زوزه

  • نویسنده : امیر نجفی
  • مترجم :
  • تعداد بازدید: 524

فیلمنامه‌نویس و کارگردان: امیر نجفی

مدیر فیلمبرداری: فرهاد طالبی‌نژاد

تدوین: وحید رابودان

تهیه‌کننده: امیر نجفی

بازیگران: بهزاد دورانی، موژان کردی

نامزد در بخش‌های بهترین فیلم، کارگردانی، فیلمنامه، فیلمبرداری، بازیگری سی‌وهشتمین دوره جشنواره بین‌المللی فیلم کوتاه تهران و برنده جایزه بهترین بازیگر مرد برای بهزاد دورانی

 

 

 

1. خارجی- عصر- کنار جاده

نمای لانگ شات از کناره یک جاده سبز، کوهستانی و باریک، جاده‌ای تقریباً خلوت که تا چشم کار می‌کند، مانند خط باریک بین کوه‌ها کشیده شده و رفته است. از عصر کمی گذشته، خورشید شروع کرده به غروب کردن و تاشی از خط طلایی نور را در سرتاسر جاده می‌شود دید.

جلیل مردی تقریباً ۵۰ ساله و لاغراندام است که پیراهن سیاه به تن کرده و سر و وضع مرتبی دارد. اما از حال و احوال چهره‌اش می‌شود فهمید عزادار است. او تنها در کنار جاده ایستاده و با تلفن صحبت می‌کند.

در طول صحبت کردن جلیل با تلفن صدای خنده زنی از کمی دورتر شنیده می‌شود.

جلیل (احتمالاً کمی بغض کرده و آرام حرف می‌زند): گریه نکن... گریه نکن... خاله خیلی حالش بده؟... ای داد... منم دیشب فهمیدم سریع صبح راه افتادم... خلوته، تا یه ربع دیگه نهایت تا (صدای خنده بالاتر می‌رود و جلیل چند قدم از صدا فاصله می‌گیرد)... نه، پنچری رو گرفتم تموم شد، الان راه می‌افتم... تا بشورنش، رسیدم... آره، اونم این‌جا پیشمه... باشه سلام می‌رسونم... (رو به کسی که نیست) علی سلام می‌رسونه... نیلوفرم سلام می‌رسونه، تسلیت می‌گه. باشه، فعلاً خداحافظ.

تلفن را قطع می‌کند و به سمت صدا راه می‌افتد. کمی این‌ورتر دست‌شویی کوچک، کهنه و خراب سر راهی قرار گرفته. صدای خنده که حالا خیلی کمتر شده، از پشت درِ دست‌شویی به گوش می‌رسد. جلیل به در دست‌شویی می‌کوبد.

جلیل: نیلوفر... نیلوفر... بیا بیرون دیگه.

صدای خنده آرام‌تر می‌شود.

نیلوفر: اومدم، اومدم... (به نفس‌نفس افتاده)

جلیل: قرار شد پنج دقیقه وایسیم، کنترلش کنی بریم.

نیلوفر : تمومه، وایسا اومدم.

جلیل: جنازه رو دارن می‌شورن، زشته دیر برسیم... آخه من نمی‌دونم خنده چیه تو این وضعیت.

نیلوفر: خودمم نمی‌دونم واقعاً.

جلیل: قبلاً هم این‌جوری شدی؟

نیلوفر: چی؟

جلیل: قبلاً هم این‌جوری شده بودی؟

نیلوفر: نه در این حد. می‌گرفت، زود قطع می‌شد. فکر کنم برای فشار عصبیه.

جلیل: ای کاش این فشار عصبی شکل گریه می‌زد بیرون.

نیلوفر: ای کاش، الکی الکی به هرچی فکر می‌کنم، خنده‌م می‌گیره.

جلیل: خب فکر نکن به چیزی... دیره ‌هااا.

نیلوفر: تمومه.

نیلوفر در را باز می‌کند. دختری حدوداً 25 ساله، بسیار سرخوش و سرحال‌تر از جلیل. او هم مشکی به تن دارد، اما رنگ زرد پیراهنش حتی از زیر مانتوی مشکی هم پیداست و سرمه چشمش پخش شده روی گونه‌هایش. انگار که از خنده اشکش درآمده باشد.

نیلوفر: بیا، تموم شد.

جلیل به او خیره شده و او هم سعی می‌کند ته خنده‌اش را جمع کند.

جلیل: هنوز که لبخند داری، معلومه قشنگ.

نیلوفر: تا اون‌جا کامل قطع می‌شه. قول می‌دم.

جلیل: قطع نشه، حیثیتم می‌ره ‌هااا.

نیلوفر: قول دادم دیگه.

جلیل: پس بریم زودتر... علی گفت حسن رو دارن می‌شورن.

 هیچ‌کدام تکان نمی‌خورند و فقط به هم نگاه می‌کنند.

جلیل: بریم.

نیلوفر: خب، پس چرا نمی‌ری؟

جلیل: آخه هنوز خنده داری که...

نیلوفر (کمی لبخندش بیشتر می‌شود): ببین تقصیر خودته، حالا الان نمی‌شه گیر ندی.

جلیل: بی‌انصاف رو ببین. تو می‌خندی، بعد من مقصرم؟! نگاه کن منو، این‌جاهات رو بگیر، قطع می‌شه. این‌جوری بگیر.

جلیل دهانش را می‌بندد و با دو انگشت به گونه‌هایش فشار می‌آورد تا به نیلوفر نشان بدهد. اما چهره‌اش برای نیلوفر مضحک به نظر می‌رسد و باعث شدت گرفتن خنده نیلوفر می‌شود.

نیلوفر (درحالی‌که می‌خندد): نکن... نکن قیافه‌ت رو این‌جوری.

جلیل: ای بابا...

نیلوفر هم‌چنان می‌خندد.

نیلوفر: آخه قیافه‌ت رو چرا این‌جوری (ادای جلیل را درمی‌آورد) کج می‌کنی احمق؟

جلیل: الان داری به چهره من می‌خندی؟... واقعاً این چهره برات خنده‌داره؟... من عزادارم... پسرخاله‌م رو دارن تو تخت غسال‌خونه می‌شورن... حالم بده... بعد تو به من می‌خندی؟

از جیبش سیگاری درمی‌آورد، روشن می‌کند. چند قدم از نیلوفر دور می‌شود. نیلوفر خودش را جمع‌وجور می‌کند.

نیلوفر: به ‌خدا که حال منم بده. خودمم دارم اذیت می‌شم. ناراحت نشو. بیا، تموم شد. (به سمت جلیل می‌رود) من غلط کنم به حال‌وروز تو بخندم عزیزم. فقط یه کم خودت رو کج کردی، خنده‌م گرفت.

جلیل: دیره نیلوفر.

نیلوفر: بریم، تو راه کامل قطع می‌شه. قول می‌دم.

جلیل (سیگار دستش را به نیلوفر تعارف می‌کند): بیا اینو بگیر بکش، شاید کمکت کنه.

نیلوفر: نه، الان نفسم بالا نمیاد. فقط زودتر بریم.

هر دو به سمت ماشین می‌روند.

نام فیلم

 

2. داخلی- عصر- ماشین

ماشینی قدیمی و زیبا اما نه‌چندان سرحال. از شکل و ظاهرش می‌شود فهمید که تقریباً هم‌سن خود جلیل است.

روی صندلی عقب در سمت راست دو کوله مسافرتی و یک پلاستیک خوراکی و در سمت چپ قفس پرنده‌ای گذاشته شده که روی میله وسطش پرنده‌ای کوچک و زیبا (پسته) نشسته است.

نیلوفر در را باز می‌کند و سمت شاگرد می‌نشیند. به محض نشستن، به سمت قفس برمی‌گردد و با پسته مشغول می‌شود.

نیلوفر: چطوری مامان؟... تنها موندی قشنگم...

جلیل که در را باز کرده، پک آخر را به سیگارش می‌زند، سیگار را می‌اندازد و می‌نشیند پشت فرمان و در را کمی محکم می‌بندد.

نیلوفر: یواش‌تر، ترسوندی بچه رو.

جلیل ماشین را روشن می‌کند و راه می‌افتند. نیلوفر هم‌چنان پسته را ناز می‌کند و با او سرگرم است. جلیل هم‌زمان که رانندگی می‌کند، زیرچشمی حواسش به نیلوفر است که خنده‌اش نگیرد.

جلیل: باید می‌ذاشتی خونه می‌موند. تو مسیر اذیت می‌شه. اون‌جا هم همه عزادارن...

نیلوفر: حالا هی بگو. این تنها خونه می‌موند، بیشتر اذیت می‌شد. دو روز حرف نزنم باهاش، دق می‌کنه بچه‌م.

جلیل: اون‌جا پس زیاد بیرون نیاریمش جلو مامانم اینا.

نیلوفر: نه، نمیارمش.

جلیل: ببینمت.

نیلوفر: چیه؟

جلیل: خوبه، هیچی.

نیلوفر: الان خواستی ببینی می‌خندم یا نه؟ خنگ (مجدد برمی‌گردد به سمت قفس و پسته را بیرون می‌آورد) بیا بیرون مامان، بیا من و تو با هم حرف بزنیم.

جلیل: نیارش بیرون خب.

نیلوفر: الان می‌ذارمش تو. بذار یه کم سرگرم باشم باهاش تا برسیم.

نیلوفر پسته را جلوی صورتش گرفته و می‌بوسدش.

جلیل: بگیرش یه کم پایین‌تر... خوب تو دست‌های تو آروم می‌مونه. من می‌گیرمش، هی دست‌وپا می‌زنه.

نیلوفر: دست‌های تو زمخته، بچه‌م اذیت می‌شه.

نیلوفر شیشه را کمی پایین می‌کشد.

جلیل: چی کار می‌کنی؟

نیلوفر: وایسا یه کم طبیعت رو ببینه.

پسته را از پنجره بیرون می‌برد.

جلیل: نکن، بیارش تو، می‌پره فرار می‌کنه.

نیلوفر: از دست مامانش هیچ جایی نمی‌ره.

سکوت، چند لحظه پرنده را بیرون از شیشه نگه می‌دارد.

جلیل: بسه دیگه، بیارش. آشنایی، کسی رد می‌شه زشته... با توام نیلوفر، بیارش داخل.

نیلوفر: آوردم، آوردم... اه... ببین چه بابای احمقی داری... هی اذیت می‌کنه... بیا برو سر جات.

پسته را در قفس می‌گذارد.

جلیل: ناراحت نشو، حالا موقع برگشت قفس رو می‌بندم رو سقف ماشین هوا بخوره برا خودش کیف کنه. یه بسته تخمه هم براش می‌گیرم، تا تهران اون بالا تخمه بشکونه.

نیلوفر از این دیالوگ خنده‌اش می‌گیرد و ناگهان می‌زند زیر خنده.

جلیل: چیه؟ چت شد باز؟

نیلوفر: آخه خودت می‌فهمی چی می‌گی؟ ببندیم رو سقف روانی؟

جلیل: حالا خب یه چیزی گفتم.

نیلوفر: نگو، نگو، از این چیزها نگو. ای کاش خودم با اتوبوس می‌اومدم. چرت‌وپرت می‌گه تو این وضعیت به من.

جلیل: باشه، من اصلاً لال می‌شم. تو فقط نخند.

نیلوفر: نه، حرف بزن، ولی از اینا نگو. مثل آدم‌های جدی حرف بزن.

جلیل: باشه، پس تو هم نخند. جدی باش.

نیلوفر: جدی‌ام. ببین، اینا، جدی جدی‌ام. (به خودش دو سیلی می‌زند و خودش را در آینه وسطی ماشین می‌بیند) آخ خط چشمم کلاً پخش شده. چرا هیچی نمی‌گی به من؟

می‌خواهد خط چشمش را پاک کند.

جلیل: نه، دست نزن بهش، پاکش نکن. این‌جوری حال گریه داره، قشنگ‌تری.

نیلوفر: تو حال گریه قشنگ‌ترم برات؟

جلیل: من اینو نگفتم. معلومه خنده‌ت قشنگ‌تره. ولی خب، اون‌جا الان تشییع جنازه‌اس، اونا هم اولین باره دارن می‌بیننت، این‌جوری سنگین‌تره.

چند لحظه سکوت. خنده نیلوفر انگار که برگشته.

جلیل: الان که هیچ اتفاقی نیفتاد. چرا آخه؟

نیلوفر: هیچی هیچی. (نفس عمیق می‌کشد)

جلیل: فشار عصبیت برگشت باز؟

نیلوفر: نه، اصلاً اسمش رو نیار. بهم بگو چند دقیقه دیگه می‌رسیم؟

جلیل: شیش، هفت دقیقه دیگه... خوبی دیگه؟

نیلوفر: خوبم... یه سیگار الان بده بهم.

جلیل: سیگار الان نه.

نیلوفر: چرا؟

جلیل: نزدیکیم دیگه.

نیلوفر: نرسیده می‌ندازمش. دو کام بزنم اوکیه.

جلیل: برسیم، مادرم ببیندت، بغلت می‌کنه.

نیلوفر: فاصله می‌گیرم ازش.

جلیل: نمی‌شه. بعد عمری زن گرفتم، ببیندت بغلت می‌کنه، میدونم. بوش رو می‌فهمه، اذیت می‌شه پیرزن.

نیلوفر: یعنی تو این چند روزی که این‌جاییم، می‌خوای نسخ نگهم داری؟

جلیل: نترس، نسخ نمی‌ذارم بمونی.

نیلوفر: موزیکم که حتماً نمی‌شه گوش کنیم... سیگارم نه... ای وااای، پس من چه غلطی کنم الان این قطع بشه؟

خنده کاملاً روی لبانش برگشته.

جلیل: نیلوفر، نزدیکیم، دیگه نمی‌تونم نگه دارم... نگاه کن منو. این‌جا کلاً آدم‌ها میونه خوبی با خنده ندارن، چه برسه عزا هم باشه. نکن این‌طور.

نیلوفر: یه چیزی بگو بدون ادا اطوار.

جلیل: چی مثلاً؟

نیلوفر: هرچی، فقط مسخره نباشه. یه چیزی بگو سرگرم شم... مثلاً بگو، بگو این‌جا چقدر سبزه، چقدر خوبه این طبیعت.

جلیل: خب... این‌جا خیلی سبزه. خیلی قشنگه... بچه بودیم، سبزتر هم بود... نگاه کن بیرون رو.

تلفنش زنگ می‌خورد. به صفحه گوشی نگاه می‌کند، اما جواب نمی‌دهد.

نیلوفر: کیه؟

جلیل: علی، احتمالاً می‌خواد بگه کجا موندید؟ ولش کن، تو بیرون رو نگاه کن، الان می‌رسیم... ببین، من این‌جا... همه جاش رو رفتم. بچه بودم، کل این‌جا‌ها رو، کل این کوه‌ها رو با پای پیاده می‌رفتم. با حسن چقدر این‌جا‌ها رو قدم زدیم. یه تفنگ بادی داشت، می‌اومدیم این‌جا مثلاً شکار کنیم. می‌اومدیم پرنده‌ای، کبکی، چیزی می‌زدیم. (مکث، خودش لحظه‌ای در خاطرات فرو می‌رود) چقدر خاطره دارم با این آدم... چه زندگی‌ها که کردیم... اونم بدتر از من، یک عمر عزب موند... نه بچه‌ای، نه زنی... واای اصلاً هنوز باورم نشده حسن مرده. (کمی احساسی می‌شود)

نیلوفر: نه، نه، تو رو خدا احساسی نشو الان... یاد مراسم می‌افتم، استرس می‌گیرم. ببخشید، ولی یه چیز پرت، یه چیزی جدا از مراسم و حسن بگو.

جلیل: خب... خب... دو روز دیگه برمی‌گردیم. کلی کار داریم تهران... این مردک طراح رو بیاریم برای دیوارهای کافه رنگ انتخاب کنیم. میز و صندلی خوبم می‌گردیم پیدا می‌کنیم. از این لهستانی کلاسیک‌هااا، یه کافه شیک... شما رو هم می‌ذاریم مدیر اون‌جا...

نیلوفر: پول گرفتن صندلی‌ها هم اوکی شد؟

جلیل: حالا یه کارهایی کردم... بعد یه میز دو نفره هم می‌گیرم برای ته سالن، مخصوص خودم و خودت. غروب‌ها از روزنامه برگردم، می‌شینیم اون‌جا دو نفره، خودمون صاحب کافه می‌شیم، دیگه هم احتیاجی نیست بریم کافه کسی... کافه خودته دیگه، همه‌ش بمون توش.

نیلوفر انگار که در رویا فرو رفته باشد، خنده‌اش آرام گرفته و به بیرون خیره شده است.

جلیل: خوبی دیگه الان خدا رو شکر.

نیلوفر: آره، آرومم، مرسی.

جلیل: خدا رو شکر... این پیچ رو رد کنیم، رسیدیم.

نیلوفر با این دیالوگ مجدد استرس می‌گیرد و چشمش را از بیرون برمی‌دارد.

نیلوفر: بعد همین پیچ؟

جلیل: آره، می‌افتیم تو یه سربالایی که بالاش قبرستونه... خیلی حواسمون باشه... دیگه هیچ چیز خنده‌داری هم نیست... بلند شو یه کوچولو خودت رو مرتب کن... اون پلاستیک خوراکی‌ها رو هم بنداز زیر صندلی.

نیلوفر خودش را مرتب می‌کند. کمی مانتویش را با دست می‌تکاند. اما هیچ نشانی از خنده روی چهره‌اش نیست. ماشین به سربالایی می‌رسد. از دور، آن بالا روی یک تپه، می‌شود حجم چند سنگ قبر را که از خاک بالا زده‌اند، دید و آدم‌های خیلی کم‌رنگ هر از گاهی از خط بالای تپه رد می‌شوند. ولی نه آن‌ها خوب در دیدرس ماشین هستند و نه ماشین در دیدرس آن‌ها. اما صدای خیلی دور عزاداری را می‌شود شنید. در این زمان که نیلوفر خود را مرتب می‌کند، جلیل هم با استرس مدام او را زیر نظر دارد. نیلوفر خم می‌شود پشت که پلاستیک را بردارد، اما خیلی ناگهانی و با تمام فشار می‌زند زیر خنده. همان‌طور که به سمت صندلی عقب خم شده، می‌خندد.

نما از ماشین که محکم ترمز می‌زند و می‌ایستد.

جلیل: اااا... نیلوفر... ساکت. صدات رو بیار پایین... باد صدای خنده‌ت رو می‌بره بالا، می‌شنون... ساکت... با توام، بلند شو ببینم... بهت می‌گم ساکت.

نیلوفر را می‌کشد بالا و حالا خیلی جدی‌تر از قبل با او برخورد می‌کند.

جلیل: نیلوفر... نیلوفروووو ساکت... اعصاب منو به هم نریز. بهت می‌گم ساکت... خفه شو... با توام، نگاه کن بهم، خفه شو.

نیلوفر هم‌چنان می‌خندد و مشخص است که خودش هم دارد زجر می‌کشد. شالش را می‌گیرد روی دهانش.

نیلوفر: بب... بب... ببخشید... دست خودم نیست. من پیاده می‌شم، تو برو جلیل. من بیام، گند می‌زنم. همین بغل می‌شینم تا بی...

جلیل: من گفتم باهامی. بعدشم کلی آدم اون‌جا ذوق دیدنت رو دارن.

نیلوفر: وامیستم همین بغل تا برگردی.

جلیل: محلی‌های این‌جا فضولن. می‌بیننت.

نیلوفر: اون پشت یه جا قایم می‌شم.

جلیل: بی‌خود می‌کنی نیای. اینا نمی‌گن بعد عمری زن گرفتی، ولش کردی تو جاده، وسط جنگل.

نیلوفر: مودب باش دیگه... حالا من هیچی نمی‌گم.

هم‌چنان می‌خندد.

جلیل: با هم می‌ریم... نخند... نخند... یه نیم ساعت تحمل کن، نیم ساعت، فقط به خاطر من. بعدش می‌برمت تو کوه هی بخند...

نیلوفر: می‌خوام، ولی نمی‌شه. همه چی برام مسخره به نظر میاد... کلاً فکرم... به هم ریخته.

جلیل: فکر بد کن. روزی که تعریف می‌کردی بابات مرد، اذیت شدی. یاد اون روز بیُفت.

خنده‌اش بیشتر می‌شود.

نیلوفر: آخه نمی‌دونی، داداش‌های احمق من اون روز جنازه رو اول اشتباه آوردن.

جلیل: خب بیا به مرگ من فکر کن. فرض کن جای حسن من رو دفن می‌کردن. الان من مرده بودم...

نیلوفر: تو... تو انقدر سگ‌جونی که حالا حالاها نمی‌میری... ای وااای خدایا خسته شدم.

جلیل: ببین نیلوفر، من ۱۰ سال دیگه پیرم. به رابطه‌مون فکر کن. با آدمی ازدواج کردی که ۱۰ سال دیگه پیره.

هم‌چنان می‌خندد.

نیلوفر:... خب پیر بشی، دردسرت کمتر. اون صندل... صندلی کلاسیک رو گفتی، یکی می‌ذارم برات ته کافه، همون‌جا فقط بشین روزنامه بخو... تا بمیری.

جلیل خیلی ناراحت و عصبی به نیلوفر نگاه می‌کند و نیلوفر هم که از خنده خسته شده، سعی دارد خودش را ساکت کند. اما خنده کنترل نمی‌شود.

نیلوفر: من واقعاً عذر می‌خوام... دارم گند می‌زنم... می‌دونم نباید این‌جور...

جلیل: صندلی می‌ذاری برام؟... فکر کن که با من نمی‌تونی هیچ‌وقت بچه‌دار بشی. این تلخ نیست برات؟

خنده بالاتر می‌رود.

نیلوفر: این بچه‌م (به پسته اشاره می‌کند) هفت ساله باهامه. تا ۱۵ سال دیگه هم هست... توله تو رو می‌خوام چی کار؟

سکوت. جلیل عصبی نگاه می‌کند.

جلیل: فرض کن آدمی که باهاشی، بهت خیانت کرده... به این فکر کن که من بهت خیانت کردم.

نیلوفر (با خنده): آخه کی به تو نگاه می‌کنه؟

جلیل: مگه من چمه؟ کلی آدم هستن...

نیلوفر: با...شه. حتماً.

نیلوفر هم‌چنان می‌خندد. جلیل با خشم به او چشم دوخته. بعد از کمی سکوت شروع به حرف زدن می‌کند.

جلیل: حالم ازت بهم می‌خوره. یه کم از خواهرت یاد می‌گرفتی... ای کاش اصلاً به جای تو با خواهرت ازدواج کرده بودم... دقت کردی چقدر خانومه، چقدر باوقاره، دیدی چه صدایی داره، مثل تو جیغ جیغو نیست...آره، واقعاً حیف که به جای تو اون پیشم نیست.

نیلوفر با شنیدن این دیالوگ‌ها کم‌کم خنده‌اش آرام می‌گیرد.

جلیل: ببین، وقتی می‌خندی، مثل فاحشه‌ها می‌شی.

نیلوفر کامل ساکت شده است.

جلیل: حالا همین‌جوری که ساکت شدی، لال بمون تا بریم این مراسم رو تموم کنیم. بعدش هر چقدر دوست داری، بخند تا بمیری... الانم نه حال دعوا دارم نه وقتش رو. هر صحبتی که قراره بکنیم، بعد مراسم.

سکوت. نیلوفر بهت‌زده به جلیل نگاه می‌کند. ماشین آرام راه می‌افتد.

نیلوفر: کجا می‌ری؟ بزن بغل.

جلیل: گفتم هر حرفی هست، بعد مراسم...

نیلوفر: بعد مراسم؟

جلیل توجهی نمی‌کند.

نیلوفر: بزن بغل می‌گم بهت. درو باز می‌کنم، می‌پرم پایین هااا.

نیلوفر در را باز می‌کند. جلیل ماشین را نگه می‌دارد. نیلوفر سریع پیاده می‌شود. جلیل هم به دنبال او پیاده می‌شود.

جلیل: نیلوفر، وایسا، یه توضیح دارم برات.

نیلوفر: خفه شو کثافتِ هرزه.

 نیلوفر کوله‌اش را برمی‌دارد. می‌خواهد قفس را بردارد که جلیل جلوی در پشتی ماشین می‌ایستد و نمی‌گذارد نیلوفر در را باز کند.

جلیل: وایسا یه لحظه...

نیلوفر: برو اون‌ور، می‌خوام پسته رو بردارم.

جلیل: نیلوفر، وایسا توضیح بدم.

نیلوفر: می‌گم برو اون‌ور، می‌خوام پسته رو بردارم.

جلیل: نکن با من این‌جوری، بیا بریم بعد مراسم بهت توضیح می‌دم.

نیلوفر: با یکی برو مراسم که وقار داشته باشه، مثل من نباشه...

جلیل: گوش کن یه لحظه، من اینا رو گفتم که خنده‌ت بند بیاد.

نیلوفر: ببین، من برگردم تهران، پدری ازت دربیارم. می‌دونی چیه؟ یه راست می‌رم کافه پژمان.

جلیل: تو غلط می‌کنی بری اون‌جا.

نیلوفر: زر نزن کثافت هرجایی...

جلیل: یه لحظه گوش کن...

نیلوفر: اون بچه رو بده من جلیل، می‌خوام برم.

جلیل: بذار مراسم تموم بشه، من خودم می‌رسونمت.

نیلوفر: نمی‌خوام ببینمت. من تو اون ماشین نمی‌شینم... این خراب‌شده کجا می‌شه ماشین پیدا کرد؟

جلیل: ماشین گیر نمیاد این‌جا.

نیلوفر: خودم گیر میارم، برمی‌گردم... فقط وایسا برگردم تهران، لیاقت نداری...

جلیل: اصلاً من غلط کردم، گه خوردم... بیا توضیح می...

نیلوفر: نمی‌خوام توضیح... می‌ری اون‌ور، یا داد بزنم آبرو حیثیتت رو این‌جا ببرم.

صدایش را بالا می‌برد.

جلیل: باشه... آروم. وایسا خودم الان پسته رو بهت می‌دم. هر جا می‌خوای برو، فقط آروم.

نیلوفر: بده بدو.

جلیل در را باز می‌کند. خم می‌شود که قفس را بردارد، اما خیلی ناگهانی دست می‌کند داخل قفس و پسته را می‌گیرد و بیرون می‌آورد. بدن پسته را با یک دست و کله‌اش را با دست دیگر گرفته. پسته میان دستان جلیل ناآرام است و دست‌وپا می‌زند.

نیلوفر: چی کار...

جلیل: ساااکت... هیییس... صدات رو ببری بالا، کله‌ش رو می‌کنم.

نیلوفر: آروم، آروم بگیرش بی‌شرف. چیزیش بشه، روزگارت رو سیاه می‌کنم جلیل.

جلیل: نیا جلو، می‌کنم سرش رو... نیا... آرووووم... چه خبرته؟ صدات نره بالا... می‌دونی من رد بدم، این کارو می‌کنم. پس لج نکن با من... آروم میای می‌ریم مراسم، بعد هرجا دلت خواست، می‌برمت.

پرنده در دستان جلیل ناآرام است و نیلوفر فقط به دست و پا زدن پرنده چشم دوخته است.

نیلوفر: باشه، بذارش تو قفس، میام... آروم‌تر بگیرش...بذار، بذار تو قفس، میام، ولی بعدش می‌ذاریم ترمینال. دیگه حتی اسمت رو هم دوست ندارم بشنوم. فقط همین یه مراسم.

جلیل: پس برو بشین تو ماشین.

نیلوفر: می‌شینم. بذارش تو قفس.

جلیل: می‌ذارم. تو برو اول.

نیلوفر می‌نشیند داخل ماشین و جلیل پسته را داخل قفس برمی‌گرداند. سپس می‌نشیند پشت فرمان. نیلوفر بدون هیچ حسی فقط جلو را نگاه می‌کند. ماشین راه می‌افتد و به صدای عزاداری نزدیک می‌شویم.

 

3. خارجی- غروب- قبرستان

نمایی از یک قبرستان در ارتفاع کوه. صدای شیون و زاری حاکم بر فضای قبرستان است. جمعیتی دور یک قبر جمع شده‌اند و ما از کمی پایین‌تر جلیل و نیلوفر را می‌بینیم که به جمعیت نزدیک می‌شوند. چند نفر به استقبال آن‌ها می‌آیند؛ یک مرد که احتمالاً علی است و چند زن. نیلوفر عقب‌تر راه می‌رود و میلی به نزدیک شدن به جمعیت ندارد. جلیل و مرد همدیگر را در آغوش می‌گیرند و مشخص است در آغوش هم گریه می‌کنند. زن‌ها هم به پیشواز نیلوفر می‌روند و او را در آغوش می‌گیرند. چند لحظه روی همین نما می‌مانیم تا این‌که جلیل و نیلوفر به بالای قبر می‌رسند و بین جمعیت می‌ایستند... که ناگهان صدای خنده نیلوفر در فضا می‌پیچد.

صدای شیون و زاری قطع می‌شود و همه حاضران در مراسم ساکت می‌شوند.

مجدد صدای خنده نیلوفر.

پایان.

مرجع مقاله