در فیلمنامه ابلق نکاتی وجود دارد که نقیض چیزهایی است که ایدههای پیرنگ قصد بیان آن را دارند. مهمترین مسئله در این فیلمنامه، جغرافیاست. موضوعی که خود فیلمنامه خواسته یا ناخواسته، تأکید زیادی روی آن دارد. مثلاً شروع فیلمنامه با یک نمای هوایی از یک حلبیآباد است و این نماهای هوایی چندین و چند بار در فیلم تکرار شدهاند. از لحاظ استتیکی، وقتی فیلمنامهای تا این حد تأکید بر شکل جغرافیا دارد، یعنی نوع زیست آن مردم در این جغرافیا و مناسبات رفتاریشان هم مهم است (مثل نمونه درخشانی چون شهر خدا). حالا نگاهی بیندازیم به اینکه ما در ابلق در ازای گرفتن چنین حسی در استفاده استتیک فیلمنامهنویس از مفهومی چون نمای هوایی یا هلیشات، چه چیزی نصیبمان میشود؟ طبیعتاً عدم شناخت فیلمنامهنویس نسبت به جغرافیایی که پیرنگش را در آن بنا نهاده است، باعث شده تا سوءتفاهمهای فراوانی در فیلمنامه نسبت به نوع زیست مردمان این جغرافیای خاص وجود داشته باشد و فیلمنامه به جای اینکه مجال رفتن به سراغ زیرمتنها را داشته باشد، به سراغ نگاههای شعاری و کلیگوییهای تلویزیون و روزنامهها برود.
میتوانیم چند نمونه از این نگاهها را با یکدیگر مرور کنیم. شخصیت مرد در فیلمنامه (هوتن شکیبا) در همان صحنه ابتدایی پرخاش میکند، همسرش را کتک میزند و در ادامه مورد تعقیب سختی قرار میگیرد و زندگیاش را بر سر قمار از دست میدهد. خب طبیعی است وقتی فیلمنامه چنین شخصیتی را خلق میکند، باید استفاده بهینهای هم از ویژگیهای اخلاقی او انجام دهد. اما فارغ از اینکه تعقیبکنندگان بسیار خشمگین او (که طبیعتاً از همان محلههای پایین هستند) بعد از همان صحنه تعقیب و گریز محو میشوند، عکسالعمل این شخصیت در مقابل اتفاق ناگوار بزرگی که برایش رخ داده، بیشتر کمیک است و حتی لحن فیلمنامه را تغییر میدهد. او در عوض اعتراف همسرش در میدانگاه محله- که قطعاً باعث رفتن شرف و آبرویش میشود- تنها فریاد زدن نام برادر بزرگش را انتخاب میکند (با این منطق که او مقصر چنین کاری بوده است، و انسان غیرمنطقی سراسر فیلم، در اینجا میپذیرد که منطق چیست و چه میگوید) و صحنه را ترک میکند. حالا فکر کنیم که در دنیای واقعی چنین جغرافیایی و در پس چنین اتفاقی، چه چیزی رخ میدهد؟ (استفاده فیلمنامه از نمای هوایی و استفاده دکوپاژی فیلمساز از دوربین روی دست، جنس رئالیسمی نزدیک به واقعیت خالص را نمایان میکند و راه گریزی برای خلق درام در دل رئالیسمی ساختگی را نمیگذارد.) طبیعتاً چنین زنی، با چنین شرایطی که پیش آمده، نمیتواند دیگر در آن محله زندگی کند، چه برسد به اینکه بخواهد در میدانگاه محله دست به اعتراف بزند و فارغ از خود او، همسر چنین زنی با چنین تعاریفی که خود فیلمنامه از او به ما داده، در بهترین حالت یا خودش را میکشد، یا فرد متعرض را. اما عدم حرکت در مسیر زیرمتنها، باعث میشود در فیلمنامه ابلق همه چیز ساختگی و سطحی باشد و چنین نتایجی را رقم بزند.
یا در مورد خود شخصیت زن فیلمنامه (الناز شاکردوست) سوءتفاهمهای زیادی وجود دارد. نمونه حلنشده و باز هم غیرمنطقی آن در فیلمنامه، سؤالی است که باید از فیلمنامهنویس پرسیده شود؛ اینکه چرا زنی اینچنین پاکدامن، حساس و وسواس، همیشه باید در خانه خود را باز بگذارد. شاید بهانه فیلمنامهنویس، کار او باشد. خب مگر نمیشود که درِ خانهای بسته باشد، کسی در بزند و اگر صاحبخانه تمایل داشت، در را باز کند؟! ظاهراً شکل درستش اینچنین است، اما انتخاب فیلمنامهنویس چه بوده است؟ اینکه درِ خانه زن همیشه باز باشد تا تعرض بهراحتی صورت بگیرد، آن هم نه یک بار، بلکه چند بار و آن هم نه در شرایطی چندان سخت و دشوار، بلکه در شرایطی بسیار سهلالوصول و دم دستی. دلیل مشخص است، فیلمنامهنویسان حتی در خیابانهای چنین محلههایی یک پرسهزنی ساده انجام ندادهاند، اما فیلمنامه را در این جغرافیا نوشتهاند، چرا؟ چون قصد این بوده فیلمی درباره تعرض ساخته شود، و این دقیقاً یعنی مسیر برعکسی که برای نوشتن فیلمنامه طی شده است.
درواقع فیلمنامه ابلق مملو از چنین سوءتفاهمهایی است و راه گریزی هم ندارد، زیرا انتخاب خودش چنین بوده؛ اینکه پایه و اساس درام (اگر وجود داشته باشد) را روی ویژگیهای جغرافیا و نوع زیست مردمانش بگذارد (چون این مردم فقیر هستند، باید به آقا جلال احترام بگذارند)، اما کوچکترین شناختی از این جغرافیا نداشته باشد. و طبیعی است در چنین شرایطی، زیرمتنها جای خود را به شعارها، شخصیتهای غیرواقعی و ایدههای کهنه بدهند و فیلمنامهای که حداقل در چهار زمان مختلف، پیش از اتمام، میتواند تمام شود، بیآنکه ذرهای خدشه به هر آنچه تا آنجا رخداده، وارد شود، با جلسه زنان درباره تعرضهای آقا جلال ادامه مییابد، همسر جلال اعتراف میکند که میداند همسرش چشمچران و هوسباز است (مگر در چنین جغرافیایی، چنین عرفهایی موجود است؟) و موشها در زیرزمین مشغول زندگی میشوند. اما باید بگویم متأسفانه هیچیک از این اتفاقات کمکی به چنین فیلمنامه پر از سوءتفاهم و اشکالی نمیکنند. ابلق به طور مشخص در همه سطوح فیلمنامه دچار مشکل است. از شخصیتها و پردازش آنها گرفته تا خط پیرنگ و دغدغه، همگی روی یک پاشنه میچرخند، آن هم عدم وجود زیرمتن در فیلمنامه و عدم شناخت فیلمنامهنویس نسبت به گتوها و جغرافیایی که برای پیرنگش برگزیده است، و حتی نمیتواند لحظهای به زیست این مردمان نزدیک شود و طبیعی است که با چنین شرایطی، ما با فیلمنامه و درنهایت فیلمی مواجه هستیم که تأثیرگذاری و ماندگاریاش، به اندازه زمان نمایش خودش نیز نخواهد بود.