بنشیهای اینیشرین کمدی سیاه یا دقیقتر «تراژی-کمدی» مکدونا درباره پایان دوستی و آغاز دشمنی است. تراژی-کمدی دقیقتر است، چون مکدونا، نویسنده و کارگردان فیلم، نمایشنامهنویسی است که کار خود را با تئاتر آغاز کرده و آثار زیادی روی صحنه برده و همچنان شیفته سنتهای داستانگویی تئاتری و داستانی برای صحنه است. در دهه 1920 در جزیرهای دورافتاده در ایرلند، پادریک، دامدار سادهدل روستایی، رأس ساعت دو، به عادت هر روز، به سراغ دوست صمیمیاش کالم که نوازنده و آهنگساز و درواقع آدم متفکری است، میرود تا با هم به رسم مرسوم هر روزه به میخانه بروند و گپ بزنند و وقت بگذرانند. این ساعت، و این روند، بخش مهمی از روزمره هر دو نفر است. اما کالم درِ خانهاش را به روی پادریک باز نمیکند و بعد میگوید که نمیخواهد به دوستیاش ادامه دهد. کالم برای پایان این دوستی و طرد کردن پادریک هیچ دلیل روشنی حداقل از نظر پادریک و بقیه ندارد، اما ظاهراً از «گپ بیهدف» با پادریک خسته شده و میخواهد خودش را وقف ساختن یک قطعه موسیقی کند. همان گپها که به نظر پاردیک «خوب و عادی» است و همه آن چیزی است که در کنار خواهرش و کره الاغش، جنی، دارد، حالا از نظر کالم پوچ و اتلاف وقت است. و تراژدی از همینجا آغاز میشود؛ آغاز یک جنگ با پایانِ یک دوستی. تراژدیای که عقوبت شوم را نهتنها برای این دو نفر، که برای اطرافیانشان که انگار زندگی آنها هم به این دوستی و به این «روال عادی» پیوند خورده بود، رقم میزند. آدمهایی که درواقع شخصیتهای اصلی مکدونا در کنار کالم و پادریک هستند و زندگی همگیشان در اینیشرین متصل به هم و مانند یک کلاف در هم گرهخورده است؛ شیوان خواهر پادریک که همراه او در کلبه کوچکشان زندگی میکند، کتابخوان و باسواد و احتمالاً تنها زن مجرد و متفکر جزیره است، دامینیک پسر جوان سادهدلی که به نظر اهالی جزیره کودنترین است، اما درواقع بیشتر از همه میفهمد. این چهار نفر، دامینیک، پادریک، کالم و شیوان آدمهایی نه شبیه به هم، بااینحال مترادفی از هم هستند و هر کدام تکهای از یک موقعیت را میسازند. آنها در جایی از تاریخ در یک ناکجاآباد گرفتار آمدهاند و ایده مکدونا در طراحی شخصیت آنها در داستان به گونهای است که گویی آنها را از دل اسطورهها و تراژدیها بیرون کشیده است. از آنجایی که اینیشرین یک اسم خیالی برای مکانی خیالی، زاییده ذهن نویسنده است، تنها اشارتی دارد به یک جزیره در ایرلند. کالم و پادریک مثل ولادیمیر و استراگون بکت در در انتظار گودو در لامکانی گرفتار شدهاند، با این تفاوت که حالا آنها همان گپ روزمره بیهدف را هم از دست دادهاند. مکدونا وامدار تئاتر ابزورد بکت و یونسکو، تئاتر شقاوت آنتوان آرتو و تئاتر چخوف است. او همچنین شیفته دیوید ممت و سم شپارد است. نویسندگانی بهجامانده از سنتهای نمایشنامهنویسی قرن بیستم که خشونت تلمبارشده در زندگیهایی سردرگم و بلاتکلیف از پس جنگ و واپسزدگیهایش را ترسیم میکنند. روایتگر انسانهایی تکافتاده که از دست دادن یک دوستی و یک گفتوگوی روزمره برای آنها به معنای از دست دادن همه چیز است. آدمهای بیرویا، محصورشده در یک مکان که تنها راه فرار از آن بیرون زدن از آنجا (شیوان)، یا خودکشی در رودخانه (دامینیک) است و آنهایی که میمانند (کالم و پادریک)، به دیوانگانی شبیهاند که در چرخه یک جنگ ناتمام دستوپا میزنند. کالم که با گرفتاریهای فلسفه وجودی دستوپنجه نرم میکند، مأیوس و غمزده است و فراخوان جنگی که به پادریک میدهد، درواقع شروع جنگی است علیه خودش. قطع کردن انگشتهای دستی که با آن مینوازد، برای کالم نهتنها پاسخی به رفتارهای پادریک است که دست از سر او برنمیدارد، بلکه یک میل سادومازوخیستیک نهفته در آن وجود دارد که باعث میشود دردسر بزرگتر را به فراموشی بسپارد و آن جنگ داخلی ایرلند است. کالم که حالا پنج انگشتش را بریده، رو به شیوان که مکملی از شخصیت غمزده و مأیوس اوست، میگوید: «گاهی فکر میکنم همه اینها برای فرار از چیزی است. تو اینطور نیستی؟» و شیوان که خودش فرار از آن مکان هولناک با آدمهای دیوانه را درنهایت برمیگزیند، از پاسخ به کالم طفره میرود.
فرار از وحشت زندگی آمیخته با جنون جنگ و زیادهخواهی کالم را وامیدارد که به کاری مهمتر از هیچ کاری نکردن فکر کند. و برای او ساختن یک قطعه موسیقی همه آن چیزی است که اهمیت دارد و در تقابل با معاشرت بیاهمیت با پادریک قرار میگیرد. پسزمینه داستان این آدمها در لامکانی به نام اینیشرین جنگ داخلی است. با شروع جنگ داخلی ایرلند کالم شروعکننده جنگی است علیه خودش و علیه پادریک. جنگ میان کالم و پادریک استعارهای از جنگی بزرگتر است در میان مردم یک منطقه. جنگی که هیچچیز آن دیده نمیشود و فقط گاهگداری صدای توپها را همراه با شخصیتهای اصلی میشنویم و نگرانیهای آنها از عقوبت هولناک جنگ داخلی سرآغازی میشود بر پایان تمامی رویاها. دامینیک وقتی که به شیوان اظهار علاقه میکند و از او میپرسد که آیا شیوان احتمالاً به مردی مثل او برای ازدواج فکر نمیکند؟ و جواب نه میگیرد، میگوید: «این هم از این رویا.» و بعد به آن سوی رودخانه اشاره میکند و میرود که خودش را غرق کند. رویای دامینیک، دوستی با پادریک که به نظرش مهربانترین و خوبترین مرد جزیره است، بعد از آخرین دیدارشان تمام میشود و دلدادگی او به شیوان حالا آخرین رویای اوست که بینتیجه میماند. در نقطه مقابل این چهار شخصیت که به عنوان نیرو و نماینده خیر، از سرنوشت شوم خود گریزی ندارند، مکدونا چند شخصیت فرعی دیگر را قرار میدهد. پدر دامینیک، پلیس محله که نماینده خشونت سادیستیک جنگطلب است. او دامینیک را شکنجه میکند و اگر بوی پول به مشامش برسد، برایش فرقی نمیکند که حکم اعدام کدامیک از طرفین جنگ را اجرا کند. کشیش، که هر یکشنبه به جزیره میآید و دوست نزدیک پدر دامینیک است و در خوی شیطانی همزاد اوست، و یک خانم مغازهدار که پادریک به او شیر میفروشد و کاملکننده این سه ضلع است. برای او که گویی جنسهایش را فقط در قبال «خبر تازه» به مشتریهایش میفروشد، کتک خوردن دامینیک به دست پدر پلیسش یک خبر فاقد اهمیت است، همانطور که برای کشیش کشته شدن یک کره الاغ هیچ اهمیتی ندارد. تمام مردم این جزیره کاتولیک هستند و هر یکشنبه خود را موظف به حضور در کلیسا میدانند و نمادهای مسیحیت، مجسمه بزرگی از مریم باکره مانند یک روح نگهبان در بالای جزیره بر همه چیز سایه انداخته است. دین، جنگ، خشونت، سرگشتگی و تنهایی همه آن مؤلفههایی که وارثان مکتب ادبی اگزیستانسیالیسم و پیروی آن «تئاتر پوچی» با آن دستوپنجه نرم کردهاند، در بنشیهای اینیشرین بازآفرینی میشوند، و مکدونا تأویل خودش از این موقعیت را، موقعیت هولناک انسانها در جهانی سراسر جنون و جنگ و ویرانی را به زیباترین شکل میسازد. و اما آن عنصری که این فیلم را تبدیل به یک تراژدی میکند، حضور یک شخصیت است که در مرکز همه این داستانها قرار دارد. خانم مککورمیک با آن ردای سیاه و صورت بیرنگ که مانند یک روح سرگشته در روستا در حال رفتوآمد است، نماینده نحوست مرگ و کشتار است. او یکی از همان بنشیهای اینیشرین است که عنوان فیلم را هم به خودش اختصاص داده. بنشی روح زنی افسانهای در اساطیر ایرلندی است که از دنیایی دیگر طالع مرگ کسی را میآورد. در فرهنگ فولکلوریک ایرلند بنشیها پریهایی هستند که با جیغ و ناله خبر مرگ کسی را میآورند. بنشیهای اینیشرین نامی است که کالم نیز بر قطعه موسیقیاش میگذارد. در گفتوگویی که کالم با پادریک دارد، پادریک به او میگوید که اینیشرین بنشی ندارد، اما کالم میگوید بنشیهای اینیشرین برخلاف بنشیها که با جیغ و فغان شاهد مرگی هستند، در گوشهای نشستهاند و با لبخند نظاره میکنند. خانم مککورمیک در پایان داستان بعد از آتش زدن خانه کالم به دست پادریک مانند یک روح نظارهگر در بلندیها نشسته و دیدار آخر دو دوست در کنار ساحل را نظاره میکند. او خبررسان مرگ دامینیک است و با همان چوبی که دامینیک در ابتدای فیلم بازی میکند، او را از آب بیرون میکشد. و در تنها دیالوگی که در فیلم با شیوان دارد، از تاریخ مردن پدر و مادرش میپرسد. شمایل خانم مککورمیک عجوزگان مکبث را به خاطر میآورد. نیروی مقهور که ناظر بر همه چیز است و سرنوشت محتوم قهرمانان تراژدی را رقم میزند.
بنشیهای اینیشرین که میتواند برای یک اجرای صحنهای نیز مناسب باشد، بار دیگر نبوغ و خلاقیت بالای مکدونا را که با سه بیلبورد خارج از میزوری چند سال قبل خوش درخشیده بود، نشان میدهد.