در شماره گذشته با نقل خلاصه داستان و تحلیل دو رمان فاوست و تصویر دوریان گری به دلایل سقوط قهرمانان این دو رمان پرداختیم و نقش اساسی ابلیس در این سقوطها را نشان دادیم. در ادامه به حضور ابلیس در ادبیات داستانی و هنرهای نمایشی ایران خواهیم پرداخت.
ابلیس در سینما و ادبیات داستانی معاصر ایران
در سینمای ایران نمیتوان ردپای تأثیرگذاری از حضور دراماتیک شیطان پیدا کرد اما جریانی در سریالسازی ماورایی در ماههای مبارک رمضان اتفاق افتاده است که به یادماندنیترین آنها سریال او یک فرشته بود ساخته علیرضا افخمی است. موفقیت نسبی این سریال باعث تولید سریالهای دیگری مثل اغماء نیز شد. اما همچنان جای خالی ساختن فیلم یا سریالی با محوریت شخصیت ابلیس که عمیق و پاسخگوی بسیاری از پرسشها باشد احساس میشود. اما در ادبیات داستانی معاصر دو رمان یکلیا و تنهایی او نوشته تقی مدرسی و ملکوت نوشته بهرام صادقی آغازگر توجه جدیتر به موضوع شیطان بودهاند. در بررسیهای هرمنوتیکی معمولا برای فهم درونمایه آثار به تأثیر شرایط زیستی و اجتماعی مؤلف در اثر نیز توجه میشود. برای مثال مقالهای پژوهشی توسط سه نفر از اعضای هیئت علمی و دانشجویان دانشگاه تربیت مدرس با عنوان تحلیل اسطورهای یکلیا و تنهایی او و ملکوت با نگاه به تأثیر کودتای 28 مرداد در بازتاب اسطورهها منتشر شده است. در چکیده این مقاله چنین آمده است: «کودتای 28 مرداد 1332 به عنوان نقطه عطفی از لحاظ اسطورهگرایی در ادبیات داستانی معاصر ایران به شماره میرود. نویسندگان این دوره از بیان صریح و رئالیستی دوره قبل فاصله میگیرند و به بیان نمادین و مبهم روی میآورند. از آنجا که اسطوره را به دلیل گستردگی و سیال بودن آن میتوان در موقعیتهای مختلف بازآفرینی کرد و نیز به دلیل وجوه زیبایی شناسانهاش، نویسندگان با مراجعه به آن میخواستند داستان را غنی و پرورده سازند. داستانهای ملکوت از بهرام صادقی و یلکیا و تنهایی او نوشته تقی مدرسی شاخصترین آثار نماینده جریان اسطورهگرایی در سالهای بعد از کودتا هستند. در این دو داستان، فضای یأس و شکست بعد از کودتا، از طریق طرح کلان اسطورههای آفرینش، هبوط، آخرالزمان و انعکاس آن به کمک بازآفرینی شخصیتها، فضاها و روایات اسطورهای مذهبی عهد عتیق و ایجاد تغییر در ساختار روایات منشأ به گونهای که درنهایت شیطان و نیروی شیطانی بر نیروهای الهی پیروز میشوند، نمود پیدا کرده است.» (حسینعلی قبادی و دیگران 1393)
بر اساس این پژوهش میتوان کودتا و کودتاگران 28 مرداد 1332 را نماد ابلیس دانست که بر نیروهای مردمی پیروز شده است و درونمایههای یأس و ناامیدی را ناشی از روحیه نویسندگانی دانست که با شکست آرمانهای سوسیالیستیشان که ناشی از همراهی با حزب توده بوده است ردیابی کرد. آنچنان یأسی که این نویسندگان را در جستوجوی درمان گرفتار مواد مخدر کرده است. اما این نگاه هرمنوتیکی به چرایی خلق این اثر با درونمایه یأس و پیروزی نیروی شر بر خیر اشاره دارد و نه به عناصر زیباییشناختی آنها. به عبارت دیگر هنر وظیفه دارد به این پرسش اساسی پاسخ دهد که آیا زبان و ساختار اثر توانسته است به نحوی زیبا درونمایهاش را به نمایش بگذارد یا خیر.
مقاله پژوهشی دیگری با عنوان بازتاب مضمون «اعتذار ابلیس» در رمان فارسی (با تأکید بر رمانهای یکلیا و تنهایی او و ملکوت) منتشر شده است که در بخش ابلیس و عرفان به آن اشاره خواهیم داشت.
اجمالیترین خلاصه از داستان یکلیا و تنهایی او را میتوان این چنین گفت. یکلیا دختر پادشاه اسرائیل با چوپان پدرش میآمیزد و رسوا میشود و درحالیکه لباسهایش بر تن او دریده شده و آواره دشتها میشود. ابلیس در شکل و شمایل پیرمردی برای یکلیا داستان حضور تامار را که بسیار زیبا بوده روایت میکند. خلاصه داستان را با جزییات بیشتر بیان خواهم کرد. درونمایههای اصلی این داستان تقابل شرع و عشق است و تقابل گرایش به زیبایی با محدودیتهای شرعی که البته راوی آن ابلیس است. و ابلیس خود را مجبوری میداند که ناگزیر در طرح خداوند ایفای نقش میکند. در کوتاهترین جمله میتوان گفت که یکلیا و تنهایی او حکایت خداوند به روایت ابلیس است. ملکوت بهرام صادقی روایت حضور ابلیس در شکل و شمایل دکتر حاتم در شهری کوچک است. بدنش قبراق و سرحال و چهرهاش پیرترین چهرهای که میتوان تصور کرد. او در دورههای مختلف در شهرهای گوناگون زندگی کرده و هر بار در انتهای برنامهاش شربتی مرگبار را به اهالی خورانده و از آنجا رفته است. ملکوت حکایت رنجهای انسان و اضطراب مرگ بیمعناست که گرایش به پوچی یا تنوعطلبی نتیجه آن است. در بخشی از رمان ملکوت دکتر حاتم کتاب کوچکی را به مراجعانش نشان میدهد و میگوید در حال مطالعه است. این کتاب همان رمان یکلیا و تنهایی اوست. بهرام صادقی درونمایه جبر حاکم بر زندگی ابلیس را نیز با صراحت از زبان دکتر حاتم بیان میکند. «...گاهی فکر میکنم که خدا دیگر شورش را درآورده است. بازیچهای بیش نیستم و او هم بیش از حد مرا بازی میدهد.» (ص 24)
از میان نقدها و تحلیلهایی که درباره این دو رمان دیدهام بهترین آن را که به درونمایههای آنها نگاه دقیقی دارد، نقدی است که در کتاب ذهنیت و زاویه دید اثر علی صفایی حائری (ره) آمده است که بیکموکاست برایتان نقل میکنم. اما پیش از آن به یک نکته مهم در تحلیل درونمایه این دو اثر به ویژه یکلیا و تنهایی او اشاره میکنم. اگر دین را به شرع و احکام محدودکننده و نه تسهیلکننده رابطه سالم تقلیل دهیم و عشق را صرفا جاذبه جنسی بدانیم این تقابل تا حدودی توجیه میشود. اما اگر دین را شامل معارف و عقاید و عرفان و فلسفه نیز بدانیم و عشق را نه تنها بر اساس زیبایی جسمانی بلکه ناشی از درک فضیلتهای متقابل بدانیم نه تنها هیچ تعارضی نخواهیم داشت بلکه لذت عمیق درک زیباییهای پیچیده را نیز تجربه خواهیم کرد. درباره این نگاه سطحی به دین و عشق برای مثال میتوانم به بخشی از کتابی نوشته کریس هجز (chris hedges) با ترجمه شیما عالی اشاره کنم. عنوان این کتاب بسیار گویاست. امپراطوری توهم. این کتاب به پنج توهم که بر فرهنگ آمریکایی سلطه دارد پرداخته است که یکی از آنها توهم عشق است. عشقی که صرفا مبتنی بر جذابیتهای جنسی است و ناگزیر نیازمند تنوع که سر از صنعت پررونق پورنوگرافی درآورده است. البته نمیخواهم بگویم که در فرهنگ غرب عشقهای ناشی از درک فضیلتها وجود ندارد بلکه سخن از فرهنگ غالب است. برای مثال نگارنده در کتاب مبانی زیباییشناختی سینمای اسلامی در بخش عشق درباره فیلم ویلهانتینگ خوب چنین نوشته است. «در فیلم ویلهانتینگ خوب قهرمان داستان یعنی ویلی برخلاف قواعد جاافتاده هالیوودی دختری را دوست دارد که ظاهری جذاب ندارد، اما او هم ریاضیات را خوب میفهمد و به تبع آن ویلی را. قبلا هم از قول آبراهام مزلو در کتاب روانشناسی شخصیت نوشتهام که عشق در آدمهای خودشکوفا یعنی کسانی که به زعم مزلو به بالاترین درجه رشد شخصیتی رسیدهاند، وابسته به جاذبههای ظاهری نیست. آدمهای خودشکوفا وقتی عاشق میشوند، از حضور یکدیگر بیشترین لذت را میبرند، ولی به اصطلاح آویزان یکدیگر نیستند و حق لذت تنهایی را برای یکدیگر به رسمیت میشناسند. بین آنها زبانی رمزی شکل میگیرد که از کلمات و گفتوگوهای روزمره تشکیل شده و شنوندگان نامحرم، این گفتوگوها را عادی میپندارند، درحالیکه برای خود آنها همین گفتوگوهای عادی سرشار از رمز و اشارههای لطیف و دوستداشتنی است.» (صص225 و 226). حال به تحلیل علی صفایی حائری (ره) درباره یکلیا و تنهایی او که به گشودن راز این تنهایی منجر میشود توجه فرمایید.
«یکلیا که دختر پادشاهی از بنیاسرائیل است، به چوپان جوانی روی میآورد و تا آخرین مرحله با هم میآمیزند. پدر که این نکته را از کنیزان کاخ میشنود، با حیله نام چوپان را از زبان دختر بیرون میآورد و چوپان را میکشد و دختر را تازیانه میزند و لباس دختران بنیاسرائیل را در تن او میدرد و زنگولههای بدنامی را به پایش میبندد و از دروازه اورشلیم رو به دمشق بیرونش میکند. دختر در مسیر رود ابانه راه میافتد، روزها راه میرود و از هیچ چوپانی شیر و شراب نمیگیرد. شب فرا میرسد و آتشهای چوپانها یکی پس از دیگری خاموش میشوند و او با رنجهای خود بر روی علفها میافتد و بیهراس سینههایش را به علفها میفشارد و به یاد عشق بر دار آویخته اش، مدهوش میشود. شیطان با فانوسی همراه، از دور به او نزدیک میشود. به او میرسد و صدایش میزند. فانوس را خاموش میکند و با دختر حرف میزند و از چگونگی عشق او میپرسد. دختر از تنهاییاش میگوید و شیطان در جواب میگوید: «این تنهایی را از همان روزها که با معشوق همراه بودی، داشتهای ولی به بهانه تأمل در عظمت عشق، به تنهایی پناه میآوری درحالیکه عشق تو عظیم نبود و تو نام جوان را فاش کردی.»
شیطان از عصیان خود میگوید و این که «او» میخواهد نمایش دهد و زبانی را میخواهد که او را تلفظ کند. درحالیکه جهان از تکرار در حال گندیدن است. شیطان آنگاه از داستان دو روز حکومت خود بر شهر بنیاسرائیل میگوید که چگونه پادشاهی از بنیاسرائیل او را به شهر راه داد و در دست او اسیر شد.
«میکاه» پادشاهی بود. «عسابا» پسرعمویش که سرکش و لذتطلب بود. «عازرا» پسر و سردارش که مرد جنگ بود. «ایزابل» زن زیبا و مغرور او بود و «یورام» پدرزن عازار و کاتب تاریخ پادشاه. عازار پس از دو سال از جنگ بازگشته بود و در جشن پیروزی، دختری از بنی عمون، به نام «تامار» را به پدر تحویل داده بود و این دختر، میکاه پادشاه را با آنکه به ظاهر ناشناس بود، انتخاب کرده بود و میخواست او را به قصر بیاورد. یاکین نبی پیام خدا را آورد که هیچ بیگانهای را از دروازههای اورشلیم به داخل راه ندهید. ناچار تامار را پشت دروازه گذاشته، ولی عسابا با تحریکها و وسوسههایش، شاه را شبانه به دروازه شهر کشاند و شاه تامار را به قصر آورد و با او به خلوت نشست و حتی عازار هم اسیر عشق تامار شده بود و شبی را با او به صبح رسانده بود. نشانههای عذاب آشکار شد. رعد و برق و تاریک شدن آسمان، همه را به وحشت انداخته بود. شاه که در برابر آمنون، با وسوسههای عسابا ایستادگی کرده بود، ولی در برابر هجوم و فریاد و خواهش مردم و سخنان شائول ماهیگیر، این کامل مرد سختکوش، تا غروب وقت خواست و با تامار به خلوت نشست. هنگام غروب ارابهای را با الاغ لنگ و زینتهای بسیار، برای بردن تامار آوردند، اما هنوز از پادشاه خبری نبود، تا اینکه پردههای قصر کنار رفت و تامار بدون اینکه کسی به او فرمان دهد، به درون ارابه رفت و مردم او را با فریاد و سنگ بیرون راندند. شاه در برابر فشار عشق، بالای بام قصر رفت و با خدا زمزمه کرد و خدا به او برکت داد و فرشتگان را برای بوسیدن پیشانی او فرستاد.
داستان دو روز حکومت را شیطان برای یکلیا گفت و سپس پیش از آنکه هوا روشن شود و در روشنایی چهره او مشخص شود، عصازنان بر روی رود ابانه راه افتاد و یکلیا درحالیکه نیمهعریان بر روی علفزار افتاده بود، او را نگاه میکرد.
داستان انسان و خدا و شیطان، داستان انسان و لذت و انسان و هوس، داستان خدا و نهی و شیطان و وسوسه، داستان بلند و مداومی است که در یکلیا هم تکرار میشود. انسان گرچه اقتدار خدا را میبیند، ولی او را باور ندارد و به لذت و هوس خود فکر میکند و به گفته عسابا میخواهد عاقلانه دیوانگی کند. پس میگوید که مجبور است و میگوید که بدون عشق، دنیا تاریک و باتلاق و گنداب است و این حرفی است که شیطان نیز تکرارش میکند.
در میان آتش، سوختن جبر است، ولی بدون تامار و دور از او و دور از آتش، میتوان نیازها را با آن همه دختر و کنیز آرام کرد، اما هوسها را با تمام زیباییها، نه تنها زنها که تمام زیباییها، نمیتوان خاموش کرد. راستی که نه یکلیا و نه شیطان و نه پادشاه، که همه آدمها تنها هستند و این تنهایی با عصیان و با خوشیها و لذت و بیخیالیها و بیخبریها درمان نمییابد، که دل ما بزرگتر از این زندگی و این تکرارهاست و بزرگتر از تمامی هستی است و عطش ما بیشتر از دریاهاست. در وسعت دل بزرگ ما، تنهایی را نمیتوان با این لحظههای شاد و با بتهای گوناگون یا دلدارهای چند رنگ درمان کرد، که این دل است که به بنبست میرسد. اگر تمامی ایزابلها و تامارها و تمامی عشقها را یکجا به ما بسپارند، باز هم سرزمین دل ما، سرزمین گسترده وجود ما خالی میماند و این خلوت، نه در هنگام محرومیت، که حتی در لحظه برخورداری هم احساس میشود و تازه، بهتر احساس میشود.
ما میخواهیم دلی که بزرگتر از هستی و گستردهتر از تمام دریاهاست، با قطرههای مکرر یا متنوع سیرابش کنیم و طبیعی است که نمیتوانیم و شیطان این ناتوانی را مکر خدا میداند و این وسوسه را از خودش میشناسد. یکلیا، بر فرض که هر روزش با چوپانی محبوب پر شود باز وجود او سرشار نمیشود، که این، فقط یک گوشه دل اوست و او فقط لبها و سینهها و بازوهای عریان او را میپوشاند. گیرم که محبوبش بالای دار نرود و گیرم که تمامی عالم برایش چوپان بزاید، مگر یکلیا میتواند تا همیشه همیشه با بدنهای چوپانها و مردهای محبوب از تنهایی نجات یابد؟
دل آدمی بزرگتر از این زندگی است و این راز تنهایی اوست. او چیزی بیشتر از تلاوت تکرار میخواهد و چیزی بیشتر از تنوع و عصیان را میطلبد. او اگر زبان ستایش هم نباشد و از برکت خدای هم روی بگرداند، باز هم نمیتواند با همین زبان، به تلاوت تکرار سرخوش باشد. آدمی همیشه از واقعیتی که موجود است، به واقعیتی که مطلوب است، چشم دوخته است. برای گرسنه، نان و برای سیر، لذت و قدرت و برای برخوردار، پوچی و عصیان و برای عاصی، فراموشی و بحران، دنیایی مطلوب است. این درد انسان است که دلش بزرگتر از این حرفهاست و خانهاش اتاقهای متروک و نمناک زیادی دارد. اگر چه او به مستراح و آشپزخانهاش زیاد سرکشی کرده باشد. آدمی اگر از دنیا نیازش را بخواهد، کمترین امکان او را بینیاز میکند و اگر هوسهایش را در نظر بگیرد، تمامی دنیا در وسعت دل او، که هوسها هم در آنجا گم و کم هستند، چیزی نیست. این دردی است که شیطان هم از درمان آن عاجز است. باید دیوارها را شکست، که محدودیت عامل محرومیت ماست. آخر، چگونه میتوان هم زبان با شیطان، عصیان را راه چاره شناخت؟ در جهان قانونمند، عصیان و درگیری جز عذاب و رنج چه خواهد داشت؟ بر فرض عصیان کنم و اسید را لاجرعه سر کشم، آیا دستگاه گوارش من تحمل دارد آیا وجود قانونمند من در رنج و عذاب نمینشیند؟ اگر کسی، حتی پدری به فرزندش بگوید به خاک دست نزن، اگر میزنی با دستکش بزن، یا این آمپول را بزن و بعد هر غلطی میخواهی بکن، اگر به لجاجت ننشیند، به تمسخر میگوید: اینها چه ربطی دارند. ما از خدا، مقتدر بیگذشتی را تصور کردهایم و چهره غالب را در نظر میآوریم و از دستورها و قانونها هم احساس مزاحمت میکنیم و تا بشود، میخواهیم فرار کنیم... درحالیکه ما بچه دنیا نیستیم و دنیا قانونمند است و خدا با محبتش هستی را بر پا کرده و با رحمتش آن را در بر گرفته است. دنیا قانونمند است و نمیتوان بیگدار به آب زد. دنیا همه جایش راه نیست یک راه مشخص و یک نظام حاکم دارد. غریزه در حیوانات و علم در انسان، تا اندازهای این راه را شناخته است. همین محدودیت غریزه و علم، نیاز به وحی و نبوت را مطرح کرده است، چون انسان چه در رابطه با فکر و عقل و غرایز و غضب و شهوتش و چه در رابطه با اشیاء و چیزهایی که میخورد و میپوشد و نگاه میکند و دست میگیرد و چه در رابطه با ملتهای دیگر، محتاج وحی است و نیاز به رسول دارد تا به او بیاموزد که چگونه با خودش کار کند و با فکر و عقل و غرائزش برخورد نماید و چگونه با اشیاء و زمین و آسمان و اطرافش رابطه برقرار سازد و چگونه با آدمها تماس بگیرد و با ملتها سیاست بگذارد.
با این نگاه، وحی یک ضرورت است و هدایت خدا محبتی گسترده است، نه دخالتی مزاحم و نه احتیاج به همراه و همخوانی که او را تلاوت کند و کلمه را تکرار کند.
این ضرورت و این جدّ سنگین؛ هزل عمیق داستان یکلیا و تنهایی او و هزل سطحی آدمهای غایب[i] و آداب زیارت[ii] را به تمسخر میکشد و آنگاه نگاه محدود و شکسته به مبارزه و درگیری و انقلاب و اسلام و جنگ و شهادت را تحقیر مینماید، به خصوص آنجا که نویسنده مدعی وسعت دید و مشرب آزاد و نگاه مسلطی است که لجبازی آیههای شیطانی را بر سلمان رشدی نمیبخشد و کارهای او را به دهنکجی برادر تازه به دوران رسیده و عاصیاش تشبیه مینماید.[iii] (صص 195 تا 201)
در شماره آینده بحث ابلیس و فلسفه را آغاز خواهیم کرد. انشاءالله
عزت زیاد
سردبیر
[iii] کیهان فرهنگی، شماره مسلسل 67