به طور کلی همه روشهای گسترش کاراکتر به یک قانون خیلی ساده ختم میشوند:
بسیاری بر این باورند که کاراکترها خصوصیت هستند. آنها معتقدند یک کاراکتر «سرگرمکننده»، «مسئولیتپذیر»، «باهوش»، «مهربان» و «تلاشگر» است. اما درواقع کاراکترها فعل هستند.
نویسندهها در حین گسترش کاراکتر اغلب به خصوصیات و ویژگیهای یک کاراکتر فکر میکنند، درحالیکه آنچه یک کاراکتر را شکل میدهد و میسازد، افعالش و آنچه انجام میدهد، است.
اگر میخواهید روش خلق کاراکترهای بزرگ و فوقالعاده، یا حدقل آنچه را که من کاراکتر ساده و معمولی میدانم، یاد بگیرید، فقط کافی است از خودتان بپرسید: کاراکتر من یک ویژگی است، یا یک فعل؟
به عبارت دیگر، زمانی که در حال نوشتن «بهترین دوست صمیمی» هستید و در مقابل این بهترین دوست صمیمی «یک دانشمند موفق» هم دارید، آنچه ارجحیت دارد، دانشمند موفق است.
این ویژگیها و خصوصیات ما نیستند که ما را شکل میدهند و میسازند. اعمال ما سازنده [شخصیتمان] هستند. اگر به بهترین دوست صمیمی فکر کنید، مطمئنم که ویژگیها و خصوصیاتی را در ذهن دارید که هر دوست صمیمی دیگری هم ممکن است آنها را داشته باشد.
دوستان صمیمی میتوانند مراقب، قابل اتکا، باهوش، قابل اعتماد و همراه همیشگی لحظات خوشی باشند. آنها مجموعهای از تمام رفتارها و خصوصیاتی هستند که میتوانیم به آنها نسبت دهیم و در عین حال تمامی این صفات در موردشان صدق میکند.
اما نکتهای اینجا هست؛ شما نمیتوانید بهترین دوست صمیمیتان را از بهترین دوست صمیمی من تفکیک کنید. حتی اگر آنها ویژگیهای شبیه به هم داشته باشند. حتی اگر بهترین دوست من هم بسیار مراقب، قابل اتکا، باهوش و همیشه همراه باشد... باز هم شما برای تفکیک و شناسایی دوست من به ویژگیهای بیشتری نیاز خواهید داشت. علت عدم توانایی شما در تفکیک این است که دوستان نزدیک شما هم همین کارها را برای شما انجام دادهاند، میدهند و خواهند داد. آنها همراه شما یا برای شما کارهایی را انجام میدهند که باعث خوشحالیتان میشود و دلیلی است برای دوست داشتن آنها. این دوست داشتن دلیلی است برای به یاد آوردن آنها و گفتن این جمله: «این [شادی و خاطره] به خاطر آنهاست.»
این صفات و ویژگیها نیستند که به گسترش کاراکتر کمک میکنند، افعال و کارها هستند. هر آنچه کاراکتر شما انجام میدهد، به گسترش آن منجر میشود.
در کلاسهای «فیلمنامه خودتان را بنویسید»، نام این مفهوم را چگونگی کاراکتر گذاشتهام؛ چگونه این کاراکتر میتواند تفاوت محسوسی با بقیه کاراکترها داشته باشد؟ اما این چگونگی هیچگاه مستقل از اعمال آنها نیست. این چگونگی به چگونگی افعالی بستگی دارد که از کاراکتر سر میزند و منجر به ساخت و خلقشان میشود.
زمانی که در فیلمنامهتان در حال گسترش کاراکتر هستید، معمولاً چهار عنصر در هر نقش وجود دارد.
عنصر اول: آیا کاراکتر خواستهای دارد؟
چقدر این خواسته ملموس و قابل حس است؟ هر چقدر خواسته و هدف کاراکتر ناملموستر باشد، بسط و گسترش او هم دشوارتر خواهد بود. چون بهطبع یک هدف و خواسته ناملموس نیازمند تلاش و فعالیت خارقالعادهای نیست و عملاً قرار نیست کاراکتر کار خاصی انجام دهد.
مثلاً اگر کاراکتر به دنبال خرید از استارباکس باشد، این خواستهای نسبتاً ملموس برای اوست. اگر کاراکتر در صدد خرید یک ونتی لاته با شیرجو باشد، این خواستهای بسیار مشخص و خاصتر خواهد بود و تنها با یک خواسته و هدف ساده ما بهتر به کاراکتر نزدیک شده و پروسه آشنایی با او آغاز میشود. کاراکتری که سفارش ونتی لاته با شیرجو میدهد، با کاراکتری که سفارش لاته با شیر تنها میدهد، دو شخصیت کاملاً متفاوت دارند و حتی این دو کاراکتر با کاراکتری که سفارش کاپوچینو میدهد هم بسیار تفاوت خواهند داشت.
اگر کاراکتر به دنبال هیچ خواسته و دستاوردی نباشد، یا هدفی داشته باشد که خیلی کلی باشد، گسترش او بهمراتب سخت و سختتر خواهد بود. هر چقدر کاراکترها خاصتر شوند، خواستهها و اهدافشان هم مشخصتر خواهد بود و نوشتن برای این کاراکترها سادهتر است. هر چه گسترش و بسط کاراکتر سادهتر و راحتتر انجام شود، مخاطب سریع و ساده به او نزدیک شده، آن را لمس و درک کرده و با او ارتباط برقرار میکند.
عنصر دوم: در گسترش کاراکتر، نیاز احساسیای است که خواسته یا هدف بر مبنای آن شکل گرفته است.
میتوان ساعتها نیازهای احساسی را آموزش داد (کما اینکه حالا هم این کار را میکنیم). سادهترین راه برای اندیشیدن به نیازهای احساسی این است که بدانید آنها زیربنای هدف ملموس و یک نیاز اساسی و اولیه هستند که کاراکتر را پیش میبرد. نیاز احساسی مانند یک هسته است تا آنها[کاراکترها] را به حرکت بیندازد.
مثلاً کاراکتری که استارباکس سفارش میدهد، به دنبال برابری و عدالت است. تعامل بین خواسته ملموس از استارباکس و نیاز احساسی به عدالت در انتها منجر به تغییر راه کاراکتر و سفارش یک استارباکس مختص به او میشود. پس وقتی کاراکتر سفارش ونتی لاته با شیر جو میدهد، آنچه او را خاص و منحصربهفرد میکند، این دیالوگ است:
«شیر جو و اسمم را درست بنویسید، چون آخرین بار [اسمم] را اشتباه نوشتید و در ضمن کل نوشیدنیام شیر بود و چندش آور.»
کاراکتر نیازمند عدالت است. این نیاز او را به سمت دستیابی به خواستهاش رهنمون میکند. در مقابل، کاراکتر دیگری که ونتی لاته با شیر جو میخواهد و نیاز احساسی متفاوتی دارد، مثلاً مبنای نیاز او عشق و محبت است، دیالوگ کاملاً متفاوتی دارد:
«سلام، امروز حالت چطوره؟ خیلی خوشحالم میبینمت جیم. چه خبر؟»
این کاراکتر نیاز کاملاً متفاوتی دارد. او به محبت جیم[سفارشگیرنده] بیشتر از عدالتی که آخرین بار در حق او رعایت نشده بود، نیاز دارد.
پس میبینید که ترکیب خواسته و نیاز، چگونگی را به شما نشان خواهد داد و شروعی برای حرکت کاراکترها به سمت جلو و چگونگی رفتار آنهاست.
عنصر سوم: گسترش کاراکتر در فیلمنامه، موانع است.
باید تا حد امکان موانع را سخت و مشکل خلق کنید. اگر موانع در راه رسیدن به خواسته برای کاراکتر دشوار نباشند، کاراکتر چیزی برای ارائه نخواهد داشت. کاراکتر مجبور است در تمام مدت یک ماسک داشته باشد.
برای مثال، اگر بخواهید مانع را دشوار طراحی کنید، به کاراکتر یک ونتیلاته با شیرکمچرب میدهید...
خب کاراکتری که خواستهاش محبت و عشق است، مشکلی با این کار ندارد. «میدونی، من خیلی سختگیر نیستم. تو شغل باحالی داری. راستش رو بخوای، من شیر جو رو ترجیح میدم.»
درحالیکه کاراکتری که به دنبال عدالت است، احتمالاً فریاد میزند: «نشنیدی چی گفتم؟»
سه عنصر خواسته و هدف، نیاز احساسی و مانع در کنار هم عنصر چهارم گسترش کاراکتر را به وجود میآورند؛ چگونگی کاراکتر. این چگونگی یک ویژگی ساده برای رفتار کاراکتر نیست. راه و روشی است که او برای انجام کارها انتخاب میکند و بازتاب همین افعال کاراکتر را میسازد و بر تصمیمات او اثر میگذارد.
یک راهحل برای یافتن چگونگی کاراکتر، جستوجو و از بین بردن هر کار معمولیای است که کاراکتر شما انجام میدهد.
در زندگی واقعی، بیشتر کارهایی که ما انجام میدهیم، معمولی هستند.
«سلام، چطوری؟»
«خوبم، خوب. تو چطوری؟»
«خوبم، خوبم...»
همه ما تجربه همچین مکالمهای را داشتهایم.
گاهی اوقات ما رغبتی برای این نوع مکالمات که در آنها سؤالاتی مثل «چطوری؟» چندین بار تکرار میشوند، نداریم، چون با این سؤالات راهی به احساسات واقعی یک فرد نخواهید داشت. شما فقط مثل یک فرد معمولی کارهای معمولی انجام میدهید. در این صورت اصلاً قابلیت حق انتخاب و اختیار در عمل را نخواهید داشت.
ما در فیلمنامههای سینمایی و تلویزیونی نیازی به کاراکتر «معمولی» نداریم. کاراکتر «معمولی» ماندگار و خاطرهانگیز نمیشود، چون هیچ ویژگی خاصی ندارد که بخواهد او را از بقیه متمایز کند.
در زندگی واقعی، ما «معمولی»های زیادی را تجربه میکنیم، اما اینها اتفاقاتی نیستند که بخواهیم آنها را به یاد بیاوریم. هیچگاه یک دوست را با توضیح کارهای «معمولی» معرفی نمیکنیم.
«وای، باید دوست من ماری رو ببینی. یه روز که رفته بودیم بار، رام با کوکایین سفارش داد...»
اگر شما ماری و داستانش را با این روش معرفی کنید، هیچکس تمایلی به دیدن او نخواهد داشت. درحالیکه اگر ماری را به این شکل معرفی کنید:
«ماری یه جورایی دیوونه است. یک روز به من زنگ زد و گفت: «میخوای بری اورست؟» منم گفتم: «من اصلاً کوهنوردی بلد نیستم.» در جواب گفت: «خب منم.». بعد یه جفت کفش کوهنوردی خفن و لباس مخصوص خریدم. برای هر دومون پرواز رزرو کردم و رفتیم. بعد تا جایی که میتونستیم بالا رفتیم. به قله نرسیدیم، اما چه اهمیتی داره؛ میتونیم به همه بگیم ما تو اورست کوهنوردی کردیم!»
این داستان ماری است.
وقتی در گسترش داستان وقایع خاص را جایگزین اتفاقات معمولی میکنید، بدون شک بهدرستی متوجه میشوید که کاراکتر کیست. حالا گسترش کاراکتر خیلی راحتتر میشود و سادهتر میتوان سیر تحول را برای او انتخاب کرد.
مثلاً وقتی ماری به بار میرود، قصد ندارد رام با کوکایین سفارش دهد. ماری به متصدی بار میگوید: «یه نوشیدنی رو که تا حالا نخوردم، برام درست کن تا منو یه جایی ببره که تا حالا نرفتم.»
از این به بعد قرار نیست ماری هیچ کار «معمولی»ای در فیلمنامه شما انجام دهد.
نیمی از کارهایی که ماری انجام میدهد، معمولی هستند و در نیمه دیگر از زمانی که در اختیار دارد، به کوهنوردی در اورست میرود. اما ما در فیلمنامه بهترین ورژن کاراکتر را ارائه میدهیم. فیلمنامه همانجایی است که کاراکتر باید چگونگی خودش را از همان ابتدا شرح و توضیح دهد.
بهترین بخش کار زمانی است که شما خواسته کاراکتر، نیاز احساسی، مانع و این چگونگی او را در اختیار دارید. با در اختیار داشتن این چهار عنصر کاراکتر، گسترش برای شما بسیار راحت خواهد شد.
در ابتدا فکر میکردم ماری «دیوانه» است، اما وقتی در مورد کارهایی که انجام میدهد و عکسالعملهایش بیشتر فکر کردم، به این نتیجه رسیدم که ماری «نترس» است. صفتها در حین گسترش کاراکتر کمی شیفت پیدا کرده و او خودش را بهتر و بیشتر [به مخاطب] معرفی و عرضه میکند. هر کدام از کاراکترها تنها بخش کوچکی از داستان را روایت میکنند.
یک میلیون[نوع] کاراکتر نترس و شجاع وجود دارد. نکته جالب و جدیدی که در مورد ماری داریم، انجام فعل کوهنوردی در کوههای اورست است. انتخاب و تصمیم برای انجام «برام مهم نیست تا کجا میتونیم صعود کنیم» است. تصمیمی که او میگیرد و چالشهایی که سایر کاراکترهای همراه او در حین داستان، با آن روبهرو هستند، مهم و مهیج است.
صفتها ساکن و بیحرکت مینشینند و شما (نویسنده) را مجبور میکنند با ویژگیهای کاراکتر کار کنید. افعال مجبورند با کاراکترها حرکت کنند، با آنها وارد عمل شوند و کاراکتر و داستان را به پیش ببرند.
به عبارت دیگر، افعال نتیجه انتخابهای کاراکترها هستند و قرار است ویژگیها، صفات و خود واقعی آنها را در انتها برای شما و مخاطب به نمایش بگذارند.
از همان اولین باری که بفهمید ماری در کوهستان اورست به کوهنوردی میرود، گسترش کاراکتر او خیلی راحت و آسان است.
مثلاً به خودتان میگویید: لازم است [داستان] ماری شجاع و نترس را تا جایی پیش ببرم که بترسد.
باید ماری را به مرحلهای برسانم که بگوید: «نه».
باید ماری را به مرحلهای برسانم که بگوید: «تنها خواستهای که دارم، این است که به خانه برگردم.»
باید ماری را به این مرحله برسانم و احتمالاً در قدم بعدی او را به سمت مرحله جدید و دیگری پیش ببرم.
به محض اینکه متوجه شوم اقداماتی که ماری انجام میدهد، به منظور گسترش کاراکترش است، باید [از خودم] بپرسم: «شدت و نحوه انجام شدن هر فعل چه تأثیری خواهد داشت؟»
تنها با طرح همین سؤال، فهم و درک اتفاقات احتمالی که برای ماری رخ خواهد داد، انتخابهایی که مجبور است انجام دهد، تصمیماتی که اتخاذ میکند و موانع احتمالی که بر سر راهش قرار خواهند گرفت تا او را به این نقطه برسانند که با خودش بگوید: «تنها خواستهای که دارم، این است که به خانه برگردم»، راحتتر خواهد بود.
گسترش کاراکتر از میان صفات و ویژگیها رخ نمیدهد. گسترش کاراکتر از دل افعالی که کاراکتر انجام میدهد، بروز میکند.
چرا اینگونه است؟ چون انسان بودن هم با همین روند اتفاق میافتد.
ما به عنوان یک انسان، صفاتی نیستیم که برایمان مقدر شده است. ما همان چیزهایی هستیم که انجام میدهیم و به همین دلیل است که گسترش کاراکتر هم روندی مشابه دارد.
وقتی در مورد یک صفت مینویسید، درواقع کاراکترتان را داخل قفس میگذارید. به کاراکترتان میگویید: «تو این[شخص] هستی، تو همان شخصی هستی که من میخواهم.»
و کاراکتر دقیقاً شبیه ما میشود. ما خیلی قابل انعطاف هستیم. هیچکدام از ما صرفاً یک صفت نیست. حتی بیپرواترین فرد هم نوعی ترس در وجودش هست و شجاعترین فرد هم نوعی بزدلی در خود دارد.
افراد دوستداشتنی هم میتوانند ظالم و زورگو باشند. تمام این دوگانگیها در شخصیت همه ما وجود دارند.
به جای دنبال کردن صفاتی که کاراکترتان را در قفسی محبوس کرده و شما را مجبور کند تا برای شناخت و چگونگی او تلاش کنید، بهتر است اجازه دهید تا از قفسی که برای آنها ساختهاید، بیرون بیاید.
به جای تفکر «من فقط میخواهم کاراکترم را ببینم»، میتوانید هر کاری را که او انجام میدهد، مشاهده و دنبال کنید. گاهی اوقات او کارهای بزرگی انجام میدهد؛ مثلاً زمانی که بالاخره تصمیم میگیرد به شخصی که عاشقانه دوستش دارد، عشقش را ابراز و اعلام کند، یا کارهای کوچکی مثل پخت نان را انجام دهد.
هر زمان که به کارهایی که کاراکترمان در حال انجام است، نگاه میکنیم، باید یک سؤال ساده از خودمان بپرسیم: کاراکتر من این کار را چطور و از چه راهی متفاوت انجام بدهد تا شبیه هیچ کاراکتر دیگری نشود؟
یک راه، استفاده یا نزدیک شدن به نیازهای اوست. راه دیگر کمک گرفتن از خواستههای او و راه متفاوت بعدی استفاده از موانع است. راه دیگری هم وجود دارد و آن هم پرسیدن این سؤالات از خودتان است: «چقدر[این کاراکتر] متفاوت است؟ چطور منحصربهفرد باشد؟ چطور باید خاص و تک باشد؟»
کاراکتر من چطور متفاوت سلام کند که هیچ کاراکتر دیگری تابهحال اینگونه سلام نکرده باشد؟ چطور یک فعل مشخص را به شکلی انجام دهد که تا حد اعلا برای مخاطب جذاب و گیرا باشد؟ انجام چه پارامترهایی باعث میشود او به شکل دلپذیری از سایر کاراکترهای شبیه به خودش متمایز شود و در عین حال این تفاوت خیلی زیاد نباشد؟
این همان روشی است که از کلیشهای نوشتن جلوگیری میکند، به شما کمک میکند تا کاراکترها را بر مبنای صفاتشان ننویسید و در پروسه گسترش کاراکتر به شکلی یاریتان میکند که مخاطب عاشق کاراکتر شود.
اگر موافقید، به عنوان مثال تونی سوپرانو را بررسی کنیم.
آنچه تونی سوپرانو را نسبت به سایر جنایتکارانی که در سینما و تلویزیون دیدهایم، متمایز میکند، افعالی است که او انجام میدهد.
مطمئناً مهمترین و شاخصترین فعلی که او انجام میداد، رفتن به جلسات درمانی بود. همین یک کار باعث شده بود او با سایر جنایتکارانی که تابهحال دیده بودیم، تفاوت داشته باشد. این کاراکتر ویتو کورلئونه نیست. کاراکتر کوتوله را بگیرید هم نیست. او جنایتکار دیگری است. او فعل رفتن به جلسات درمانی را انجام میدهد. او با گذر دسته اردکها از حال میرود.
او فعل بدجلوه دادن مادر را انجام میدهد؛ مادری که حتی یک کلمه محبتآمیز به پسرش نگفته است و درواقع نقشه قتل او را میکشد.
تونی فعل کشتن بیرحمانه مردم را انجام میدهد. فعل خیانت به همسرش را انجام میدهد. به کریس اجازه میدهد با یکسری وسایل فرار کند، کاری که هیچکس دیگری اجازه انجام دادنش را نداشت، تنها به دلیل اینکه عاشقانه او را دوست داشت. او به شکل مستمر در حال انجام یکسری فعل است.
اگر به کاراکتر کارملا سوپرانو دقت کنید، او هم خودش بود[یک کاراکتر جدید و منحصربهفرد] چون افعالی را انجام میداد که مختص به خود او بود.
او خودش بود، همان کسی که همیشه (حداقل در طول فصل یک) در تلاش بود تونی را به کلیسا ببرد. او خودش بود، همان کسی که دائم یک نفر را برای عاشقی در کنارش داشت، ولی بااینحال، هیچوقت با کسی رابطه جنسی نداشت. در فصل اول او عاشق یک کشیش است و در فصلهای بعدی فاریو را داشتیم. او همیشه درگیر ماجراهای عاشقانه یکطرفهای است که هیچوقت حاصلی برای او ندارند.
او فعل تلاش برای رهایی را انجام میدهد، اما در عینحال فعلی که همواره در حال انجامش است، انتخاب پول است. او به خاطر تحصیلات دانشگاهی فرزندانش، فعل مبارزه را هم انجام میدهد.
انجام همین افعال است که کارملا را از سایر مادران خانهدار متمایز میکند. او همان افعالی است که انجام میدهد و راه منحصربهفردی که برای انجام این افعال برمیگزیند، کاراکتر او را میسازد و کارملا را کارملا میکند.
وقتی به کاراکترهایتان میاندیشید، نباید به بازآفرینی و رفو کردن کارهای گذشته بپردازید.
به «چگونگی بسط و گسترش کاراکتر به منظور شناساندن او برای مخاطب » فکر نکنید. در عوض به این سؤالات فکر کنید: «این کاراکتر چه خواسته و هدفی دارد؟ نیازهای این کاراکتر چیست؟ چه موانعی و به چه شکلی سر راه هستند؟»
گوش کنید. کاراکتر شما باید چطور صحبت کند تا با هر کاراکتر دیگری کمی تفاوت داشته باشد؟
ببینید. کاراکتر شما حتی در سادهترین کارها- مثلاً خوردن یک ساندویچ- چطور باید رفتار کند که با هر کاراکتر دیگری کمی تفاوت داشته باشد؟
به محض اینکه بتوانید این تفاوتهای خاص و کوچک را بیابید، تنها کاری که باید در ادامه انجام دهید، بازی و کار با همان تفاوتهاست.
هر وقت با کاراکتری مواجه شدید، این سؤالات را از خودتان بپرسید: «آیا او در انجام افعال شبیه به آنچه من تابهحال در دنیای واقعی نمونههایش را دیدهام، عمل میکند؟ یا به شکلی کاملاً متفاوت عمل میکند؟» با این روش شما میتوانید به روش گسترش کاراکتر مخصوص به خودتان برسید.
با این روش شما با همان تکنیکی که دوست پیدا میکنید، کاراکترهایتان را هم کشف و شناسایی میکنید، نه با برچسب زدن به آنها یا گذاشتن آنها داخل یک قفس، بلکه با سپری کردن زمان مشترکی با آنها در حین یک سفر، یا انتخابها و تصمیماتی که آنها در حین رابطه با شما اتخاذ میکنند و به این شکل به آنها فرصت میدهید تا خودشان را به شما بشناسانند.
پیشنهاد میکنم اگر تمایل دارید خودتان را بهتر بشناسید، یک سفر به درون خود داشته باشید و همان سیر تحولی و گسترشی را که برای کاراکتر در نظر دارید، طی کنید و خودتان را یک کاراکتر در نظر بگیرید.
به خودتان برچسب نزنید. نگویید: «من باهوشم، من احمقم، من بااستعدادم، من کند کار میکنم، من تلاشگر هستم، من مشکل دارم، من عالی هستم. من همزمان تمامی این صفات هستم.»
از صفت بودن پرهیز کنید، چون شما فقط یک صفت نیستید.
به قول والت وایتمن: «من بزرگ هستم، مجموعهای عظیم [از توانایی] درون من هست.»
شما بزرگ هستید. شما مجموعهای بزرگ از توانایی هستید. ما یک صفت نیستیم، ما فقط کارهایی هستیم که انجام میدهیم. برای گسترش کاراکترهایمان میتوانیم از همان روشی که برای پیشرفت و گسترش خودمان استفاده میکنیم، کمک بگیریم، کافی است به این اصل توجه کنیم: لازم نیست امروز همان آدمی باشیم که دیروز بودهایم.
برای پیشرفت شخصیتی خودمان و برای گسترش کاراکترهایمان تنها کاری که باید انجام دهیم، این است که انتخابهایی داشته باشیم که تابهحال نظیر آنها را انجام ندادهایم.
باید افعال را به شکلی انجام دهیم که قبلاً نظیرش را انجام ندادهایم. اگر با این روش جلو برویم، قطعاً دو اتفاق پیش رو خواهیم داشت:
1. به ساختارهای جدیدی در زندگیمان خواهیم رسید، چون انتخابهای جدیدی داریم که به زندگی ما معنا میبخشند.
2. صفات و ویژگیهای حقیقی خودمان را بروز میدهیم و آشکار میکنیم و نه صفاتی که عادت به بروز آنها داریم، یا صفاتی که مثل یک قفس ما را درون خودشان محبوس کردهاند، یا آن دسته از صفاتی که به ما برچسب زده شدهاند. ما مجموعهای از صفات هستیم که در وجود ما هستند و تمامی آنها در کنار هم به آنچه ما هستیم، منجر میشود.