مسئله پیرنگ و عناصر داستان در اقتباس از بازی ویدیویی

درباره سریال «آخرین بازمانده از ما»

  • نویسنده : تکتم نوبخت
  • مترجم :
  • تعداد بازدید: 271

بوستون، سال 2013؛ با شیوع یک بیماری واگیردار که انسان‌ها را تبدیل به زامبی‌های قارچی می‌کند، هرج‌ومرج در سطح شهر آغاز می‌شود. مردم وحشت‌زده برای نجات جان خود به این سو و آن سو می‌روند، صدای آژیر پلیس‌ها و آمبولانس‌ها شنیده می‌شود، هواپیماها سقوط می‌کنند و در میان آتش و خون و فریاد و همهمه جمعیتِ هراسان، ما پابه‌پای شخصیت‌های داستان دلهره‌ فرار از این جهنم ناشناخته را داریم. همه چیز ندای یک موقعیت پایان دنیایی را می‌دهد. این‌ها تمام عناصر لازم برای ساختن مقدمه‌ یک داستان پساآخرالزمانی است. با این تفاوت که آخرین بازمانده از ما نه‌فقط یک ضدآرمان‌شهر از آینده بشریت است که نمونه آن را کم‌وبیش دیده‌ایم، بلکه این سریال اقتباسی از یک بازی معروف ویدیویی است به همین نام. این بازی که در سال 2013 ساخته شد، با استقبال عمومی مواجه و تا اندازه‌ای محبوب شد که طی سال‌ها هم‌چنان رکورددار بود و امروزه به یکی از 10 بازی برتر جهان تبدیل شده؛ یکی از محبوب‌ترین و نوستالژیک‌ترین بازی‌ها در میان گیمرها در کل دنیا که زمزمه اقتباس از آن از سال‌ها پیش شنیده می‌شد. محبوبیت جهانی این بازی این ایده را تقویت می‌کند که مخاطب اصلی این سریال درواقع همان گیمرهای شیفته بازی «آخرین بازمانده از ما» هستند، اما بعد از دیدن سریال با یک پایان‌بندی قابل قبول و موفق تقریباً این اطمینان حاصل می‌شود که خالقان این سریال در ساختن آن تمام مخاطبان را بدون هیچ پیش‌فرض و آشنایی با جهان این بازی مدنظر داشته‌اند.

و اما در مورد مسئله اقتباس، در اولین قدم باید اشاره کرد که اقتباس از بازی ویدیویی برای سینما و تلویزیون ظاهراً در همان ایده اولیه، به دلیل تفاوت و فاصله زیاد میان دو مدیوم محکوم به شکست است. این امر به‌خصوص در مورد بازی‌های قهرمانانه و ماجراجویانه که اغلب از کهن‌الگوی سفر قهرمان تبعیت می‌کنند، بیشتر صدق می‌کند. چون با این‌که وجود یک داستان در اولین قدم از ملزومات بازی‌های ویدیویی است، اما در این بازی‌ها بسط و گسترش «داستان/بازی» نه مبتنی بر پیچش‌های رواییِ برآمده از پیرنگ، بلکه به دلیل فرمت رسانه وابسته به لوکیشن‌ها و طراحی موانع و اجرای خلاقانه مرحله‌ها برای خلق هیجان بیشتر است. مثلاً در بین 10 بازی برتر جهان در کنار بازی «آخرین بازمانده از ما»، بازی «خدای جنگ» ((God of war را در نظر بگیریم؛ بازی‌ای که با پیرنگی برخاسته از اسطوره‌ها و تاریخ و پیروی از کهن‌الگوی سفر قهرمان به لحاظ داستانی حرف اول را می‌زند. اما با این همه و با وجود یک داستان غنی عناصر لازم داستانی را برای پیشرفت داستانی به تناسب پیرنگ ندارد و پیش‌روی داستان و گره‌افکنی‌ها همان موانع شخصیت‌ها برای رسیدن به هدف است که غالباً با تغییر لوکیشن‌ها و شرورهای داستان توأم است. همین‌طور نمی‌شود نقش انتزاع و فانتزی را در این میان بنا به ساختار و ماهیت بازی‌های ویدیویی نادیده گرفت. بازی «آخرین بازمانده از ما» نیز از این امر مستثناست، اما از جهتی با توجه به این‌که این بازی پیرنگ آخرالزمانی دارد، تا اندازه‌ای مسئله اقتباس را راحت‌تر می‌کند. به دو دلیل؛ اول این‌که از انتزاع و تخیل حاکم در جهان داستانی دیگر بازی‌ها به دور است و از این جهت می‌توان نسبتی میان موقعیت‌ها و شخصیت‌ها با واقعیت و زیست کنونی ما برقرار کرد. مورد دوم این‌که پیرنگ این بازی در اقتباس و ترجمه به زبان تصویر می‌تواند به زیرژانر «بقا» تعلق بگیرد. با توجه به این‌که تمام اقتباس‌هایی که تاکنون از گیم‌ها صورت گرفته، نتوانسته‌اند موفقیتی کسب کنند. اهمیت و انتخاب داستان در اقتباس از یک بازی ویدیویی برای یک سریال تلویزیونی، چیزی که خالقان این سریال در نظر داشتند، در کنار حذف و اضافه کردن بخش‌هایی از داستان و شخصیت‌پردازی متناسب، کلیدی است بر اقتباسی نسبتاً موفق از یک بازی ویدیویی.

حالا باید دید سریال آخرین بازمانده از ما در طول 9 قسمت چه روندی را طی می‌کند و چگونه مسیر داستان‌گویی و شخصیت‌پردازی را تا پایان‌بندی هموار می‌کند. اپیزود اول با وجود مدت طولانی 80 دقیقه و با وجود سه مقطع زمانی، (سه فلش‌فوروارد) جذابیت و قدرت کافی را برای پی‌گیری ادامه سریال برای مخاطبی که هیچ پیش‌زمینه‌ای از بازی ندارد و صرفاً در حال دیدن یک سریال آخرالزمانی است، دارد. در این اپیزود با عنوان «وقتی در تاریکی گم شدی» ما در ابتدا در 1968 هستیم. در یک میزگرد تلویزیونی دانشمندی هشدار فراگیر شدن عفونت‌های قارچی در انسان به علت بالا رفتن گرمای زمین در آینده را می‌دهد. بعد از آن به آینده، یعنی 2013 می‌رویم؛ جایی که شیوع اتفاق می‌افتد و جوئل و دخترش سارا باید خود را از مهلکه نجات دهند. سارا می‌میرد و در یک پرش به آینده، 20 سال بعد، جوئل را می‌بینیم در یک دنیای بعد از آخر‌الزمان که مردم در شهرهای کوچک خود که حکم قرنطینه را دارد، در وضعیت هولناک و رقت‌باری زندگی می‌کنند؛ سال 2023، یعنی زمان کنونی ما و یک موقعیت پساآخر‌الزمانی در یک ضدآرمان‌شهر هولناک که بی‌شباهت به جهان کنونی ما نیست و آدم‌هایی که در محاصره هیولاهای آدم‌خوار با سر قارچی‌شکل هستند. اما فاصله زمانی 20 ساله درحالی‌که از وضعیت شخصیت اصلی در آن بازه زمانی و موقعیت‌های داستانی بی‌اطلاعیم، یکی از نقاط ضعف سریال در پایان اپیزود اول است. مثلاً ما هیچ‌چیزی درباره گذشته جوئل و هم‌چنین ارتباط او با برادرش تامی در این 20 سال نمی‌دانیم و نویسنده تنها به گفتن چند دیالوگ از زبان شخصیت‌ها در رابطه با این گذشته بسنده می‌کند. در پایان این اپیزود جوئل به همراه تس مأموریت پیدا می‌کند تا الی را که نجات بشر به دست اوست، به منطقه‌ای در آمریکا که قلمروی فایرفلای‌هاست، برساند. در اپیزود دوم جوئل، الی و تس سفر خود را آغاز می‌کنند و با موانع و مخاطرات معمول این قبیل سریال‌ها دست‌وپنجه نرم می‌کنند.

اپیزود سوم به لحاظ شخصیت‌پردازی شخصیت جوئل و هم‌چنین بیل که در یک فلش‌بک با او آشنا می‌شویم، یکی از بهترین قسمت‌های سریال است. علاوه بر این‌که در یک بازگشت به گذشته گوشه‌ای از آن‌چه را بر جوئل گذشته، می‌بینیم و او را بیشتر می‌شناسیم، در این اپیزود داستان متعلق به مردی است به نام بیل؛ شخصیتی هم‌دلی‌برانگیز که تماماً به ما معرفی می‌شود و آشنایی و دوستی او با مردی به نام فرانک با این‌که از خط داستانی اصلی جداست، به عنوان یک خرده‌پیرنگ در جای درست و با ایده‌های کارآمد به داستان اصلی که داستان جوئل و الی است، متصل می‌شود. در این قسمت زندگی بیل و فرانک را در یک بازه زمانی 10 ساله تا زمان واقعی سریال در سال 2023 شاهد هستیم؛ تا موقعی که جوئل و الی در ادامه سفرشان به خانه بیل و فرانک که خودکشی کرده‌اند، می‌رسند و نامه‌ای را که بیل برای جوئل نوشته است، می‌خوانند. در دو اپیزود بعدی که مربوط به موانع و دستگیری قهرمانان به دست شرورهای داستان است، تا رسیدن به اپیزود ششم که متعلق به داستان تامی و جوئل است، سریال در سراشیبی سقوط می‌افتد و تماشای سریالی بدون هیچ تعلیق و گره‌افکنی واقعاً کسل‌کننده است. اپیزود شش متعلق به تامی، برادر جوئل، است و از آن‌جا که یکی از نقطه ضعف‌های مهم سریال درباره گذشته جوئل و همین‌طور رابطه او با بردارش تامی است، این اپیزود جز به عنوان پیش‌برنده داستان هیچ کارکرد دیگری ندارد. همین‌طور در یک بازگشت به گذشته داستان استاد قارچ‌شناسی در جاکارتای هندوستان که پیشنهاد بمباران شهرها را برای شیوع پیدا نکردن بیماری می‌دهد، خرده‌پیرنگی است که نیمه‌کاره رها می‌شود و کارکرد لازم را پیدا نمی‌کند. اپیزود هفتم متعلق به الی و گذشته الی است در مدرسه و با دوست نزدیکش و یک شب ماندن آن‌ها در شهربازی؛ یک بازگشت به گذشته به‌جا و متناسب با فضای داستانی که دارد در یک شمارش معکوس به پایان نزدیک می‌شود. اپیزود هشت به لحاظ داستان‌گویی و شخصیت‌پردازی از بهترین بخش‌های سریال است. در این قسمت با شخصیتی به نام دیوید آشنا می‌شویم که یک کشیش است. معرفی دیوید که سردسته قبیله‌ای است در قرنطینه که از گرسنگی به آدم‌خواری رو آورده‌اند و مواجهه الی با او و سلسله کشمکش‌های میان آن‌ها درحالی‌که جوئل در بستر بیماری در حال جان دادن است، یکی از نقاط قوت سریال است. در اپیزود آخر که سفر الی و جوئل به پایان می‌رسد، بار عاطفی روایت متوجه رابطه جوئل و الی است و مسیر تازه‌ای که قهرمان داستان (جوئل) به آن قدم می‌گذارد. یکی از نقاط قوت این سریال در کنار تمام نقاط ضعف غیرقابل چشم‌پوشی، معرفی درست شخصیت‌های فرعی (بیل و دیوید) و دگرگونی‌های شخصیت‌های اصلی در طول مسیر داستان تا پایان سفر و در اپیزود آخر است.

مرجع مقاله