فیلمها و داستانها از اینرو ستایش میشوند که اتفاقات خاص و پیچیدهای در آنها رخ میدهد که میتواند باعث تفکر و اندیشه در زندگی شود. این اتفاقات آنقدر ویژه هستند که در کلاسهای روانشناسی استفاده شوند، یا حتی فیلسوفها درباره آنها قلمفرسایی کنند. اما داستانها یا فیلمهایی که اتفاق خاصی در آنها رخ نمیدهد، چه؟ آیا آنان هم واجد ویژگیهایی اینچنینی هستند که بتوانند مخاطب را وادار به تفکر به زندگی خود کنند؟ داستانهایی که در آنها خبری از قتل، گناه، دسیسه و نفرت نیست، بلکه یک روند معمول و آرام را مانند بسیاری از مردمان جهان طی میکنند. سیری که واجد هیچ اتفاق خاصی نسبت به زندگی خودمان یا اطرافیانمان نیست. این داستانها با اینکه جذابیت فیلمها و داستانهای دسته نخست را ندارند، اما از یک خصوصیت بسیار مهم بهره میبرند. اینان نزدیکترین ارتباط حسی و خاطرهای را با مخاطب برقرار میکنند. اینان روایتگر شخصیتهای معمولی هستند که قرار نیست بدل به قهرمان، یا یک شکستخورده تمام عیار باشند. این داستانها بسیار شبیه زندگی مردمان معمولی است که در سالن سینما مشغول نگاه کردن به فیلم یا در روی مبل مشغول خواندن کتاب هستند. از همینرو باعث ایجاد یک نوع همداستانی با مخاطب میشوند. این داستانها از روزمرگی آدمها پرده برمیدارند و تلاش دارند ثابت کنند روزمرگی و قهرمان نبودن آنچنان هم بد نیست. حداقل اینکه گرفتار هزاران اتفاق خطرناک و دردناک نخواهند شد و همین زندگی هم پتانسیل دراماتیک شدن دارد. فیلمهایی نظیر زمان آرماگدون همین رسالت را بر دوش دارند. اینکه فاصله بین قهرمانان داستانها را با انسانهای معمولی کاهش دهند. فیلم زمان آرماگدون مقطع کوتاهی از زندگی است که از فرط پیشپاافتاده بودن و روزمرگی میتواند زندگی هر کدام از مخاطبان در دوران کودکی، میانسالی یا کهنسالی باشد. سطوح دغدغه متفاوت، برخوردهای متفاوت و زمانهای متفاوت برای برخورد با یک اتفاق و نگرانی به سادهترین شکل ممکن برگزار میشود. در این بین داستان بر هول پاول، شخصیت کودک داستان، میچرخد و به نوعی او موتور پیشران رویدادهای داستان است. اما نکته مهمی که درباره او و مقطع کوتاه زندگیاش در فیلم نمایان است، یک تضاد حلنشده است. هر چند داستان در روزمرگی و گذران زندگی پیش میرود، اما در این بین یک نکته را نیز مطرح میکند؛ اینکه چگونه کودکان در روند روزمرگی انسانهای معمولی درک نمیشوند و این درک نشدن باعث میشود کودکان دچار اضطرابی ناشی از انتخابهای خود شوند. کودکانی که همواره تحت این القا بودهاند که باهوش و خلاقاند. خیلی اوقات مفاهیمی مانند هوش و خلاقیت را مترادف یکدیگر میپنداریم. بااینحال، بسیارند کسانی که در آزمونهای استاندارد آی.کیو نمرات بالایی کسب میکنند، اما توانایی خلاقانه چندانی ندارند و برعکس افراد فوقالعاده خلاقی که عملکرد مناسبی در آزمونهای مرسوم هوش ندارند. یکی از عوامل اساسی تعیینکننده در توانایی افراد برای یادگیری و خلاقیت، مفهومی است به نام انعطافپذیری شناختی. حقیقت این است که بعضی از عالیترین دستاوردهای بشر در اصل با تکیه بر ویژگیهایی چون خلاقیت، تخیل، کنجکاوی و همدلی شکل گرفتهاند. اغلب این صفات در دل مفهومی جای دارند که دانشمندان آن را «انعطافپذیری شناختی» مینامند؛ مهارتی که در محیطی جدید یا مدام در حال تغییر، این قابلیت را به ما میدهد که بتوانیم با تغییر موضع بین مفاهیم مختلف یا تغییر رفتارمان به تناسب موقعیت موجود به اهدافمان دست یابیم. پل گرَف، کاراکتر اصلی فیلم، پسربچهای است که از سمت اطرافیانش، هم در منزل و هم در مدرسه، فهمیده نمیشود. معلمش با او رفتار مناسبی ندارد و پدر و برادرش نیز رفتار درستی با او نمیکنند. مادرش نیز که رفتار کمی بهتری با او دارد، دوست دارد او شبیه همه آدمهای دیگر بهظاهر موفق، عمل کند. این میان تنها پدربزرگ است که او را میفهمد و به علایق و استعدادهایش کمک میکند. پل به صورت عجیبی در موقعیتی گرفتار است و دائم متهم به کمهوشی و عدم درک محیط پیرامون خود است. نکته حائز اهمیت در داستان انسانهای معمولی که در فیلم بهشدت نمایان است، همگنسازی است که در زندگی تمام انسانها اتفاق میافتد. پل چند باری در طول فیلم بهصراحت میگوید که میخواهد هنرمند شود، اما چه کسی به غیر از پدربزرگ او را جدی میگیرد؟ همه میخواهند او در یکی از شاخههای شناختهشده و امتحانپسداده ادامه مسیر دهد و به ثبات مالی در زندگی آیندهاش برسد. «موفقیت» برای آدمهای داخل فیلم مساوی شده است با همین ثبات و تمکن مالی؛ یک هدف ثابت برای رقابت میلیونها انسان. اما انسانهایی موفق میشوند که هوش بالایی داشته باشند! (به این موضوع هوش بالا باز خواهیم گشت.) پل در مدرسه دوستی به نام جانی پیدا میکند. کسی که مثل او حواسش به درس نیست و تمایل به شورش دارد. این دو نفر شاید از نظر مرام و مسلک به هم شبیه باشند، اما تضادهایی ظاهری با یکدیگر دارند. پل سفیدپوست است و دیگری سیاهپوست. اولی در خانوادهای متوسط زندگی میکند و دومی در خانوادهای فقیر و متلاشیشده. اولی کسانی را دارد که نگران او و آیندهاش باشند و دومی فقط مادربزرگی دارد که روی تخت افتاده و هر لحظه ممکن است او را به خانه سالمندان ببرند. رفاقت این دو پسربچه با یکدیگر، در جامعه و محیطی که ارزش و احترام برابری برای سیاهپوستها و سفیدپوستها قائل نیست، یکی از چالشهایی است که پل با آنها دستبهگریبان است. پدربزرگ پل نیز هر بار که بحثی پیش میآید، نسبت به مضرات نژادپرستی و سختیهایی که پدید میآورد، برای او صحبت میکند. خواه این نژادپرستی مربوط به رنگ پوست باشد، یا مربوط به دین، یا خاستگاه آدمها. همانطور که خود او و مادرش، به خاطر دینشان و جایی که در آن زندگی میکردند، متحمل سختیهای زیادی شده بودند. تفاوتهای پل با افراد جامعه پیرامونش به حدی زیاد است که رفتار و آرزوهای او قابل فهم نیست. او به خاطر رفاقت با جانی و البته مصرف مواد مخدر از سوی مدرسه متهم به کمهوشی میشود. خانواده او را به مدرسه بهتری میفرستند، اما او در آنجا نیز همان برچسب را دریافت میکند. اما آیا به واقع پل فرد کمهوشی است و خلاقیتی ندارد؟ آیا او در آینده در جامعه یک شکستخورده مانند خانواده جانی خواهد بود؟ میخواهیم به بحث انعطافپذیری شناختی بازگردیم. جایی که نشان دهیم پل به واقع کمهوش است، یا خیر؟ تفکر منعطف اساس خلاقیت است. به عبارت دیگر، تفکر منعطف اساس اندیشیدن به ایدههای نو، ایجاد روابط نو بین ایدهها و خلق چیزهای جدید است. چنین تفکری پشتوانه مهارتهای تحصیلی و کاری مثل حل مسئله نیز هست. بااینحال، برخلاف حافظه فعال (آنچه در بازه مشخصی به خاطر میآورید)، تفکر منعطف عمدتاً مستقل از بهره هوشی یا هوش متبلور (دانش ناشی از یادگیری قبلی و تجارب) است. برای مثال، بسیاری از هنرمندان هنرهای تجسمی هوش متوسطی دارند، اما بسیار خلاقاند و آثار بزرگی خلق کردهاند. پس آیا میتوان نتیجهگیری کرد که انعطافپذیری شناختی افراد را باهوشتر میکند، اما این افزایش هوش به شکلی است که در آزمونهای بهره هوشی قابل سنجیدن نیست؟ میدانیم انعطافپذیری شناختی در طول زندگی یک فرد «شناخت سرد» یا همان تفکر غیرعاطفی و «منطقی» او را بهبود میبخشد. برای مثال، مهارت خواندن و عملکرد بچهها در مدرسه به واسطه انعطافپذیری شناختی بهبود مییابد. این شناخت ما را در برابر برخی سوگیریها، مثل سوگیری تأیید، مصون میکند. به این دلیل که افراد منعطف، ایرادات احتمالی خود را بهتر تشخیص میدهند و در به کار بستن راهکارهایی برای چیره شدن بر این ایرادات توانمندترند. بنابراین پل اگر شخصیتی سرخوش دارد و متوجه درسها نمیشود، اما انسان کمهوشی نیست که محکوم به شکست در زندگی آینده خود باشد. او به واسطه هوش متبلور خود بهره میگیرد. کافی است به یاد آوریم که چگونه نقاشیای از همان موشک معروف خود کشید که روی دیوار سالن مدرسه قرار گرفت. انعطاف شناختی به پل کمک میکند هر امر انتزاعی را نپذیرد و به همین واسطه با نژادپرستی و برخی اصول خانواده خود در تضاد و جدال است. البته این انعطافپذیری شناختی تنها در شخصیت پل دیده نمیشود. پدربزرگ نیز از همین امر بهره میبرد. همچنین در افراد کهنسال، انعطافپذیری شناختی با افزایش تابآوری روانی در برابر ناملایمات زندگی و بهبود کیفیت زندگی متناظر است و حتی ممکن است در شناخت احساسی و اجتماعی تأثیر مثبت داشته باشد. بر اساس مطالعات، انعطافپذیری شناختی رابطه جدیای با توانایی درک احساسات، افکار و مقاصد دیگران دارد. برای همین است که پدربزرگ همواره قبل از آنکه موضوعی را برای پل روشن کند، یک خاطره بازگو میکند؛ خاطرهای که به نوعی ناشی از یک انعطافپذیری در مسیر زندگی است. انعطافپذیری امری است که در جهان واقعی اتفاق میافتد. انسانها برای از پیش رو برداشتن مشکلات سعی میکنند خود را با مشکل وفق دهند و آن را نادید بگیرند. درحالیکه در فیلمها و داستانهای بزرگ شخصیتها و قهرمانان مشکلات را شکست میدهند و به مسیر پیشین خود بازمیگردند. اما زندگی واقعی چیزی جز خلاقیت در وفقپذیری نیست. دوستی پل و جانی سببساز تمام اتفاقاتی است که بزرگ شدن و بلوغ را در پل منجر میشود؛ از اولین باری که آنها با همدیگر به پیشنهاد جانی مواد مخدر مصرف میکنند، تا روزی که تصمیم میگیرند به پیشنهاد پل کامپیوتر مدرسه جدید را بدزدند. این مسیری است که به آنها کمک میکند بفهمند در دنیای اطرافشان چه میگذرد. مسیری که برای وفق دادن خود به مشکلات پیدا میکنند. شاید این انعطافپذیری پیشپاافتاده و ابلهانه به نظر آید، اما نباید فراموش کنیم که آنان دو پسربچه مدرسهای هستند. البته جانی از همان ابتدا تسلیم شده است. او میداند که پول ندارد و وقتی خانوادهای حمایتش نکند، همچنین وقتی که سیاهپوست است، چندان شانسی برایش باقی نمیماند و درگیر تبعیض و محرومیت خواهد بود. همانطور که پلیس از پل میپرسد نیاز به کمک دارد یا نه، ولی از جانی نمیپرسد. پل اما نیاز به همه این اتفاقات دارد تا بزرگتر شود و بفهمد دنیا چگونه پیش میرود. او که در همان اوایل فیلم، جایی که جانی به دفتر مدیر میرود، به او میگوید: «اگه اتفاق بدتری میافتاد، ازت حمایت میکردم.» ولی درست در بزنگاه، جایی که جانی را دستگیر میکنند، پا به فرار میگذارد و فقط جایی پشت او درمیآید که خودش هم دستگیر شده است. بههرحال، همین دستگیر شدن و رویت جزئیات این اتفاق باعث میشود او دید واقعیتری به دور و اطرافش پیدا کند. همینطور باعث میشود رابطهاش با پدرش نیز اندکی بهتر شود. البته نباید فراموش کرد که او پیشتر پدربزرگش – تنها حامی خود- را نیز از دست داده بود. خانواده نگران بود که او در این فقدان چه واکنشی خواهد داشت، ولی اتفاقاً او رفتاری بالغانه از خود بروز داده بود. ماجرای این دستگیری به او کمک میکند تا در زمینه اجتماعی نیز بالغتر شود. ماجرایی که حرف پدربزرگش را به یاد میآورد؛ آنجا که بعد از صحبت کردن درباره ماجراهای گذشته خانوادهاش، به پل گفته بود: «هیچوقت گذشتهت رو از یاد نبر.» بعید است که پل نیز بتواند این ماجرا را از یاد ببرد. او حالا دیگر آدم دیگری شده است. به نوعی انعطافپذیریای را که پل نسبت به مرگ پدربزرگش و اتفاق دستگیری نشان خواهد داد، در اتومبیل با پدرش شاهد هستیم. جایی که منطقی میپذیرد که اشتباه کرده است و برای اینکه عقاید خود را داشته باشد، نیاز دارد بزرگتر شود. همینطور پدر خانواده نیز سعی میکند این انعطاف را نسبت به بزرگتر شدن پل نشان دهد.