها کارکرد یک مورد باقی مانده تا در فیلمنامه مشخص شود؛ آن هم روایتی است که خیاط از ابتدا به عنوان راوی در فیلمنامه داشته است و صدایش به عنوان وویساوور روی تصاویر شنیده میشده و ظاهراً صحبتهای بیارتباطی به کلیت داستان بودهاند.
سکانس پایانی فیلمنامه میتواند در این مورد راهگشا باشد. خیاط که چندان دلبستگیای به هیچچیزی ندارد و با اتفاقاتی که رخ داده، میداند دیگر جایی در این شهر نخواهد داشت، خیاطی را آتش میزند، اما هنگام خروج، فرانسیس را میبیند که نمرده و همچنان زنده است. او برای رهایی از دست فرانسیس باید دست به قتل بزند، زیرا اگر او فرانسیس را نکشد، خودش حتماً به قتل خواهد رسید. (در اینجا او مجدداً تبدیل به راوی میشود.) حالا مصالح غیرداستانی اضافهشده (صحبتهای خیاط در مورد خودش و سبک و سیاق دوختن کتوشلوار) به کمک پیرنگ میآیند. شخصیت خیاط، همانند شخصیت تام استال (ویگو مورتنسن) در فیلم تاریخچه خشونت دیوید کراننبرگ، به اصل خود بازمیگردد و آدمی را که سالها پیش فراموشش کرده بود، از درون خود بیرون میکشاند تا کار را یکسره کند. صحنه پایانی دقیقاً در قرینه صحنه ابتدایی رخ میدهد. خیاط که در صحنه ابتدایی با یک نمای لانگ از ویترین و در خیاطی، وارد آنجا شده بود، اینبار از آن و درحالیکه آنجا را آتش زده، خارج میشود و روایت شکل کاملی به خود میگیرد؛ از این منظر که روایت در نقطهای خاص شروع شده و تغییراتی بر اساس سببیت در آن رخ میدهد و سپس در نقطه مشخصی دیگر و با اعمال این تغییرات پایان مییابد.
از این منظر فیلمنامه اوت فیت، با توجه به محدودیت لوکیشن، موفق میشود با رعایت اصول روایی و ژانری، تعلیق بیافریند و شخصیتی جذاب را خلق کند و از طرفی، ادای دین خود را به سینمای هیچکاک و خصوصاً فیلم طناب (گذاشتن جسد در جعبه داخل اتاق) عرضه کند و بدون اینکه لحظهای پایش را بیرون از فضای خیاطی درون فیلمنامه بگذارد، با چینش دقیق صحنهها، ورود بهموقع شخصیتها و گرهافکنیهای درست، تاریخنگاریای از اواسط دهه 50 میلادی شیکاگو و مافیاها داشته باشد و درواقع هماهنگیای خوب بین وقایع عرضهشده (به عنوان نقطه انطباق داستان و پیرنگ)، وقایع استنباطشده (تمام داستانهای مربوط به مافیا که در ذهن تداعی میشوند) و مصالح غیرداستانی اضافهشده (برای درک بهتر اکت نهایی شخصیت اصلی) ایجاد کند و فارغ از اینکه اجرای این فیلمنامه تا چه حدی قابل قبول است، حداقل روی کاغذ اثری قابل توجه باشد.