به خاطر آفتاب

مطالعه تطبیقی رمان و فیلمنامه «بیگانه»

  • نویسنده : پیام رنجبران
  • مترجم :
  • تعداد بازدید: 259

عنوان رمان: بیگانه

نویسنده: آلبر کامو

سال انتشار: 1942

مترجم: امیر جلال‌الدین اعلم

عنوان فیلم: بیگانه (1967)

فیلمنامه‌نویسان: لوکینو ویسکونتی، سوزو چکی دامینو

کارگردان: لوکینو ویسکونتی

 

1.

آقای آلبر کامو روزنامه‌نگار فوق‌العاده‌ای است؛ چه مقالات و چه سخنرانی‌های درخشانش این وجه غالب را نمایان می‌سازد. او به زبان نمایش کاملاً مسلط است؛ زبان نمایشی که بیشتر برگرفته از هنر روزنامه‌نگاری کامو است. او می‌تواند از بحث‌های کوچک، جدال‌ بزرگ بیافریند. می‌تواند مسیر گفت‌وگو را به سمتی ببرد که درنهایت طرح و ایده‌‌‌های خودش به کرسی بنشیند. توانایی نقد و تحلیل بالایی دارد و می‌تواند به‌سادگی‌ اندیشه‌های متفکران پیش از خود را به ‌هم ‌آمیخته و گاه در برخی موارد طوری از آنِ خود کند که اساساً به نام او ثبت شود. او پیش از این‌که داستان‌نویس یا به باور بسیارانی فیلسوف باشد، روزنامه‌نگار درجه یکی است. با این‌ همه، شاید بزرگ‌ترین ویژگی آلبر کامو، همانند دیگر اندیشمندان ارزنده این باشد که طرفدار انسان و زندگی و آزادی و عدالت است.

اما با بیان این موضوع می‌خواهم بگویم وقتی داستان‌های کامو را می‌خوانیم، گاهی وقت‌ها محتوای اثر بیشتر به چشم می‌آید. انگار نویسنده بیش از آن‌که به حرکت طبیعی داستان توجه داشته باشد، می‌خواهد هرچه زودتر با خلق موقعیت‌هایی، اندیشه مورد نظرش را به مخاطب منتقل کند. حتی در برخی موارد ممکن است کاراکتری که از او انتظار نمی‌رود، یک‌باره دست به رفتاری بزند که بیشتر مطلوب و دل‌خواه نویسنده آن داستان است در جهت انتقال سریع‌تر اندیشه‌اش تا روال طبیعی روایت. مثلاً وقتی بازپرس رمان بیگانه ناگهان از کشوی میزش صلیبی درمی‌آورد و مورسو را در خصوص اعتقادش به مسیح با حالتی شوریده‌ بازخواست می‌کند، از این دست موارد است. با این‌ همه، نویسنده آن‌چنان متبحرانه این موقعیت‌ها را خلق می‌کند و مکمل هم می‌سازد و به مسیر گفت‌وگوها جهت می‌دهد که هیچ‌گاه در ذوق نمی‌زند. کامو می‌داند حرفی را که می‌خواهد بزند، چطور نمایش دهد.

اما این تسلط کامو به زبان نمایش، موجب می‌شود به‌سادگی با عناصر داستان‌نویسی هم بازی کند. او می‌تواند از هر عنصر و تکنیکی در داستان‌نویسی به شیوه خود کار بکشد. نظم و ترتیب را به هم بریزد و از نو روایتی تازه نقل کند. مثلاً وقتی شخصیتی مانند مورسوی رمان بیگانه را می‌آفریند، چون می‌خواهد او کاراکتری باشد که آن حس بیگانگی را به مخاطب منتقل کند، نیاز به اندازه‌ای از ابهام دارد تا این شخصیت پیچیده‌تر، اندکی دور از دسترس و درکش در کل سخت‌تر شود. از این لحاظ کامو، به واسطه بازی با عناصر داستان‌نویسی، گویی مانند یک فشارسنج میزان این ابهام را تعیین می‌کند. بدین روش او می‌خواهد برای درک این کاراکتر کمی دنبال او در داستان بگردیم. همین نیز موجب می‌شود تفسیرهای فراوانی بر این شخصیت نوشته شود. باری، شاید تمام این کارها اندکی مکانیکی به نظر بیاید، ولی واقعیت این‌که کامو در نگارش آثار و داستان‌هایش تا حدودی مکانیکی رفتار می‌کند، اما به‌راستی در این کار استاد است.

اما مورسو کارمند جوان فرانسوی است که نسبت به موضوعات اطرافش (بنا به گفته خودش) بی‌تفاوت است، یا معنایی در آن‌ها نمی‌بیند، ازجمله مرگ مادرش. او به واسطه یک درگیری در ساحل دریا جوان عربی را می‌کشد و سپس محاکمه و درنهایت به مرگ با گیوتین محکوم می‌شود. اما تو گویی او بیشتر به‌ خاطر بی‌تفاوتی‌اش نسبت به مناسبات جامعه و فرهنگ جاری متهم می‌شود. ولی نویسنده در خلق این کاراکتر و داستانش، در راستای انتقال اندیشه‌های خود، ترفندهای جالبی به کار برده است. برای مثال ما اساساً چیزی به‌ عنوان «حادثه محرک» در داستان نداریم! چون اصلاً حادثه‌ای نیست که زندگی قهرمان داستانمان را از تعادل خارج کند. او حتی وقتی در همان ابتدای داستان خبر مرگ مادر را از طریق تلگرامی دریافت کرده است، به‌ خاطر نمی‌آورد که آیا امروز این اتفاق افتاده یا دیروز. طوری که حتی به نظر می‌رسد این شخصیت دچار اختلال حواس است. بااین‌حال، بعد از خاک‌سپاری و اتمام این ماجراها، مورسو بر بی‌تفاوتی‌‌اش نسبت به این موضوع صحه می‌گذارد و می‌گوید: «حالا دیگر مامان به خاک سپرده شده بود، من کارم را از سر خواهم گرفت و خلاصه، هیچ‌چیز عوض نشده بود.» (ص 53) ما با چنین شخصیتی مواجهیم که گویی هیچ حادثه‌ای قرار نیست زندگی‌اش را به هم بریزد.

آشنایی مورسو با ماری و رمون و سایر اتفاقات هم به همین میزان روی او تأثیر می‌گذارد. مورسو هم‌چنان همان فردی است که بوده و بدان تأکید می‌ورزد. اما واقعیت این‌که ما از این مرحله وارد زندگی او شده‌ایم؛ یعنی وقتی مورسو نسبت به همه‌ چیز حالتی بی‌تفاوت به خود گرفته است و زمانی که مورسو زندگی را بی‌معنا می‌بیند. سؤالی که مطرح می‌شود، این است که چه عاملی موجب شده مورسو چنین باشد؟ به‌طبع می‌باید به زندگی گذشته او سرک بکشیم. هر شخصیتی برآمده از گذشته خویش است. اما نویسنده عامدانه این گذشته را محو کرده است و اطلاع دقیقی درباره‌اش به ما نمی‌دهد و فقط یک بار اشاره‌ای کوتاه بدان می‌کند؛ می‌شود گفت تنها اشاره‌ای که وجودش در داستان ضروری می‌بوده و کامو بدان توجه داشته است. مورسو چنین به نظر می‌رسد که بیشتر بر اساس حادثه‌ای در گذشته‌اش که ماهیت آن تا پایان داستان هم ناشناخته و نامعلوم باقی می‌ماند، شوکه شده است. آن موقع بوده که زندگی و دنیای پیرامون مورسو از شدت آن ضربه معنای خود را برای او از دست می‌دهد. مورسو نگاه دیگرگونی به زندگی پیدا می‌کند و ادامه می‌دهد و به شروع این داستان می‌رسد و ما هم درست از این‌جاست که با او همراه شده‌ایم. شاید واقعاً آن واقعه، همان حادثه محرکی باشد که پیش‌تر زندگی شخصیت را از تعادل خارج کرده است و جایی خارج از روایتی که ما می‌خوانیم، اتفاق افتاده. آن اشاره به گذشته مورسو از این قرار است: «تحصیل که می‌کردم، از این‌جور بلندپروازی‌ها زیاد داشتم. اما موقعی که ناگزیر تحصیلم را ول کردم، خیلی زود پی بردم که این‌ها همه هیچ‌کدام به‌واقع اهمیتی ندارد.» (ص 70) گرچه حالا دیگر برای ما هم واقعاً اهمیت ندارد ماهیت آن حادثه چه بوده، یا به چه شکلی روی داده، هرچه بوده، منجر به چنین کاراکتری شده که اینک شاهدش هستیم.

ولی آیا به‌راستی چیزی به حال مورسو فرق نمی‌کند؟ آیا از منظر او زندگی بی‌ارزش است؟ آیا اصلاً زندگی ارزش زیستن دارد؟ واقعیت این است که هیچ‌گاه نباید آن‌چنان به گفته‌های شخصیت‌های داستان مشغول شد، آن‌چه مسلماً ماهیت‌ آن‌ها را به ما می‌شناساند، درواقع رفتارهایی است که ازشان سر می‌زند و تصمیم‌هایی که درنهایت می‌گیرند. مورسو برخلاف آن‌چه می‌گوید و درواقع بی‌آن‌که خودش هم بداند، تمام کارهایی را انجام می‌دهد که سایر آدم‌های جامعه بدان مشغول‌اند. او می‌گوید برایم تفاوتی ندارد، اما در مراسم ختم مادر شرکت می‌کند (که می‌توانست اصلاً این کار را نکند) و به همین منوال به سایر امور زندگی‌اش هم مقید است، ازجمله هر روز به‌موقع سر کارش حاضر می‌شود و روی‌هم‌رفته تا پیش از زندانی شدنش به‌ندرت جایی از داستان موردی خواهیم یافت که این کاراکتر به دعوتی «نه» بگوید. علت چیست؟ به نظر می‌رسد مورسو هم‌چنان در اعماق ضمیر ناخودآگاهش به زندگی وابسته است و بدان توجه می‌کند و از قضا برخلاف گفته‌هایش همه‌ چیز برایش اهمیت دارد. حالا شاید نه به شکل دیگران، ولی هیچ‌گاه این توجه و نیاز ناخودآگاهش به زندگی در وجودش از بین نرفته است. اما شخصیت در حال حاضر بدان آگاه نیست و فقط به نظر می‌رسد تا آستانه یک درک بزرگ پیش رفته است. او می‌گوید نسبت به زندگی بی‌تفاوت است، اما ضمیر ناخودآگاهش عمیقاً با زندگی پیوند خورده است، و این همان روال و سیر تحول تدریجی شخصیت مورسو است از ابتدای داستان که تا انتهای آن طی می‌شود و درنهایت وقتی در نقطه اوج داستان، یک‌باره دچار تحول و دگرگونی می‌شود، درواقع او به یک وحدت درونی دست یافته و تکه‌های جدامانده از هم به یکدیگر پیوند می‌خورد. او اینک سر برمی‌گرداند و به سراسر مسیر زندگی‌ای که پیموده است، می‌نگرد و به یک یقین بزرگ دست پیدا می‌کند. او به زندگی اطمینان پیدا می‌کند، بدان عشق می‌ورزد و آن نگاه هیچ‌انگارانه‌اش را هم به درجه‌ای از تعالی می‌رساند؛ یعنی از بی‌معناییِ زندگی برای خود معنای تازه‌ای می‌سازد.

اما انتظار حادثه محرک به معنای دقیق کلمه در این داستان کاری است که تا اواسط روایت، یعنی تا بخش دوم آن به طول می‌انجامد. به‌ نوعی حادثه محرک و نقطه عطف و بی‌بازگشت داستان همگی یک‌جا اتفاق می‌افتند و به‌ هم پیوند می‌خورند. درواقع تا پیش از این مرحله و روی دادن حادثه‌ای که دیگر به‌راستی مسیر زندگی مورسو را تغییر می‌دهد، یعنی قتل جوان عرب، هرآن‌چه شاهد آن هستیم، پیش‌زمینه‌ای طولانی اما کارآمد است برای فراهم کردن یک بستر مناسب در جهت نتیجه‌گیری‌هایی تأثیرگذار و انتقال قدرتمندتر درون‌مایه داستان در نقاط عطف و اوج‌ داستان؛ چه در جریان محاکمه مورسو و چه در فرجام و پایان‌بندی آن.

اما پرسش‌هایی در طول داستان طرح می‌شود که برخی هیچ پاسخی دریافت نمی‌کند. گویی پاسخ به آن‌ها و کندوکاوشان به عهده خواننده گذاشته می‌شود، و البته این موارد هم در راستای شخصیت‌پردازی کاراکتر مورسو است. برای این‌که او بیگانه باشد. این نقاط تاریک گاه پرسش‌هایی اساسی‌اند، ازجمله وقتی بازپرس به مورسو می‌گوید: «یک چیزهایی در عمل شماست که ازشان سر درنمی‌آورم.» (ص 92) و در پی‌‌اش می‌پرسد چرا مابین شلیک گلوله اول و سپس گلوله‌های بعدی صبر کردید؟ «چرا، چرا شما به یک مرده تیر شلیک کرده‌اید؟» (ص 93) پاسخ به این سؤال شاید به طرح ایده ما در خصوص مورسو بیشتر کمک کند. از این منظر که او حتی بعد از این‌که دچار این بی‌تفاوتی شده است، اما هیچ‌گاه به محیط اطرافش عملاً بی‌تفاوت و بی‌اعتنا نبوده. او از تناقض میان ابراز احساسات آدم‌ها و آن‌چه به‌راستی احساس واقعی آن‌هاست، رنج می‌برده. این رنج آن‌قدر روی هم تلنبار شده که او مانند فنری در خود فشرده شده و سپس وقتی در آن موقعیت عجیب قتل جوان عرب قرار می‌گیرد، بعد از شلیک اولین گلوله و سپس مکثی کوتاه چهار بار دیگر هم شلیک می‌کند؛ انگار این خشم تلنبارشده مورسو از همه ‌چیز است که به آن مرد شلیک می‌کند.

2.

مورسو در دادگاه وقتی در مقام دفاع از خودش برمی‌آید، دلیل قتل مرد عرب را آفتاب می‌داند. گرچه «خنده‌هایی در تالار بلند شد. وکیلم شانه بالا انداخت و زودی بعدش رشته سخن را به دست او دادند.» (ص 126) اما واقعیت این‌که آفتاب یکی از عناصر تشکیل‌دهنده رمان بیگانه است. اصلاً می‌توان آن را یکی از شخصیت‌های داستان محسوب کرد. آفتاب جایگاه ویژه‌ای در این اثر دارد و بعد از پایان این روایت یکی از یادگارهایی که در ذهنمان حک می‌شود و به آن فکر می‌کنیم، همین درخشش نور آفتاب است؛ آفتاب که در داستان گاه زیباست و گاه تند و تیز و گویی سر جنگ دارد، تا آن‌جا که منجر به این می‌شود که حواس مورسو چند ثانیه مختل شود و درنهایت فاجعه‌ای به بار آید. اما آفتاب و کلاً نورهایی که در داستان پراکنده‌اند، ازجمله شعاع تیز نوری که از خنجر مرد عرب بر چشمان مورسو منعکس می‌شود، تأثیر فراوانی بر حواس او دارند. وقتی در مراسم ختم مادر به شب‌زنده‌داری مشغول می‌شود، نور لامپ‌های اتاق هم اعصابش را به هم می‌ریزند؛ شاید اندکی بیش از حد معمول. مورسو به دلیل همان حالت مبهوتی که دارد- فردی که گویی از حادثه‌ای در گذشته خود می‌گریزد- ناگزیر در یک توالی از لحظه‌های حال زندگی می‌کند؛ حالتی که منجر به این شده که تأثیراتش از محیط اطراف شدت بیشتری داشته باشد. خودش هم می‌گوید: «من همیشه به چیزی که می‌خواست رخ بدهد، امروز یا فردا، مشغولم.» (ص 124) آقای ویسکونتی هم در فیلم اقتباسی‌اش جایگاه ویژه‌ای برای نور آفتاب و سایر نورهایی در نظر می‌گیرد که در داستان پراکنده‌اند. از آن‌ها کار می‌کشد، به واسطه آن‌ها به معرفی بیشتر شخصیت‌ داستانش می‌پردازد و شمایی از احساسات و نحوه تأثیرپذیری او از محیط اطرافش را نشان می‌دهد و نیز در جریان داستان بدین طریق گاه تنش هم می‌آفریند.

اما آقای ویسکونتی به نظر هیچ بدش نمی‌آمده یک داستان پلیسی- جنایی مهیج هم از دل رمان بیگانه استخراج کند. انگار حین این اقتباس مدام درگیر این وسوسه بوده است. برای همین هم در شروع فیلمش توفانی عمل می‌کند. ابتدا مورسو دست‌بند به دست دیده می‌شود و سپس مقابل بازپرس می‌نشیند و از پرونده‌اش می‌گوید و در نقطه حساسی فیلم به صحنه دیگری قطع شده و موسیقی مهیجی پخش می‌شود. ولی درواقع ویسکونتی فیلمش را از ابتدای بخش دوم و میانه رمان شروع کرده است؛ یعنی زمانی که قتل انجام گرفته است. سپس آن را به شروع داستان اصلی پیوند زده است و روایت را به این طریق «قاب‌بندی» می‌کند. همین‌طور علاوه بر آن شروع جالب‌ توجه رمان، قلاب تیزتری برای گیر انداختن تماشاگر تعبیه می‌کند.

در چند مورد دیگر هم ما شاهد چرخش‌هایی در لحن فیلم هستیم. مثلاً وقتی بازپرس در فیلم مورسو را ضدمسیح می‌خواند، وضعیت تا حدودی ترسناک می‌شود، درحالی‌که در رمان گویی بازپرس در این موقعیت با مورسو سر شوخی دارد و جالب این‌جاست که او هم از ملاقات با بازپرس احساس آرامش می‌کند و حتی در جایی قضیه کلاً طنز می‌شود. «هنگام بیرون رفتن حتی خیال داشتم باهاش دست بدهم، اما به‌موقع یادم آمد که آدم کشته‌ام.» (ص 90) بااین‌حال، روایت اقتباس‌شده به منبع اولیه وفادار بوده است و البته تمام آن کارهایی انجام می‌‌شود که برای اقتباس از یک رمان لازم است؛ فشرده‌سازی داستان، جابه‌جایی و ویرایش مجدد موقعیت‌های آن.

مورسو می‌گوید: «دلم می‌خواست مطمئنش کنم که من مثل همه مردمم، کاملاً مثل همه مردم.» (ص 92) وقتی دقت می‌کنیم، درمی‌یابیم مورسو راست می‌گوید. با این تعاریف هر فردی از افراد جامعه در زندگی‌اش تا حدودی هیچ‌انگار است و در این زیرمجموعه قرار می‌گیرد. بسیاری از این قضیه هیچ خبری ندارند و بسیاری از آدم‌ها هرازگاهی در موقعیت‌هایی، یک‌باره درگیر یافتن معنایی برای زندگی می‌شوند. اما مورسو به درجه‌ای از بی‌معنایی در زندگی رسیده که به راست‌گویی افتاده است. چون اساساً دلیلی برای دروغ گفتن ندارد. او خیلی ساده آن چیزی را می‌گوید که احساس می‌کند. جامعه چنین صداقتی را تاب نمی‌آورد و مورسو مابینشان بیگانه» می‌شود. وقتی هم که فرصتی دست می‌دهد و جامعه می‌باید مورسو را محاکمه کند، در این خصوص کم نمی‌گذارد. او به مرگ محکوم می‌شود. این محور اصلی و ستون فقرات داستانی است که آقای ویسکونتی از رمان بیگانه برای اقتباسش استخراج کرده است. هرآن‌چه از رمان برچیده یا کنار گذاشته، در این راستا بوده است. آقای ویسکونتی هم می‌خواسته هرچه زودتر جلسه دادگاه در فیلمش به آن شکل تأثیرگذار برگزار شود.

مارچلو ماسترویانی با آن سابقه درخشان نقش مورسو را به عهده دارد. گرچه به نظر می‌رسد تا همان ‌وقت هم آن‌قدر تفسیر روی این کاراکتر نوشته شده که خواندنشان آدمی را تا حدودی گیج می‌کند. آقای ماسترویانی هم گویی تا جایی از فیلم هنوز تکلیفش با این نقش روشن نشده است. اما کم‌کم مبدل به همان ماسترویانی همیشه می‌شود و در بخش‌هایی از فیلم به‌راستی می‌درخشد؛ به‌ویژه در فرجام داستان و هنگامی که قهرمان داستان به آزمون اصلی می‌رسد. کشمکش نهایی که میان او و نماینده کلیسا روی می‌دهد؛ کشمکشی جانانه که داستان را به نتیجه می‌رساند و از بخش‌های به‌خاطرماندنی فیلم است. آقای ویسکونتی هم قطعات داستان اقتباسی‌اش را با توجه ویژه به این پایان‌بندی در کنار هم می‌گذارد تا این فرجام به همان تأثیرگذاری رمان، به نمایش گذاشته شود.

با این ‌همه، آقای ویسکونتی هم مابین بسیاری از حدیث‌نفس‌های جالب‌ توجه مورسو و جمله‌هایی که در خاطر می‌مانند، فقط آن‌چه را برمی‌دارد که به کار داستانش می‌آید، و مهم این‌که هیچ‌گاه آن اشاره کوتاه مورسو به گذشته زندگی‌اش را از فیلم کنار نمی‌گذارد، بلکه طوری آن را نشان می‌دهد که در یاد بماند! هر شخصیتی در هر فرمی از داستان برای توجیه رفتارهای خود نیاز به رگه‌هایی از توضیح دارد و یک داستان بزرگ همیشه از این بابت از نویسنده خود سپاس‌گزار خواهد بود.

مرجع مقاله