ریتم زندگی

مطالعه تطبیقی رمان و فیلمنامه «موش‌ها و آدم‌ها»

  • نویسنده : پیام رنجبران
  • مترجم :
  • تعداد بازدید: 264

عنوان رمان: موش‌ها و آدم‌ها

نویسنده: جان استاین‌بک

سال انتشار: 1937

مترجم: سروش حبیبی

عنوان فیلم: موش‌ها و آدم‌ها (1992)

فیلمنامه‌نویس: هورتون فوت

کارگردان: گری سینایس

 

1.

بعضی از نویسندگان به زندگی بیشتر دقت کرده‌اند. وضعیت انسان‌ها را دقیق‌تر بررسی کرده‌اند. بعد به مشکلاتی پرداخته‌اند که در جوامع بشری وجود دارد. آن‌ها ظلم‌هایی را دیده‌اند که به آدم‌ها وارد می‌شود. بعد برای برطرف کردن این مشکلات اندیشیده‌اند. تا جایی که توان‌ داشته‌اند، از زوایای مختلف به موضوع نگاه کرده‌اند. درواقع به اعماق آن موضوعات نگریسته‌اند. سپس دست روی مشکلاتی گذاشته‌اند که حداقل در جوامع بشری قابل حل است. یعنی مشکلاتی که اگر آدم‌ها اندکی با هم مدارا کنند، برطرف می‌شود. سپس این نویسندگان کلامشان را به گوش سایر آدم‌ها رسانده‌اند، آن هم با داستان‌هایی که انگار یک معلم آداب‌دان نوشته است؛ آموزگاری که حالا می‌خواهد حاصل دسترنج و آموخته‌ها و تجربه‌های خود را در اختیار دیگران قرار دهد. از این لحاظ می‌کوشد همه‌ چیز سر جای خودش قرار بگیرد. بر داستانی که می‌نویسد، انضباط حاکم باشد و درعین‌حال به انعکاس دقیق وضعیت آدم‌ها بپردازد. جان استاین‌بک چنین نویسنده‌ای است.

او متولد 27 فوریه سال 1902 آمریکاست؛ از تباری آلمانی-ایرلندی. پدرش صندوق‌دار بوده است و مادرش آموزگار. شش سال در دانشگاه استنفورد به تحصیل علوم طبیعی مشغول بوده و گاه برای تأمین هزینه تحصیلش به کارگری در مزارع می‌پرداخته. آن‌جاست که درواقع جرقه‌های داستان‌های استاین‌بک زده می‌شود؛ یعنی دورانی که به کارگری و کشاورزی مشغول بوده است. همان فضا و شرایط حاکم بر آن است که پرسش‌های بزرگی برای استاین‌بک ایجاد می‌کند و او را وامی‌دارد به مسائل آدم‌ها دقیق‌تر شود. به همین خاطر است که دست روی موضوعاتی می‌گذارد که آدم‌ها حداقل می‌توانند برای آن کاری بکنند. او می‌گوید حداقل آن کاری را انجام دهید که از دستتان برمی‌آید. چون او هیچ‌گاه در داستان‌هایش جبر زندگی و قهر طبیعت را هم فراموش نمی‌کند. او هیچ‌وقت فراموش نمی‌کند که خواه‌ناخواه موضوعات دیگری هم در زندگی انسان‌ها نقش دارد، ازجمله مسائل ارثی یا آن‌چه طبیعت برخلاف خواسته‌‌های آدمیان به آن‌ها تحمیل می‌کند و تغییرشان در دایره قدرت‌ آن‌ها نیست. جان استاین‌بک از سبک ناتورالیسم در داستان‌هایش پیروی می‌کند.

موش‌ها و آدم‌ها در کنار خوشه‌های خشم، مهم‌ترین آثاری است که او نوشته. داستان‌هایی که آوازه جان استاین‌بک را به گوش دنیا می‌رساند و درنهایت جایزه نوبل ادبیات را در سال 1962 برای او به ارمغان می‌آورد. برای نویسنده منصفی که درست همانند دیگر نویسندگان بزرگ طرفدار انسانیت است. طرفدار زندگی است و درست به همین دلیل برای خلق آثارش به سراغ زندگی می‌رود. زندگی به صورت‌های مختلف در تمام آثارش جریان دارد، ازجمله رمان موش‌ها و آدم‌ها. استاین‌بک با نشان‌ دادن زندگی و واقعیات آن، آدمی را متوجه خودش می‌کند. انسان را به خودش محول می‌کند تا ببیند چه کارهایی برای رفع مشکلات زندگی خود و دیگران از دستش برمی‌آید. از این‌رو آثارش به‌ نحوی از ریتم زندگی هم تبعیت می‌کند. قطعاتی که با دقت کامل نوشته شده و سپس بر اساس این ریتم در کنار هم چیده شده‌اند. ضمن این‌که نویسنده به موضوعاتی که مطرح می‌کند، مسلط است؛ به‌ویژه درباره نکته‌هایی که نیاز به تأمل دارند. بعد درست همانند آموزگارانی که وقتی درس مهمی می‌دهند، چند لحظه‌ اجازه تنفس هم می‌دهند، داستان‌هایش را پیش می‌برد. با توصیفات و فضاسازی می‌آغازد و سپس به سراغ کاراکترهای داستانش می‌رود. آن‌ها را در خلال دیالوگ‌ها و کنش‌ها معرفی می‌کند، یعنی درواقع آن‌ها را طبق اصل مهم داستان‌نویسی به ما «نشان می‌دهد» و درباره‌شان «نمی‌گوید». سپس همان‌طور که داستان پیش می‌رود، ما با چم‌وخم شخصیت‌های داستان آشنا می‌شویم. بعد دوباره با قطعه‌هایی توصیفی و آرام‌بخش اجازه تنفس از سوی نویسنده داده می‌شود. انگار در این فاصله‌ها می‌گوید حالا به آن‌چه تاکنون در داستان نوشته شده، دقت کنید، و این فرصت را به مخاطب می‌دهد. سپس دوباره رویدادی رخ می‌دهد و به‌آرامی تنش در داستان بالا می‌رود. داستان جالب ‌توجه می‌شود و دیگر نمی‌توان دست از آن برداشت.

ریتم داستان‌های استاین‌بک درست شبیه زندگی است. این ریتم زندگی درواقع الگوی داستانی استاین‌بک است، اما از سویی دیگر، دقیقاً همان تکنیکی است که توجه خواننده بدان جلب می‌شود. یعنی تنش هیچ‌گاه یک‌باره سرعت نمی‌گیرد! هیچ‌گاه داستان یک‌باره و پی‌درپی مملو از حوادث نمی‌شود. بلکه نویسنده آرام‌آرام پیش می‌رود و به تنش‌ها می‌افزاید. هر بار که اتفاقی می‌افتد، به تنش داستان افزوده می‌شود، بعد برای لحظاتی داستان آرام می‌گیرد. بار بعدی علاوه بر این‌که با رویدادی، تنش در کلیت داستان افزایش پیدا کرده است، اما فرصت تنفسی هم به خواننده داده می‌شود، و این ریتم و الگو تا به انتهای روایت و نقطه اوج ادامه پیدا می‌کند. تفاوت نمی‌کند هر داستانی چقدر پُرحادثه باشد، چنان‌چه ریتم مناسب برای نقل آن حوادث رعایت نشود، داستان دچار یک‌نواختی می‌شود و مخاطب علاقه‌اش را به آن از دست می‌دهد. شاید هم به صورت ناخودآگاه و فقط به این دلیل که ریتم آن داستان شبیه زندگی نیست. یعنی به نقل از رابرت مک‌کی شبیه به: «حرکتی مداوم میان تنش و آرامش. این ریتم حرکتی است بین دو تمایل متضاد.» (داستان، ص 190، محمد گذرآبادی)

اما موش‌ها و آدم‌ها داستان دو رفیق است. لنی و جورج دو رفیق‌اند که معلوم نیست واقعاً از کِی با همدیگر دوست هستند. اما هرچه هست، این رفاقت از خیلی وقت پیش آغاز شده است. لنی کاراکتر عجیبی است. او به جبر طبیعت دچار است. یعنی بسیاری از چیزها را اساساً نمی‌فهمد. هر کاری که نیاز به فکر کردن داشته باشد، از لنی ساخته نیست. اما به‌ جایش غول‌پیکر است و یک‌تنه می‌تواند تمام کارهای یک مزرعه را انجام دهد. شاید اگر کسی در آن شرایط خشن مزرعه قدرت بازوی او را داشت، می‌توانست آدم زورگویی باشد، اما لنی عمیقاً خوش‌قلب و مهربان است. او فقط دلش می‌خواهد موش‌ها و خرگوش‌ها را «ناز کند» (ص 20) و بزرگشان کند و آن‌ها را در کنارش داشته باشد. دقیق‌تر این‌که «نیاز» او در داستان این است که جایی برای آرامش می‌خواهد؛ یک مزرعه متعلق به خودشان. جایی که دیگر هیچ‌کس آزارش ندهد و دوروبرش را خرگوش‌ها و حیوانات اهلی گرفته باشند. این نیاز همان است که هر خواننده‌‌ای با آن می‌تواند هم‌ذات‌پنداری کند؛ یعنی نیاز به امنیت و آرامش. از سوی دیگر، جورج هم همیشه مراقب لنی است. درواقع او به ‌نحوی وظیفه نگه‌داری از لنی را به عهده گرفته است. لنی که با ساده‌دلی‌‌اش بسیاری از اوقات جورج را کلافه می‌کند،. بااین‌حال جورج به ‌خاطر شرایط ذهنی‌اش هم‌چنان از او مراقبت می‌کند. هر دوی آن‌ها دلشان می‌خواهد مزرعه‌ای برای خودشان داشته باشند، همان‌جا آرام بگیرند و کشاورزی کنند. اما موش‌ها و آدم‌ها از الگوی داستانی «دو رفیق» برای نقل روایتش استفاده می‌کند. داستان «دو رفیق» مانند بسیاری دیگر از این سنخ آثار، داستان سفر است. از جایی شروع شده و حالا آن‌ها به مزرعه جدیدی‌ رسیده‌اند. هدف کاراکترها این است که مدتی در آن‌جا کار کنند تا عاقبت برای خودشان مزرعه‌ای بخرند. این رویای آن‌هاست و مقصد نهایی‌شان. داشتن سرپناهی برای خود. اما طبق همین الگوی داستانی «دو رفیق»، آن‌ها کشمکش‌ها و درگیری‌های مختص به خود را دارند. علاوه بر این‌که نیروهای بیرونی هم به این کشمکش و تنش‌ها دامن می‌زنند؛ مانند کرلی، پسر ارباب مزرعه، که هرازگاهی در داستان پیدایش می‌شود و لنی را آزار می‌دهد و حضورش تنش‌زاست.

اما به قول جان تروبی: «از لحاظ ساختاری، رفیق قهرمان، هم حریف اصلی است و هم متحد اصلی قهرمان.» (آناتومی داستان، گذرآبادی، ص 61) یعنی اتفاقی که در داستان موش‌ها و آدم‌ها می‌افتد. همیشه در این داستان‌ها یکی از شخصیت‌ها عقل کل ماجراست. بیشتر هم به چشم می‌آید و مهم‌تر از دیگری بوده و به ‌نحوی قهرمان اصلی اوست. در این داستان جورج است که این نقش را به عهده دارد. جورج است که مثلاً می‌اندیشد و برای هر مشکلی می‌خواهد چاره‌ای بجوید. اما بسیاری از موانع و کشمکش‌های اصلی داستان دقیقاً از رابطه میان این دو شخصیت زاییده می‌شود، یعنی آن کاراکتر دیگر، لنی، علاوه بر این‌که رفیق قهرمان اصلی است، اما بر سر راه او و اهدافشان مدام مانع می‌اندازد. در این داستان بلاهت ناخواستۀ لنی است که در کنار قلب مهربانش، دردسر و مشکلات بزرگ به بار می‌آورد. تا جایی که داستانی که نم‌نمک تنش در آن افزایش پیدا می‌کند، یک‌باره در نقطه اوج و پایان‌بندی خود یک غافل‌گیری بزرگ دارد و شوکی بزرگ و ضربه‌ای تکان‌دهنده وارد می‌کند. داستان آن‌چنان تراژیک تمام می‌شود که ماجرای رفاقت لنی و جورج تا همیشه در خاطر خواننده‌اش باقی می‌ماند. اما تابه‌حال دو بار از این داستان برای سینما اقتباس شده است. نگاهی داریم به فیلم اقتباس‌شده در سال 1992 به تهیه‌کنندگی و کارگردانی گری سینایس که البته خودش هم در فیلم بازی کرده و هورتون فوت که فیلمنامه‌نویس این اثر بوده است.

2.

اما جان استاین‌بک وقتی می‌خواسته این داستان را بنویسد، در پی اثری نمایشی بوده است برای تئاتر. در بادی امر این مسئله را مدنظر داشته است که داستانی بنویسد که قابلیت نمایش روی صحنه را داشته باشد. اما بر حسب حساب‌کتاب‌های خودش این داستان حتی اگر برای تئاتر هم مهیا شود، اما دایره مخاطبان آن محدود خواهد بود. از این‌رو این داستان را به صورت رمان می‌نویسد و البته گویا تصمیم درستی گرفته است، چون یک‌باره این اثر خوانندگان فراوانی پیدا می‌کند. او به این روش می‌خواسته حرفش به گوش افراد بیشتری برسد و دامنه کلامش گستره بیشتری را در بر گیرد. اما مسئله این است که صورت نمایشی داستان کاملاً حفظ شده است، یعنی داستانی نوشته شده که برای نمایش مهیاست؛ چه در سالن تئاتر باشد و چه بر پرده سینما. از این لحاظ برای اقتباس از این اثر برای سینما، پیشاپیش بسیاری از مشکلات حل شده است. ازجمله این‌که موش‌ها و آدم‌ها رمانی به‌نسبت کوتاه است که برای اقتباس سینمایی مهیاست و به نحوی درست آن چیزی است که یک فیلم دو ساعته می‌خواهد. آن‌چنان نیاز نیست که بخش‌هایی از رمان حذف شود، شخصیت‌های داستان کم یا با هم تلفیق‌ شوند، یا به هر صورتی داستان فشرده شود. بلکه چنان‌چه بر اساس همان فرم نخستین داستان، اگر فیلمنامه‌ای نوشته شود، جان کلام منتقل می‌شود. مختصر این‌که اساساً اگر بخواهیم فقط این داستان را به سینما درآوریم، بی‌آن‌که دیدگاه‌ها و خوانش‌های شخصی خودمان را در آن دخالت دهیم، این اثر کاملاً آماده است، پس نیاز نیست به منبع اولیه وفادار نباشیم! کما این‌که در فیلم اقتباس‌شده هم همین اتفاق می‌افتد. فیلمنامه‌ای نوشته می‌شود که به منبع اولیه کاملاً وفادار است.

اما مرز این وفاداری به منبع اولیه تا کجاست؟ قاعدتاً وقتی می‌خواهیم اثری را برای نمایش آماده سازیم، آن‌ هم برای رسانه‌ای چون سینما، می‌باید کاری کنیم که آن فیلمنامه جالب‌ توجه باشد. در همان گام‌های نخست مخاطبش را به خود جذب کند. وگرنه هرکاری که انجام دهیم، فقط یک تجربه شکست‌خورده است. از این‌رو فیلمنامه‌نویس به بهترین شکل ممکن از عنصر جابه‌جایی در فیلمنامه اقتباسی‌اش بهره برده است. این نقطه قوت اقتباس اوست. چون وقتی در بخشی از فیلمش نیاز به صحنه‌ای داشته که می‌تواند کار را پیش ببرد و درعین‌‌حال برای مخاطب جالب باشد، به‌هیچ‌وجه از آوردن آن کوتاهی نکرده است، حتی اگر آن موقعیت مربوط به بخش دیگری از رمان باشد. برای مثال، در شروع فیلم، او ابتدا نمایی از تنهایی جورج نشان می‌دهد و سپس رویدادی را از میانه رمان برمی‌دارد و به ‌عنوان افتتاحیه فیلمش انتخاب می‌کند. تصویری از آدم‌هایی که در تعقیب جورج و لنی هستند. در همان گام نخست علاوه بر ایجاد تعلیق و هیجان، شناختی نسبی از کاراکترهای داستانمان هم به دست می‌دهد. وقتی جورج در حین فرار مدام از لنی مراقبت می‌کند، او را به جلو هل می‌دهد. اما بعدتر در فیلم برای شرح این صحنه آغازین توضیحی داده می‌شود. از زبان جورج به اسلیم، یکی دیگر از کاراکترهای داستان، گفته می‌شود که چرا آن آدم‌ها در تعقیبشان بوده‌اند. طبق معمول باز هم لنی کار ناجوری انجام داده و دردسر درست کرده است. اما اولین نماهای آغازین فیلم، یعنی تنهایی جورج، در پایان فیلم است که ماهیت‌ و کاربردش به‌راستی روشن می‌شود. این داستان درواقع از تکنیک «قاب‌بندی» استفاده کرده است. تصاویری از زمان حال به نمایش درآمده، بعد به گذشته رفته و پیکره اصلی داستان را می‌بینیم و سپس دوباره به زمان حال می‌رسد. جالب این‌جاست نمای تنهایی جورج در واگن قطار - اولین و از آخرین نماهای پایانی فیلم - درواقع بعد از حوادث ناخوشایندی است که در آخرین مزرعه اتفاق افتاده؛ آخرین مزرعه‌ای که جورج و لنی آن‌جا مشغول به کار می‌شوند. این صحنه درواقع یادآور جدایی دو رفیق است و از معدود دفعاتی که فیلمنامه‌نویس چیزی به داستان منبع اولیه افزوده، اما مکملی می‌شود بر پایان‌بندی تکان‌دهنده آن. درواقع فیلمنامه‌نویس با خلق همین چند نما و افزودنش به داستان اصلی، پایان‌بندی داستان را به اوج و تأثیر بیشتری می‌رساند. جورج در فیلم مشغول فکر کردن به لنی بوده است؛ رفیقی که حالا بدان شکل هولناک از دست داده است. اینک یک‌باره شروع فیلم ارزش دوچندانی پیدا می‌کند. می‌خواهم بگویم وقتی فیلمنامه‌نویس به منبع اولیه‌اش برای اقتباس کاملاً مسلط باشد، می‌تواند از یک تصویر و یک وضعیت چند بار به شیوه‌های مختلف کار بکشد؛ در این‌جا افسوس جورج برای لنی است.

اما می‌باید سهم عمده‌ای در این اقتباس به بازی جان مالکوویچ در نقش لنی اختصاص داد. در یک کلمه می‌شود گفت این نقش‌آفرینی درخشان است. شاید او مابین تمام دست‌اندرکاران تهیه این فیلم از همه بیشتر کارش را جدی گرفته است. گرچه نمی‌باید از انتخاب درست جان مالکوویچ از سوی گری سینایس برای ایفای این نقش چشم‌پوشی کرد. به‌راستی وقتی در فیلم به لنی می‌نگریم، او درواقع همان لنیِ داستان موش‌ها و آدم‌ها است که جان‌ استاین‌بک نوشته. با همان ساده‌دلی و مهربانی و البته دردسرهایی که درست می‌کند. این‌جاست که ارزش نقش‌آفرینی‌ها مشخص می‌شود، یعنی وقتی بازیگری می‌تواند به همه مؤلفه‌هایی که یک شخصیت را تشکیل داده است، جان ببخشد. این‌ دو همان شخصیت‌های سرگردان و آواره‌ای هستند که جان استاین‌بک در رمانش به دست داده است. آدم‌هایی که از طبیعت و محیط اطرافشان صدمه خورده‌اند. آدم‌هایی که خواسته‌ای جز زندگی ندارند، اما گویی همه ‌چیز به ‌طور عجیبی دست‌به‌دست هم می‌دهد تا آن‌ها به هدفشان نرسند. این‌جاست که چه داستان منبع اولیه و چه فیلم اقتباس‌شده گام‌های بلندتری برمی‌دارند و مخاطب را به فکر وامی‌دارند؛ همان‌طور که جالب ‌توجه و سرگرم‌کننده‌اند. اما بستر مناسبی هم برای اندیشیدن به این مسئله مهیا می‌کنند که به‌راستی چه کارهایی از دست آدم‌ها برای حل مشکلاتشان برمی‌آید.

موش‌ها و آدم‌ها یکی از آثار درخشان ادبیات معاصر است. گرچه این فیلم اقتباس‌شده از آن حق مطلب را به جا آورده، اما این رمان از آن دست آثاری است که هم‌چنان می‌تواند مورد اقتباس‌های بعدی قرار گیرد، چراکه به‌شدت ظرفیت انجام این کار را دارد. می‌توان خوانش‌های تازه‌‌تری از آن به دست داد و به شیوه‌های دیگری آن را برای سینما و دیگر مدیوم‌ها آماده ساخت. داستان انسان و زندگی وقتی با چنین دقتی بدان پرداخته شده باشد، بارها قابلیت اقتباس دارد. موش‌ها و آدم‌ها از این دست آثار است.

مرجع مقاله