خلق لحظهای خاص که از پسِ پرداختن به جزئیات یا پیریزیِ موقعیتی بدیع رخ مینمایند، بارزترین جلوه توانایی فیلمنامهنویس در انتقال پیچیدگیهای داستان فیلم به بیننده است. لحظهای کوتاه که ممکن است چند ثانیه طول بکشد، یا به کمک تمهیدات سینمایی کمی بیشتر ادامه پیدا کند، اما تأثیری ویرانگر بر بیننده میگذارد و قدرت رها کردن فیلم را از او میگیرد. به بیان دیگر، بیننده به مدد چنین لحظاتی آنچنان درگیر فیلم خواهد شد که برای لحظهای مرز میان زندگی واقعی و دنیای ساختگی فیلم از بین میرود و فراموش خواهد شد. مثل لحظه قطع شدن صدا در اثر موج انفجار در صحنه ابتدایی نجات سرباز رایان، یا لحظهای که حاج کاظم در آژانس شیشهای، شیشه دفتر مدیر آژانس را خُرد میکند. چنین صحنههایی شاید در ظاهر کاملاً تصویری به نظر برسند و نسبت کمی با آنچه روی کاغذ فیلمنامه نوشته شدهاند، برقرار کنند. اما لحظههایی مثل لحظهای که زن و مرد جوان در چه کسی از ویرجینیا وولف میترسد؟ متوجه میشوند اسیر بازیِ زوج میانسال فیلم شدهاند، یا لحظهای که باز لایتیر در داستان اسباببازی میفهمد فقط یک اسباببازی معمولی است، لحظاتی هستند که بهخوبی نشان میدهند چنین لحظاتی ساخته و پرداخته فیلمنامهاند. برای خلق آنها زمینهچینی صورت گرفته و جزئیات فراوانی به کار گرفته شده تا قابلِ باور و شوکهکننده جلوه کنند.
آخرین اقتباس صورتگرفته از در جبهه غرب خبری نیست برخلافِ اقتباسهای پیشین که در پی نمایش خط سیر داستان و بازتابِ حالوهوای حاکم بر آلمان آن دوره بودند، فیلمی متکی بر جزئیات بهدقت طراحیشده و خلق لحظاتی بدیع است. به شکلی که آنچه پس از تماشای فیلم در ذهن بیننده باقی میماند، پیش از آنکه خط داستانی یا سرگذشت شخصیت اصلی باشد، لحظاتی برگزیده و بهشدت خاص از حضور او و همرزمانش در جبهه جنگ است. سالها پیش، ترنس مالیک در خط باریک قرمز استراتژی مشابهی برای پیشبرد داستان فیلم جنگیاش در نظر گرفت. در خط باریک قرمز چند خط داستانی متقاطع وجود دارد و داستان در بستر پُرالتهاب جنگ جهانی دوم اتفاق میافتد، اما مالیک کمتر علاقهای به کلیات دارد و در پی به تصویر کشیدن جزئیاتی است که از در کنار هم قرار گرفتن آنها لحظاتی ناب خلق میشوند. مثل وقتی که در میانه درگیری خونین میان آمریکاییها و ژاپنیها، آنچه اهمیت دارد، گرسنگی جوجهای تازه بهدنیاآمده است. در جبهه غرب خبری نیست مملو از چنین صحنههایی است. موضوعی که نشان میدهد فیلمنامهنویسان از ابتدا با هدف تقدم جزئیات بر کلیات، اقتباسی تازه از داستانی بارها مورد اقتباس واقعشده را ساماندهی کردهاند. آنها بر این موضوع واقف بودهاند که بسیاری از بینندگان به احتمال زیاد با خط داستانی آشنایی و اطلاعات نسبی در مورد زمان وقوع داستان دارند. از اینرو به جای اتکا به داستان یا صرف زمان برای معرفی دوباره حالوهوای جاری بر آلمان در دهه 1920، به سراغ جزئیات زندگی شخصیت اصلی داستان در بازه زمانی رفتهاند که در جبهه جنگ حضور دارد. کمتر از 13 دقیقه طول میکشد تا همه چیز بهروشنی برای بیننده مشخص شود و پرده از چرخه جنایتی برداشته شود که در حال وقوع است؛ سربازی میمیرد، جنازهاش دفن و لباسهایش شسته میشوند تا سربازی دیگر دوباره آنها را به تن کند. از اینجا به بعد مشخص است که پاول (سرباز تازه) قرار است همان مسیری را طی کند که سرباز مُرده طی کرده بود. پس فیلمنامهنویسان به جای اینکه روی این موضوع تأکید مضاعفی داشته باشند، به جزئیاتی میپردازند که این سربازان جوان را به جای قهرمانان جنگ به پشتهای از اجساد تبدیل میکنند. پلان اجساد روی هم تلنبارشده را دقیقاً بعد از نمایش عنوان فیلم به یاد بیاورید که در تضاد آشکار با پلان قبلی به تصویر کشیده میشود، چراکه به جای آنکه شاهد ادامه راه سرباز جوان باشیم، به یکباره با جنازه او مواجه میشویم و بیاهمیت بودنش میان انبوهی از اجساد. مسیری که پاول نیز قرار است در ادامه طی کند، اما هنوز از آن بیاطلاعیم.
جزئیات در جبهه غرب خبری نیست در دو خط داستانیِ موازی با ظرافت در دل هم تنیده شده و لحظات عجیبی را خلق کردهاند. در اولی شاهد تلاش دولتمردان و ژنرالهای ارتش برای خاتمه یا ادامه دادن جنگ هستیم. در این خط داستانی شخصیتها تلاش زیادی میکنند آراسته و تمیز به نظر برسند، تحت هر شرایطی غذای خوب بخورند و حتی وقتی پای جان هزاران انسان در میان است، از ایدهآلهای خود عدول نکنند. به عنوان مثال، یکی از دولتمردان که برای برقراری صلح آمده، وسواس غیرقابل کنترلی روی تمیزی کفشهایش دارد، ژنرال فرانسوی مواظب شیرینیهای روی میز است و ژنرال آلمانی هر شب ضیافت شام ترتیب میدهد و بهترین غذاها را میخورد، آن هم وقتی سربازانش گرسنه هستند. در مقابل، سربازانی را داریم که به میل و اختیار خود و برایِ کسب افتخار به جنگ آمدهاند و حالا فقط یک هدف دارند؛ آن هم زنده ماندن در دل کثافت و گرسنگی و بیماری. به عنوان مثال، لحظه سکوت بین دو سرباز و تعارف غذا بعد از مدفون شدن زیر خاک که بدون بیان حتی یک کلمه اتفاق میافتد و حکم نشانهگذاری برای پایان داستان را دارد.
لحظات درخشان در جبهه غرب خبری نیست در جاهایی شکل میگیرند که این دو خط داستانی به شکل ناخواسته با هم تداخل پیدا میکنند و به دلیل طراحی تک تک عناصرشان، بدون شک ریشهای عمیق در فیلمنامه دارند. به عنوان مثال، صحنه صف کشیدن سربازها در خط مقدم و عدم توافق ژنرالها در همان لحظه، یا لحظه نگاه خیره از بین شیشه شکسته و گوش سپردن به سکوت دلانگیزِ صبحِ اتمام جنگ.
در جبهه غرب خبری نیست به فیلمی دیدنی تبدیل شده، چون فیلمنامهنویسانش به جای آنکه محتوای فیلم را در دهان شخصیتها بگذارند، در دل موقعیتها و لحظات آنها طراحی کردهاند. لحظاتی که نیازی نیست دیالوگی به آنها اضافه شود تا معنا پیدا کنند. مانند لحظهای که ژنرال آلمانی از دور به نبرد سربازانش نگاه میکند. آتشی که او برافروخته نگه میدارد و هر روز دهها هزار کشته به جای میگذارد، تنها دودی در دوردست است.