نیکلاس کیج بودن

مسئله پیرنگ و ژانر در «سنگینی تحمل‌ناپذیر استعداد عظیم»

  • نویسنده : تکتم نوبخت
  • مترجم :
  • تعداد بازدید: 307

سنگینی تحمل‌ناپذیر استعداد عظیم که نیکلاس کیج در آن نقش خودش را بازی می‌کند و به نظر می‌رسد فقط برای او ساخته شده تا بتواند شمایل این اسطوره سینما را که در سال‌های اخیر با بازی در فیلم‌های بد مخدوش ‌شده، بازسازی کند، درواقع همان مشکل اساسی فیلم‌هایی را دارد که نیکلاس کیج با حضور مستمر در آن‌ها به افول حرفه‌ای‌اش رسید، یعنی ضعف در فیلمنامه و ساختار داستانی. فیلمنامه این فیلم که کارگردان آن تام گورمیکان به عنوان نویسنده نیز در آن نقش داشته، بنا بوده ترکیبی از کمدی و اکشن باشد و در عین حال بخش‌هایی از زندگی شغلی و کاری این ستاره سینما را در یک قصه نیمه زندگی‌نامه‌ای پوشش دهد، اما درنهایت ترکیب آشفته و غیرمنسجمی است از درام، کمدی و اکشن که همه این سبک‌ها در مجموع یک کلیت واحد را نمی‌سازند، بلکه مشخصاً مسیر داستان را به بخش‌هایی غیرمرتبط با هم به لحاظ فضاسازی و هم به لحاظ شخصیت‌پردازی تفکیک می‌کنند. پیرنگ نیز چندوجهی و متراکم است، به این شکل که در ابتدا با یک درام نیمه‌زندگی‌نامه‌ای مواجهیم که در پرده دوم به یک کمدی موقعیت خوب و راضی‌کننده می‌رسد و درنهایت و در پرده سوم تبدیل به یک اکشن سطحی و دم‌دستی می‌شود که گویا قصد دارد گریزی بزند به اکشن‌های دهه ۹۰ نیکلاس کیج. اما در این امر هم به لحاظ گسترش پیرنگ و هم اتمسفر و هم ساختن کاراکترِ خود نیکلاس کیج عقیم می‌ماند. عدم انسجام طرح و داستان هم‌چنین معلول یک علت دیگر است که به شخصیت‌پردازی برمی‌گردد. شخصیتی که به گفته ارسطو ماجرا را می‌سازد و درواقع همان داستان و پیرنگ است و نمی‌توان این دو را از هم تفکیک کرد. از آن‌جایی که فیلم یک نسخه خیالی از کیج را می‌سازد که ظاهراً بیشتر ساخته ذهن هواداران سرسخت اوست و بر زندگی واقعی نیکلاس کیج و درنتیجه درونیاتش تمرکزی ندارد، شخصیت‌پردازی در فیلمی که مشخصاً بنا بوه متعلق به یک نفر یعنی نیکلاس کیج باشد، به بی‌راهه می‌رود و خصوصاً در پرده سوم با چرخش ناگهانی داستان به سمت یک اکشن بلاک باستری چیزی به نام شخصیت داستانی کاملاً بی‌کارکرد است. به نحوی که اگر به جای نیکلاس کیج شخصیت دیگری جز او جایگزین می‌شد، هیچ لطمه‌ای به آن داستان ساده و مبتدی تعقیب و گریزی که به عنوان پایان‌بندی این فیلم در نظر گرفته شده، وارد نمی‌شد، چراکه دیگر آن پایان‌بندی نه متعلق به یک ستاره سینما و جهان شخصی او، بلکه قصه آشنا و ساده‌انگارانه دزد و پلیسی است برای رسیدن به یک هپی اندینگ‌ هالیوودی، به موازات ژانر کمدی فیلم. از این جهت درباره فیلم سنگینی تحمل‌ناپذیر استعداد عظیم بزرگ‌ترین مشکل این‌جاست که نمی‌توان با قطعیت گفت که این فیلمی است درباره نیکلاس کیج، چراکه جز اشاره‌ها و ارجاعات کوتاه و اغلب غیرمرتبط با پیرنگ، به فیلم‌ها و نقش‌های قبلی او هیچ‌چیز جز یک نام که آن هم نه نیکلاس کیج است که نیک کیج است، در کلیت فیلم وجود ندارد. مثلاً اشاره به فیلم تغییر چهره در دیالوگ‌هایی که میان او و‌ هاوی ردوبدل می‌شود.

سنگینی تحمل‌ناپذیر استعداد عظیم فیلمی است که قصد دارد داستانی درباره یک ستاره شکست‌خورده در میان‌سالی و در دوران بدبیاری‌هایش که نمونه آن را پیش از این نیز در سینما دیده‌ایم، بگوید. در شروع فیلم می‌بینیم که نیکلاس کیج سعی می‌کند یک کارگردان را برای بازی در فیلمش به شکل رقت‌باری متقاعد کند، چراکه علی‌رغم کار زیاد سخت بدهکار است و به نوعی به بازیگری اعتیاد پیدا کرده. در کنار این، او رابطه خوبی با همسر سابقش ندارد و اضطراب‌های شغلی‌اش رابطه او با دختر ۱۶ ساله‌اش را مختل کرده است. کمی بعد حادثه محرک داستان رخ می‌دهد و مدیر برنامه‌های کیج به او پیشنهاد حضور در جشن تولد یک میلیاردر را می‌دهد تا از این طریق بتواند بدهی‌هایش را پرداخت کند، اما وقتی کیج به اسپانیا می‌رود، همه چیز جور دیگری پیش می‌رود و ورق برمی‌گردد. میزبان او که مردی است به نام ‌هاوی، درواقع یک دلال بزرگ اسلحه است که دختر یکی از سیاستمداران را ربوده و تحت تعقیب سی‌آی‌اِی است. درست از همین نقطه است (جاسوسی نیکلاس کیج برای سی‌آی‌اِی) که پیرنگ به مسیر دیگری می‌رود، چراکه در روایتی که متمرکز است بر بدمن‌ها و تعقیب و گریزهای کلیشه‌ای، جایی برای ردیابی روحیات و سرشت درونی یک شخصیت در دوران فروپاشی روانی و حرفه‌ای‌اش باقی نمی‌ماند و نمایش کشمکش‌های درونی یک ستاره رو به افول به دلیل چرخش‌های ناگهانی روایی و اولویت سادگی و سرگرم‌کنندگی طرح، طبعاً فرصت و مجال پرداختن را پیدا نمی‌کند. یک علت دیگر این امر همان‌طور که اشاره شد، این است که ما با نیکلاس کیج واقعی و زندگی خصوصی‌اش (همسر و فرزندان) مواجه نیستیم، بلکه او از نیکلاس کیج بودن تنها یک نام را با تکرار زیاد اسم فیلم‌هایش یدک می‌کشد. در این بین یک نسخه دوم از نیکلاس کیج نیز وجود دارد که ساخته ذهن خود اوست. نیکلاس کیج دوم که جوان‌تر است و شمایلی است از او در فیلم از ته دل وحشی در طول فیلم در بزنگاه‌‌ها ظاهر می‌شود و ظاهراً تناقضات درونی کیج را نمایندگی می‌کند. کیجِ جوان‌تر مدام کیج ناامید و افسرده‌حال میان‌سال را سرزنش می‌کند، با او گلاویز می‌شود و حتی به او سیلی می‌زند، اما همه این کشمکش‌های درونی کیج که در قالب شخصیت دوم و جوان‌تر او آشکار می‌شود نیز قدرت کافی برای شناساندن شخصیت اول داستان را ندارد و فقط یک عنصر غیرضروری به نظر می‌رسد که الزاماً باید بخشی از بار کمدی فیلم را به دوش بکشد. این فیلم را مقایسه کنید با جان مالکویچ بودن نوشته چارلی کافمن به کارگردانی اسپایک جونز. فیلمی که در کنار سامان‌دهی یک داستان خوب قصه درماندگی یک ستاره سینما را نیز به شکل ملموسی بازگو می‌کند.

پس از یک مقدمه طولانی که درباره روابط خانوادگی و کاری کیج است، با حضور او در اسپانیا و ملاقات با شخصیت ‌هاوی در همان پرده اول مسیر فیلم به سمت یک کمدی موقعیت می‌رود. لحنی که فضا و تا اندازه زیادی دو شخصیت اصلی، یعنی نیک و ‌هاوی، و رابطه این دو نفر را می‌سازد. اما این موقعیت‌های درخشان دونفره به علت تغییر جهت پیرنگ در نیمه سوم فیلم به سمت اکشنی که گویا فقط مسئولیت داستان‌گویی سرگرم‌کننده را دارد، ناتمام رها می‌شود. در پرده دوم و میانه فیلم که مشخصاً بهترین و قوی‌ترین بخش از فیلمنامه است، شاهد موقعیت‌های کمیکی هستیم که از دل رابطه دونفره کیج و ‌هاوی با بازی پدرو پاسگال خلق می‌شود و اگر بتوان عنوان کمدی را برای ژانر این فیلم در نظر گرفت، باید به همین نیمه دوم و ۳۰ دقیقه میانی فیلم اقتدا کرد.

هاوی که رویای این را دارد تا فیلمی با بازی بازیگر محبوبش، یعنی نیکلاس کیج، بسازد، وقتی با ناامیدی او در بازیگری و تصمیمش برای کنار کشیدن از بازیگری مطلع می‌شود، تلاش می‌کند با چالش‌هایی استعداد عظیم کیج را به او خاطرنشان کند. مجموعه کشمکش‌های میان نیک و ‌هاوی و موقعیت‌های طنزآمیزی که از این کشمکش‌ها بیرون می‌آید، فیلم را در نقطه‌ای تبدیل به یک کمدی درخشان می‌کند که مخاطب خود را تا حد انفجار می‌خنداند. در صحنه‌ای که‌ هاوی و نیک تحت تأثیر روان‌گردان‌ها هستند و قصد دارند در همین حال فیلمنامه خود را کامل کنند، شاهد یک کمدی موقعیت کارآمد و اثرگذار هستیم که اگر تداوم داشت و نمونه آن در ادامه فیلم و به خصوص در پرده آخر رخ می‌داد، قدرت این را داشت که وزن تحمل‌ناپذیر استعداد عظیم را به یک فیلم خوب و تأثیرگذار تبدیل کند. اما به همان دلیلی که گفته شد، یعنی اولویتِ گفتن یک داستان سرگرم‌کننده که در آن بتوان گریزی هم به فیلم‌های قبلی کیج زد و از کیفیت نوستالژیک این فیلم‌ها به‌خصوص در دهه ۹۰ بهره کافی را برای جذب هواداران کیج برد، یک ایده هدررفته به شمار می‌رود. درست از نقطه‌ای که ظاهراً ما در حال تماشای فیلمِ‌ هاوی و نیک در فیلم هستیم، داستان عوض می‌شود.‌ هاوی خانواده نیک را به عمارت خود می‌آورد و در همان حال پسرعموی او که درواقع مسئول ربودن دختر یک سیاستمدار است، از ‌هاوی می‌خواهد که کیج را بکشد. در همان حال سی‌آی‌اِی که نیکلاس کیج را به عنوان جاسوس خود برای پی بردن به راز‌های‌ هاوی به کار گرفته و بهانه‌ای شده تا نیک از غریزه بازیگری‌اش برای کشف ماجرا بهره ببرد، از او می‌خواهد که‌ هاوی را بکشد، و این موضوع کیج و‌ هاوی را که رابطه عاطفی عمیقی به واسطه سینما میان آن‌ها شکل گرفته، مقابل هم قرار می‌دهد. کیج که مهمان افتخاری ‌هاوی در مایورکا است، یک چیز به هم متصل می‌کند و آن سینما و علاقه زیاد هر دو به نیکلاس کیجی است که دوست می‌دارند و می‌خواهند خاطرات حرفه‌ای‌اش را حفظ کنند. بیشترین ارجاعات بینامتنی به فیلم‌های دو دهه قبل نیکلاس کیج، به‌خصوص تغییر چهره نیز در همین بخش از فیلم است. مجسمه‌ای در ابعاد واقعی از نیکلاس کیج در فیلم تغییر چهره با دو تفنگ طلایی در دستانش نیز یکی از عناصر کلیدی داستان در همین بخش است که کارکرد متناسبی با داستان دارد. تمام این‌ها پرده دوم فیلم را که یک کمدی موقعیت دقیق و حساب‌شده است، متمایز از دو بخش ابتدایی و پایانی فیلم می‌کند.

 یک مسئله دیگر که باعث آشفتگی پیرنگ می‌شود و باورپذیری را به حداقل می‌رساند، شخصیت‌های فرعی و خرده‌پیرنگ‌های مربوط به آن‌ها و هم‌چنین عدم هم‌خوانی در نمایش شخصیت‌های واقعی و شخصیت‌های داستانی است. نیکلاس کیج، گوردون گریگ و دمی مور نقش خودشان را به عنوان بازیگر و کارگردان بازی می‌کنند و نیل پاتریک هریس که معمولاً همه جا نقش خودش را بازی می‌کند، نه در نقش خودش، که در نقش کوتاه برنامه‌های کیج ظاهر می‌شود و یک شخصیت داستانی است. هم‌چنین شخصیت‌های فرعی و روابط آن‌ها با شخصیت‌های اصلی کندوکاو نمی‌شود و در سطح باقی می‌ماند.

 سنگینی تحمل‌ناپذیر یک استعداد عظیم اما بزرگ‌ترین ضربه خود را از پایان‌بندی می‌خورد؛ جایی که در پایان فیلم متوجه می‌شویم که از نیمه داستان درواقع شاهد فیلمی بوده‌ایم که ‌هاوی و کیج ساخته‌اند که در آن نیکلاس کیج در کنار دمی مور بازی می‌کند. اما این‌که از چه زمانی این اتفاق می‌افتد و ما شاهد فیلمی درون یک فیلم هستیم، مبهم است و این متناسب با منطق داستانی که بنا بوده یک کمدی اکشن باشد که در آن جایی برای ابهام وجود ندارد، نیست.

مرجع مقاله