سینمای جهان چند سالی است در واکنش به بحرانهای سیاسی- اجتماعی عالمگیر و مسائل و مشکلاتی که به هر دلیلی تا قبل از آن از اهمیت ویژهای برخوردار نبوده یا نادیده گرفته میشدند و جایگاه چندان مهمی در اخبار جهانی نداشتند، تا حد زیادی مسیر خود را به سمت ساخت و تولید فیلمهایی با تمرکز و تأکید بر روایت داستانهایی از این دست تغییر داده است. رویدادهایی همچون بحران مهاجرت از کشورهای فقیر و کمبرخوردار به مقاصد اروپایی، جنبشهای برابرخواهی زنان و رنگینپوستان و اقلیتهای اتنیکی، تغییرات اقلیمی توجه فیلمسازان و استودیوهای فیلمسازی را بهشدت به خود جلب کرده، تا حدی که هر سال تعداد قابل توجهی از این فیلمها در جشنوارههای جهانی به نمایش درمیآیند و آثار برجستهای که در این زمینه تولید شدهاند، در بخشهای اصلی با سایر فیلمها به رقابت میپردازند و اغلب موفق به کسب جوایز مهمی نیز میشوند. این نگرش فراگیر در سینما حاصل ارتباط مستقیم اصول و باورهای فرهنگی جاری در بطن یک جامعه خاص (و در بٌعدی وسیعتر، جامعه جهانی) با هنر و تأثیرگذاری و تأثیرپذیری این دو بر/ از یکدیگر است؛ نظریهای که از آن با عنوان نسبیگرایی فرهنگی(Cultural Relativism) نام برده میشود.· در یک دیدگاه کلی و فارغ از ارزشگذاری یا تأیید و تکذیب این گرایش تقریباً مسلط در ساخت آثار سینمایی به نظر میرسد از اهمیت قصه و قصهگویی در فیلمها کاسته شده و فیلمسازان ترجیح میدهند به جای قصهسرایی به وقایع جاری در جهان بپردازند و از این طریق دیدگاههای خود را در قبال این رویدادها بر پرده سینما به تصویر بکشند. منظور از قصه، آن سنت دیرین و دلپذیری است که بالهای خیال را در سرزمینهای دور و نزدیک به پرواز درمیآورد؛ سرزمینی که ساکنانش جن و پری و غول و فرشته و مخلوقات اساطیری هستند که در دنیایی بین واقعیت و مَجاز زندگی میکنند، شهزادههای زیبایی که سوار بر اسب سپید محبوب زیباروی خود را از چنگ دیو و دد نجات میدهند و تا آخر عمر بهخوبی و خوشی در کنار هم زندگی میکنند. خوشبختانه جورج میلر با فیلم جدید خود این سنت تقریباً فراموششده در سینما را دوباره زنده کرده و جان تازهای به آن بخشیده است. سههزار سال اشتیاق چه در ساختار سینمایی و چه در محتوای قصهای که تعریف میکند، از المانهای فانتزی و رومانس بهره میگیرد و با خلق یک موقعیت طنزآمیز از رابطه بین یک جن و یک انسان روایت عاشقانه خود را پیش میبرد. فیلمنامه که به قلم میلر و آگوستا گور بر اساس یک مجموعه داستان کوتاه افسانهای مشتمل بر پنج قصه با عنوان جن در چشم بلبل (همان جام شیشهای دستساز آبیرنگی که جن فیلم در آن محبوس است و عتیقهفروش تٌرک وقتی آن را به آلیتیا میفروشد، به نام آن اشاره میکند) اثر آنتونیا سوزان بیات نوشته شده، برای روایت قصه از شیوههای خلاقانهای استفاده میکند و با بهرهگیری توأم از آشناییزایی و آشناییزدایی از این نوع قصهها جهان فیلم را خلق و کاراکترها را معرفی میکند. آلیتیا بینی پژوهشگر و متخصص قصههای اسطورهای است که به واسطه تحقیقات عمیق در زمینه شغلی خود و سفرهای متعدد به نقاط مختلف جهان در توهماتش موجودات خیالی را میبیند و به همین علت همانگونه که خودش در ابتدای فیلم میگوید، زنی تنها و خوشحال است. این معرفی ابتدایی و روبهرو شدن او با یکی از همین موجودات خیالی در بدو ورود به فرودگاه استانبول شخصیت وی را به بیننده معرفی و ما را برای رخدادهای بعدی آماده میکند. تخصص آلیتیا از یک طرف و دیدگاه او نسبت به واقعیت و افسانه از طرف دیگر، یک موقعیت دراماتیک-روایی درخشان از دوگانه ذهن او ایجاد میکند که بعداً و با خارج شدن جن از جام شیشهای و وقایعی که به دنبال آن میآید، تشدید میشود. به همین علت نخستین سخنرانی وی درحالیکه یکی از همان موجودات خیالی را در توهمات واقعی یا واقعیت توهماتش میبیند و تعریفی از قصه و ماهیت آن را بیان میکند، برای ساختار روایی فیلم اهمیتی حیاتی دارد. او رو به جمعیت میگوید: «ما برای نیروهای ناشناخته پشت تمام شگفتیها و فجایع اسم میگذاریم و این کارو با قصهگویی برای همدیگه انجام میدیم... افسانه چیزیه که در گذشته میدونستیم و علم چیزیه که تابهحال دریافت کردیم و دیر یا زود جای قصههای خلقت ما رو روایتهای علمی میگیره؛ علمی که بهسختی به دست اومده و تمام الههها و هیولاهایی که بیشتر از هدف اولیهشون ماندگار شدن، در حد یک استعاره تنزل پیدا میکنن.» این اظهارنظر صریح آلیتیا دیدگاههای زنی را به نمایش میگذارد که بهرغم تخصص خود، کماکان به واقعیت علمی اعتقاد دارد و حتی بعد از مواجهه اولیه با جن تلاش میکند بر عقیده خود پابرجا بماند. هنگامیکه جن به شیوه مألوف قصهها از جام شیشهای بیرون میآید (آشناییزایی)، آلیتیا به او (و بیشتر به خودش) میگوید من چشمهایم را میبندم، تا سه میشمارم و بعد از آن میخواهم از اینجا رفته باشی (آشناییزدایی). در قصههای کلاسیک درباره جنها و غولهای چراغ جادو، افرادی که با این موجودات افسانهای روبهرو میشوند، با آگاهی از اینکه آنها قادر به برآورده کردن آرزوهایشان هستند، برخلاف آلیتیا بهشدت ذوقزده میشوند. علیرغم اینکه آلیتیا از مشاهده چیزی که پیش چشمش رخ میدهد، تا حدی متعجب میشود، اما هنوز هم به واقعیت علمی اعتقاد دارد و تجسد جن را ناشی از همان توهمات دائمی خود میداند. به همین علت در شروع گفتوگو با جن از خاطرات دوران کودکی و تخیلات قوی خود در خلق یک پسرک خیالی میگوید که برای رهایی از بیماری و تنهایی و گوشهگیری در ذهنش ساخته بود. او از این طریق قصد دارد خودش را متقاعد کند که این جن عظیمالجثه نیز حاصل همان خیالبافیهای دوران کودکی است. وقتی آلیتیا قصه پسرک ساخته ذهنش را تعریف میکند، از یک «تجلی عدم حضور سخن» میگوید و درست همینجاست که آلیتیا را در دوران کودکی در حالی میبینیم که پیکره پسرک خیالیاش درحالیکه دست روی شانه او گذاشته، به موجودی واقعی بدل میشود. قصهای که آلیتیا تعریف میکند، دقیقاً بیانگر موقعیت فعلی او در گفتوگوی ظاهراً منطقی با یک «جن» است که روبهرویش نشسته و گیر افتادن او در جهانی مابین واقعیت و خیال را شرح میدهد. ساختار قصه در قصه فیلم یکی از جنبههای بدیع شیوه روایی آن در مقایسه با نمونههای مشابه به شمار میرود. درحالیکه روایت اصلی بر اساس ملاقات آلیتیا با جن و گفتوگو بین این دو پیش میرود، جن فیلم با شرح قصههای سههزار سالهاش برای آلیتیا ضمن وفاداری به سنت قصهگویی انگیزه و هدف خود (و همنوعان خود) از برآورده کردن آرزوهای آدمیان را برای ما و آلیتیا برملا میکند و به همین سبب صاحب هویتی میشود که قبلاً در قصههای مشابه نشنیده یا ندیده بودیم (آشناییزدایی). در تمام قصههای مرتبط با جنها و غولهای چراغ جادو، این مخلوقات خیالی صرفاً وظیفه برآورده کردن سه آرزوی اربابان خود را به عهده داشتهاند، اما در فیلم سههزار سال اشتیاق ما با یک جن مواجهیم که در ماجراجوییهای افسانهای خود به درد عشق و عاشقی دچار میشود و در مسیر وظیفه همیشگیاش در قصهها تمنای آزادی و بازگشت به سرزمین جنیان را دنبال میکند. قصههایی که جنِ به گفته خودش بدشانس و احمق فیلم تعریف میکند، از یکسو نمایانگر وفاداری به همان سنت قصهگویی فراموششده در آثار سینمایی است که جذابیت روایت فیلم مدیون آنهاست و از سوی دیگر، سببساز نزدیکی او و آلیتیا به یکدیگر و درنتیجه تصمیم نهایی آلیتیا در اظهار عشق به یک مخلوق خیالی میشود. بعد از هر قصهای که جن تعریف میکند، گفتوگویی بین آنها درمیگیرد. در این گفتوگوها آلیتیا تلاش زیادی به خرج میدهد تا بر اساس عقاید علمی-منطقی خود و باور به واقعیت با جن از درِ مخالفت درآید و از بیان آرزوهای خود سر باز میزند و جن را در وضعیت دشواری قرار میدهد. اما با شنیدن قصههای فانتزی جن و تمایل او به عشق و آزادی (آشناییزدایی) رفتهرفته نظرش را تغییر میدهد و درنهایت سرنوشت خود را به دست قصهها میسپارد تا شاید از این طریق بتواند بر تنهایی خود غلبه کند. قصههایی که جن از سرگشتگی و سرگردانی تاریخیاش روایت میکند، در بطن خود معطوف به عشق او نسبت به دو زن یعنی ملکه سبا و ظفیر است. با پیشرفت روایت این دو زن در قالب آلیتیا تجلی پیدا میکنند؛ گویا او در جریان اشتیاق سههزار ساله جن همیشه همراهش بوده و این دو در مسیر تاریخ با هم پیش آمدهاند تا در یک نقطه مشخص به هم برسند. نشانههای تصویری فیلم نیز بهروشنی بر این امر تأکید میکنند. در اوایل فیلم وقتی آلیتیا را برای اولین بار در هواپیما میبینیم، با سرعتی چشمگیر مشغول خواندن یک کتاب است و در همین حال یکی از پاهای خود را بهسرعت تکان میدهد. ظفیر هم موقع خواندن کتابهای علمی دقیقاً رفتار و حرکاتی مشابه با آلیتیا دارد. ملکه سبا بعد از پایان هنرنمایی سلیمان با آن ساز فانتزی و عجیب و غریبش تحت تأثیر عشق او در سکوتی که بعد از این اجرا بر قصر حاکم شده، آب دهانش را در یک نمای نزدیک قورت میدهد. آلیتیا هم بعد از شنیدن قصه عشق ناکام و نافرجام بین جن و ظفیر و رنجی که جن از فراموش شدن دوباره متحمل شده، در نمایی نزدیک حرکت ملکه سبا را تکرار میکند و بعد از آن است که با آرزوی عجیب خود کولهبار سنگین سفر سههزار ساله در کنار جن را زمین میگذارد تا شاید هر دو بتوانند اندکی بیاسایند و به آرامشی هر چند ناپایدار دست پیدا کنند.
· صرفنظر از انتقاداتی که برخی از اندیشمندان درباره این نظریه مطرح کردهاند، آنگونه که بیتس و پلاگ در کتاب انسانشناسی فرهنگی اشاره میکنند «از مفهوم نسبیگرایی فرهنگی بههیچوجه نباید اینطور برداشت کرد که هرگونه رفتاری تنها به این دلیل که عدهای تمایل به انجام آن دارند، پذیرفته و قابل دفاع است. بلکه مفهومِ «نسبیتگرایی فرهنگی» تنها وسیلهای است برای فهمِ این قضیه که چرا یک رفتار رخ میدهد و اهمیتِ آن برای جامعه موردِ بحث چیست.»