فرزندان جیمز گری در سال 2018، از او خواستند که به دیدن خانه دوران کودکیاش بروند. او هم آنها را به منطقه فِرِش مِدُوز در کویینز برد؛ جایی که در آن بزرگ شده بود. گری برای برنامه لیتل گُلد مِن که راهنمایی برای بزرگترین مسابقات هالیوود است، تعریف میکند: «بچهها اصلاً تحت تأثیر آن محله قرار نگرفتند و گفتند بابا، راستش اینجا خیلی حوصلهسربره.»
اما همین بازدید، گری را که پیشتر فیلمهای به سوی ستارگان، شهر گمشده زد و مهاجر را کارگردانی کرده است، به این فکر فرو برد که واقعاً از سالهای زیادی که در آن خانه سپری کرده، چه چیزی باقی مانده است؟ «احتمالاً اندکی از رنگ موشکهایم روی دیوار باقی مانده بود، اما هیچ نشانی از شامهای خانوادگی و جمعهای فامیلیِ پُراهمیتمان باقی نمانده بود. و تقریباً هیچکدام از آن آدمها دیگر در میان ما نیستند.» او میگوید: «چیزی زیبا و غمانگیز در زندگیهای شاید کوچک و بیاهمیتمان وجود داشت. و بعد شروع کردم به گام نهادن در مسیر یک تأمل کاملاً شخصی درباره آن دوره.»
نتیجه این بازاندیشی فیلم زمان آرماگدون است که وقایع آن در همان محلهای میگذرد که گری در آن بزرگ شده. بسیاری از خطوط داستانی آن نیز مستقیماً برگرفته از ماجراهای زندگی خود اوست. داستان درباره پسری (بنکس رپتا) است که با همکلاسی سیاهپوستش (جایلین وب) دوست میشود و علیه انتظارات والدینش (جرمی استرانگ و آن هتوی) رفتار میکند و این نافرمانیها تبدیل به یک طغیان بزرگتر میشود. گری از این طریق، و با گفتن این داستان که درواقع یک اتوبیوگرافیک است، با مزایای اجتماعی که در آن دوران به عنوان یک سفیدپوست از آن برخوردار بود و نابرابریهای نژادی آن دوران دستوپنجه نرم میکند.
گری که نسخه اولیهای از فیلم را در جشنواره کن نمایش داد و آخرین اصلاحات را تنها چند هفته پیش از اکران آن در 28 اکتبر انجام داده بود، با برنامه لیتل گُلد مِن درباره به تصویر کشیدن مادر و پدرش روی پرده، متدهای بازیگریِ جرمی استرانگ و حساسیتها و شکنندگیِ نقل داستانی اینچنینی که یک زندگی شخصی است درباره خودش و خانوادهاش، میگوید: «اگر کسی فیلم را دوست داشته باشد که عالی است، ولی اگر کسی بگوید من از آن فیلم متنفرم، به این معنی است که از بخشی از من متنفر است. البته آنها حق دارند که چنین کنند و چنین چیزی را بگویند، ولی برای من واقعاً نارحتکننده خواهد بود.»
چگونه برای ایفای این نقشها که درواقع بازنماییهایی از مادر و پدرت هستند، بازیگران مناسبی را یافتی؟
در مورد آنی [هتوی] باید بگویم که او به خاطر شباهت ظاهری باورنکردنیاش با مادرم و توانایی عجیبش در تداعی کردن مادرم، از همان آغاز انتخاب شد. این را باید اعتراف کنم که هیچگاه نام جرمی استرانگ را نشنیده بودم، و این البته مایه شرمساریام است. نمایندهاش با من تماس گرفت و گفت: «میخواهی در زوم گفتوگویی با جرمی استرانگ داشته باشی؟» البته احمقی که من هستم، پاسخ دادم: «نمیدانم او کیست.» و همسرم که مثل نابغههاست، گفت: «خدای من، تو واقعاً احمقی. نمیدانی جرمی استرانگ کیست؟ واقعاً که پرتی!» پس از آن سریال وراثت را تماشا کردم و با خودم گفتم جرمی استرانگ واقعاً بازیگر فوقالعادهای است. سپس با او در زوم گفتوگو کردم، و شیفتهاش شدم. او اساساً پدرم را به طرز هراسناکی به تصویر میکشید. برادرم اولین بار که فیلم را دید، حال عجیبی داشت. برای او دیدن دوباره پدرم، شمایلی از او که واقعاً به واقعیتش خیلی نزدیک بود، در عین حال هم خوشایند و هم ناراحتکننده بود.
آن هتوی و جرمی استرانگ برای نقشها تا چه اندازه به شما مراجعه کردند و درباره پدر و مادرتان پرسیدند؟ و شما چقدر به آنها اجازه دادید که این شخصیتها را به شیوه خودشان پیدا کنند، نه صرفاً از طریق گفتههای شما؟
این موضوع درواقع چالش اصلی بود، چراکه من نمیخواستم به سبک ریچ لیتل ادای پدر و مادرم را دربیاورند و فقط یک تقلید صرف و بازسازی شخصیت آنها باشد. میخواستم آنها چیزهای تازهای را با خودشان بیاورند و به این شخصیتها اضافه کنند، چراکه بازیگران خوبی هستند و میتوانند چیزهای شگفتانگیزی برای ارائه داشته باشند. بنابراین تا جایی که میتوانستم، به آنها اطلاعات میدادم، البته آن اندازه کم که بتوانم از آن قسر دربروم. مثلاً از من آلبومهای خانوادگی میخواستند، و من چیزهایی را برایشان میفرستادم. آنها میگفتند: «همهاش همین؟» میگفتم، «بله، همین.» و بعد مرا دور میزدند و به بخش طراحی تولید میرفتند و عکسهایی را که در اختیار آن بخش گذاشته شده بود، میدیدند. بنابراین نهایتاً اطلاعات بسیاری به دست آوردند. مادرم سالهاست که مرده است و دست هتوی در مواقعی بسته بود و نتوانست زیاد پیش برود. اما در مورد جرمی، او مرا مجبور کرد از پدرم در حال پاسخ دادن به «پرسشنامه پروست» فیلم بگیرم. درواقع، درنهایت دخترم از پدرم در حال پاسخ دادن به این سؤالات فیلم گرفت. بنابراین جرمی آن فیلم را برای کار و چگونگی طراحی شخصیت پدرم در اختیار داشت. بامزه است، من آنها را تشویق میکردم که خودشان این کار را انجام دهند، ولی آنها همیشه دوباره میرسیدند به پدر و مادرم و به نقطه اول. و مدام من را سؤالپیچ میکردند. مثلاً در صحنهای در سکانس مراسم خاکسپاری جرمی استرانگ از ماشین پیاده میشود و به بچهها میگوید: «درها را قفل کنید.» این دقیقاً همان چیزی است که پدرم همیشه میگفت. یا مثلاً اینکه من هرگز به او نگفتم که کلاه سرش بگذارد. پدرم همیشه کلاهی بر سر داشت. یا من هرگز به او نگفتم که مثلاً آن نوع ژاکت را بپوشد. و باز موضوع این بود که پدرم آن ژاکت را میپوشید. در کنار اینها جرمی مواقعی که فیلمهای پدرم را دید، به نوع لباس پوشیدن و همه ویژگیهای فردیاش دقت کرده بود.
درباره شیوه بازیگری جرمی زیاد نوشته شده. به عنوان کارگردان، آیا روش او را متفاوت از آن هتوی یافتید و حفظ تعادل بین اجرای این دو برای شما سخت بود؟
اول، اجازه بدهید بگویم روش هر بازیگری متفاوت است. ما همیشه در مورد «متد» شوخی میکنیم، اما درواقع، اگر بخواهیم موشکافانهتر بررسی کنیم، سه روش استلا آدلر، استانیسلاوسکی و لی استراسبرگ در اینباره وجود دارد. بنابراین همیشه این نیاز هست که همه را در یک چهارچوب گرد آورید. کاری که من به عنوان کارگردان سعی میکنم انجام دهم، این است که هیچوقت درگیر جزئیات تکنیک نباشم. به عنوان مثال، برای آنتونی هاپکینز همه چیز بیرونی است. یک بار که من کلاه و کراوات و دیگر وسایل پدربزرگم را به او دادم، گفت: «وای، این خیلی خوب است. خیلی خوب.» بازیگران بریتانیایی به حرکت از بیرون به درون تمایل دارند. به عبارت دیگر، «ظاهرم چگونه است؟ همان باطنم را شکل میدهد.» درحالیکه بازیگران آمریکایی مانند جرمی، از درون آغاز میکنند: «میخواهم هسته اصلی شخصیت را بفهمم و بر آن اساس است که چیزی را که باید بپوشم، مشخص میشود.» اما این یک بحث تخصصی است. چیزی که میدانم، این است که هر چه بازیگر بهتر و حرفهایتر باشد، معمولاً کارگردانی سادهتر است و برای من کار کردن با این تیم بازیگری لذتبخش و بدون دردسر بود.
آیا با توجه به شخصیتر بودنِ این داستان، در هنگام نوشتن آن، یا شاید به بیان دقیقتر در فرایند تدوین، رسیدن به نسخه نهایی دشوارتر از فیلمهای دیگرتان بود؟
ممکن است در جواب بگویم نه، یا حتی بگویم از جهاتی راحتتر بود، ولی چنین حرفی کاملاً دروغ است، چراکه آن اتفاقی که این فیلم را از دیگر آثارم متمایز میکرد، در بطن این روایت بود. مثلاً در مورد فیلمبرداری. وضعیت من جوری بود انگار در حالتی از انکار بودم. ما در حال فیلمبرداری در حدود 30 متری جایی بودیم که در آنجا بزرگ شده بودم، یا مثلاً به خودم میآمدم، میدیدم داریم روبهروی مدرسه دولتیام فیلمبرداری میکنیم. منظورم این است که دقیقاً همانجا بودیم. و من واقعاً با همه وجود تقلا میکردم همه چیز همانطور باشد؛ چه در لوکیشنها، چه در نحوه داستانگوییام از دوران کودکیام واقعاً وسواس داشتم که چیزی از قلم نیفتد. بر خودم ملزم کرده بودم که همه چیز را با جزئیات بگویم؛ از ظرف غذا گرفته تا لباسها و اکسسوری، و در آن زمان چنین حسی داشتم که همه چیز دارد جور میشود و همه چیز خوب پیش رفته. سپس به اتاق تدوین رسیدم و ناگهان خانه و مدرسهام را میدیدم. انگار نسخه وفادارانهای از دوران کودکیام را پیشِ رو داشتم. با اینکه درواقع همان نیست، اما شبیه است. حس عجیبی است. اینها اسباب اضطرابم میشد. در انتها درباره اینکه چه صحنهای را حذف کنم، یا جملهای را اضافه کنم، یا تغییرات کوچکی را به ملاحظه داستان انجام دهم که درواقع اتفاق نیفتاده بودند، معذب میشدم. میخواستم همه چیز همان باشد که بود؛ نه چیزی بیشتر نه کمتر.
قبل از اینکه پدرت فوت کند، میدانست که این فیلم را میسازی. چه احساسی نسبت به آن داشت؟
این سؤال فوقالعادهای است. اولین بار است که کسی چنین چیزی از من میپرسد. من با پدرم وقتی که فوت کرد، رابطه خیلی خوبی داشتم. او بر اثر کووید درگذشت و من نتوانستم او را ببینم. چون در قرنطینه بود و این مسائل. یادم میآید آخرین باری که با او تلفنی صحبت کردم، صدایش واقعاً خفه بود و فقط گفت: «حالشون رو بگیر، حالشون رو بگیر.» نمیدانم میتوانست بپذیرد یا نه، و الان باید اعتراف کنم، با اینکه شاید بیرحمانه به نظر برسد، ولی باید صادق باشم، تقریباً احساس آرامش میکنم که او هرگز نتوانست فیلم را ببیند. البته از اینکه او مرده است، خوشحال نیستم، اما اینکه مجبور نیستم فیلم را به او نشان دهم، برایم آرامشی به همراه دارد.
برنامه بعدی شما چیست؟ ظاهراً در حال ساخت فیلمی به نام من زائر هستم هستید؟
متأسفانه من زائر هستم چیزی نیست که اتفاق بیفتد. این فیلم در استودیوها و از این دست به آن دست شدن و آشفتگیهای تجاری گم شد. بنابراین نمیدانم. حقیقت آن است که زمان آرماگدون هنوز با من است. تنها شش هفته از تمام کردن آن میگذرد و هنوز برای جدا شدن از آن مشکل دارم. از متد سخن گفتیم، با اینکه ممکن است پرادعا به نظر آید، ولی فیلمساز بخشی از خودش را به فیلم میبخشد، و هنوز تکهای از من در آن فیلم جا مانده است.
منبع: ونیتیفیر