نام رمان: مردی به نام اُوه
نویسنده: فردریک بکمن
سال انتشار: 2012
مترجم: فرناز تیمورازف
عنوان فیلم: مردی به نام اتو (2022)
فیلمنامهنویس: دیوید مگی
کارگردان: مارک فورستر
1.
فردریک بکمن، نویسنده جوان سوئدی، در رمانش، مردی به نام اوه، از زبان شخصیت اصلیاش، یعنی آقای اوه میگوید: «آدمها را از روی کارهایی که انجام میدن، میشه شناخت، نه از روی حرفهایی که میزنن.» (ص 94) این دقیقاً همان حرفی است که رابرت مککی، در کتاب معروفش، داستان، درباره اساس شخصیتپردازی میگوید؛ درباره اینکه اصلاً ماهیت یک شخصیت داستانی چطور ساخته و پرداخته و درنهایت شناخته میشود. اینکه هر چه یک شخصیت میگوید، اصلاً اهمیتی ندارد، و درواقع باید به رفتارهای او توجه کنیم. این رفتارهاست که یک شخصیت داستانی را به ما میشناساند. در دنیای واقعی هم همینطور است. فردریک بکمن هم بهخوبی در داستانهایش روی همین مسئله مانور میدهد؛ یعنی تقابل میان کارهایی که یک شخصیت انجام میدهد و حرفهایی که به زبان میآورد. آنقدر میان این دو مورد فاصله میاندازد، آنقدر از هم دورشان میکند که وقتی در یک شخصیت واحد جمع میشوند، مجموعهای از تضادها را تشکیل میدهند و پیاپی مقابل یکدیگر قرار میگیرند. از اینرو ستیز و کشمکشی شکل میگیرد و ناگزیر توجهمان به آن شخصیتها جلب میشود. فردریک بکمن با مهارتش در این کار شگفتزدهمان میکند و البته این اساس شخصیتپردازیهای اوست. نویسندهای که متخصص نوشتن درباره پیرمردها و پیرزنها و بچههای کوچولو هم هست و به طرز غریبی از پس ایجاد ارتباط بهشدت عاطفی میان آنها برمیآید. آنها قهرمانهای داستانهای بکمن هستند.
اُوه هم یکی از همان پیرمردهاست؛ درواقع یکی از همان قهرمانها. گرچه حسابش با بقیه فرق میکند. بیخود نیست که داستانش به محض انتشار، یکباره موجب شهرت جهانی نویسندهاش میشود. پیرمردی که دارای مجموعهای از خصایص اخلاقی است که همه در مقابل هم قرار دارند. به زبان چیزی میگوید و در رفتار کار دیگری انجام میدهد. با عصبانیت بر سر مردم فریاد میزند، اما همان حین کارهایی برایشان انجام میدهد که آنها بلد نیستند. بسیار زمخت و گوشتتلخ و نچسب است، اما قلب بزرگی دارد. واقعاً هم همینطور است. یعنی یکی از ویژگیهای فیزیکی این شخصیت داستانی این است که قلبش بزرگ است. به همین خاطر در اواخر داستان، وقتی دکتر بیمارستان میگوید که مشکل قلبی اوه به این دلیل است، پروانه، یکی دیگر از شخصیتهای اصلی داستان، نمیتواند جلوی خندهاش را بگیرد. احتمالاً خوانندگان هم همینطور باشند، و البته یکی از تأثیرگذارترین بخشهای رمان هم شکل میگیرد.
اما اینها برای اوه کفایت نمیکند. نمیشود که اوه فقط به خاطر یکسری تضادهای اخلاقی کاراکتر جالبی باشد. چون شخصیتهای تأثیرگذار داستانی اغلب اینطور در خاطر نمیمانند و به اندازه اوه هم معروف نمیشوند. میباید تا جای ممکن به سایر عناصر توجه کرد که موجب میشوند این شخصیت داستانی بیشتر به چشم بیاید. فردریک بکمن هم در این رمانش، تا جایی که میتوانسته، به دیگر ارکان داستان هم توجه داشته است. طوری که با اندکی ملاحظه میشود گفت قضیه «تفنگ چخوف» درباره این داستان صدق میکند؛ یعنی اگر چیزی وارد داستان میشود، جایی حتماً از آن کار کشیده میشود. این ارتباط و تعامل میان اجزای داستان، بسیار به گیرایی آن کمک میکند و البته برای اینکه اوه هم بیشتر در یادمان بماند. قاعدتاً وقتی نویسندهای به شخصیتی که خلق میکند، مسلط باشد، داستانی هم برایش در آستین دارد. هرچه بیشتر از زاویههای متفاوت به شخصیت داستانیاش بنگرد، روایتهای تازهتری درباره او در ذهنش شکل میگیرد. مثلاً چطور کودکی بوده است؟ چه اتفاقاتی برایش در نوجوانی افتاده است؟ چگونه فردی بوده؟ چطور زندگیاش را میگذرانده؟ اینجاست که دوباره نقش نویسنده پررنگتر میشود، چون اوست که میباید انتخاب کند چه روایتهایی برای خوانندهاش سرگرمکنندهتر است و البته به تقویت داستانش کمک میکند. چطور میتواند با انتخاب این روایتها روی عواطف مخاطبش تأثیر بیشتری بگذارد. فردریک بکمن در این خصوص خیلی راه دوری نمیرود، حوادثی که انتخاب میکند، در دیگر داستانها هم به فراوانی استفاده شدهاند، اما نقاط درخشان کارش ایجاد ارتباط قوی میان این اتفاقات و قرار دادن آنها در جای مناسب داستان است، یعنی مناطقی که یک تکنیک مهم داستانی را رعایت میکنند؛ افزایش تنش و تعلیق و ریختن مصیبت هرچه بیشتر بر سر شخصیت داستانی.
حالا دیگر درمییابیم چرا اخلاق اوه اینطور است. چرا او اینقدر وسواسی به ضوابط و قواعد خودش وفادار است؟ چرا اینقدر سعی میکند همه چیز سر جای خودش باشد. چرا مدام در حال محکمکاری است؟ وقتی که او خیلی زود در کودکی مادر و سپس پدرش را از دست داده است (پیشداستان)، بعد وقتی به ناتوانی مطلق رسیده، انگار تنها راهی که برای ادامه زندگی به نظرش رسیده، ایجاد نظم و محکمکاری است. گویی اینطور میتوانسته کلاف زندگیاش را در دست بگیرد. برای همین اینها عناصری جداناشدنی از شخصیت او شدهاند. اما ماجرا این است که این مرد تصمیم گرفته به زندگی خودش پایان دهد. آن هم اوه که از نسل مردانی است که بهسادگی کوتاه نمیآیند. مردانی که در سرتاسر زندگیشان به جای حرف زدن، عمل کردهاند. (ص 96) مردانی که بهسادگی از پا درنمیآیند. حالا دیگر چه اتفاقی برای او افتاده که کاملاً از زندگی بریده است؟ اینجاست که فردریک بکمن، برگ برنده داستانش را رو میکند؛ کاراکتری که پیشتر در داستانش حسابی روی او برنامهریزی کرده است، یعنی سونیا همسر اوه، شخصیت مقابل و مکمل او. حالا هرچقدر این شخصیت، سونیا، حضورش در داستان قدرتمندتر باشد، متقابلاً شخصیت اوه هم بیشتر به چشم میآید. نویسنده هم در پرداخت شخصیت سونیا طوری عمل کرده که حتی میتوان گفت اساساً این داستان درباره زنی به نام سونیاست. نویسنده قبلتر هم در روند داستانش به ما نشان داده چه ارتباط عاطفی عمیقی میان این دو شخصیت وجود داشته است. آنها مکمل یکدیگر بودهاند، انگار این دو طی زندگیشان، در سیارهای خارج از منظومه شمسی تنها همدیگر را داشتهاند. برای همین وقتی سونیا میمیرد، اوه که حالا بازنشسته هم شده، دیگر هیچکاری در این دنیا برای انجام ندارد. این دنیا دیگر برای او جای زندگی نیست. «و شاید سرنوشت از نظر زنش «چیزی» بود. ولی سرنوشت از نظر اوه «یک شخص» بود.» (ص 96)
اما شخصیتهای دیگر داستان هم هرکدام به اندازه نقشی که دارند، از دقت و توجه نویسنده دور نماندهاند. برای مثال شخصیت پروانه، زن ایرانی داستان مردی به نام اوه که ورود او به داستان به نوعی از خودکشی اوه جلوگیری میکند، که البته شناخت بالای نویسنده از خلقیات ما ایرانیها هم در خلق این کاراکتر بسیار قابل اعتنا و توجه است. گویا همسر فردریک بکمن ایرانی است که بیگمان در این شناخت تأثیر داشته است. گرچه شناخت بالای یک نویسنده، خود بهتنهایی، بههیچوجه بدون دخالت صحیح تکنیکهای شخصیتپردازی موجب نمیشود یک کاراکتر تا این حد برایمان آشنا باشد و بهسرعت او را به جا آوریم. اما تاکنون دو بار از رمان مردی به نام اوه برای سینما اقتباس شده است. یک بار سال 2015 در کشور سوئد و مدت کمی بعد از انتشار کتاب، اینبار هم در سال 2022 با بازی تام هنکس در نقش اوه که حالا نامش در این اقتباس سینمایی، اتو است.
2.
تام هنکس برای بازی در نقش اوه بهترین و بدترین انتخاب ممکن است؛ برای بازی در نقش اوه، که حالا برای بسیارانی از خوانندگان ادبیات داستانی، شخصیت محبوبی است. بدترین انتخاب از این لحاظ که واقعاً فرض کردن تام هنکس در نقش آدمی که بداخلاقی و عصبانیت در جزئیات رفتارهای او نفوذ کرده، بسیار دشوار است. تام هنکس برای بسیاری از دوستداران سینما آدم مهربانی به نظر میرسد. او مبدل به یک تیپ شده است با لبخندی که انگار همه آدمها را به زندگی دعوت میکند. اما بهترین انتخاب است برای اینکه ما با یک بازیگر حرفهای مواجه هستیم. کسی که در این کار استخوان ترکانده است. برای همین خیلی زود کلیشه خود را در این فیلم میشکند و دیگر از اواسط داستان رگههایی از اوه را در رفتارهای او میبینیم و به عنوان این کاراکتر میپذیریمش. حالا میتوانیم او را یک آدم عصبانی هم ببینیم. ضمن اینکه آن ویژگی ظاهر مهربان هم به کارش میآید، چراکه زیربنای بسیاری از رفتارهای اوه مهر و محبت است. اما دومین نقشآفرینی دارای اهمیت این فیلم، بهراستی متعلق به بازیگر نقش پروانه رمان است. او حالا زنی است که از مکزیک آمده و نامش ماریسل است؛ تغییری که فیلمنامهنویس در منبع اولیه ایجاد کرده است. بااینحال، این بازیگر هم توانسته با ظرافت و تبحر حالوهوای نقش خود را منتقل کند و در بخشهایی از اجرایش بهراستی به آن زندگی ببخشد. بازیگرانی که نقشهای ادبی را بازی میکنند، نقش شخصیتهای رمانهایی که محبوب هستند، در نجات یا موفقیت یک اثر اقتباسشده سینمایی سهم عمدهای دارند. چراکه گاه فیلمنامه نسبت به منبع اولیه کاستیهای فراوانی دارد، اما آنها به هر طریق به گوشههایی از آن شخصیتهای ادبی جان میدهند و به همین شکل رضایت خاطر طرفداران آن اثر ادبی را تا حدودی به دست میآورند.
مردی به نام اوه رمانی نزدیک به 400 صفحه است و ماجراهای گیرا و تأثیرگذار فراوانی دارد. و همانطور که در سطرهای پیش گفتم، یکی از همان داستانهاست که مصداق بارز تفنگ چخوف است. اجزا و ارکان این داستان به هم چفت شدهاند. چنانچه بخواهیم بهسادگی برای یک اقتباس سینمایی بخشهایی از آن را کنار بگذاریم، آنچه به دست میآید، در بهترین حالت ممکن یک شکست تمامعیار خواهد بود. دو تمهید برای این سنخ آثار بسیار کارآمد است. نخست اینکه داستان خودمان را از آن اقتباس کنیم. یک برداشت آزاد یا داستانی که با نگاه به منبع اولیه بتواند روی پای خودش بایستد. در غیر این صورت اگر میخواهیم به منبع اولیه خیلی وفادار باشیم، فقط روی دو سه شخصیت مهم آن حساب کنیم. به این معنا که تا جای ممکن از تعداد شخصیتهای مهم آن داستان برای اقتباس کم کنیم، یا در هم تلفیقشان کنیم. تمرکز را به یک یا دو شخصیت اصلی معطوف کنیم. فیلمنامهنویس این اثر هم همین کار را کرده است، اما مشکل آنجا بوده که میخواسته مورد اول را هم لحاظ کند! یعنی داستان خودش را هم تعریف کند، ولی در میانه کار گویا این قضیه را هم فراموش میکند. درنتیجه داستان اقتباسشده جایی مردد مابین این دو موضع قرار گرفته است. برای مثال، معجزه سونیا در رمان این است که اوه را به همان شکلی که هست، میپذیرد! چراکه این مرد حتی قبل از آشنایی با سونیا و آن حادثه دردناکی که برایشان پیش میآید هم فردی بوده که از نظر بسیاری از آدمها رفتارش عجیب به نظر میرسیده. این سونیاست که آن رگههای طلایی را در سرشت اوه میبیند. در ورای آن ظاهر عجیب و کمحرف و شاید عبوس. از این لحاظ با اینکه فیلمنامهنویس بهخوبی تشخیص داده که میباید روی روابط سونیا و اوه در داستانش تمرکز بیشتری داشته باشد، و حتی در بخشهایی بسیار درخشان عمل کرده است، برای مثال چگونگی آشنایی آنها در فیلم که شاید از رمان هم بسیار بهتر باشد، اما گویا توجهش بیشتر به این دستکاریها و حجم بالای مواد منبع اولیه برای اقتباس جلب شده است. از اینرو برخی از ماجراها فقط به اشارههایی نهچندان تأثیرگذار مبدل میشوند. برای مثال، کاراکتر گربه در رمان در نوع خودش کمنظیر است. او آینه تمامنمای اوه است. اوه هم از گربهها بیزار است، اما چون سونیا از گربهها خوشش میآید، او هم به آن گربه پناه میدهد. اوه با تمام لجاجتهایش اما جهان پیرامونش را از نگاه سونیا مینگرد و میسنجد. اما از دیگر مثالها رابطهای است که میان اوه و اتومبیل ساب در رمان وجود دارد. اتومبیلی که ساخت کشور سوئد و محل تولد نویسنده رمان است. اوه به واسطه پدرش به این اتومبیل علاقهمند شده، و علاقه به این اتومبیل وجه تمایز درک و درایت آدمها از منظر اوه است، و به نوعی با گوشت و استخوان این کاراکتر به هم آمیخته شده است؛ روایتها و خردهماجراهایی که شاید بیشتر در عجله برای تبدیل این اثر به یک نسخه آمریکایی به آنها آسیب وارد شده باشد.
با این همه، فیلم اقتباسشده لحظههای قابل توجهی هم دارد. ازجمله شروع جالبش که خیلی سریع علاوه بر اینکه شخصیت اصلی را به ما معرفی میکند، یکراست به سراغ این ماجرا میرود که این مرد قرار است خودش را بکشد. آن هم با طنابی که برای خرید آن حسابی با فروشنده چانه زده است؛ آغازی برخلاف شروع رمان. مردی به نام اوه رمانی است که در خاطر میماند و میتواند رضایت سلیقههای متفاوتی از علاقهمندان به ادبیات داستانی را جلب کند. داستانی از نویسندهای پرکار که اگر همین یک داستان را هم با این کیفیت به دست داده باشد، سهم خود را در قبال ادبیات داستانی انجام داده است. و فیلم اقتباسشده از آن هم شاید خیلی زود فراموش شود، اما بیگمان ارزش تماشا دارد.