دو داستان در اوج

مطالعه تطبیقی رمان و فیلمنامه «پرواز بر فراز آشیانه فاخته»

  • نویسنده : پیام رنجبران
  • مترجم :
  • تعداد بازدید: 390

نام رمان: پرواز بر فراز آشیانه فاخته

نویسنده: کن کیسی

سال انتشار: 1962

مترجم: سعید باستانی

عنوان فیلم: پرواز بر فراز آشیانه فاخته (1975)

فیلمنامه‌نویسان: لورنس هاوبن و بو گلدمن

 

1.

همه چیز از وقتی آغاز می‌شود که کن کیسی، یکی از پرسروصداترین نویسندگان آمریکا، در سال 1959 در دوران دانشجویی‌اش در دانشگاه استنفورد به‌شدت به پول نیاز دارد. همان وقت‌ها در آسایشگاه روانی کهنه‌سربازان شغلی به ‌عنوان دستیار روان‌پزشک و پرستار شب به دست می‌‌آورد؛ آن‌جاست که جرقه نوشتن رمان پرواز بر فراز آشیانه فاخته زده می‌شود و سپس یکی از درخشان‌ترین داستان‌های ادبیات معاصر در سال 1962 شکل می‌گیرد. نوشته‌های کن کیسی ادبیاتی است که در بادی امر به‌ طور کامل زیسته شده است؛ اصلاً می‌توان گفت کن کیسی خودش بیشتر یک سبک زندگی است که مبدل به ادبیات داستانی شده. نویسنده‌ای که ادبیات را زیسته است، نگاه مشاهده‌گر، دقیق و صادقش، جهان پیرامونش را دریافته و بعد آن‌ را به رشته تحریر درآورده است. وقتی کن کیسی در آن آسایشگاه مشغول به کار است، هم‌دلی‌اش با بیماران آن‌جا برانگیخته می‌شود، مفاهیم تازه‌تری درمی‌یابد و دریچه‌ای از جهان دیگری به روی او گشوده می‌شود. حتی در برهه‌ای خود را برای مطالعات دارویی در اختیار آزمایشگاه‌های همان آسایشگاه قرار می‌دهد، اما درنهایت داستانی که به دست می‌دهد، گام از تمام این‌ها فراتر می‌گذارد؛ روایتی بی‌زمان نوشته می‌شود. روایتی که به پشت درهای آن آسایشگاه نقب می‌زند.

می‌گویم روایتی بی‌‌زمان، چراکه پرواز بر فراز آشیانه فاخته داستانی نیست که صرفاً به محیط و چهارچوب‌های یک آسایشگاه روانی و رابطه بیماران و پرستاران خلاصه شده باشد، بلکه عمری به درازنای تاریخ بشر دارد، و اگر دقیق‌تر بخواهیم بگوییم، قدمتش به لحظه‌ای بازمی‌گردد که رابطه یک‌سویه میان دستگاه قدرت و مردمان یک جامعه شکل می‌گیرد؛ درست از وقتی که دستگاه قدرت و نظام حاکم بر مردمان یک جامعه تصمیم می‌گیرد مردم را در فرمول‌هایی از پیش تعیین‌شده محدود کند، وقتی که آن دستگاه گمان می‌کند انسان موجودی فرمول‌‌پذیر و شهروند یک مجموعه عقاید ثابت است، وقتی تعادل میان دستگاه قدرت و مردمان یک جامعه به هم می‌ریزد. از این‌رو به نظر می‌رسد این داستان هم‌چنان کارایی‌اش را حفظ می‌کند. پرواز بر فراز آشیانه فاخته، به داستان‌های مهم دیگری در جهان ادبیات نزدیک است، ازجمله رمان 1984 نوشته جورج اورول، یا گروه محکومین، نوشته فرانتس کافکا. اگر در رمان 1984، جورج اورول به روابط میان یک نظام تمامیت‌خواه و مردمان می‌پردازد، در پرواز بر فراز آشیانه فاخته، داستان به فضا یا به دیگر سخن، جامعه‌ای می‌پردازد که نظام حاکم بر آن به‌ظاهر از اصولی دمکراتیک پیروی می‌کند، اما درواقع و در باطن همان تحکم و استبداد حاکم است. دستگاه قدرتی که حالا به شیوه‌ دیگری افراد جامعه خود را ملزم به پیروی کورکورانه و حتی ناآگاهانه از اصول خود می‌کند، به دیگر سخن، به شیوه دیگری آن‌ها را به بازی می‌گیرد. 

درست به همین خاطر وقتی کاراکترهایی مثل مک‌مورفی و پرستار راچد شکل می‌گیرند، درواقع هر کدام از آنان به عنوان نماینده‌‌ای از این حوزه‌ها هستند. پرستار راچد نماینده دستگاه قدرت و مک‌مورفی نماینده انسان‌هایی که می‌خواهند گام ورای چهارچوب‌های خشک تحمیلی بگذارند. می‌خواهم بگویم آن‌ها درست همانند این داستان‌ صرفاً کاراکترهایی فوق‌العاده جالب و گیرا نیستند که حالا دیگر جای پای خود را در جهان ادبیات تا همیشه تثبیت کرده‌اند، بلکه آن‌ها رویدادهای یک عمر زندگی بشر و روابط میان آن‌ها را یدک می‌کشند. بدین‌سان شخصیت‌های داستان عمق پیدا می‌کنند، نمادین می‌شوند و درست همانند داستانی که آن‌ها را روایت می‌کند، گام به ورای پوسته ظاهری خود می‌نهند و معانی عمیق‌تری به خود می‌گیرند، که البته می‌باید هم چنین باشد، چراکه داستان همان شخصیت است و شخصیت‌ها درواقع همان داستان‌اند. در داستان‌های ماندگار به دشواری می‌توان این اجزا و ارکان را از هم جدا کرد. این ارکان طی روایت به هم پیوند می‌خورند و آمیخته می‌شوند. مضمون و کاراکترها و پیرنگ داستان به‌هم‌پیچیده و درهم‌تنیده می‌شوند.

از این‌رو وقتی کشمکش‌های داستان پرواز بر فراز آشیانه فاخته شکل می‌گیرد، کشمکش‌هایی که باز هم جزئی از ارکان جدایی‌ناپذیر یک داستان گیرا و تأثیرگذار هستند، درواقع خواننده علاوه بر این‌که شاهد کشمکش‌های بیرونی میان دو شخصیت داستانی است، یکی در جایگاه پروتاگونیست و دیگری آنتاگونیست، درواقع توجهش به حوزه‌ها و مفاهیمی درونی جلب می‌شود که با هم در حال کشمکش‌اند؛ یکی در نقش نماینده دستگاهِ قدرت و دیگری در نقش نماینده مردمان یک جامعه. از این‌رو خواننده خواه‌ناخواه خود نیز وارد داستان می‌شود و با آن هم‌ذات‌پنداری می‌کند و کنجکاوی‌اش برانگیخته شده و می‌خواهد بداند پایان این ماجرا به کجا ختم می‌شود. در این مابین نباید غافل شد از سایر شخصیت‌های داستان و همچنین فضایی که کن کیسی با استفاده از ذهنیتِ رئیس برامدن، قدیمی‌ترین عضو آسایشگاه، به دست می‌دهد. کاراکترهایی که پیدا کردن نمونه‌های مشابهشان در جامعه کار دشواری نیست و هم‌چنین دستگاه‌هایی که رئیس برامدن، از آن‌ها می‌گوید. دستگاه‌هایی الکترونیکی که گویی در درو‌دیوار آسایشگاه تعبیه شده و همه‌ چیز را زیر نظر دارند، یا در صورت نافرمانی افراد آسایشگاه، ابزار شکنجه‌ای برای تنبیه آن‌ها در نظر گرفته است. این‌جاست که به نظر پرواز بر فراز آشیانه فاخته به 1984 جورج اورول و گروه محکومین کافکا هم ادای دین می‌کند.

اما روایت از زبان رئیس برامدن نقل می‌شود؛ سرخ‌پوستی غول‌پیکر که سال‌هاست وانمود کرده کر و لال است. از این‌رو به تمام زیر و بم‌های آسایشگاه و روابط حاکم بر آن‌جا آشناست. هیچ‌کس به او شک نکرده است و به همین خاطر می‌توانسته به هر جایی که دلش می‌خواهد، سرک بکشد. سال‌ها پیش دولت زمین‌های قبیله آن‌ها را گرفته و پدرش هم عاقبت ناخوشایندی پیدا کرده است. رئیس برامدن راوی ماجراست، اما شخصیت مرکزی داستان مک‌مورفی است. او کهنه‌سربازی است که برای کشورش جنگیده و مدال شجاعت دارد و بعد هم که نادیده گرفته و طرد شده است. او به دلیل نزاع‌های خیابانی و دیگر جرایم در اردوگاه کار اجباری حبس بوده و بعد برای ارزیابی وضعیت روانی به آن آسایشگاه منتقل شده است که البته ترفندهای خودش هم برای این انتقال بی‌تأثیر نبوده است، بلکه شرایط برایش راحت‌تر شود. مک‌مورفی شخصیتی کله‌شق و شروشور و البته شوخ‌وشنگ و آزادی‌طلب دارد. او به محض ورودش به آسایشگاه شرایط ثابت آن‌جا و قواعد ویران‌کننده‌ای را به هم می‌ریزد که پرستار راچد طی سالیان برقرار کرده است. کش‌وقوس‌ها آغاز می‌شود و این دو مقابل یکدیگر قرار می‌‌گیرند. پرستار راچد با آن صورت سنگی، لبخندهای تصنعی و نقاب‌های به‌ظاهر انسان‌دوستانه اما هولناک که در موقعیت‌های مختلف به چهره دارد و انگار «وسیله تماس برای او طول موج فشار قوی نفرت است». (ص 38) پرستار راچد که وقتی از این رمان برای سینما اقتباس می‌شود، در مقام پنجم شخصیت‌های نفرت‌انگیز تمام تاریخ سینما قرار می‌گیرد. شخصیت‌هایی که پیش‌تر ایستاده‌اند، همگی نام‌هایی آشنایند؛ ازجمله هانیبال لکتر از سکوت بره‌ها و نورمن بیتس از فیلم روانی هیچکاک.

 

2.

گفته می‌شود کن کیسی به دلیل دلخوری هیچ‌وقت به تماشای فیلم اقتباس‌شده از رمانش ننشسته است. اختلاف او با فیلمنامه‌نویسان این اثر اقتباس‌شده، لورنس هاوبن و بو گلدمن و البته کارگردان نامدارش، میلوش فورمن، بر سر این بوده که داستان رمان از نگاه رئیس برامدن تعریف شده است، اما در فیلم اقتباس‌شده تغییر زاویه‌دیدی داشته‌ایم و بر شخصیت مک‌مورفی متمرکز شده است. اما به‌راستی که فیلمنامه‌نویسان کار دشواری را پیشِ رو داشته‌اند. از سویی، رمانی در اختیارشان بوده که به ناگهان توجه همگان را به خود جلب کرده است، با داستانی در حدود ۳۷۰ صفحه، از سوی دیگر، می‌باید به نوشتن فیلمنامه‌‌ای می‌پرداخته‌اند که برای مدیوم سینما آماده و پرداخته می‌شده است. شاید بی‌رحمانه رفتار کرده‌اند، اما آن‌ها درنهایت این دستورالعمل را پی گرفته‌اند که اثر اقتباسی هیچ دِینی به متن اصلی ندارد. آن‌چه را به کار یک فیلمنامه می‌آید، می‌باید نگه داشت و باقی‌اش را کنار گذاشت، حتی اگر صدای نویسنده رمان را دربیاورد. چون درنهایت آن‌چه مورد قضاوت قرار می‌گیرد، فیلم اقتباس‌شده است؛ یعنی جای خطرناک ماجرا. چنان‌چه فیلمنامه‌نویس نتوانسته باشد به جوهره و روح رمان وفادار باشد، قطعاً مورد حمله قرار می‌گیرد. اما آن‌چه در فیلم اقتباس‌شده به دست آمده، اثری است که حتی شاید تماشاگرانش، اگر رمان اصلی را نخوانده باشند، به این فکر نیفتند که سراغ منبع اولیه آن بروند، چراکه داستان اقتباس‌شده اثری تمام و کمال است. این احساس به تماشاگر دست می‌دهد که شاهد داستانی درست‌وحسابی بوده که چیزی کم نمی‌گذارد و با خودش می‌گوید: «آن‌چه من دیده‌ام، همان است که باید باشد، همان است که می‌باید می‌دیدم.» این هنر و تبحر یک فیلمنامه‌نویس در مقام یک اقتباس‌گر است. به دیگر سخن، دست زدن به کاری که به عمل تقطیر می‌ماند. انتقال جوهره و جان یک رمان با هزارتویی از ماجراهای مختلف و تبدیل آن به تصویر و روایتی سرراست، بی‌آن‌که احساس نقصان به تماشاگر دست بدهد. به این مسئله دوباره بازمی‌گردم، اما پیش از آن به فیلمنامه اثر بپردازیم و آن‌چه در آن اتفاق افتاده است.

همان‌طور که گفته شد، راوی این رمان، رئیس برامدن است؛ سرخ‌پوستی غول‌پیکر که شرحی از گذشته خود می‌دهد، شرحی از آن‌چه به سرش آمده، و این‌که چرا سال‌هاست خود را به کر و لالی زده است. بعد هم مک‌مورفی در داستان حضور پیدا می‌کند و رئیس برامدن علاوه بر این‌که هم‌چنان از خود می‌گوید و پدری که رئیس قبیله بوده و زمین‌هایی که از دست رفته، مک‌مورفی را با پدرش در مقام قیاس قرار می‌دهد، و سپس شرح تمام ماجراهایی را نقل می‌کند که بعد از حضور مک‌مورفی در آسایشگاه اتفاق می‌افتد. می‌خواهم بگویم رئیس برامدن جزو ارکان اصلی داستان اولیه بوده است. برای همین، فیلمنامه‌نویسان در موقعیت دشواری قرار گرفته‌اند. آن‌ها می‌بایست انتخاب می‌کرده‌اند، مابین آن صفحات فراوانی از داستان که به گذشته رئیس برامدن پرداخته است و ماجراهایی که به طور مستقیم به مک‌مورفی مرتبط است. ماجراهایی که می‌باید فشرده می‌شده است. از این‌رو آن‌ها تصمیم مهمی می‌گیرند و عملاً شرح و جزئیات فراوان رئیس برامدن را از داستان کنار می‌گذارند و به مک‌مورفی می‌پردازند. به دلیل این‌که کنش‌های مک‌مورفی تماماً شکل بیرونی و عینی دارد و آن‌چه رئیس برامدن به زبان می‌آورد، بیشتر حالات ذهنی اوست. و البته که رئیس برامدن هم در داستان حضور دارد. اساساً می‌شود گفت نقشی به او محول می‌شود که در پایان‌بندی بسیار حائز اهمیت است؛ مفهوم و معنای نهایی داستان درنهایت وابسته به حضور اوست.

با کنار گذاشتن شرح زندگی رئیس برامدن و صرفاً اشاره‌های دقیق اما به‌جایی به آن، حالا نیمی از داستان خلاصه می‌شود، ولی اکنون می‌باید به شرح رویدادهای دیگر رمان پرداخت که تعدادشان کم نیست و به ‌طور مستقیم به جوهره و مضمون اثر اولیه مرتبط است. کار هنوز تمام نشده است. به همین خاطر می‌بایست دوباره خلاصه‌کاری کرد و به ایجاز پناه برد. موقعیت‌ها را در هم فشرده کرد و مدام میان‌بر زد. اما یک چیز را مدنظر داشت؛ این‌که هسته مرکزی و قلب تپنده تمام کشمکش‌های این داستان کجاست؟ یعنی درست آن‌جا که مک‌مورفی با پرستار راچد به تقابل می‌پردازد. پس بی‌خود نیست که فیلمنامه‌نویسان از لابه‌لای صفحات داستان و ماجراها و شخصیت‌های متعددش، قهرمان اصلی و شخصیت مرکزی روایت را بیرون کشیده‌اند و مقابل حریف قرار داده‌اند. روایتی که قرار است به دست داده شود، می‌باید جالب ‌توجه و درگیر‌کننده باشد و این درگیری از قلب کشمکش‌های داستانی ظهور می‌کند. مک‌مورفی مقابل پرستار راچد قرار می‌گیرد؛ هسته اصلی تمام کشمکش‌ها و درگیری‌های منبع اصلی.

فیلم اقتباس‌شده از رمان پرواز بر فراز آشیانه فاخته، ترکیبی شگفت از عناصر یک اثر سینمایی است. به نظر می‌رسد اگر هر کدام از این عناصر در جای درست خود قرار نمی‌گرفتند، این داستان شکل و شمایلش به هم می‌ریخته و به این اوج و توانمندی دست نمی‌یافته است. نیاز به بازیگرانی بوده است تا در فرصتی که به دست می‌آورند، قلب یک نقش را به نمایش درآورند و کارگردانی که دقیقاً بداند مشغول چه کاری است. و خوش‌بختانه ما این‌جا جک‌ نیکلسونی داریم در نقش مک‌مورفی و لوییز فلچر در نقش پرستار راچد که به نظر می‌رسد انگار برای این نقش ساخته شده است. برای آن لحظاتی که در روایت حضور دارد و در همان دقایق می‌باید کار را تمام کند، چراکه داستان به نحو شگفت‌آور و منحصربه‌فردی فشرده شده است. برای مثال، سفر برای ماهی‌گیری در رمان ماجراهای پیش‌زمینه فراوانی دارد. مک‌مورفی با دکتر آسایشگاه رفیق دبستانی درمی‌آیند، که در فیلم اقتباسی تغییر شکل یافته است. اما تمام تغییرات در جهت رسانیدن مضمون اصلی داستان است. جریان دعوای مک‌مورفی با پرستاران جابه‌جا شده است و تغییر کرده، اما باز هم در راستای پیرنگ اصلی داستان اولیه و مضامین مطرح‌شده در آن. و این‌که وقتی واگویه‌ها و حدیث نفس و جریان فکری رئیس برامدن کنار گذاشته می‌شود، آن‌چه به دست می‌آید، سینماست، آن هم در جنس خالص و نابش، و آن‌چه در رمان اتفاق می‌افتد، ادبیات است، آن هم از نوع خالص و نابش. در نهایت امر یک شخصیت در داستان به اکران درآمده است به نام مک‌مورفی که تأثیرگذار است و می‌کوشد به سازوکار آن آسایشگاه شکل و شمایل دیگری ببخشد. این‌ نوع از کاراکترها، قهرمانان کاتالیزوری نامیده می‌شوند. اغلب در انتهای داستان سیر تحول شخصیتی خاصی را طی نمی‌کنند، بلکه حضورشان در فرجام داستان موجب تحول سایر شخصیت‌ها و فضای پیرامونشان می‌شود.

فیلم پایان‌بندی درخشانی دارد. تغییراتی در داستان اولیه داده شده است. در رمان مک‌مورفی که قرار فرار دارد، خوابش می‌برد و بعد هم گیر می‌افتد. اما در فیلم اقتباس‌شده، این شخصیت در موقعیتی قرار می‌گیرد که دوراهی است؛ لحظه‌ای که در فیلم بر آن تأکید بیشتری می‌شود. وقتی که بیلی‌بیت گیر افتاده است و حالا مک‌مورفی می‌باید انتخاب کند که از آسایشگاه فرار کند، یا هم‌چنان پای آن‌چه بایستد که برایش مبارزه کرده است. این موقعیت دوراهی، وجوه انسانی دیگری به فیلم می‌بخشد و به پایان‌بندی آن، به فرجام داستانی که ایجاز و فشردگی در آن حرف اول را می‌زند، شکلی می‌بخشد که به ناگهان تمام بخش‌های جاافتاده اثر اولیه را در یک نقطه جمع می‌کند. قهرمانی که می‌خواست مناظری دیگر از زندگی به افراد آسایشگاه نشان بدهد و حالا می‌باید برای نتیجه نهایی از وجود خود مایه بگذارد. این‌جاست که پای رئیس برامدن به ماجرا بیش از پیش در فیلم گشوده می‌شود؛ کاراکتری که از جایی به بعد در داستان، «پیرنگ دو رفیق» را با مک‌مورفی شکل داده‌اند؛ مک‌مورفی با وجود این تغییرات در نقطه اوج و پایان‌بندی فیلم سرانجامش همانند رمان است، و هر دو یک معنا و مفهوم را می‌رسانند. او پای ایده‌اش می‌ایستد و درنهایت مورد شقاوت پرستار راچد قرار می‌گیرد. گرچه رئیس برامدن که حالا تحت‌ تأثیر مک‌مورفی سیر تحولی شخصیتی‌اش را طی کرده است، می‌‌خواهد که او تنها نماند و همیشه همان قهرمان باشد که در ذهن همه شکل گرفته است. تأثیر مک‌مورفی بر رئیس برامدن دیدنی است و البته بر تمام اعضای آسایشگاه. مک‌مورفی، قهرمان داستان، سرانجام تلخی دارد، اما اهمیت در همان تأثیر به‌جاگذاشته اوست. وقتی که رئیس برامدن بعد از سالیان متمادی به سوی آزادی می‌دود و اعضای آسایشگاه با تمام وجود شادی می‌کنند و می‌خندند و به نقطه‌ای چشم می‌دوزند که مک‌مورفی مدنظر داشته است؛ یعنی رهایی.

فیلم اقتباس‌شده از رمان پرواز بر فراز آشیانه فاخته، در عین حال که به‌ طور کلی به ساختار و استخوان‌بندی روایت اولیه وفادار بوده است، درحالی‌که جوهره و روح رمان را منتقل می‌کند، اما خوانشی دوباره و سینمایی از این روایت ماندگار است؛ حالا ما دو داستان داریم که هر دو در اوج می‌درخشند.

مرجع مقاله