احساس میکنم خالی از فایده نباشد اطلاعاتی را درباره چگونگی ارائه نقل شفاهیِ سریع در اختیارتان بگذارم.
چگونه نقل شفاهی آسانسوری خلق میکنید؟ چگونه برای رقابتها یا جشنوارهها نقل شفاهی میکنید؟
مهم است بدانید این کار با نقل شفاهی حرفهای یا آن نوعی که در مهمانیها ارائه میکنید، متفاوت است، چون در کسبوکار واقعی فیلمنامهنویسی، چیزی به اسم نقل شفاهی آسانسوری وجود ندارد.
در دنیای فیلمنامهنویسی، نقل شفاهی آسانسوری افسانهای بزرگ است.
اگر تابهحال این اصطلاح را نشنیدهاید، باید بگویم منظور از نقل شفاهی آسانسوری این است که در سناریویی فرضی، اگر در اولین طبقه آسانسور، تصادفاً با مارتین اسکورسیزی روبهرو شدید و او دکمه طبقه 14 را فشار داد، 14 طبقه فرصت دارید پروژهتان را برایش پیچ کنید. این تنها فرصت شما برای نقل شفاهی فیلمنامهتان است و اگر پیش از اتمام کارتان درهای آسانسور باز شوند، فاتحهتان خوانده است.
در دنیای واقعی این اتفاق نمیافتد. در دنیای واقعی به نقل شفاهی سریعی احتیاج دارید که بتوانید با هر کسی در میان بگذارید. اما هیچکس وسط نقل شفاهی حرف شما را قطع نمیکند. هیچکس نمیگوید: «شرمنده، نقل شفاهیتان دو دقیقه و ۳۰ ثانیه طول کشید و این بیش از حد طولانی است.» اساساً نقل شفاهی کوتاه است و باید توجه طرف مقابل را جلب کند. اما اگر در رقابت نقل شفاهی فیلمنامه شرکت کردهاید، آن وقت فشار روانی مضاعفی را باید تحمل کنید، چون در این مورد ضربالاجل مهم است.
میخواهم درباره برآمدن از پس این فشار روانی، چگونگی آماده شدن برای مواجهه با آن و چگونگی کسب مهارت در نقل شفاهی هنگام مشارکت در مسابقات نویسندگی یا جشنوارهای نظیر جشنوارهمان با شما صحبت کنم.
اولین نکته برای نقل شفاهی سریع: در نقل شفاهی شتاب نکنید.
به خودتان فرصت دهید. سرعت خود را کم کنید. یک دقیقه و نیم، دو دقیقه، دو دقیقه و نیم، یا هر چند دقیقه که باشد، مدت زمانی طولانی برای نقل شفاهی داستانتان به حساب میآید. 30 ثانیه زمانی طولانی برای پیچ کردن است، حتی 10 ثانیه هم. همین الان زمانسنج را روی ۱۰ ثانیه تنظیم کنید تا ببینید ۱۰ ثانیه واقعاً چه اندازه طولانی است... شوخی نمیکنم. همین الان این کار را بکنید. اگر چنین کردید، گمانم متوجه شده باشید که زمان زیادی است. فیلمنامهنویسان خوب فراوانی وجود دارند که چنان بهسرعت در نقل شفاهی میتازند که آدمیکه مشغول گوش کردن به آنهاست، حتی نمیتواند بفهمد موضوع نقل شفاهی چیست.
اولین چیزی که باید بر آن تمرکز کنید، هدف نقل شفاهی است. واقعاً چرا این داستان را پیچ میکنید؟
در دنیایی بهسامان، تنها هدف نقل شفاهی این است که یک نفر به شما بله بگوید: «بله، دوست دارم فیلمنامهات را بخوانم.» اما در دنیای واقعی تا وقتی اسم شما سورکین نباشد، هیچکس حاضر نمیشود «ایده» شما را با استناد به نقل شفاهیتان بخرد. آنها میخواهند «اجرا»[1] را روی صفحات کاغذ ببینند. هدف واقعی نقل شفاهی گشودن یک در است.
میدانی؟ دوست دارم فیلمنامهات را بخوانم...
میدانی؟ فیلمنامهات را به یکی از دوستانم میدهم.
میدانی؟ عالی به نظر میرسد. دوست دارم کمکت کنم.
میدانی؟ فوقالعاده به نظر میرسد. دوست دارم فیلمنامه را بخوانم و شاید به تأمین هزینه یا کمک در پیدا کردن بازیگر فکر کنم. و از این چیزها.
هدف واقعی پیچ کردن صرفاً گشودن در است. دنیای واقعی این است.
در دنیای مسابقات نقل شفاهی، سطح دیگری از فشار روانی هم وجود دارد. وقتی در مسابقه شرکت میکنید، هدفتان برنده شدن است.
میخواهم بگویم اگر روی برنده شدن در مسابقه نقل شفاهی تمرکز کردهاید، پس احتمالاً روی خود نقل شفاهی فیلمنامهتان تمرکز نکردهاید.
به این نکته درباره نقل شفاهی دقت کنید: نقل شفاهی مسئلهای تماماً شخصی است. نقل شفاهی مسئلهای تماماً عاطفی است. نقل شفاهی تماماً درباره ایجاد ارتباط است. آنقدر پشت میز داوری نقل شفاهی بودهام که بدانم گاهی آدمیکه برنده میشود، صاحب بهترین و بینقصترین نقل شفاهی نیست. گاه فردی که برنده میشود، کسی است که با بعضی از داورها چنان ارتباطی ایجاد کرده که یکی از آنها وادار میشود بگوید: «نه، باید کار این یکی برنده شود.» پیوند شخصی است که در مسابقه پیروز میشود. وقتی با سرعت 500 کیلومتر در ساعت با نقل شفاهیتان بتازید، نمیتوانید ارتباط شخصی برقرار کنید. درواقع، توصیه میکنم نقل شفاهی را اصلاً مستقیماً شروع نکنید.
وقتی کسی تصمیم بگیرد با پروژهتان همراه شود، فقط پروژه شما را انتخاب نکرده است. شما را هم انتخاب کرده است.
اغلب، در نقل شفاهی فیلمنامه، رایجترین پاسخی که خواهید شنید، یکی از این دو است: «بله خب، اما فیلمنامه شما به کار ما نمیآید.» یا «راستش، ما همین حالا هم فیلمنامهای شبیه این را در حال اجرا داریم.»
رایجترین پاسخهایی که هنگام نقل شفاهی فیلمنامه میشنوید، اینها نیستند: «میخواهیم فیلمنامهات را بخریم.» یا «میخواهیم آن را بخوانیم. غیر از این چه داری؟»
برای رسیدن به پاسخ «غیر از این چه داری؟» باید به آن افراد کمک کنید با شما ارتباط برقرار کنند، بهطوریکه حتی اگر از ایده شما خوششان نیاید، از آدمی که آن را نقل شفاهی کرده، خوششان بیاید.
آنها شما را آدمی جالب میدانند.
درباره شما کنجکاوند.
به نظر میرسد میدانید دارید چه کار میکنید.
به نظر میرسد حرفی برای گفتن دارید.
به نظر میرسد شما آدمی هستید که دلشان بخواهد مدتی را با او همکاری کنند و پروژههایی را توسعه دهند.
اگر مستقیماً به نقل شفاهی بپردازید، تمامی آن پیوندهای شخصی را از بین میبرید و چیزی را که باید خیلی طبیعی و راحت باشد، به چیزی غیرعادی تبدیل میکنید. تصور کنید اگر در بار بنشینید و آدم کنار دستتان بگوید: «سلام، حالت چطور است؟» و شما بگویید: «وقتی مربی راگبی در لندن مربی تیم فوتبال شود...» طرف مقابل هاجوواج میماند و با خود میگوید: «هان؟ تو دیگر کی هستی؟ قضیه چیست؟» و احساس میکند نمیتواند با شما ارتباط برقرار کند. آدمهای بسیاری را دیدهام که در زندگی واقعی و در رقابتهای نقل شفاهی حتی بدون آنکه به خود زحمت دهند ایجاد پیوند کنند، مستقیماً نقل شفاهی را شروع میکنند.
به باور من نقل شفاهی امری تماماً شخصی است. توصیه میکنم به جای آنکه شروع به نقل شفاهی برای فروش فیلمنامه کنید، کار را با صحبت درباره خودتان آغاز کنید.
لازم نیست یک ساعت از خودتان بگویید. 10 یا 15 ثانیه درباره خودتان حرف بزنید، یا 30 ثانیه. چیزی واقعی درباره خودتان در میان بگذارید. چیزی که نشانه اندکی آسیبپذیری باشد. منظور این نیست که زیادی اطلاعات بدهید: «تقریباً مواد را کامل کنار گذاشتهام»، «حالا که از زندان آزاد شدهام، خیلی احساس بهتری دارم». الان وقت این حرفها نیست. این 10، 15 ثانیه برای گفتن چیزهایی از این دست است: «سلام، وقتی بچه بودم، این اتفاق برایم افتاد...»، «سلام، من اینجا بزرگ شدم و این اتفاق خوب یا بد در این مکان برایم رخ داد و زندگیام را کاملاً متحول کرد...»، «سلام، من در خانوادهای این شکلی بزرگ شدم، و این تجربه غیرعادی را از سر گذراندیم...»، «سلام، من همیشه رویای چنین زندگیای را در سر داشتم، ولی درعوض زندگیام اینطور از آب درآمد...» چیزی واقعی و خاص را در میان بگذارید. «من جاکوب کروگر هستم. من آدمی هستم که...»
نقل شفاهی خود را با در میان گذاشتن چیزی خاص که نشان دهد چه کسی هستید، شروع کنید، و بعد به این مسئله بپردازید که چرا این فیلمنامه را نوشتهاید. اگر از آنجا شروع کنید، مردم با شما ارتباط برقرار میکنند.
فرض کنید قرار بود این درسگفتار را نقل شفاهی کنم. اگر با این جمله شروع میکردم که: «فیلمنامه خود را بنویسید، درسگفتاری است که به جای نگاه به خوبی یا بدی فیلمها، به این مسئله میپردازد که از فیلمها چه درسهایی میشود آموخت»، احتمالاً واکنشتان این میبود: «آها، خب...» درحالیکه اگر با اینها شروع میکردم: «من جاکوب کروگر هستم. چندین سال فیلمنامهنویس بودم، و در همزمانیِ شگفتانگیز چند رویداد، سر از آموزش درآوردم. در فرایند تدریس فیلمنامهنویسی فهمیدم شیوه نگاه کردن مردم به فیلمها و نقشی که یادداشتنویسان سینمایی در سینما دارند، خلاف انتظار فیلمنامهنویسان درباره چیزی است که باید از فیلمها یاد بگیرند. منتقدان به ما میآموزند فیلمها را قضاوت کنیم؛ اینکه بگوییم فیلمها خوباند یا بد. موفقاند یا ناموفق. وقتی منتقدان این کار را میکنند، به ما میآموزند پروژههای خودمان را هم مورد قضاوت قرار دهیم و آنها را خوب یا بد در نظر بگیریم. فیلمنامههایمان را لایک یا دیسلایک کنیم. به عنوان آدمی که عمری را در توسعه و اجرای پروژه گذرانده، بر این باورم که هر فیلمنامهای را میتوان به فیلمنامهای خوب تبدیل کرد. بر این عقیدهام که وظیفه واقعی یادداشتنویسان کمک به مخاطب است تا دریابد پروژه چه میگوید و چه معنایی دارد، و نویسندگان به دنبال چه بودهاند. در حالت ایدهآل، وظیفه یادداشتنویسان کمک به فیلمنامهنویسان است تا دریابند چگونه پروژه خود را توسعه دهند و از آن بیاموزند، خود را درگیر این مسئله نکنند که کارشان خوب بوده یا بد، بلکه بر این تمرکز کنند که از آن چه درسی میتوانند فرا بگیرند و چگونه میتوانند آموختههای خود را در فیلمنامههایی که مینویسند، به خدمت بگیرند.»
متوجه اختلاف شُدید وقتی آن خرده اطلاعات شخصی را با شما در میان گذاشتم؟ حتی اگر هیچچیز درباره درسگفتار ندانید، شروع به برقراری ارتباط با من میکنید.
یا ممکن است داستان شخصیِ دیگری به شما بگویم. ممکن است بگویم در اوج فعالیت فیلمنامهنویسیام، در دورهای خاص، ناگهان دچار سد نویسندگی شدم. آن چیزی را که قلب هویت من به عنوان فیلمنامهنویس بود- آدمی که سازوکار حرفه خود را میشناخت- ناگهان از دست دادم. از آن آدمهایی نبودم که وقتی نتوانند کاری کنند، عزم سفر دور دنیا میکنند تا خوش بگذرانند. به معنی کامل کلمه، مقابل مانیتور سفید مینشستم، بیآنکه بتوانم کلمهای تایپ کنم. آن سد نویسندگی تقریباً داشت حرفهام را به نابودی میکشاند. اما بخت یارم بود که از مرشدانی فوقالعاده و دوستانی بسیار خوب بهرهمند شدم، و آنقدر خوششانس بودم که توانستم مهارتهایی در نویسندگی کسب کنم که من را از آن گرداب بیرون کشیدند.
من چیزی واقعی درباره خودم با شما در میان گذاشتم. این داستان صددرصد حقیقی است. امیدوارم شما را قادر کرده باشد اندکی با من ارتباط برقرار کنید.
وقتی شروع به صحبت درباره علت ایجاد این درسگفتار کنم که هدف از آن کمک به نویسندگان در بیرون آمدن از آن فضای بحرانی و ورود به فضایی منسجم است، تا به نویسندگان کمک کنم از سد آن منتقد و عقل خردهگیر درونیشان که به سد نویسندگی میانجامد بگذرند، تا به نویسندگان کمک کنم از عبارتهای فلجکنندهای مانند «نمیتوانم بنویسم» و «نوشتههایم عمق ندارند» بگذرند و در عوض دریابند چقدر دستشان برای نوشتن باز است و چقدر آزادانه میتوانند بنویسند، آن وقت میتوانید از آن داستان بفهمید که من آدم مناسب برای اشتراکگذاری این درسگفتار هستم یا خیر.
اگر با داستان ارتباط برقرار نکرده باشید، باز هم عالی است. این یعنی من حرفی برای گفتن به شما ندارم. شما مخاطبهای من نیستید. احتمالاً از این درسگفتار لذت نخواهید برد، چون همین الان چیزی واقعی درباره خودم با شما در میان گذاشتم که نتوانست ما را به هم مرتبط کند.
اگر نقل شفاهی خود را با چیزی شخصی و حقیقی شروع کنید، و بعد به فیلمنامه بپردازید، شنونده کمکم با شما ارتباط برقرار خواهد کرد.
آنها به شما به عنوان یک انسان اهمیت خواهند داد. به شما به عنوان نویسنده بیشتر اهمیت خواهند داد. آنها درباره داستان شما انواع و اقسام چیزها را تصور خواهند کرد. با گفتن آن دو داستان به شما، حتی اگر درباره شیوه کار این درسگفتار یا چیستی قالب آن به شما توضیحی نمیدادم، به خودتان میگفتید: «آها. یک جورهایی میفهمم. متوجهم.» «با توجه به این اطلاعات شخصی که در اختیارم گذاشت، گمان میکنم هدف از این درسگفتار کمک به نویسندگان است.» «به گمانم بتوانم چیزهایی را که مرشدان جِیک به او آموخته بودند، یاد بگیرم.» «گمان میکنم بعضی از شگردهایی را که خودش کشف کرده، یاد بگیرم.»
با در میان گذاشتن این مقدار، شروع به حدس زدن درباره پروژه میکنید. کمکم پی میبرید چرا من آدمی نیستم که صرفاً در فکر فروختن چیزی به شماست. دارم سعی میکنم چیزی را با شما در میان بگذارم که برایم مهم است. میخواهم به شما بگویم من صرفاً نویسندهای نیستم که مزخرف تحویلتان میدهد، بلکه کسی هستم که روحش را برایتان عریان میکند.
راستی، آن چیز شخصی واقعی مربوط به خودتان حتماً نباید موضوع و مسئلهای جدی باشد. میتواند بامزه هم باشد. میتواند احمقانه باشد یا دراماتیک. در میان گذاشتن آن موضوع حقیقی در نقل شفاهی که شما را به کارتان پیوند میدهد، سبب میشود دیگران دریابند چرا این کار برای شما اهمیت دارد. بنابراین با در میان گذاشتن چیزی درباره خودتان شروع کنید.
نکته دومی که باید مدنظر قرار دهید، این است که فقط یک شیوه برای نقل شفاهی فیلمنامهتان وجود ندارد. راههای متفاوت فراوانی برای این کار در اختیار دارید.
باید نقل شفاهیتان این حس را ایجاد کند که برای شنونده شخصیسازی شده است. شما را به خدا، از آن نقلهای شفاهی تکراری لاگ لاینی تحویل ندهید: وقتی مرد متوجه میشود فلان و بهمان...
نقل شفاهیتان را روخوانی نکنید.
بگذارید دوباره بگویم: «نقل شفاهیتان را روخوانی نکنید!»
وقتی نقل شفاهیتان را روخوانی میکنید، درواقع پیامی ناخودآگاه به شنونده میفرستید که میگوید: «این نقل شفاهی مخصوص تو نیست. این دقیقاً همان چیزی است که برای هر کس دیگری میگویم.» همچنین، وقتی نقل شفاهیام را روخوانی میکنم، تلویحاً به شما میگویم واقعاً داستان خودم را نمیدانم. مجبورم به کاغذ تقلبم نگاه کنم تا به یاد بیاورم چه نوشتهام. من دارم به شما علامت میدهم که به فیلمنامهام باور ندارم، درحالیکه باید به شما علامتی بدهم مبنی بر اینکه نسبت به آنچه نوشتهام، ایمان و اعتماد دارم. واقعیت این است که اگر فیلمنامه شما به مرحله آمادگی برای نقل شفاهی نزدیک هم شده باشد، آنگاه آنقدر بر آن مسلط هستید که تمام چم و خم و زیر و بم آن را بدانید. فیلمنامهتان را 52 بار بازنویسی کردهاید، و تا مغز استخوانش را میشناسید. تمام کاری که واقعاً باید برای نقل شفاهی انجام دهید، گفتن حقیقت است.
عنصر مهم دیگر درباره نقل شفاهی سریع این است که به جزئیات نچسبید.
اگر فیلمنامهتان خوشساخت باشد، آن وقت داستان سادهای موجود است که تمامی آن را به هم پیوند میدهد. بر داستان ساده تمرکز کنید. بر چیزی تمرکز کنید که از همه مهمتر است، بیآنکه اسیر عناصر کوچک شوید. «بزرگترین خطر کدام است؟ هیجانانگیزترین بخش چیست؟» معمولاً اینها ترکیبی از موارد زیر هستند:
شخصیت کیست؟ داستان درباره کیست؟
چه چیزی شما را به او پیوند میدهد؟
شخصیت چه چیزی دوست دارد؟
کدام ویژگیاش را میپسندید؟
چه میخواهد؟
کار دشواری که سعی دارد محقق کند، چیست و چرا این مسئله مهم است؟
مانع کدام است؟ چه چیزی سر راه تحقق آن خواسته قرار گرفته است؟ چه چیز سبب دشواری آن شده است؟
انتخابهای کنایی او کداماند و پیامدهای کنایی که ضمن سفر برایش اتفاق میافتند، چیست؟
این عنصر بعدی است. باید آن را به شیوههای متفاوت و به دفعات بسیار تمرین کنید.
فیلمنامهتان را برای آدمهای مختلف نقل شفاهی کنید، اما هیچوقت یک شیوه نقل شفاهی را تکرار نکنید.
سود این کار در این است که به شما امکان میدهد به جای روخوانی از حافظه در لحظه حضور داشته باشید. به شما امکان میدهد به جای گشتن در ذهنتان برای یافتن خط بعدی نقل شفاهی، نگاه شنونده را بخوانید. به شما امکان میدهد با آدمیکه مقابلتان قرار گرفته، حضور تمام و کمال داشته باشید.
اگر همزمان برای چند نفر نقل شفاهی میکنید، یا آدمی را انتخاب کنید که چشمانی مهربان دارد و با آن شخص ارتباط چشمی برقرار کنید، یا نگاهتان را بین حضار بگردانید و با تکتک آنها ارتباط چشمی برقرار کنید. اگر آنلاین هستید، آدمی را انتخاب کنید که به نظر میرسد بیش از دیگران نسبت به کار شما هیجان نشان میدهد و تمام مدت به او نگاه کنید. این کار سبب میشود حسی از ارتباط را ایجاد کنید و بعد میتوانید آن را در نگاه و چهرهاش بخوانید. اگر به نظر میرسد نقل شفاهیتان شنوندگان را گیج کرده، از سرعتتان بکاهید و عمیقتر نقب بزنید. اگر به نظر میرسد بهزور سعی میکنند جلوی خمیازهشان را بگیرند، آنگاه لازم است ضرباهنگتان را تغییر دهید. باید تغییری ایجاد کنید. باید به قسمت بعدی نقل شفاهی بپردازید.
اگر چنین به نظر میرسد که در جای خود میخکوب شدهاند، با همین فرمان جلو بروید. اگر به نظر میرسد میخواهند چیزی بگویند، درنگ کنید. نفسی تازه کنید و بگذارید حرفشان را بزنند. وقتی نگاهشان را بخوانید، کمکم به چیزهایی از این دست پی میبرید: «آهان، این همان واکنشی است که موقع نقل شفاهی برای فلانی دیدم. پس نباید اینطور ادامه دهم.» یا «میدانی، وقتی برای اینجور آدمها نقل شفاهی میکنم، این شکل شروع کردن کار جواب نمیدهد. باید آن آغاز دیگر را امتحان کنم. باید این عنصر متفاوت را برجسته کنم.»
وقتی فیلمنامهتان را نقل شفاهی میکنید، میتوانید دنیاهای داستان را برجسته کنید تا با شخصی خاص پیوند ایجاد کنید.
فرض کنیم وستورلد را نقل شفاهی میکنید. باز کار را با بیان داستانی واقعی شروع میکنید: «وقتی بچه بودم، خرس عروسکی پارچهای داشتم که از آن برای بیان چیزهایی درباره خودم که خجالت میکشیدم به دیگران بگویم، استفاده میکردم. من بچه واقعاً خوبی بودم. بنابراین، آن خرس پارچهای حیوان واقعاً بدی بود. تا حدودی دیوانه بود. سرکش بود. به دیگران گوش نمیکرد. تمام کارهایی را که در پنج سالگی خیال میکردید کارهای بدی هستند، انجام میداد، مثلاً کثیفکاری. واقعاً دوست داشت کثیفکاری کند.» (این داستانی صددرصد واقعی است که دارم با شما در میان میگذارم. واقعاً چنین عروسک پارچهای داشتم، و واقعاً تصور میکردم کارهای بدی که معمولاً انجام نمیدادم، انجام میداد!)
خب، من وستورلد را ننوشتم، ولی بیایید فرض کنیم من آن را نوشتهام. میتوانم نقل شفاهی را اینطور ادامه دهم: «وقتی شروع به خواندن آثار یونگ کردم و وقتی با مفاهیمی مانند ذهن دوجایگاهی[2] آشنا شدم، فهمیدم بازی کوچکی که در کودکی با آن حیوان پارچهای میکردم، درواقع تعبیری از سایه[3] درون بود. کمکم شروع کردم به فکر کردن در اینباره که اگر تصور کنیم در بازی کردن آزادیم، وقتی تصور کنیم رفتارهای ما پیامدی نخواهند داشت، چه میشود.»
کاری که کردم، منتقل شدن به وستورلد بود، با اینکه هیچچیز درباره آن به شما نگفتم.
امیدوارم حالا توانسته باشم قانعتان کنم. بیدلیل نیست که با این داستان قانع شدهاید. من ایده ذهن دوجایگاهی را که وستورلد کشف میکند، مطرح کردم، و کاری کردم پی ببرید روانشناسی بلدم. اما درواقع، فقط با داستانی شخصی و واقعی شروع کردم. (راستش را بخواهید، میخواستم داستانی غیرواقعی بگویم، اما بعد فهمیدم با این کار به شما دروغ خواهم گفت، برای همین چیزی واقعی را بر شما عرضه کردم.)
حالا که به وستورلد منتقل شدم، میتوانم چیزی شبیه این بگویم: «این پروژه درباره دنیایی است که در آن ثروتمندان میتوانند بروند و غرب وحشی را تجربه کنند. تمامی ساکنان این دنیا آدمهایی واقعی به نظر میرسند. آنها مثل آدمهای واقعی احساس میکنند. مثل آدمهای واقعی تعامل میکنند. عواطفی مانند آدمهای واقعی دارند، اما آدمهایی واقعی نیستند. آنها در حقیقت سایبورگهایی پیشرفتهاند. آنها روباتاند. آنها روباتهاییاند که نمیدانند روباتاند. آنها روباتهاییاند که نمیدانند طبق یک الگو عمل میکنند. در «وستورلد» میتوانید به دیگران شلیک کنید و هیچ اهمیتی ندارد. روز بعد دوباره به زندگی برمیگردند، چون صرفاً روباتاند. دنیایی است که میتوانید در آن عاشق شوید، به دیگران تعرض کنید، و هیچیک از رفتارهای شما عواقبی در پی نخواهند داشت، گو اینکه تمام احساسها، عواطف، آسیبهای جسمی واقعیاند. در وستورلد اعمال عواقب ندارند. و همین موضوع سایه زیبا و سایه تاریک آدمهایی را که در این دنیا بازی میکنند، بیرون میکشد.»
میتوانید ببینید وستورلد را برای شما نقل شفاهی کردم، با اینکه از 10 هزار عنصر دیگر آن ذکری به میان نیاوردم. اما حالا میدانید قلاب چیست، و من این کار را در چند دقیقه انجام دادم.
در این مرحله از نقل شفاهی، یا به شما میگویند: «درباره فیلمنامهات بیشتر بگو.» یا میگویند: «میدانی، فیلمنامهات به کار ما نمیآید.» هر دو واکنش عالی هستند.
واکنش «این فیلمنامه به کار ما نمیآید» به شما امکان میدهد بگویید: «خب، دنبال چه چیزی هستید؟»
واکنش «بیشتر بگو» به این معناست که به کار شما علاقهمندند.
این نمونهای از نقل شفاهی بود که فقط بر دنیای اثر تمرکز میکند.
نمونهای دیگر از همان نقل شفاهی کوتاه نیز وجود دارد که میتوان به کمک آن دقیقاً همین داستان عروسک دوران کودکی را بگویم و ادامه دهم: «چیزی که فهمیدم، این بود که من داشتم خودم را در آن حیوان پارچهای فرافکنی میکردم، انگار خدا باشم. بعد به این فکر کردم که چه میشود اگر؟ چه میشود اگر آن حیوان پارچهای فقط عروسک پارچهای نباشد؟ چه میشود اگر آن عروسک پارچهای ادراکات انسانی واقعی داشته باشد؟ بنابراین فیلمنامه من داستانی درباره روباتی است که تصور میکند انسان است. او سایبورگی است که خبر ندارد صرفاً جاذبهای توریستی در پارکی تکمنظوره[4] است که آدمهای ثروتمند به آنجا میآیند تا با شخصیتهایی از غرب وحشی که درواقع روبات هستند، تعامل کنند. آنها روباتهایی هستند که نمیدانند روباتاند و مرتباً طبق الگوهایی از پیشتعیینشده رفتار میکنند. این شخصیت هم نمیداند مرتباً و مرتباً طبق الگویی از پیشتعیینشده رفتار میکند. و اینکه هر روز عین روز قبل با پدرش سلام و احوالپرسی میکند. و اینکه هر روز، قوطی کنسرو لوبیا از دستش میافتد و آن جنتلمن جوان و خوشقیافه قوطی را از زمین بلند میکند و به او میدهد. و هر روز، مهمانی عجیب و غریب میآید و به او تعرض میکند، شکنجهاش میکند و زندگیاش را تباه میکند، و روز بعد روز از نو روزی از نو.
فیلمنامه در اینباره است که چه میشود اگر روبات اندک اندک تصور کند صاحب ارادهای آزاد است و دست به انتخابهایی بزند که آن انتخابها او را از دختری مهربان، بی یار و یاور و قربانی به جانی، قاتل و موجودی خشن تبدیل کنند که روباتهای دیگر را به قیام وامیدارد و نیروهایی که او را سرکوب کردهاند، از قدرت ساقط میکند. و پرسش محوری این است که آیا واقعاً به ارادهای آزاد دست پیدا میکند، یا این هم بخشی از جاذبه توریستی است؟ آیا اینها انتخابهای شخصی او هستند، یا باز قسمتی از آن برنامهریزی؟ به عبارت دیگر، آیا ما حاصل طبیعتیم یا پرورش؟
میتوانم همین قصه را از زاویهدید مرد سیاهپوش در وستورلد بازگو کنم ( و پایان فریبندهاش را لو بدهم یا ندهم).
«این داستانی است درباره بهترین آدمی که سر از این پارک درمیآورد. آخرین چیزی که این مرد خواهان انجامش است، شلیک کردن به کسانی است که خیال میکنند آدم هستند، گو اینکه درواقع روباتاند. او اصلاً به این فکر نمیکند به کسی تعرض کند. اصلاً به فکر عاشق شدن نیست. اصلاً نمیخواهد بخشی از چیزی باشد که به اعتقاد او ماجراجویی بیمارگونه است، چون او آدمی مهربان است. اما این مرد عاشق میشود. او عاشق موجودی میشود که قادر نیست به عشق او پاسخ دهد، با اینکه آن موجود خیال میکند قادر به این کار است، اما او آدم نیست. داستان فیلمنامه در اینباره است که چگونه میل به عاشقی مرد را متحول میکند، و تمام دنیا را تغییر میدهد. بنابراین، داستان درباره مردی سیاهپوش است، مردی غیرعادی که سعی دارد پازلی را در این جهان حل کند که از آن سر درنمیآوریم. پازلی که در خشونت و در تاریکیهای روح او ریشه دارد. این داستانی است درباره اینکه چگونه دو شخصیت به هم میرسند، درباره پیوند عجیب و غریبی که کسی انتظارش را ندارد؛ پیوندی میان مهربانترین و بدترین آدم دنیا. داستان این پرسش را مطرح میکند که آیا ما واقعاً کنترلی بر سرنوشت خودمان داریم، یا از قبل برایمان مقدر شده چیزی شویم که میخواهیم، یا نمیخواهیم؟»
میتوانم همین داستان را به هزار شیوه متفاوت نقل شفاهی کنم و لازم است برای انجام این کار تمرین کنم.
میتوانم شخصیتی را نقل شفاهی کنم.
میتوانم دنیایی را نقل شفاهی کنم.
میتوانم شخصیتی متفاوت را نقل شفاهی کنم.
میتوانم ساختار اثر را نقل شفاهی کنم.
میتوانم شیوه ناهمسازی دورههای زمانی را نقل شفاهی کنم و اینکه چگونه در زمان، از زمان ساخته شدن پارک تا ماجراهای نقطه اوج، پس و پیش میشویم.
میتوانم با تمرکز بر فلسفه ذهن دوجایگاهی و پرسش رابطه انسان با خدا آن را نقل شفاهی کنم.
با اینکه هزاران راه متفاوت برای نقل شفاهی این سریال وجود دارد، متوجه شدهاید که در هر کدام از این نقلها من فقط در یک جنبه تعمق کردم. سعی نمیکنم به همه آنها بپردازم.
آنچه سعی در پرداختن به آن دارم، هشداردهندهترین عنصر در هر کدام از نقلهای شفاهی است، با مقداری وارونگی[5]. سعی میکنم دستکم یک یا دو لایه کنایی، دستکم یک یا دو لایه معنایی، دستکم یک یا دو لایه غافلگیری، دستکم یک یا دو لایه ساختاری پیدا کنم. همیشه سعی میکنم در نقلهای شفاهی لایههای مختلفی بگنجانم: «متوجهید؟ فیلمنامه درواقع خیلی از این بهتر است. خب، ببینید حالا میخواهم چه ورقی برایتان رو کنم.» من همیشه سعی میکنم سه لایه در نقل شفاهی بگنجانم تا شنونده را عمیقاً به بطن پروژه بکشانم.
نقل شفاهی این است: داستانی شخصی، غوطهای سریع در یک عنصر که از نظر شما بسیار خوب است و چند وارونگی و چرخش.
عنصر سوم در نقل شفاهی سریع که میخواهم بر آن تمرکز کنم، این است: اگر دچار استرش شدید، نفس بکشید.
کاری که بیشتر آدمها هنگام استرس انجام میدهند، شتاب دادن به کار است. بیشتر آدمها وقتی ببینند طرف مقابل علاقهاش را از دست داده، سعی میکنند مطلب را بهزور به خوردش بدهند. بیشتر آدمها وقتی بفهمند دارند خراب میکنند، به صحبت کردن ادامه میدهند.
نفس بکشید.
تمرین کنید، بین هر دو ایده که بیان میکنید، نفسی تازه کنید. اولین کارکرد نفس کشیدن این است که آرامتان میکند. شما را از حالت جنگ یا گریز[6] بیرون میکشد و در وضعیت مراقبه قرار میدهد؛ جایی که بر ایدههایتان کنترل بیشتری دارید. ضمناً متوجه خواهید شد نفس کشیدن، شنونده را دوباره به سمت نقل شفاهیتان سوق میدهد.
وقتی نفس میکشید، حتی اگر دچار استرس باشید، لو نمیروید. نفس کشیدن باعث میشود احساس قدرت کنید. نفس کشیدن سبب میشود آدمی به نظر برسید که با خیال راحت کارش را میکند.
از آنجا که طبیعت از خلأ بیزار است، وقتی خودتان را به نفس کشیدن وامیدارید، شنوندهای که برایش نقل شفاهی میکنید، برای پر کردن خلأ اغلب سؤالی مطرح میکند. از صدقهسر آن پرسش، نقل شفاهی سادهتر میشود، چون حتی اگر به نقل شفاهی عادت نداشته باشید، به جواب دادن به سؤالهایی از این دست خیلی عادت دارید: «درباره این شخصیت بیشتر بگو.» «او چه جور آدمیاست؟» «چه میخواهد؟»، «بعد چه میشود؟»، «رابطهاش با مادرش چگونه است؟»، «کجا اتفاق میافتد». اگر از شما این سؤالها را بپرسند، نقل شفاهی بسیار سادهتر میشود. وقتی نفس میکشید، مخاطب، یا شنونده را دعوت میکنید از شما سؤالاتی بپرسد، و این کار نقل شفاهی را سادهتر میکند.
اگر نگرانید و با نقل شفاهی دستبهگریبان، به جای نوشتن آنچه میخواهید پیچ کنید، سؤالاتی را بنویسید که دوست دارید از شما بپرسند.
هر وقت دچار استرس شدید، نفس بکشید، و بعد ببینید کدام سؤالها به ذهنتان خطور میکنند و به آن سؤالها پاسخ دهید. اگر بتوانید خود را با سؤال راه بیندازید، میدانید چه میشود؟ جواب را میدانید! دارید بچه خودتان را نقل شفاهی میکنید. پروژه خودتان است. دوستش دارید. چیزی است که خودتان آفریدهاید. اگر نمیدانید چه بگویید، نفس بکشید. به این فکر کنید که الان احتمالاً چه سؤالی از شما میپرسند و بعد جواب دهید. این کار شما را در طول نقل شفاهی به حرکت وامیدارد.
بگذارید به بازخورد نسبت به نقل شفاهیتان بپردازیم.
نقل شفاهی مختصرتان را تمام کردهاید، آن را مخصوص فلان شنونده خاص بریده و دوختهاید، نگاه شنوندهها را خواندهاید، ارتباط را ایجاد کردهاید، چیزی درباره خودتان با آنها در میان گذاشتهاید و با چند لایه اضافی و چرخش و وارونگی به آنها نشان دادهاید اصل و لُب فیلمنامه درباره چیست. احتمالاً حالا به شما بازخورد میدهند. بیشتر نویسندهها هنگامیکه با بازخورد مواجه میشوند، حالت تدافعی میگیرند.
یادتان باشد حالت تدافعی گرفتن نسبت به نقل شفاهی برایتان ارزشی نخواهد داشت، چون هدف اصلی در اینجا فروختن فیلمنامه نیست. هدف برقراری رابطه است.
هدف این نیست که فیلمنامهتان را بفروشید. هدف این است که طرف مقابل بگوید: «دوست دارم فیلمنامهات را بخوانم.» یا به مرحله بعدی بروید. رقابتهای نقل شفاهی فراوانی دیدهام که در آنها داوران از کسی خوششان آمده، اما وقتی طرف شروع به دفاع از نقل شفاهیاش کرده، داورها با او چپ افتادهاند. به احتمال فراوان، داورها از شما بهتر میدانند. آنها احتمالاً از شما باتجربهترند. احتمالاً در نقل شفاهی شما ایراداتی میبینند. احتمالاً هنگامی که مشغول نقل شفاهی هستید، متوجه مشکلاتی در ساختار شدهاند که حتی روحتان از آنها بیخبر بوده است. با آنکه قبول چنین چیزی در رقابت نقل شفاهی دشوار است، خبر خوش این است که اگر توجه کنید، احتمالاً نکاتی بسیار مفید یاد خواهید گرفت که ارزشمندتر از آن است که فیلمنامهای را که هنوز برای خواندن و ارزیابی شدن آماده نیست، به کسی بدهید.
در جشنواره نقل شفاهی که برگزار میکنیم، تمرکز روی برنده شدن نیست. تمرکز ما روی کمک کردن به شماست.
در رویدادی که ما برگزار میکنیم، آدمهایی دوروبرتان را میگیرند که تنها هدفشان این است که شما را در نقل شفاهی ورزیدهتر کنند. حقیقت آنکه در مقابل ما، حتی اگر تدافعی عمل کنید، ما با شما خواهیم بود و کمکتان خواهیم کرد. هدف ما این است که به شما کمک کنیم بر نقل شفاهی تسلط پیدا کنید. در بسیاری از رقابتهای نقل شفاهی، داوران الزاماً معلم نیستند. باید به خودتان خاطرنشان کنید: «وقتی بازخورد میگیرم، با آن بازخورد مقابله نمیکنم. باید دربارهاش کنجکاوی کنم. سعی نمیکنم بازخورد را خنثی کنم، بلکه دربارهاش کنجکاوی خواهم کرد. حتی اگر بازخورد ارزشمند نباشد، آن را میپذیرم. گارد نخواهم گرفت. بلکه کنجکاو خواهم شد و سعی میکنم به اظهارنظرها پاسخ دهم.»
فرض کنیم من وستورلد را نقل شفاهی کردم و طرف مقابل گفت: «میدانی، گمان نمیکنم این دورههای زمانی متعدد درست عمل کنند.»
غریزهتان به شما میگوید: «البته که عمل میکنند!» درحالیکه باید بگویید: «جدی؟ نسبت به کجای آنها مطمئن نیستید؟»
به شما میگویند: «خب، گمان نکنیم بتوانیم بفهمیم آیا در زمان گذشته هستیم یا حال.»
شما میگویید: «میدانید، خوشحالم که این مسئله را مطرح کردید، چون یکی از بزرگترین مشکلاتی که هنگام نوشتن فیلمنامه داشتم، این بود که راهی پیدا کنم تا بین گذشته و حال تمایز ایجاد کنم. در اوایل کار واقعاً سعی کردم. بعد فهمیدم در دنیای واقعی هم ما تقلا میکنیم بین گذشته و حال تمایز ایجاد کنیم. در زندگیهای واقعیمان چنین به نظر میرسد که گذشته و حال همزمان فعالاند. انگار داریم با چیزی سروکله میزنیم که مدتها پیش رخ داده و همزمان با آن با چیزهایی سروکله میزنیم که در زمان حال در حال اتفاق افتادن هستند، و چیزهایی که مدتها قبل رخ دادهاند، بر شیوه تعاملمان با آنچه در زمان حال جاری است، تأثیر میگذارند. در آخر به چیزی غامض رسیدم. (باز تأکید میکنم، من وستورلد را ننوشتهام.) نمیتوانم تمامش را در نقل شفاهی توضیح دهم. ولی ابتدا به این نتیجه رسیدم که همه ما تصور میکنیم یک داستان را شاهدیم. هر اپیزودی که اتفاق میافتد، شروع میکنیم به تشخیص دادن تکههایی که در حال اتفاق افتادناند و نسبت به آنها کنجکاو میشویم. در آخر، چیزی را شاهد خواهیم بود شبیه (در اینجا مقایسهای جالب انجام میدهم) مظنونین همیشگی که در آن ناگهان پی میبریم کایزر شوزه درواقع دارد قصهای میبافد. در آن لحظه است که متوجه میشوید هر آنچه تا اینجا شاهد بودهاید، معنایی کاملاً متفاوت را برایتان آشکار میکند. میدانم دشوار به نظر میرسد، اما واقعاً جواب میدهد.»
در اینجا داور احتمالاً میگوید: «واو، واقعاً کنجکاوم ببینم از پسش برآمدهای؟»
از طرف دیگر، فرض کنیم اصلاً به نکتهای که گفتهاند، فکر نکرده بودم و پاسخی مناسب برایش ندارم. باز حالت تدافعی نمیگیرم. نمیگویم: «نه، به من اعتماد کنید. جواب میدهد.» میگویم: «وای، چه بازخورد ارزشمندی! میدانید، راستش باید به این مسئله فکر میکردم، و بسیار ممنونم که من را به این کار واداشتید. میخواهم بدانم، اگر بتوانم این مسئله را حل کنم، تمایل دارید فیلمنامه را بخوانید؟ موضوعات دیگری هم بودند که برایتان سؤال پیش بیاورند؟»
متوجه شدید چه کار کردم؟ من توپ بازخورد را در زمین خودشان انداختم. حالا یا باید راستش را به من بگویند که از این داستان خوششان نیامده، یا اینکه با حل مشکل به آنها کمک خواهم کرد.
فرض کنیم اینطور پاسخ بدهند: «راستش به کارمان نمیآید. ما درباره سایبورگها فیلم نمیسازیم و واقعاً از نوع کارهایی نیست که انجام میدهیم.»
آن موقع نکتهای را که درباره گذشته و حال گفته بودند، جدی نمیگیرم، چون این اثر برای آنها نیست. یا اگر بگویند: «از این نوع کارهای روشنفکرانه درباره ذهن دوجایگاهی خوشمان نمیآید. گیجمان میکنند.» آن وقت میفهمم اینها مخاطبان من نیستند. من میخواهم وستورلد بسازم. در نقل شفاهی بعدیام برای آدمهایی مثل این افراد، ممکن است راههایی پیدا کنم تا روی عنصر اکشن بیشتر مانور بدهم. اما اگر در صورت حل کردن مشکل هم علاقهای به کارم نشان ندهند، آن موقع بازخوردشان را جدی نخواهم گرفت. این یعنی نکتهای که گفتند واقعی نبوده است. اما اگر بگویند: «خب، بله، اگر مشکل را حل کردی، کنجکاویم دربارهاش بدانیم.» آن وقت بهتر از این نمیشود. اگر بگویند: «شاید، اما مسئله دیگری هم با فیلمنامهات داریم.» آن وقت متوجه خواهید شد مشکل واقعی کجاست.
مهمترین مسئله استفاده از نقل شفاهی به عنوان فرصتی برای یادگیری است، چون بیشتر نقلهای شفاهی در دنیای واقعی و در رقابتها موفق نمیشوند فیلمنامه را بفروشند.
این به آن معنی نیست که فرصت ایجاد رابطه را ندارید. واقعیت امر این است که همه میخواهند مرشد باشند. همه میخواهند به شما کمک کنند. فرض کنیم داور بگوید: «بله، اگر بتوانی مسئله را حل کنی، نگاهی به فیلمنامهات میاندازم.» شما میگویید: «عالی است. بسیار ممنونم. خیلی خیلی سپاسگزارم.» حالا باید گام دوم را بردارید. «خب، قدم بعدی چیست؟»
اما اگر طرف مقابل بگوید: «ببین، صادقانه بگویم، حتی اگر مشکل را حل کنی، فیلمنامه به کار من نمیآید.» آنوقت میتوانید آنها را به مرشد خود تبدیل کنید.
میتوانید بگویید: «آهان، کاملاً متوجهم. به کار شما نمیآید، اما فیلمنامه خوب است، نه؟ شبیه آن سریال یا آن فیلم است که چند سال قبل فروش خوبی داشت، پس به کار کسی دیگر میآید. شخصیتهایی فوقالعاده دارد. اگر فیلمنامه را کار میکردید، چه کسانی را به بازی میگرفتید؟»
میبینید چه کار کردم؟ آنها را به مشاورانی برای خودم تبدیل کردم. با اینکه فروشی که در ذهن داشتم، حاصل نکردم، یا موفق نشدم فیلمنامه را برای خواندن و ارزیابی به آنها بدهم، کسی را پیدا کردهام که میتواند سبب شود به آدمیکه میتواند کمکم کند، دسترسی پیدا کنم. میتواند کمکم کند تماسی اللهبختکی را به تماسی سفارشی تبدیل کنم: «سلام، فلانی گفت با شما تماس بگیرم.»
ارزش نقل شفاهی در این است. اگر در جشنواره نقل شفاهی حضور دارید، باید اینطور بازی کنید. اگر در رقابت نقل شفاهی حضور دارید، اگر مقابل کسی قرار گرفتهاید، لازم نیست برنده شوید. البته که جایزه عالی است، اما لازم نیست برنده رقابت شوید.
کاری که واقعاً باید هنگام نقل شفاهی انجام دهید، این است که روابطی را با کمیته تصمیمگیری ایجاد کنید که بتوانند کمکتان کنند. باید علاقهشان را جلب کنید. ائتلافی شکل دهید، شبکه ارتباطی ایجاد کنید تا بتوانید به آدمهایی که در نظر دارید، دسترسی پیدا کنید.
مهمتر از همه، باید یاد بگیرید چطور خود را به نویسنده بهتری تبدیل کنید. این هدف واقعی نقل شفاهی است.
این هدف واقعی فستیوال نقل شفاهی است. و این هدف واقعی این درسگفتار است. امیدارم از این درسگفتار نهایت استفاده را برده باشید.
منبع writeyourscreenplay. com
[2] Bicameral mind: دوجایگاهی یکی از فرضیههای بحثبرانگیز در روانشناسی است که مغز انسان را دارای دو بخش فرض میکند که یکی تصمیمگیرنده (سخنگو) و دیگری فرمانبرنده است. این اصطلاح از سوی روانشناسی به نام جولیان جینز در سال ۱۹۶۷ در کتابش به نام خاستگاه خودآگاهی در فروپاشی ذهن دوجایگاهی طرحریزی شد که او در آن بیان کرده است که در همه جا، تا ۳۰۰۰ سال پیش، حالت دوجایگاهی حالت عادی مغز انسان بوده است. او با استفاده از تشبیه و مثال تلاش کرده است این حالت را توصیف کند و با مثال به بیان نظریهاش مبنی بر اینکه زبان (و به دنبال آن اندیشه) با استفاده از استعاره گسترش مییابد، پرداخته است. ویکیپدیا
[6] Fight or flight: حالتی است که در مواجهه با خطر، انسان را یا به مواجهه یا گریز وامیدارد.