یک داستان چگونه خاطرهانگیز میشود؟ یک فیلم چگونه برای ما ماندگار میشود؟ اینها پرسشهایی است که در بازگشت مجدد به داستانهای فیلمهای بزرگ از خود میپرسیم. پاسخ میتواند به دلایل مختلفی اشاره کند. آنچه یک داستان و یک فیلم را برای مخاطب ماندگار میکند، تمامیت یک داستان است. اما یک داستان خوب چه داستانی است؟ داستانی که کشمکش هیجانانگیزی داشته باشد؟ یا شخصیتهای جذابی خلق کند؟ یا زیرمتن و مفهومی متعالی و والا داشته باشد؟ اگر بخواهیم صادق باشیم و عمیقتر به داستان نگاه کنیم، هر کدام از این عوامل زمانی خود را نمایان میکنند که داستان به درستی و خوبی به اتمام رسیده باشد. بنابراین چگونه پایان دادن به داستان و نحوه حلوفصل پیرنگها بسیار موضوع بااهمیتی تلقی میشود. به نوعی، تمام داستان وابسته به این است که نویسنده چگونه در گرهگشایی عمل میکند. میتواند به کشمکش درون داستان و شخصیتهای جذابی که تا اینجا خود را رساندهاند و همچنین به مفهوم مدنظر خود بُعدی دیگر بیفزاید یا خیر؟ تنها کافی است خطایی در این گرهگشایی رخ دهد تا تمام جذابیت شخصیت، کشمکش طول داستان و زیرمتن متعالی داستان به هدر روند. به طور مثال، به این فکر کنیم که در فیلم شب طلایی داستان زمانی که داماد خانواده دستگیر میشود و به کلانتری میرود، به پایان برسد؛ دقیقاً در لحظه نبرد نهایی داستان، جایی که مخاطب متوجه میشود داماد خانواده اسیر یک اتفاق توطئهمحور است که ما از آن بیخبر بودهایم؛ توطئهای که فرامرز، فرزند محمد، برای انتقام از دختر حامد، داماد خانواده، چیده است. در چنین پایانی زیرمتن داستان با یک وعده دورانی و کارما مواجه است. اگر روزی خیانت کنی، روزی دیگر مورد انتقام واقع میشوی. هرچند این انتقام میتواند اصلاً اخلاقی نباشد. و چه خوب که داستان اخلاقی نباشد. زیرا درام با یک اتفاق که منافی اخلاق است، آغاز میشود و میتواند با همان شکل نیز پایان پذیرد. در چنین چیدمانی کشمکش شخصیت با جمع و سیر روند آن یک مضمون پیچیده پیدا میکرد که مخاطب بهراحتی نمیتوانست خیر و شر ماجرا را تشخیص دهد. به نوعی از یک نگاه کلیتر شخصیت بین دو امر خلاف اخلاق و جدال دو امر بد گرفتار میشد. بهراستی که درامهای مدرن از قرن هجدهم چنین هستند. در این لحظه پرسش اصلی داستان این نبود که چه کسی و چرا شمشهای طلا را برداشته است؟ بلکه پرسش باید این میبود که آیا کاری که انجام شده، درست است؟ این چنین پایانی باعث میشد به این فکر کرد که شخصیت حامد نیز چه میزان در این ماجرا درگیر است. در این حالت قضاوت بین شخصیتها و کنشها درمیگرفت، نه بین یک عمل منفکشده از بافتی که پیشداستانی عریض و طویل دارد. همچنین باعث میشد تمام خردهپیرنگهایی که از ابتدا در داستان درباره دیگر شخصیتها شاهد آن بودیم و آنان را در مظان اتهام قرار دادیم، جنبه دیگری بیابد. به این معنا که بازگردیم و بار دیگر مرور کنیم که نقش آنان در این وضعیت پیشآمده بین شخصیتهای اصلی داستان چیست؟ اما پایان فعلی داستان با آن شرایط اخلاقی به نوعی یک وضعیت تأسفبار است. البته این پایان درخور وجوه استعاری داستان است که از ابتدای داستان به مرکزیت خانه و زهرا خانم، مادربزرگ داستان، ایجاد میشود. گرهافکنی داستان بهوضوح سست شکل میگیرد، زیرا نیمی از بار گرهافکنی بر عهده مادربزرگ است. شمشها در خانه او ناپدید شده، این میتواند در کنار معضل بدهکاری حامد، وجه اخلاقی را که نویسنده به دنبال آن است، تقویت کند. اما با اضافه کردن بیماری و شبهآلزایمری که مادربزرگ داستان دارد، شخصیت او از گردونه این گرهافکنی خارج میشود. این خارج کردن شخصیت زهرا خانم تا حد زیادی نیش داستان را میگیرد. سپس شخصیتی که در گرهافکنی داستان از داستان بیرون رانده شده است، مجدد در گرهگشایی به مثابه یک الهه قدیس از کوه المپ نازل میشود و از فرزندش میخواهد که به حامد یاری رساند. به نوعی داستان در گرهافکنی و گرهگشایی و نیت نویسنده در مضمون داستان جمع نقیضین شده است.
اجازه دهید برای بیان دقیقتر درباره اهمیت گرهگشایی نخست درباره علت آن صحبت کنیم. گرهگشایی معلول گرهافکنی در پرده نخست است. مخاطب در پرده نخست با گرهافکنی است که تصمیم میگیرد داستان و زندگی شخصیت اصلی را دنبال کند. هر چه میزان گرهافکنی و خطرپذیری شخصیت جدیتر و خطرناکتر باشد، میزان گیرایی و جذابیت داستان نیز ارتقا مییابد. گرهافکنی باعث میشود پیرنگ اصلی خود را در دل داستان نشان دهد و به واسطه پیرنگ اصلی و درگیری شخصیتهای داستان پیرنگهای فرعی دیگری نیز ایجاد شوند. گرهافکنی درست پرسش دراماتیک، هدف و امیال شخصیت، مسیری که باید بپیماید و موانع مسیر شخصیت اصلی را باعث میشود. از اینرو میتوان ادعا داشت علت اصلی ایجاد یک داستان و دنبال کردن آن از سوی مخاطب گرهافکنی است. گره باید آنقدر قدرت داشته باشد که تا پایان داستان کشمکشها و موانع متعدد را برای شخصیت ایجاد کند، او را به چالش بکشد و باعث شود شخصیت سیر منحنی تغییر را طی کند. هر چه میزان جدیت و خطرناک بودن گرهافکنی کمتر باشد، میزان تصادفات و ورود پیرنگهای فرعی برای ایجاد موانع جدید و البته کمارتباط با گره اصلی داستان بیشتر خواهد شد. دقیقاً همان اتفاقی که در فیلم شب طلایی شاهد هستیم. میزان اهمیت دستگیری حامد برای ما مشخص نیست. به عبارتی، این دستگیری چه چیزی را از حامد سلب میکند که باعث همذاتپنداری مخاطب با حامد شود؟ ما چرا باید ناراحت باشیم، یا برایمان جذاب باشد که چه کسی شمشهای طلا را برداشته است؟ یا پرسشی بنیادیتر اینکه اگر شمشها پیدا شود، کدام مشکل بزرگ این خانواده حل میشود؟ مشکلی که دغدغه ما به عنوان مخاطب شده باشد؟ بنابراین مشکل گرهافکنی است که باعث میشود در گرهگشایی نیز دچار یک بیاعتنایی به داستان و شخصیتها شویم. به همین منظور بود که ابتدا بحث گرهگشایی داستان را مطرح کردم و سپس به صورت معکوس به دنبال معلول آن آمدم تا مشکل را بیشتر باز کنم. بنابراین مسئله اصلی داستان باید این باشد که یک گره متناسب و جدی تدارک ببیند تا به قولی، داستان در میانه مسیر از نفس نیفتد. اما سوی دیگر قضیه، نوع ارتباط گرهافکنی با گرهگشایی است. ایجاد گرهافکنی جذاب با توجه به مثلث خطرپذیری میتواند امری نهچندان پیچیده باشد؛ ایجاد موقعیتی خطرناک برای شخصیت که باید خود یا دیگران را نجات دهد. اما پاسخ دادن به گرهافکنی و نحوه گرهگشایی درخشان است که میزان اهمیت گرهافکنی را نیز بالا میبرد. اینکه شخصیت در گرهگشایی داستان چقدر میتواند به تمام آنچه بر او گذشته است، پاسخی درخور دهد، از دشواریهایی است که داستانی را ماندگار میکند، یا به دست فراموشی میسپارد. به طور مثال، نویسنده نمیتواند در طول داستان مخاطب را درگیر یک فرایند نفسگیر کند و در لحظه گرهگشایی بگوید «و شخصیت اصلی با خوبی و خوشی به زندگی ادامه داد». چنین گرهگشاییای نهتنها داستان را از اعتبار ساقط میکند، بلکه شخصیت اصلی و کنشهای او در داستان را نیز به استهزا میگیرد. البته نباید از یاد ببریم که گرهگشایی مرزی باریک بین نبرد نهایی و پایانبندی است. گرهگشایی لحظه حلوفصل تمام موضوعاتی است که در طول داستان مطرح میشود. شخصیتها و پیرنگهای فرعی در آن لحظه تکلیف خود را مشخصشده میبینند و به نوعی با مخاطب وداع میکنند و به دنبال سرنوشت خود میروند. اینکه شخصیتی یا پیرنگی با ابهام رها شود، ذهن مخاطب را آزار خواهد داد، که اگر شخصیت یا پیرنگ اهمیتی نداشت که پایانش برای مخاطب فاش شود، پس ضرورت نشان دادن آن چه بود؟ یا اگر قرار بود شخصیتی اینچنین سردستی و سطحی پیرنگش پایان بگیرد، چرا او را در داستان حاضر کردیم؟ تنها برای اینکه کار داستان را راه بیندازد؟ در اینباره کافی است به شخصیتهای داستان نگاهی بیندازیم. کدام شخصیت دلیل و لزوم دراماتیک در داستان دارد؟ بهصراحت میتوان گفت جز خانواده حامد و محمد مابقی شخصیتها اضافه هستند. چنین اعمال سهلانگارانهای در گرهگشایی است که مخاطب را ناامید میکند و داستان را به سطحی نازل میکشاند. اما گرهگشایی جدا از ایجاد یک ساختار دقیق و منظم تواناییهای دیگری نیز دارد. گرهگشایی میتواند به نویسنده کمک کند تا دلیل داستانگویی خود را برای مخاطب تا حدود بسیار زیادی روشن کند. به عبارتی، گرهگشایی جدا از اینکه سرگردانی شخصیتها و پیرنگها را از بین میبرد، توانایی دارد سرگردانی مخاطب را نیز در دریافت مفهوم داستان از بین ببرد. حال مجدد به داستان بازگردیم. فرض کنیم در نقطه اوج داستان مشخص میشد که فرامرز طلاها را برداشته است، اما هیچ دلیل محکمی برای اثبات این ماجرا در دست حامد نبود. فقط همین نکته که دختر حامد جای طلاها را به فرامرز گفته است. حال جدال حامد با محمد بر سر فرزندش و همچنین فرامرز با دختر حامد یک جدال شبهوراثتی بود. آیا والد باید تاوان اشتباه فرزند را بدهد، یا فرزند است که انتقام را از والد میگیرد؟ در چنین چیدمانی بههیچوجه مهم نبود که پایان اخلاقی رقم بخورد یا خیر. بلکه همین طرح پرسش و چینش این چیدمان کافی بود تا اثر را به سطحی عمیقتر ببرد. اما دوباره به عقب برگردیم؛ به گرهافکنی جایی که حامد بدون همذاتپنداری با مخاطب در خطر است. از سوی دیگر، فرامرز این گره را به این دلیل ایجاد کرده است که میخواهد انتقام بگیرد. آیا ما قرار است با فرامرز همذاتپنداری کنیم و او را مانند هملت تشویق کنیم که انتقام بگیرد؟ ما در هملت به خاطر ستم و خیانتی که به پدر هملت روا رفته است، با هملت همراه میشویم تا او انتقام خود را بگیرد. در داستان شب طلایی فرامرز عشق خود را به خاطر معرفی یک شخص جدید به دختر مورد علاقه خود از سوی دختر حامد از دست داده است. همین اتفاق آنقدر سست است که مخاطب نیازی به انتقام حس نمیکند که همراه فرامرز باشد. خود معشوق نخواسته با فرامرز باشد و در این بین خیانتی صورت نگرفته است که بخواهد انتقامی در پی داشته باشد. بنابراین، حتی پیشداستان آنقدر سست است که این سستی را به گرهافکنی و درنهایت به گرهگشایی نیز منتقل کرده است. همچنین در گرهافکنی داستان هیچکدام از شخصیتها جذابیتی برای مخاطب ایجاد نکردهاند که ما را نگران خود و وضعیتی که در آینده قرار است پیش بیاید، کنند. بنابراین، در گرهگشایی تلاشهای مادی بههیچوجه مخاطب را راضی نمیکند. مگر اینکه بحثی انتزاعی و عمیق پیش بیاید که نویسنده از آن نیز پرهیز میکند.
نحوه ارتباط بین گرهافکنی و گرهگشایی میزان اعتبار داستان و ماندگاری آن را تضمین میکند. اینکه ایده داستان و نوع گرهافکنی هیجان را در آن میآفریند، باید با گرهگشایی و حلوفصل تمام مفاهیم داستان پاسخ داده شود تا ارزش و ریسک مسیر شخصیت در داستان آشکار شود. بُعد انسانی یک داستان و ارزش کنشهای شخصیت در نتیجهای که او در پایان خواهد گرفت، مشخص میشود؛ همان چیزی که در داستان شب طلایی اتفاق نمیافتد. تمام کنشهای شخصیتها در طول داستان نه بر اهمیت داستان میافزاید، نه شخصیتها را دارای ابعاد دیگری میکند که مخاطب را به فکر وادارد. بلکه تنها در سطحیترین شکل ممکن یک به یک شخصیتها را متهم میکند و در پس ظنین شدن قصد دارد پیرنگ فرعی آنان را بگشاید که حتی اهمیت و کارکرد آن نیز مشخص نمیشود. به نوعی تمام شخصیتها در داستان بیش از آنکه یک شخصیت محکم باشند، یک ماسک و شمایل از وجه استعاری هستند که با خانه و مادربزرگ در ارتباطاند.