آنتونی فابیان پیش از کارگردانی و تهیهکنندگی فیلم خانم هریس به پاریس میرود، تحسین منتقدان را برای فیلم پوست (2008) که یک درام-بیوگرافی در مورد ساندرا لاینگ بود (دختری که در طول زندگی در آفریقای جنوبی تبعیض نژادی از نوع آپارتاید را تجربه میکند)، دریافت کرده است. همین فیلم و فیلمهای دیگری مثل بلندتر از کلمات (2013) نشاندهنده حساسیتهای فابیان به عنوان یک فیلمساز و گرایش و اشتیاق او برای ساخت فیلمهایی با موضوعات پیچیده احساسی است. تازهترین فیلم او، مستندی به نام امید خوب (2020) است که در مورد نسل پساآپارتاید آفریقای جنوبی ساخته شده است.
به نظر میرسد خانم هریس به پاریس میرود نقطه عطفی برای فابیان باشد، اما در اصل زندگی و تربیت در لندن و پاریس او را تا این حد عالی شکل داده که توانسته است چنین داستانی بیافریند. ارتباط او با منابع اصلی، تیم خلاق (دوستی 30 ساله او با اسطوره تهیهکنندگی، لوسیانا آرایگی) و تلاش و ازخودگذشتگی او برای اقتباس از این کاراکتر درخشان برای مخاطبهای مدرن به او کمک کرده تا فیلمی بیافریند که در هر فریم زیبایی را به نمایش میگذارد.
خیلی خوشحالم که در مورد پروسه فیلمسازی این اثر با فابیان گفتوگو داشتم. در این گفتوگو ما در مورد ایدهها و الهامات سینمایی که منجر به بازآفرینی یک خانه مد در دهه 50 میلادی شد و دلایلی که این فیلم جدید را برای بینندگان در هر جای دنیا محبوب و دوستداشتنی کرده، صحبت کردیم.
سوفیا سیمینللو: برای تمام کسانی که قرار است فیلم را ببینند، خیلی خوشحالم. خب، این فیلم اقتباسی از رمان خانم هریس به پاریس میرود نوشته پل گالیکو است و من خیلی مشتاقم تا در مورد ارتباط شما با این داستان بیشتر بدانم. چه اتفاقی شما را به سمت اقتباس از این داستان و ساخت فیلم سوق داد؟
راستش، مدیر من در لسآنجلس مدیریت اموال پل گالیکو را هم به عهده دارد و تقریباً 10 سال پیش بود که فیلمنامهای از خانم هریس به پاریس میرود را برای من ارسال کرد. در آن دوره تهیهکنندگی این اثر به شخص دیگری سپرده شده بود. وقتی فیلمنامه را خواندم، خیلی سریع با آن ارتباط گرفتم و درکش کردم، چون زمانی که هفت سالم بود، پدرم ما را به پاریس نقل مکان داد و آنجا برایم مثل خانه دوم بود. زبان فرانسه را روان صحبت میکنم، و البته که بیشتر مدت زمان عمرم را در انگلستان گذراندهام. به همین خاطر احساس کردم این همان داستانی است که میتوانم بهخوبی از پسش بربیایم، چون فرهنگ انگلیس و فرانسه را بهخوبی درک کردهام و با آنها آشنا هستم. اغلب تصاویری که از فرانسه، از سوی یک کارگردان خارجی ترسیم شده، تنها به شکلاتهای فرانسوی و کلیشهها پرداختهاند و من میخواستم کاری ارائه دهم که خیلی به حقیقت نزدیک و در اصل واقعی باشد.
خب اولش اینجوری به سمت داستان رفتم، اما بعد خیلی زود عاشق کاراکترش شدم. با کتابهایی که همزمان در حال خواندنشان بودم، خیلی ارتباط برقرار نکردم. در حال خواندن چهار کتاب در مورد چهار کاراکتر ماجراجو بودم و خانم هریس کاراکتری است که در تمامی بازههای زمانی[تمام دوران] جدید و منحصربهفرد است. انگار در داستان غرق شده بودم؛ داستان افرادی که دیده نمیشوند، کسانی که از خودشان صدایی ندارند، همان کسانی که همیشه زیردست و توسریخور هستند. هریس کسی است که همه ما میخواهیم پیروز و قهرمان باشد.
دقیقاً. من به موفقیت فیلم خیلی امیدوارم، چون آدا خیلی راحت میتواند مخاطب و طرفدار جذب کند. او یک زن دوستداشتنی، خونگرم و باورپذیر است. چطور متوجه شدید که لسلی منویل میتواند آدای شما باشد؟ برای جانبخشی به این کاراکتر خارقالعاده چطور با او همکاری و همراهی کردید؟
در حقیقت خانم هریس یک نقش بسیار سخت برای بازی است. شاید بتوان آن را به «کفش سیندرلا» تشبیه کرد. همانطور که در جریان هستید، این کفش به سایز پای تنها یک فرد مشخص است. از طرف دیگر، لسلی دو کار انجام داد که توانست من را قانع کند که قطعاً او همان فردی است که کفش مورد نظر سایز پایش است. خب، اول از هر چیز، من بازی او را در رشته خیال دیدم. حضور او حیرتانگیز و فوقالعاده بود. من تابهحال بازی او را در نقش یک کاراکتر ترسناک و در عین حال متفاوت ندیده بودم. با اینکه از قبل میدانستم او بازیگری فوقالعاده است، اما تنها بازی در این نقش[سیریل] نبود که من را برای انتخاب او به عنوان خانم هریس ترغیب کرد. دلیل بعدی من به عنوان کارگردان برای انتخاب او، سریالی به نام مامان بود که برای بیبیسی ساخته شده و او در آن نقشآفرینی کرده است. در این سریال، او نقش مادری بسیار رئوف و مهربان را بازی میکرد که تا حدودی هم محافظهکار بود و با یک مهربانی عاقلانه و آگاهانه هیچوقت در مقابل رفتار رقتانگیز خانوادهاش ایستادگی و مخالفت نمیکرد. خب اگر همین دو فاکتور را کنار هم بگذارید- ظرافت و ریزهکاریهایی که از او در رشته خیال دیدیم و مهربانی و رأفتی که در مامان وجود داشت- به [کاراکتر]آدا هریس میرسیم.
بله، این همان ترکیب عالی و بینقص است. از تماشای آن سریال لذت میبردم و البته عاشق بازی او در رشته خیال هم شدم. [صحنه] رسیدن او به پاریس و مخصوصاً ورودش به خانه مد دیور خیلی بامزه و مهیج بود، چون به نظرم تشابهات زیادی با خانه مد وودکوک در رشته خیال داشت. دیدن او در یک نقش متفاوت و در عین حال در یک محیط مشابه، خیلی جالب و مهیج بود.
دقیقاً.
از آنچه در مورد پاریس و لندن گفتید و به تصویر کشیدید، خیلی لذت بردم، چون تا حدودی با فرهنگ هر دو شهر آشنا هستید. چیزی که بیشتر من را تحت تأثیر قرار داد و شیفته خودش کرد، رئالیسم جادویی موجود در فیلم و روش شما در ضبط و ثبت این جادو نهتنها در مورد آدا و سیر تحولش، که حتی در مورد شهرهای لندن و پاریس بود. با رئالیسم جادویی، خطوط و مسیرهای ظریفی که شما به بهترین شکل توانستید آنها را بسازید و بسیار واقعی و باورپذیر از آب درآمدند و دنیای آدا را پر از این فرصتهای جادویی خلق کردید و به تصویر کشیدید. چطور این گروه و تیم خلاق را برای انجام این کار کنار هم گرد آوردید و خلق این جهان[برای داستان] چه دستاوردی برایتان داشت؟
به نکته کاملاً درستی اشاره کردید. مسیر خیلی ظریفی پیشِ رو داشتیم، چون بسیار خاص و جادویی بود و همین آن را غیرمعمول، ناباور و بسیار رئال میساخت که باعث از بین رفتن و تنزل درجه کیفی داستان و وجه خیالی آن میشد. خب در این صورت شما ناچار بودید یک تعادل خوب بین این دو فاکتور پیدا کنید و راستش را بگویم، خودم هم نمیدانستم که قرار است چه کار کنم. (میخندد) ولی حق با شماست؛ درست میگویی. این به انتخاب درست اعضای تیم و انتقال صحیح آرزوها و خواستهها برای یک رئالیسم جادویی برمیگردد.
منظورم این است که کار کمی تکنیکی است. من و فیلمبردارم تعدادی دوربین با لنزهای متفاوت را تست و امتحان کردیم. لنزهای آنامورفیک[تغییردهنده] که خیلی قدیمی بودند و در دهه 50 از آنها استفاده میکردیم، این حس جادویی را به وجود آوردند. این لنزها خودشان لبههای فریم و اطراف اشیا را تار میکند و باعث کشیدهتر شدن آنها میشود. پس مثلاً وقتی که پل آلبرت را در آن صحنهها میبینید، آن چراغهای کوچک اطرافش را دقیقاً همانطور که هستند، نمیبینید. آنها را کمی کشیدهتر و مثل یک هاله نورانی در اطرافش میبینید. درنتیجه همین لنزها دلیل این احساس جادویی هستند. فیلمبردار از من خواست تا با تکتک لنزها نگاه کنم و به محض اینکه لنز آنامورفیک را دیدم، متوجه شدم همانی است که میخواستم و به دنبالش بودم.
به نظرم فاکتور مهم و مؤثر بعدی این بود که همیشه این فیلم را به عنوان یک فیلم موزیکال ولی بدون هیچ قطعه موسیقی و آوازخواندنی، در ذهنم تصویر میکردم. شاید همین کار کمی حس جادویی به فیلم بخشید، ولی آنچه جلوی دوربین و در هر فریم رخ داد، بسیار حقیقی و واقعی بود. ما برای کار خیلی زمان گذاشتیم. از یک کاراکتر به کاراکتر بعدی میرفتیم. کاری را که ما انجام دادیم، شاید بتوان «چترهای شربورگ اصلی» اسم گذاشت، چون کار را از یک کاراکتر شروع میکردیم و بعد روی کاراکتر بعدی متمرکز میشدیم. ما آن فیلم [چترهای شربورگ] و فیلمهای موزیکال دیگری مثل مضحک روی و کاباره را زیاد تماشا میکردیم. بعد با دقت به حرکت دوربین در یک فیلم موزیکال نسبت به یک فیلم معمولی توجه میکردم و روی آن متمرکز بودم تا بتوانم با انجام این کار حس جادویی بودن را القا کنم.
خیلی خوشحالم که همچین چیزی را میشنوم، چون در حین تماشای فیلم متوجه همچین نکتهای شده بودم. خیلی به فیلمهای موزیکالی چون مری پاپینز و بانوی زیبای من فکر کردم. عاشق این حضور گرم و صمیمی روی پرده شدم.
درست است، بانوی زیبای من مثال خیلی خوبی است. من صحنه دستمال گردن را بارها تماشا کردم. فاکتور مهم دیگر- که جنی بیاوان و لوسیانا آریگی، تهیهکنندگان من نقش مهمی در آن داشتند- این بود که من میخواستم دو دنیای خیلی متفاوت خلق کنم. میخواستم لندن از لحاظ ظاهری خیلی با پاریس متفاوت باشد. ما این تفکر را نهتنها در تمام لوکیشنها و اشیای موجود در صحنه، بلکه در تمام پالتهای رنگی هم رعایت کردیم. این همان نکتهای است که از اولین فیلمم متوجه آن شدم و کاری نیست که بخواهید در مرحله پستولید با بالا و پایین کردن اعداد آن را انجام دهید. درواقع شما باید پالت رنگیتان را خیلی با دقت و در مرحله تولید و حین طراحی لباس و صحنه انتخاب کنید. برای انتخاب پالت رنگی، من نشستی با فلیکس ویدمن، جنی بیاوان و لوسیانا برگزار کردم. ما همگی موافق بودیم که لندن باید سبز روشن، خاکستری، قهوهای و به نوعی یک پالت تقریباً محو و غبارآلود داشته باشد و پاریس باید با رنگهای شارپ، مثل سیاه، سفید، یا چند رنگ اصلی باشد. به نظر این همان چیزی است که به حس جادویی ما مربوط است؛ یعنی بخواهیم از یک دنیا با ویژگیهای مشخص به دنیای دیگری با خصیصههای مختص و ویژه خودش برویم. یک دنیا با رنگهای محو و کمرنگ و دیگری رنگیتر و پویاتر.
این دو دنیای متفاوت در فیلم بهخوبی قابل درک هستند. از جنی بیاوان بزرگ اسم بردید. خیلی خوشحالم که موفق شدید از دید آدا این فشن شو را ببینید و چنین برنامهای را تجربه کنید. شما به رسوم هم توجه داشتید و به شکلی خاص و ویژه به دیور دهه 50 هم فکر کردید. چطور متوجه شدید که باید با جنی بیاوان کار کنید و پروسه همکاریتان چطور پیش رفت؟
خب راستش، در جریان کارهای جنی بودم، مخصوصاً زمانی که با لوسیانا آریگی در حال ساخت فیلمی برای شرکت مرچنت آیواری بود. لوسی از دوستان من بود و با اینکه قریب به 30 سال از آشناییمان میگذشت، اما هیچ کار مشترکی با هم انجام نداده بودیم و همیشه کارهای او را تحسین میکردم. او یک آیکون برتر و تمامعیار است؛ از فیلمهایی مثل زنان عاشق، یکشنبه خونین، حرفه درخشان من گرفته تا تمام فیلمهایی که برای شرکت مرچنت آیواری ساخت؛ اتاقی با یک چشمانداز و فیلم پایان هواردز که یک جایزه اسکار هم برای او به ارمغان آورد. او چندین همکاری با جنی داشت و از اولین نفراتی بود که به من گفت: «برای انجام این کار به جنی نیاز داری.» در اولین دیداری که با او داشتم، بهش گفتم: «خب این یک رئالیسم جادویی است. میخواهم که نگاهی به طراحیهای دیور بیندازی و آنها را به سبک جنی بیاوان بازطراحی کنی. میخواهم الهامات و خلاقیت خودت را با تمی از دیور انجام بدهی.» و او در جواب گفت: «تو عقلت را از دست دادی. کریستین دیور یک نابغه بوده. من نمیتوانم چیزی به کارهای کریستن دیور اضافه کنم. حتی اگر بتوانیم هر آنچه را او انجام داده، دقیقاً به همان شکل خلق کنیم، جای بسی امیدواری است و شانس آوردهایم.» من کمی ناامید شدم، اما حق با او بود، اطلاعاتش در این زمینه خیلی کامل بود.
با هم سراغ آرشیوهای موجود در دیور رفتیم و زمان زیادی با افراد بخش بایگانی، آرشیو و مورخان به گفتوگو پرداختیم. همگی خیلی فوقالعاده بودند و میگفتند: «خب، قراره فیلم در مورد چه سالی ساخته بشه؟ مجموعه چه فصلی را باید برای فیلمبرداری آماده کنیم؟» دهمین سالگرد مجموعه که به نوعی آخرین شوی دیور بود، دلایل ما برای انتخاب مقطع زمانی روایت فیلم بود. قرار شد شوی دهمین سالگرد را به تصویر بکشیم، پس تعدادی از لباسهای دهههای مختلف را با محوریت کالکشن بهار/تابستان 1957 آماده کردیم. آنها اطلاعات بسیاری از جستوجو و بررسی کتابها جمعآوری کردند و در مرحله بعدی همراه با هم تفاوتها را بررسی کردیم. کاری که انجام دادیم، یک کار ترکیبی از کارهای قابل اجرا بود. بعضی از این لباسها برای ساخت به شش ماه زمان نیاز داشتند و حدود ۱۰۰ زن برای تولید آنها باید به کار گرفته میشدند، چون جزئیات و پیچیدگیهای فراوانی داشتند و میدانید همین بخش کار بود که برایمان دوستداشتنی و لذتبخش بود و به همین علت پروسه خیلی طولانیای داشتیم. در حین کار جین گاهی خیلی طناز و بانمک و گاهی هم خیلی جدی و مخالف بود، اما در انتهای کار سه لباس با الهام از طراحیهای دیور خلق کرد که دوخت و طراحی کاملاً کارِ خودش بود و همان سه لباسی است که قهرمان داستان دارد.
اولین پیراهن که آدا میبیند، بر پایه لباسی از دیور به نام «خانم دیور» طراحی شده و فکر میکنم مربوط به سال 1950 است. به شکل زیرکانهای تفاوتهایی با لباس اصلی دارد و یک کپی محض از کار اورژینال نیست. لباس جدید کمی براقتر است، چون من میخواستم بدرخشد و شدت رنگهایش هم بیشتر است و این کار را انجام دادیم. دومین لباسی که او طراحی کرد، «ونوس» بود؛ پیراهن سبزی که آدا از همان اولین باری که چشمش به آن خورد، به دنبالش بود، تا اینکه «وسوسه»، سومین پیراهن، را دید. «وسوسه» سومین پیراهن طراحی و ساختهشده او بود که با الهام از «شیطان» که جزء مجموعه بهار/تابستان 57 بود، طراحی شد، اما باز هم این پیراهن یک کپی از ورژن اورژینال نبود. به نظرم او به شکل حیرتآوری باهوش و بااستعداد است. فکر نمیکنم کسی با تماشای فیلم بتواند تشخیص دهد کدام پیراهن طراحی دیور است و کدام طرحی است که جنی بیاوان برای فیلم انجام داده است. طراحی پیراهن برای داستان برای هر دوی ما رضایتبخش و خوشحالکننده بود. بقیه پیراهنها واقعی بودند[پیراهنهای طراحی دیور]، پس دوباره به بحث چگونگی ساخت و خلق این رئالیسم جادویی برمیگردیم که ترکیبی از ساختههای نو و واقعیتهاست.
میخواستم همین نکته را به شما بگویم. قادر نبودم لباسهایی را که طراحی خود دیور بودند، از طراحیهای جنی بیاوان تفکیک کنم و تشخیص دهم. (میخندد) امیدوارم آخرین سؤالی را که از شما دارم، بتوانید به شکلی با آنچه در مورد لباسها گفتید، پیوند دهید. درک این حقیقت که خوشحالی و اشتیاق آدا صرفاً برای رسیدن به لباسها نیست، با اینکه ما فکر میکردیم دلیلش همین است، برایم خیلی سخت بود. میتوانید کمی در مورد راهها و تصمیماتی که اتخاذ کردید تا نشان دهید سفر و سیر تحول او و تجربیاتی که در پاریس دارد، برای گسترش کاراکتر بسیار مهمتر است، توضیح دهید؟
باید بگویم از سؤالی که پرسیدید، خیلی خوشم آمد.
خب، ممنونم!
به خاطر اینکه یکی از جنبههای مهم این اقتباس بود. درواقع پل گالیکو قصدش این نبود که توضیح دهد چرا آدا این لباس را دوست دارد و به دنبال خرید آن است، بلکه خیلی سربسته توضیح داده «وای، همه زنان عاشق زیبایی هستند» و چیزی شبیه به مفهوم این جمله. خب راستش اصلاً هدف ما این نبوده که صرفاً به منبع بپردازیم و فیلمی بسازیم که مخاطب فقط برای گوش دادن و دیدن توضیحاتی مربوط به لباس پای آن بنشیند. فیلم باید چیزی فراتر از این باشد. او یک بیوه است. من همیشه از اینکه خانمهای مسن مثل آدا، چه در آن زمان و چه امروز، خودشان را به عنوان یک سوژه رمانتیک نادیده میگیرند، متعجب بودم. چرا آنها دیگر به این احتمال که ممکن است رابطه یا عشق جدیدی را تجربه کنند، فکر نمیکنند؟ و شاید به عهدی برمیگردد که بین احساس آنها و همسرانشان بسته شده؛ «تا زمانی که مرگ ما را از هم جدا کند» برای هر دوی آنها مصداق دارد و نهتنها همسرانی که فوت کردهاند. البته این موقتی بود، چون برای یک مدت زمان طولانی میا زنده بود و او[آدا] هنوز نمیدانست که میا مرده است یا زنده.
پس اوج هیجان داستان زمانی بود که آدا متوجه شد که او مرده است. او یک جمله طلایی داشت که آن را فریاد زد: «خب، اتفاقی است که افتاده، پس آزاد و رها باش.» شاید زمانی که او این جمله را میگوید، کمی تلخ و ناراحتکننده باشد، اما این حقیقتی است که باعث شروع ماجراجویی احساسی او میشود. پس این لباس دلیلی برای شروع ماجراجویی احساسی او و باز کردن دوباره قلبش به روی عشق است. این [فیلم] جریان سیر تحول یک وبلاگنویس است که در کتاب وجود ندارد، اما من فکر میکردم تجربهای دلپذیر برای مخاطبان باشد.
دقیقاً. این نکته یکی از دلایل علاقه من به فیلم بود.
منبع: awardswatch.com