هالیوود همواره (اگر نگوییم مهمترین) یکی از مهمترین مظاهر فیلمسازی در دنیا بوده است و چه بسا که از ابتدای راه سینما تا کنون، هر آنچه در سینماهای مختلف جهان ساخته و پرداخته شدهاند، به نوعی مشتقاتی از هالیوود و فیلمهایش، بهخصوص در دوره کلاسیک آن بودهاند. در مبحث شیوه فیلمسازی و تهیهکنندگی که بهجرئت میتوان گفت هر آنچه در استودیوها و کمپانیهای فیلمسازی در جهان دیده میشود، کپی، یا نشئتگرفته از هالیوود و سیستم فیلمسازی در آن هستند. طوری که همواره جدل بین طرفداران سینمای هنری اروپا و هالیوود، جدلی جذاب و تماشایی بوده و این دو همیشه مقابل یکدیگر قرار گرفتهاند. گرچه بزرگان سینمای هنری اروپا (مثل فرانسوا تروفو) بارها و بارها ارادت خود را به سینمای کلاسیک هالیوود (مثلاً آلفرد هیچکاک و سینمایش) نشان دادهاند. هرچه هست، هالیوود همچنان نیز مهمترین شیوههای تهیه فیلم، پخش و بازاریابی آن و معرفی ستارههای سینما به جهان را دارد و همچنان نیز بقیه از روی دست آن تقلب میکنند.
بیشک در چند دهه اخیر یکی از مهمترین کارگردانانی که در تمام فیلمهایش اصول و قواعد فیلمسازی در هالیوود را رعایت کرده و پایش را از این قواعد (چه در متن و چه در اجرا) بیرون نگذاشته و اصلاً او را یکی از نمادهای این سینما میشناسند، استیون اسپیلبرگ بوده است؛ فیلمسازی که فیلمهایش یکی پس از دیگری نمونههای بارز صنعت فیلمسازی هالیوودی هستند و او همچنان و در این سن و سال هم، حتی پایبندتر از قبل به قواعد سینمای هالیوود، در حال فیلمسازی است. البته که در اینجا مقصود از قواعد هالیوودی، قواعد استتیکی و زیباییشناسانه آن است که بیشتر مربوط به فیلمنامه و اجرا در صحنه میشود تا بحث پیچیده تولید و کمپانیها که باید گفت به همان میزان این دو فاکتور مهم و حیاتی هستند.
آخرین فیلم استیون اسپیلبرگ، خانواده فیبلمن نام دارد که فیلمنامهاش بر اساس خاطرات دوران نوجوانی و جوانی خود او نوشته شده و روند ورود او به هالیوود را نشان میدهد. فیلمی که طرفداران اسپیلبرگ سالها منتظر آن بودند و به عنوان یک اثر بیوگرافی که مستقیماً مربوط به خود اسپیلبرگ است، جذابیتهای خاصی دارد که این جذابیتها به مدد شناخت مخاطبان از اسپیلبرگ و شیوه قصهپردازی و روایی هالیوودی او، بیشتر هم خواهد شد.
برای درک بهتر این شیوهها، خانواده فیبلمن میتواند نمونه خوبی برای بررسی ویژگیهای استتیکی هالیوودی در فیلمنامه باشد و به کل کارنامه اسپیلبرگ بسط پیدا کند.
سینمای هالیوود نوع خاصی از تجربههای روانشناختی قابل پیشبینی را به مخاطبانش ارائه میکند که در سطحی کلی، شامل روان بودن پردازش، چالش شناختی، شدت و تنوع هیجانی، تخیل و برانگیختگی است. سینمای هالیوود میتواند چنین تجربههایی را برای مخاطبانش رقم بزند و مخاطبان به حداکثر لذت زیباشناختی دست مییابند.
دو مورد از این تجربههای روانشناختی، یعنی روان بودن پردازش و چالش شناختی، برخلاف هم عمل میکنند. زیرا اولی بیانگر سهولت کار هنری است و دومی حاکی از دشواری آن. هر اثر هنری باید بتواند توازنی بین این دو برقرار کند و هالیوود (و به عنوان مثال، استیون اسپیلبرگ) در همه این سالها توانسته در آثار نمونهای خود چنین توازنی را برقرار کند.
خانواده فیبلمن به عنوان فیلم نمونهای ما در این نوشته، تلاش میکند توازنی بین گرایش هالیوود کلاسیک و آن چیزی که ما به عنوان فیلم هنری میشناسیم، برقرار کند. در تعریف فیلم کلاسیک، میل به وحدت و یکدستی دیده میشود. هنرشناسان زمانی یک اثر را کلاسیک مینامند که 1. نسبتاً کم تغییر کند و به قواعد سنتی پایبند باشد. 2. از هنجارهای هنری تبعیت کند، شیوههای استاندارد رایج را دنبال کند و از بیانگری بیش از حد و عجیب و غریب بپرهیزد. 3. به برخی ویژگیهای زیباشناختی ازجمله وحدت، نزاکت، تقلید هنر از واقعیت، مهارت و کنترل تأکید کند. در خانواده فیبلمن، تلاش اسپیلبرگ و کوشنر بر این بوده تا فیلمنامهای با چنین ویژگیهای کلاسیکی بنویسند. در فیلمنامه، وحدت و یکدستیای دیده میشود که کم دچار تغییر میشود، از هنجارهای هنری هالیوودی تبعیت میکند (قهرمانی که موانع سر راهش را کنار میزند تا به هدف برسد) و وحدت و نزاکت دارد (فیلمنامه بدون اضافات و با پیروی از یکی از اصول مهم فیلمنامهنویسی، یعنی اگر صحنهای در فیلمنامه وجود دارد که اتفاق خاصی را رقم نمیزند، پس حذفش کن، نگارش شده است) و اینگونه خود را به شکل هنر تودهای نزدیک میکند که مخاطبان زیادی دارد، به این معنا که مخاطبان بهراحتی میتوانند اثری یکدست و یکپارچه را ببینند که بهراحتی فهمیده میشود. و درنتیجه ما با اثری مواجه هستیم که از نظر روانشناسان، روان بودن پردازش در آن به معنای سهولت تحلیل و درک کامل اطلاعات از سوی مخاطب است. در خانواده فیبلمن، از ابتدا تا انتها که ما با شخصیت سمی فیبلمن همراه هستیم، در سطح کلی و ظاهری اثر، با هیچ نقطه مبهم و غیرقابل فهمی طرف نیستیم.
اما برای ماندگاری یک فیلم در هالیوود، در مقابل تمام این یکدستیها، نزاکتها و روان بودن پردازش، باید نوع خاصی از پیچیدگی، مقدار متوسطی از بداعت و ناهمخوانی و تعارض و ابهام هم وجود داشته باشد. در خانواده فیبلمن، عامل بهوجودآورنده چنین فاکتورهایی، وجود خانواده فیبلمن با نقش پررنگی در پیشبرد پیرنگ است، که پیچیدگی و تعارض را به وجود میآورد. مثلاً خردهپیرنگ مربوط به مادر سمی (میشل ویلیامز) به خودی خود یک پیچیدگی و ابهام را به وجود میآورد که آن سادگی و نزاکت را تحت تأثیر قرار میدهد؛ اتفاقی که البته با هوشمندی در زیرمتن و در مسیر اتفاق اصلی پیرنگ (یعنی فیلمساز شدن سمی) قرار گرفته و موضوعی بیرونزده از فیلمنامه نیست. اما هرچه هست، یکدستی و وحدت، عنصر اصلی زیباشناختی در سینمای هالیوود است که مثلاً کامل بودن داستانپردازی در آن، منوط به این است که اطلاعات مورد نیاز مخاطب برای فهم پیرنگ، همزمان با پیشرفت پیرنگ آشکار شود (اتفاقی که بهوضوح در خانواده فیبلمن رخ میدهد) و این ویژگی نتیجه دیگری را منجر میشود که به آن داستانگویی در هالیوود میگویند.
داستانگویی یا در اصطلاح فنیاش، روایت، فرایندی است که به وسیله آن اثری هنری اطلاعات روایی را به نحوی برمیگزیند و مرتب و اجرا میکند، که باعث میشود مخاطبان درگیر کنشهای شناختی شوند. در خانواده فیبلمن، پیرنگ به سمی و داستان علاقه او به فیلمسازی و درنهایت ورودش به هالیوود میپردازد و ما را وارد جهان ذهنی او و آنچه او از دنیای اطرافش میبیند، میکند. درواقع در اینجا نیز پیرنگ همان وقایع عرضهشده به اضافه مصالح غیرداستانی است و داستان همان وقایع عرضهشده به اضافه وقایع استنباطشده از جانب مخاطب است. یعنی روایت در نمونهای چون خانواده فیبلمن، در خالصترین شکل زیباشناختی هالیوودی آن است. بهطوریکه ما به عنوان مخاطب موظف میشویم در مواجهه با این فیلم، در ذهنمان پیرنگ را به طور جداگانه و داستان را به طور جداگانه مرتب کنیم.
این مرتب شدن ناخودآگاه، که البته از سوی فیلم به طور کاملاً خودآگاه به ما تزریق میشود، نتیجه وحدت روایی در فیلمنامه اثر است. وحدت روایی به این معنا که ما با روایتی یکدست که بر اساس منطق داستانی منسجم و درونی بسط مییابد، مواجه میشویم و از این طریق ویژگیهای روایی اثر به هم وصل میشوند و رابطهای درونی و متقابل بین آنها شکل میگیرد تا درنهایت کلیتی ارگانیک را بسازد. وحدت روایی باعث میشود فهم داستانگویی هالیوودی آسان شود و روایت از ابتدا تا انتها بر اساس روابط علت و معلولی پیش رود. مثلاً تغییر مکان زندگی خانواده فیبلمن علتی میشود تا سمی به فکر ساختن فیلمی بلند از بین تکه فیلمهای مربوط به مادرش، که خودش آنها را با دوربین شخصیاش و گاه و بیگاه گرفته، بیفتد و همین موضوع او و البته ما را به یک حقیقت کوبنده برساند. یعنی یک علت موجب به وجود آمدن معلولی تازه میشود و مسیر پیرنگ را تغییر میدهد. اینگونه است که شیوه قصهگویی هالیوودی، نه بر اساس تصادفات و تقدیر، که کاملاً بر اساس یک حساب و کتاب از پیش تعیینشده است و این روش مورد علاقه اسپیلبرگ در همه این سالها بوده و در خانواده فیبلمن نیز بهوضوح دیده میشود.
گرچه در کنار همه این موارد، دیوید بوردول معتقد است شرح و بسط روایت هالیوودی، همواره بر اساس دو پیرنگ مرتبط با هم پیش میرود که این دو پیرنگ، روایتهایی موازی ایجاد میکنند که از مخاطب میخواهند تا پیوندهایی بین عناصر جداگانه این پیرنگها برقرار کند. درواقع سبک استتیکی هالیوودی، همانقدر که استیلیزه و مرتب است، به همان میزان هم از ما میخواهد که مرتب و منظم به همه عناصر درون اثر فکر کنیم و بدانیم اگر چیزی درون فیلم جای داده شده، پس استفادهای از آن خواهد شد. در فیلمنامه خانواده فیبلمن، دو پیرنگ موازی وجود دارد. نخست پیرنگ مربوط به سمی و مسیر فیلمساز شدنش و دوم پیرنگ مربوط به سمی و خانوادهاش، که در آغاز فیلمنامه گویی این دو پیرنگ یکی هستند و در ادامه کاملاً از هم جدا میشوند (با جدا شدن مادر) و در نقطه اوج مجدداً به یکدیگر متصل شده و اثر را به پایان میرسانند.
هرچه در خانواده فیبلمن و آثار دیگر اسپیلبرگ جستوجو کنیم، این ویژگیها و فاکتورهای متنوع و عموماً آشنا را میبینیم. گرچه بیان استتیکی هالیوودی محدود به همین موارد نمیشود، به ژانر و سبک هم بسط پیدا میکند، اما همه این ویژگیها شبیه به واگنهای یک قطار به هم مرتبط هستند و اشتراکات فراوانی با یکدیگر دارند. خانواده فیبلمن هم به عنوان یکی از نمونههای موفق فیلم هالیوودی (که احتمالاً فصل جوایز اسکار را برای اسپیلبرگ پررونق خواهد کرد) تمامی این عناصر را بهخوبی درون خود جای داده و تماشای فیلم دقیقاً شبیه به تجربه تماشای فیلمهای روان و قصهگوی کلاسیک است که بهاندازه، ساده و قابل فهم هستند و بهاندازه نیز چالش و پیچیدگی دارند و دقیقاً میدانند که چگونه توازن بین این دو را برقرار کنند تا مخاطب هنگام تماشای فیلم، نه حس دستکم گرفته شدن داشته باشد و نه حسی از سردرگمی و نفهمیدن، بلکه سرخوش از تماشای فیلمی قصهگو، سالن سینما را ترک کند؛ اتفاقی که خانواده فیبلمن میتواند به مخاطبانش هدیه دهد.