زنده به دم آخر

10 کلید پایان‌بندی‌های فوق‌العاده در فیلمنامه

  • نویسنده : مارک سوی
  • مترجم : احمد فاضلی شوشی
  • تعداد بازدید: 265

دو چیز هست که فیلمنامه‌نویس نباید در آن‌ها اشتباه کند؛ اولی آغاز هر داستان، یا قلاب است و دومی و مهم‌تر از آن، پایان است. منظورم پایان‌بندی پیرنگ در ترکیب با پایان‌بندی درون‌مایه‌ای (عاطفی) است. دقایق یا صفحه‌های پایانی آخرین چیزهایی هستند که بیننده/ ارزیاب تجربه می‌کند، بنابراین باید درست و اثرگذار باشند، همه گره‌هایی را که افکنده‌اند، باز کنند و هم‌چنین به‌یادمادنی باشند. فیلم‌ها بیشتر با پایان‌بندی‌های بدشان خراب می‌شوند تا چیزهای دیگر.

در‌ این‌جا چند کلید در اختیارتان می‌گذارم تا اطمینان حاصل کنید از‌ این‌که فیلمنامه‌هایتان پایان‌بندی‌های فوق‌العاده‌ای داشته باشند.

 

1. پیروزی آن‌ها پیروزی ماست

ما نسبت به پیروزی‌ها یا شکست‌های آدم‌های دیگر واکنشی هم‌دلانه داریم. برنامه‌های تلویزیونی‌ای مانند The Voice و America’s Got Talent بر ‌این مفهوم بنا شده‌اند. به همین خاطر است که شما را از سرگذشت شرکت‌کننده در‌ این مسابقه‌ها باخبر می‌کنند. شخصیت‌ها، اگر به‌درستی پرداخت شده باشند، در مدت کمی با ما پیوند برقرار می‌کنند، و همان‌قدر برایمان آشنا خواهند بود که دوستان و اعضای خانواده‌مان را می‌شناسیم و بر همین اساس با شادی‌شان شاد و با رنج‌هایشان‌اندوهگین می‌شویم. پیروزی (یا تراژدی) آن‌ها پیروزی یا شکست ماست، چون اگر داستان را درست ساخته باشید و شخصیت‌ها را به‌درستی بر صحنه چیده باشید، ما را چنان با سرنوشتشان پیوند داده‌اید که از کنترل ارادی ما خارج است. ‌این آن قسمت از مغز است که شکنج (قشر) سوپرمارژینال نامیده می‌شود. بله، من هم ‌این را نمی‌دانستم، اما حس هم‌دردی ما آن‌جا لانه کرده است. بنابراین خود را جای مخاطب بگذارید و نگاه کنید، نه با چشم محاسبه‌گر بی‌عاطفه خودتان، بلکه با چشم دل مخاطبانتان (یا همان شکنج سوپرمارژینال) و با‌ این کار به پایان‌بندی شفقت‌آمیز درستی دست پیدا خواهید کرد. فیلم‌های بزرگی که ‌این پیوند عاطفی را نشان می‌دهند (شاد یا وحشتناک)، فراوان‌اند، اما استعداد ذاتی[1]، هفت، هویت، دیوانه از قفس پرید، مرد پرنده‌ای، شرقی[2] و شلاق چنان در ‌این میان برجسته‌اند که پیوند‌های عاطفی عمیقی با شخصیت‌ها و پیروزی‌ها یا شکست‌های ویران‌کننده‌شان برقرار می‌کنیم.

 

2. اجتناب‌ناپذیر، اما غیرقابل پیش‌بینی

یکی از چیزهایی که درباره پایان‌بندی‌ها آموختم، ‌این است که ما به عنوان ارزیاب یا بیننده از پیش انتظار پایان را داریم. ما جلوتر از قصه و شخصیت‌ها نتیجه‌گیری خودمان را خلق می‌کنیم. نمی‌توانیم جلوی‌ این کار را بگیریم. ما با هزاران قصه از منابع گوناگون بزرگ شده‌ایم. اگر به‌درستی و با مهارت کارتان را انجام دهید، می‌توان امیدوار بود که مخاطبان در همان لحظه می‌مانند و نمی‌توانند خیلی از شما جلوتر بروند. انگار که سوار بر قطار هوایی شهر بازی هستید و می‌دانید‌ ایستگاهی در پیش است، اما نمی‌توانید آن‌قدرها بر آن تمرکز کنید، چون آخ! یک پیچ خطرناک دیگر یا یک سراشیبی تند دیگر سر رسید.

نکته ‌این‌جاست که مخاطب را تا لحظه گره‌گشایی فیلمنامه هم‌چنان درگیر قصه کنید. باید کاری کنید مخاطب فراموش کند قهرمان قصه‌اش احتمالاً جان سالم به در می‌برد. به ‌این نگرانی و تنش نیاز دارید. برای نمونه، در فهرست پایان‌بندی‌های فوق‌العاده سینمایی، فیلم‌هایی مانند کتاب سبز، شکل آب و شب به سراغمان می‌آید به ذهن متبادر می‌شوند. در فیلم شب به سراغمان می‌آید می‌دانیم دختر کوچک احتمالاً طوری نمی‌شود، اما خرده تردیدی داریم. شیوه گره‌گشایی فیلم مرا تا آخر درگیر حدس زدن کرده بود. پایان‌بندی فیلم با وجود تلخ و شیرین بودن، رضایت‌بخش بود. با توجه به کاشت‌ها، لحظه‌های پایانی می‌توانستند به چندین شیوه حل‌وفصل شوند، و همگی هم انتخاب‌هایی منسجم و درست می‌بودند.

کتاب سبز فیلمی دوست‌داشتنی درباره دوستی‌ای نامحتمل است و بر در کوبیدنِ دقایق پایانی فیلم ‌این امید را در من ‌ایجاد کرد که همان پایانی را ببینم که انتظار داشتم. البته اولین کوبه ردگم‌کنی بود؛ چرخشی که به‌درستی درباره‌اش پیش‌آگهی داده شده بود. کوبه دوم بود که همه چیز را گرم و گیج‌کننده کرد.

مرا سوار بر قطار هوایی به بالاترین نقطه ببرید، بگذارید مسیر پایین را ببینم، اما در پایان امور را قدری بچرخانید تا ندانم کی، و مهم‌تر از آن، کجا‌ این سواری به پایان می‌رسد.

 

3. غافل‌گیرم کنید. نه، در واقع مرا شوکه کنید

انتقام‌جویان: نبرد بی‌نهایت، حس ششم، مظنونین همیشگی، رفیق قدیمی[3] و دختر گم‌شده فیلم‌هایی هستند که آن‌ها را به خاطر شوکی که وارد می‌کنند، به یاد می‌آوریم. یادم می‌آید هنگام تماشای حس ششم با خودم می‌گفتم فیلم گاهی وحشتناک و درگیرکننده است، اما ضرباهنگ کندی دارد، و بعد آن پایان و شترق! همه چیز تغییر کرد. تندباد دراماتیک ناگهانی‌ای بود که مرا کله‌پا کرد.

انتقام‌جویان: نبرد بی‌نهایت فیلمی متفاوت با شوکی مشابه است. ‌این اواخر دنیای مارول را دنبال نمی‌کردم و تصمیم گرفته بودم چیزی درباره فیلم ندانم. اما ‌ایده مرگ همه (تقریباً همه) در پایان فیلم مبهوت‌کننده بود. اصلاً انتظارش را نداشتم.

پایان‌بندی شوک‌آور خوب مانند بخش مربوط به آشکار شدن راز در معمای جنایی است. باید حواس مخاطب را پرت کنید تا انتظار پایان مدنظرتان را نداشته باشد. با‌این‌حال، باید با مخاطبان‌ جوانمردانه بازی کنید. چنان با انسجام بنویسید که اگر قصد کنند برگردند و از ابتدا قصه را پی‌گیری کنند، بتوانند با سرنخ‌هایی که داده‌اید، به ‌این نقطه برسند. باز حس ششم ‌این کار را آن‌قدر خوب انجام می‌دهد که شگفت‌زده‌مان می‌کند.

البته لازم است فیلم کلاسیک و درخشان لوک خوش‌دست را هم به خاطر پایان‌بندی باورنکردنی، مدهوش‌کننده و ناراحت‌کننده‌اش ذکر کنم. در راستای درون‌مایه رمان/ فیلم مبنی بر ‌این‌که جامعه همیشه منجیان خود را می‌کشد، پایان‌بندی ‌این فیلم شوک‌آور و نامنتظره است و هم برای شخصیت‌ها و هم مخاطب طنینی دارد بسی فراتر از لحظه اوج.

 

4. مرا به فکر کردن وادارید

طنین که در بالا ذکر شد، همیشه مزیت بزرگ هر داستان است و تا ‌اندازه زیادی، دلیل اصلی دست به قلم شدن ماست. اگر کتاب را ببندم، تلویزیون را خاموش کنم، از سالن سینما خارج شوم و هم‌چنان در ذهنم در حال حلاجی کردن چیزی باشم که همین الان دیدم، آن‌گاه می‌دانم که فیلم بزرگی را تجربه کرده‌ام.

فیلمی قدیمی هست به نام شهر امید که فیلم‌سازی نابغه به نام جان سیلز فیلمنامه‌اش را نوشته است. سیلز هم‌چنین فیلم فوق‌العاده دیگری با بازی درخشان کریس کوپر، به نام ستاره تنها را که پایان‌بندی پیچ‌درپیچی دارد، نوشته است که موضوع بحث ما نیست. در شهر امید لحظه پایانی آن‌قدر نیرومند، آن‌قدر تراژیک و آن‌قدر به‌یادماندنی است که حتی بعد از بیش از ۲۰ سال هنوز می‌توانم آن را به‌وضوح ببینم و حس کنم. فساد و ناامیدی‌ای که فیلم از آن سخن می‌گوید، در پایان‌بندی فیلم چنان بدون نقص انجام شده که شما را به صندلی میخکوب می‌کند، و پس از آن فکر شما را برای روزها (سال‌ها) درگیر می‌کند. سیلز قادر است در قلب و روح شما نفوذ کند و آن‌ها را نابود کند؛ دقیقاً همان چیزی که از فیلمی با سطح بالاتری از آگاهی انتظار دارید. به همین ترتیب، مرد پرنده‌ای با پایان تراژیک و بعد روحیه‌بخشی که انتظارش را ندارید، نمونه‌ای بی‌نقص از قالب شخصیت‌پردازی خردمندانه را در اختیار می‌گذارد. لحظه‌ای که اما استون به بالا نگاه می‌کند، لبخند می‌زند و بعد می‌خندد، جزو ۱۰ تک‌لحظه فوق‌العاده فیلم است.

 

5. یک پایان، نه سه تا

بدانید فیلمتان کجا به پایان می‌رسد و ما را به آن‌جا ببرید. یادم هست موقع تماشای شوالیه تاریکی پایانی را برای فیلم در ذهن داشتم و معتقد بودم ‌این پایان مناسب و خوبی برای قصه است. ولی پایان‌بندی‌ای که در فیلم دیدم، با مرگ مرد دو چهره تمام می‌شود.‌ این پایان با آن‌چه من می‌خواستم و پیش‌بینی کرده بودم، یعنی به دست عدالت سپرده شدن جوکر، تفاوت داشت و ضعیف‌تر و کم‌اثرتر از چیزی بود که انتظار داشتم. منظورم خاتمه یا مؤخره نیست. ‌این‌ها می‌توانند رضایت‌بخش باشند و شما را به‌خوبی از سطح بالایی از عواطف به‌آرامی پایین بیاورند و درون‌مایه فیلم را تثبیت کنند. اما شخصیت دنت (مرد دوچهره) آن آدم شروری نبود که می‌خواستم عدالت نهایی در حقش اجرا شود، یا دست‌کم در پایان‌بندی نهایی‌ این را نمی‌خواستم. او در دنیای شخصیت‌های مارول دی‌سی، به نسبت آدم‌های شرور دیگر، خباثت و رذالت کمتری دارد، و پس از گذشتن مدت زمانی از فیلم به آدم شرور (مرد دوچهره) تبدیل می‌شود، بنابراین نسبت به او، به ‌اندازه جوکر زاویه پیدا نمی‌کنیم. شاید اگر «بخش‌های مربوط به سپرده شدن به دست عدالت» را عوض می‌کردند و مرد دوچهره را به اولین شخصیت بد فیلم که به دست بتمن مجازات می‌شود، تبدیل می‌کردند و نه آخرین آن‌ها، آن‌گاه پایان‌بندی را بیشتر می‌پسندیدم. حس کردم پایان بندی‌ای که در فیلم شاهدیم، به فیلم تحمیل شده و بیشتر تأثیر عاطفی برای من از دست رفت.

سازندگان فیلم شماره 10، خیابان کلاورفیلد پایان‌بندی دیگری (دومی) برای فیلمشان تدارک دیده بودند که در آخر، پس از درک ‌این نکته که خیلی زیادی بود، آن را کوتاه کردند. بیشتر فیلم‌های [جیمز] باند دست‌کم یک، یا شاید دو پایان‌بندی اضافی دارند. ‌این بخشی از قواعد‌ این مجموعه فیلم‌هاست؛ مورد انتظار، قابل پیش‌بینی و بسیار سرگرم‌کننده. یک شخصیت منفی فرعی ظاهر می‌شود و بعد از آن‌که شخصیت بد اصلی فیلم از بین می‌رود،‌ این یکی سعی می‌کند باند را بکشد. در بستر‌ این فیلم‌ها چنین پایان‌بندی‌ای مناسب است.

زمانی که با استودیو یا شرکتی کار می‌کنید که آیین‌نامه خاصی دارند، آن‌گاه نوشتن پایان‌بندی به امری پرخطر بدل می‌شود. برو بیرون و جذابیت مرگ‌بار مثال‌هایی مهم از‌ این موضوع‌اند. (درباره پایان ‌این دو فیلم بیشتر خواهم گفت.) در چنین مواردی کاری را که لازم است، انجام می‌دهید و وقوع بهترین چیز را امیدوارید.

تمام تمرکز خود را در پایان‌بندی روی مواجهه گریزناپذیر قهرمان و ضدقهرمان بگذارید و خیالتان راحت باشد که خوب پیش خواهید رفت.

 

6. پایان خوش یا نه؟

فیلم‌ها و داستان‌ها را می‌توان به دو دسته گسترده تقسیم کرد؛ پایان خوش و پایان ناخوش.

جایی برای پیرمردها نیست از ‌این‌که در ‌این مقوله بسته‌بندی ‌تر و تمیز و شکیلی ارائه دهد، سرسختانه سر باز می‌زند (و «قاعده» یک پایان منسجم را نادیده می‌گیرد). اما برادران کوئن همیشه ساز خودشان را می‌زنند، پیش از خم کردن یا شکستن «قواعد» برای سازگار کردنشان با دیدگاهی که در سر دارند، آن‌ها را به‌خوبی می‌فهمند. پایان‌بندی‌های جایی برای پیرمردها نیست (هر سه آن‌ها) تفسیرهایی تماتیک از کنش‌ها و باورهای شخصیت هستند، و بر همین اساس، پایان‌هایی خوش ، پیچ‌درپیچ یا غم‌انگیز نیستند، اما هدفی بالاتر از پایان‌بندی‌های «خیر در مقابل شر» یا «پاداش در برابر مکافات» دارند.

تعداد قابل ملاحظه‌ای از ما پایان خوش را انتخاب می‌کنیم و فروش گیشه نشان از درست بودن ‌این انتخاب، به‌ویژه در ‌ایالات متحده دارد. مخاطبان آمریکایی به پایان‌بندی‌های مبهم یا غم‌انگیز روی خوش نشان نمی‌دهند. در فیلم‌های اروپایی و آسیایی پایان‌بندی‌های به‌مراتب چالش‌برانگیزتری می‌بینید (مثلاً حلقه و آزمون بازیگری).

در بازار آمریکا، شما با مسئولیت خودتان پایانی غیر از پایان خوش را برمی‌گزینید. پایان‌هایی که همه گره‌ها را نمی‌گشایند، اگرچه به لحاظ درون‌مایه رضایت‌بخش‌اند، از نظر عاطفی راضی‌کننده نیستند و سبب می‌شوند مردم به ‌این فیلم‌ها امتیاز ۵۰-۵۰ بدهند.‌ این مسئله در فیلم برو بیرون صدق می‌کند که در نسخه اورژینال آن شخصیت اصلی فیلم با بازی دانیل کالویا به جرم قتل آلیسون ویلیامز دیوانه دستگیر و متهم می‌شود. جذابیت مرگ‌بار نیز که فیلم قدیمی‌تری است، در پایان‌بندی اورژینال آن برای دن گالاگر (مایکل داگلاس) پاپوش می‌دوزند و او به جرم قتل الکس فارست (گلن کلوز) محکوم می‌شود. ‌این پایان‌بندی‌ها هم در فیلم برو بیرون و هم جذابت مرگ‌بار پس از دریافت واکنش‌های منفی در اکران آزمایشی فیلم‌ها تغییر کردند. استودیو سرنوشت شخصیت کالویا را با سرنوشتی مثبت جایگزین کرد.

پایان‌بندی‌هایی مانند آن‌چه در فیلم‌های صورت‌زخمی و مردگان[4] می‌بینیم، پذیرفتنی‌تر هستند، گو ‌این‌که شخصیت‌های مرکزی (کانونی) آن‌ها کشته می‌شوند، چون شرْ مکافات اعمالش را می‌بیند. ما انتظار داریم آدم‌های بد تنبیه شوند، حتی اگر آن‌ها را دوست داشته باشیم.

بوچ کسیدی و ساندنس کید رضایت‌بخش است، چون با وجود کشته شدن قهرمان‌ها می‌دانیم فیلم از ابتدا بر ‌این پیش‌فرض شکل گرفته که دوران بوچ و ساندنس به سر رسیده است- آن‌ها آرد خود را بیخته و الک خود را آویخته‌اند و‌ اینک با ‌این دوره و زمانه جور نیستند و باید بروند- و با شکوه و اقتدار می‌میرند. تلما و لوییز را دوباره ببینید؛ بنا به دلیل تماتیک مشابهی است که تلما و لوییز با اتومبیل کروکی، خود را از پرتگاه پایین می‌اندازند.

شایان ذکر است که پایان خوش، اگر به‌درستی انجام گرفته باشد، شگفت‌انگیز است. فلش دنس و کمدی‌های رمانتیکی چون ناتینگ هیل یا افسون‌شده، فیلم‌هایی مانند جنگ ستارگان، میلیونر زاغه‌نشین، یا آواتار ما را به وجد می‌آورند و در دنیای سینما جایگاهی بالا، بسیار بالا، دارند. می‌خواهید مخاطب را راضی کنید؟ ما را شاد کنید، شاد.

 

7. آموزش دهید، موعظه نکنید

فیلم‌ها به پایان‌بندی‌شان زنده‌اند، چون بار اخلاقی جدل‌های درون‌مایه‌ای و دلیل خلق‌ این داستان را بر دوش می‌کشند. همچون دوران قدیم، ما فیلمنامه‌نویسان شَمَن هستیم، گویندگان حقایق در قبیله‌ایم. ما قصه می‌گوییم و درس زندگی می‌آموزیم.

اما تک‌گویی کردن (مگر وقتی آرون سورکین یا دیوید ممت بی‌نظیر باشید) خسته‌کننده و نامطلوب خواهد بود. به من نشان دهید چرا آدم‌های بد نمی‌توانند پیروز شوند. من را با صحبت کردن در‌ این‌باره ذله نکنید. به من نشان دهید چرا انجام کار درست، حتی اگر پیروزی برایم به بار نیاورد، به معنی موفقیت است و عواطفی نیرومند ‌ایجاد می‌کند؛ مانند آن‌چه در راکی می‌بینیم. توصیه قدیمی «نشان دهید، نگویید» در پایان هر قصه است که بیشترین اهمیت را دارد.

 

8. اختتامیه

نوشته‌های تیلور شریدان سادگی فریبنده‌ای دارد؛ قصه‌های نیرومند با شخصیت‌های خطاکاری که ماهرانه پردازش شده‌اند.

شریدان جزو طرفداران دو پایان‌بندی است، اما به شیوه‌ای فوق‌العاده این کار را می‌کند که به اهداف و تأثیر فیلم می‌افزاید، نه ‌این‌که از آن‌ها فاصله بگیرد. در فیلم رودخانه ویند با بازی جرمی رِنِر و الیزابت اولسن، پس از درگیری مسلحانه ناگهانی و خشنی که تقریباً همه در آن کشته می‌شوند و آدم بد فیلم در زمین‌های پوشیده از برف متواری می‌شود، کوری را می‌بینیم که در کنار پدری ماتم‌زده نشسته تا از او ماجرای به عدالت سپرده شدن قاتل دخترش را بشنود.‌ این لحظه کاتارسیس [پالایش روانی] و آرام میان دو پدر، که بچه‌های هر دویشان قربانی خشونت‌هایی تصورناشدنی بوده‌اند، چنان شما را در بحر فیلم غرق می‌کند که هنگام تماشا یادتان می‌رود نفس بکشید. ‌این خاتمه، پایان‌بندی درست و بی‌نقصی برای فیلم است- پایان‌بندی تماتیک- و ایده آن در بستر فیلم چنان بدون نقص پردازش و اجرا شده که پیش‌بینی می‌کنم در ۵۰ سال پیش رو به دانشجویان سینما تدریس خواهد شد.

 

9. کاشت

این نکته ما را به بحث ریتم و نتیجه‌گیری‌های درست می‌کشاند. بی‌شک ‌این دشوارترین چیز برای آموزش دادن و یادگیری است. اساساً پرده‌های سوم فی‌نفسه فیلم‌هایی کوچک هستند. مثل ‌این است که فیلم را از اول شروع می‌کنید؛ شبیه وقت اضافه در بازی فوتبال. اگرچه ۶۰ دقیقه[5] نفس‌گیر بازی کرده‌ایم، حالا دوباره از اول شروع می‌کنیم.

نقطه اوج را چنین تعریف می‌کنند: «فراز یا پرتنش‌ترین نقطه در پیش‌روی یک چیز یا در گره‌گشایی از آن؛ نتیجه نهایی.» نکته کلیدی کلمه «نتیجه نهایی» است.‌ این جایی است که در آن- بر مبنای پیرنگ و درون‌مایه- پرتنش‌ترین و رضایت‌بخش‌ترین لحظه‌ها را خلق می‌کنید. اگرچه به اشتباه ‌این را به ساموئل گلدوین فیلم‌ساز[6] اسطوره‌ای نسبت داده‌اند، ولی ذکرش خالی از فایده نیست: «او داستانی می‌خواهد که با زلزله شروع شود و از آن‌جا شروع به اوج‌گیری کند.» این مرحله کاشت است، که اگر شتاب درستی داشته باشد، رضایت‌بخش‌ترین گره‌گشایی‌ها را در هر فیلم رقم می‌زند.

 

10. همه چیز را وعده دهید، بیش از آن تحویل دهید

شاید‌ این مهم‌ترین کلید در پایان‌بندی قصه‌تان باشد. نوشتن داستانی که صدها لحظه خوب ‌ایجاد می‌کند، چنان ساده است که احمقانه به نظر می‌رسد. بازی‌های ویدیویی پر از چنین لحظه‌هایی است، و فیلم‌ها گاهی به نظر می‌رسد تقلیدکننده این دغدغه بی‌محتوا هستند. اما خلق پایانی که به همه آن لحظه‌های فوق‌العاده بپردازد، و در‌ این میان همه آن نکته‌های کلیدی را که ذکر کردم لحاظ کند، چنان دشوار است که دیوانه می‌شوید.

نه، نمی‌خواهم فیلم‌هایی که مرا ناامید کرده‌اند، نام ببرم. خودتان آن‌ها را می‌شناسید. بر آن‌ها مویه می‌کنید، چون آغاز شگفتی دارند و بعد- فس فس فس پایانی نیم‌بند که از ترقه‌ای خیس هم ضعیف‌تر عمل می‌کنند.

جای شکرش باقی است که نمونه‌های فوق‌العاده‌ای داریم از فیلم‌هایی که همه چیز را وعده می‌دهند و چیزهای بیشتری تحویل می‌دهند.

پدرخوانده به عنوان یکی از عالی‌ترین نمونه‌ها بی‌درنگ به ذهن متبادر می‌شود. موسیقی اپرا، تعمید، مرگ همه دشمنان خانواده کورلئونه... پایانی نفس‌گیر و پیرنگ‌محور. مدهوش‌کننده است، اما سکانس پایانی فیلم، آن‌جا که آل پاچینو (مایکل) به دایان کیتون (کِی) دروغ می‌گوید، و کی محترمانه از اتاق به بیرون هدایت می‌شود، بی‌نظیر است. هم‌چنان‌که کی به پشت سر خود و، از میان در، به کنام مایکل نگاه می‌کند، همسر خود، مایکل کورلئونه را می‌بیند- آدمی که ناامیدانه جنگید تا زندگی معمولی‌ای داشته باشد، تا سرنوشتش با سرنوشت جنایت‌بار خانواده‌اش گره نخورد- که بر مسند قدرت تکیه زده، تقدیس می‌شود و تاج جنایت‌کارانه خانوادگی بر سرش نهاده می‌شود و متوسلین به مقامش بر انگشتری پدرش که‌ اینک بر انگشت او قرار گرفته، بوسه می زنند؛ همان‌طور که مردم انگشتری پاپ، نماینده آسمانی کلیسای کاتولیک بر زمین، را می‌بوسند. مایکل ‌اینک تجسد شر است. او دیگر گم‌گشته است و امیدی به رستگاری‌اش نیست، چراکه دستش به خون ده‌ها نفر آلوده است. او به چیزی بدل شده که به‌شدت با آن مخالف بود. او اینک مردی است که زندگی‌اش با خشونت خانواده جنایت‌کارش پیوندی ناگسستنی دارد. وَه!

گمان نمی‌کنم هیچ فیلم دیگری، پیش از پدرخوانده، یا پس از آن، توانسته باشد‌ این همه وعده دهد و پایانی کامل‌تر، ترسناک‌تر و اهریمنی‌تر از پدرخوانده رقم بزند. حتی محله چینی‌ها با آن سیلی شوک‌آوری که بر چهره‌مان می‌زند، با آن لحظه‌های پرنیرویش، در پایان‌بندی نمی‌تواند به ‌اندازه پدرخوانده تأثیرگذار باشد؛ اگرچه در تمامی سنجه‌ها و مقیاس‌های دیگر آن را بسیار بسیار با پدرخوانده هم‌تراز می‌دانم.

فیلم‌ها، تلویزیون، رمان‌ها، مقالات، همگی نیازمند پایان‌های عالی‌اند. امیدوارم بتوانید از برخی از ‌این نکات استفاده کنید تا به خلق پایان‌های درخشان در آثارتان کمک کند.

 

 

[1] The Natural

[2] Gook

[3] Old Boy

[4] The Departed

[5] منظور فوتبال آمریکایی یا راگبی است.

[6] گلدوین تهیه‌کننده لهستانی‌الاصل ‌هالیوود و بنیان‌گذار چند استودیوی فیلم‌سازی در ‌هالیوود

مرجع مقاله