دو داستان در قالب یک رمان

مطالعه تطبیقی رمان و فیلمنامه «کلکسیونر»

  • نویسنده : پیام رنجبران
  • مترجم :
  • تعداد بازدید: 546

نام رمان: کلکسیونر

نویسنده: جان فاولز

سال انتشار: 1963

مترجم: پیمان خاکسار

نام فیلم: کلکسیونر (1965)

فیلمنامه‌نویسان: استنلی من، جان کوهن

کارگردان: ویلیام وایلر

 

1.

تمام اجزای یک داستان بزرگ با هم در ارتباط مداوم هستند و همدیگر را پوشش می‌دهند. داستان‌های قوی و تأثیرگذار از ارتباط محکم و معنادار همه ارکان و عناصر آن با هم به وجود می‌آیند. تفاوت داستان‌نویسان بزرگ با سایرین نیز در همین است؛ در نحوه اجرای یک داستان و ایجاد ارتباط زنده و پویا مابین ارکان آن. پرسش‌هایی در طول داستان طرح یا ایجاد می‌شود. منظورم آن تک سؤال‌هایی نیست که گاه تعمدی در پایان روایت به حال خودشان رها می‌شوند تا داستان در ذهن خواننده‌اش به حیات خود ادامه دهد، بلکه منظور پرسش‌های اساسی‌تر است؛ سؤال‌هایی که در مورد شخصیت‌های روایت از خودمان می‌پرسیم. درباره چگونگی و شیوه پیش‌روی ماجراها. درباره رویدادهایی که در داستان رخ می‌دهد. درباره جزئیات. درباره این‌که چرا این شخصیت فلان کار را انجام نداد؟ چرا این اتفاق در داستان افتاد؟ اصلاً می‌خواهیم مچ نویسنده را بگیریم. اما بعد وقتی در طول داستان پاسخ‌هایمان را دریافت می‌کنیم، یعنی نویسنده به تمام این‌ موارد فکر کرده است. هر عنصری که وارد داستانش شده، به‌هیچ‌وجه دل‌بخواهی، یا از سر تفنن نیست و چون صرفاً از موقعیت یا دیالوگی خوشش آمده، از جایی برنداشته تا بدون دلیل منطقی از آن استفاده کند. اگر طی داستان با چیزی مواجه می‌شویم و برایمان سؤال ایجاد می‌کند، حتماً دلیلی برای توضیح آن یافت می‌شود. وقتی به این پرسش‌ها در طول داستان رسیدگی می‌شود، آن روایت و آن شخصیت‌های داستانی با تمام جوانبی که دارند، در ذهنمان چفت و محکم می‌شوند و به عبارتی، برایمان باورپذیر شده و آن داستان به یادمان می‌ماند. آن داستان اغلب در کل هم باقی می‌ماند، یعنی به جرگه ادبیات داستانی ماندگار می‌پیوندد. تفاوت داستان‌نویسان بزرگ با سایرین در همین رسیدگی و توجه به جزئیات است و این‌که هیچ عنصری بی‌دلیل وارد روایت نمی‌شود. جان فاولز از این دست نویسندگان و کلکسیونر از چنین داستان‌هایی است.

جان فاولز دست‌نویس رمان کلکسیونر را ظرف چهار هفته می‌نویسد، اما بازنویسی‌اش چهار سال به طول می‌انجامد. داستانی که از هر منظر به آن بنگریم، نقاط درخشان کم ندارد، اما به لحاظ تکنیک‌های روایی دست به شگفتی می‌زند. قبل از این‌که به خودمان بیاییم، یک‌باره ما را به اعماقِ روان یکی از فریب‌کارترین و البته رقت‌انگیزترین کاراکترهای ادبی که می‌شناسیم، پرتاب می‌کند. فردریک کلگ، شخصیت اصلی این رمان، حتی در مقابل دیدگان خواننده هم می‌خواهد او را فریب دهد. مدام می‌کوشد ماجراها را طور دیگری جلوه دهد. حتی ممکن است تا صفحاتی، با موفقیت کامل نقش خود را بازی کند. عجیب این‌جاست که هرچند می‌دانیم او چه موجود خبیثی است، ولی هم‌چنان انتظار داریم جور دیگری رفتار کند. گرچه درواقع، فردریک هم‌چنان می‌تواند واقعیت را مقابل دیدگانمان تحریف کند و به ما دروغ بگوید. می‌خواهم بگویم جان فاولز در خلق این شخصیت داستانی کار درخشانی انجام داده است؛ او به ‌طرز حیرت‌آوری به کاراکتر فردریک پرداخته و به واسطه این شخصیت‌پردازی دقیق، پایان‌بندی داستان هم بسیار تکان‌دهنده می‌شود. پایان‌بندی رمان کلکسیونر از بخش‌های شاخص این رمان است؛ شاخص و البته آزارنده.

فردریک دختر جوانی به نام میراندا را می‌رباید و موجب مرگ او می‌شود. گرچه تا به این پایان برسیم، مراحل مختلفی را سپری می‌کنیم. مرحله به ‌مرحله باید حرف‌های فردریک را بشنویم. دقیق‌تر بگویم، فاولز خواننده را دقیقاً به درون ذهن بیمار فردریک می‌برد. لایه‌لایه‌ این ذهنیت خطرناک را می‌کاود و مقابل دیدگانمان به نمایش درمی‌آورد. جان فاولز به طرز آزار‌دهنده‌ای خواننده را با این شخصیت درگیر می‌کند. اما چطور؟ خیلی ساده، ولی به‌شدت متبحرانه؛ با افزودن عناصری به این شخصیت که به او شمایلی انسانی بدهد. هیچ فرقی نمی‌کند فردریک باشد، یا هر شخصیت داستانی دیگری. نویسنده برای این‌که خواننده را با شخصیت داستانش درگیر کند، به سراغ تکنیک‌ها می‌رود. در این مورد به سراغ ویژگی‌هایی در شخصیت داستانی که برای هر خواننده‌ای می‌تواند ترحم‌برانگیز باشد. فاولز با تحریک عواطف انسانی خواننده توجهش را به شخصیت مرکزی‌اش جلب می‌کند. برای همین است که فردریک به‌خوبی می‌تواند جلوی ما نقش بازی کند. چون این شخصیت را می‌شناسیم. او همان فرد معمولی‌ای می‌تواند باشد که در جایی مشغول به کار است؛ فردی که کودکی دردناکی داشته است. دو ساله بوده که پدرش در تصادف کشته می‌شود و مادر هم او را ترک می‌کند و نزد عمه ناراحت‌کننده‌اش بزرگ می‌شود. دخترعمه‌ای ناتوان که یک عمر مقابل چشمانش بوده و سرکوفت می‌شده. از منظر اجتماعی هیچ‌گاه موفق نبوده. مختصر بگویم جان فاولز به اندازه کافی عناصری به این کاراکتر می‌دهد تا جایش را در دل خواننده باز کند و بعد آن‌جاست که فاجعه اتفاق می‌افتد؛ ما درون ذهنیت یکی از رقت‌انگیزترین شخصیت‌هایی که می‌شناسیم، گیر افتاده‌ایم. بعد دیگر تنفس دشوار می‌شود. اما نویسنده آن گوشه ایستاده و از نتیجه کارش لذت می‌برد، چون به آن‌چه می‌خواسته، رسیده و البته بعد از آن پایان‌بندی تکان‌دهنده و نحوه مرگ میراندا، چند صفحه کوتاه دیگر هم به فرجام داستانش افزوده است. آن‌جاست که درواقع، کار تمام می‌شود و وقتی کتاب را زمین می‌گذاریم، دیگر ترجیح می‌دهیم زیاد به آن فکر نکنیم.

اما تمام این‌ها را گفتیم که تازه به شخصیت مقابل فردریک برسیم، یعنی میراندا! درواقع، این رمان از دو بخش بلند و در پایان از دو بخش خیلی کوتاه تشکیل شده است. بخش اول داستان از زبان فردریک بیان می‌شود. سپس در نیمه بعدی داستان دوربین می‌چرخد و به سراغ میراندا می‌رویم؛ دختری که فردریک او را ربوده است. در این بخش که به زندگی میراندا می‌پردازد، ما شاهد شکل دیگری از تقابل و کشمکش میان این دو شخصیت هستیم. تضادهای درونی سر به فلک می‌گذارد و البته متعاقباً کشمکش‌ها و تنش‌های بیرونی میان آن‌ها. میراندا شخصیتی به‌شدت زنده و واقعی است. به یک دلیل ساده! حرف‌ها و باورهایش می‌تواند از منظر بسیاری از خوانندگان غلط باشد و از منظر بسیاری صحیح! یک کاراکتر ملموس که با تمام اختلاف عقایدمان با هم، می‌توانیم به حرف‌هایش گوش دهیم و البته با او هم‌دلی کنیم. چون درواقع، او یک انسان است با تمام آمال و آرزوهای انسانی‌اش که حالا از بدبیاری گرفتار فردریک شده است؛ فردریک که دلیل تمام رفتارهایش را نسبت به میراندا عشق و علاقه افلاطونی‌اش می‌خواند و از منظرش به دور از تمام پلیدی‌ها و زشتی.

اما وقتی به پایان این بخش و قصه میراندا می‌رسیم، تازه درمی‌یابیم جان فاولز چه ترفند مهلکی به کار برده است. او داستان میراندا را گسترش می‌دهد. درواقع، یک داستان دیگر در دل داستان اصلی پدید می‌آورد. حالا دیگر قهرمان رمان میراندا است و روایت از زبان او پیش می‌رود. با او هم‌دلی می‌کنیم و به همراهش برای فرار از دخمه می‌کوشیم. صفحات فراوانی در کنارش سپری می‌کنیم و میراندا طوری نشان داده می‌شود که به پایان روشن داستان اصلی امیدوار می‌شویم. احساس می‌کنیم شاید او بتواند نجات پیدا کند. اما وقتی به پایان روایت میراندا می‌رسیم، آن‌چه به جا می‌ماند، یک شوک بزرگ است و یک غافل‌گیری هولناک و یک تاریکی غلیظ. بهترین نویسندگان آنانی هستند که نسبت به شخصیت‌های داستانشان کاملاً بی‌رحم باشند. آقای جان فاولز قاعدتاً این موضوع را به‌خوبی می‌داند.

نحوه پخش اطلاعات داستان از دیگر مؤلفه‌های شاخص این رمان است. نقاط عطف این داستان زمانی است که مکاشفات بزرگ رخ می‌دهد و اطلاعات غافل‌گیرکننده‌ای برملا می‌شود؛ مثلاً وقتی اطلاعاتمان نسبت به فردریک کامل می‌شود و درمی‌یابیم او چه ناتوانی‌هایی در روابطش با میراندا دارد. این داستان در همین ناتوانی‌ فردریک برای ایجاد ارتباطی انسانی ریشه دارد. این‌جاست که حالا خود کاراکتر هم نقاب از چهره برمی‌دارد و به قصد انتقام پیش می‌آید. او از این‌که بیش از آن‌چه می‌خواهد درباره‌اش می‌دانیم، برآشفته می‌شود. مکاشفه و رازگشایی در داستان‌ها به همان اندازه که برای مخاطب می‌تواند تکان‌دهنده باشد، در مورد شخصیت‌های داستان هم می‌تواند چنین باشد. آن‌ها را آشفته سازد و به تصمیم‌گیری‌های دیگر و تجدید نظر در دیدگاهشان وادارد. اما شوربختانه تصمیم‌هایی که فردریک می‌گیرد، بدترین‌ آن‌هاست.

2.

اقتباس سینمایی از چنین رمانی می‌تواند بسیار دشوار باشد. هیچ بعید نیست بگوییم غیرممکن است. چطور امکان دارد از چنین رمانی با این حجم از گفت‌وگوهای ذهنیِ کاراکترهای داستان با خودشان، تصویری برای نمایش بر پرده سینما آماده ساخت. اما واقعیت امر این است که ویلیام وایلر فیلمی را شروع می‌کند که فقط نزدیک به 20 دقیقه با تصویر پیش می‌رود! تنها با چند دیالوگ که اگر آن‌ها هم نبودند، هیچ اتفاقی نمی‌افتاد. فیلم از منظر اقتباس از آثار ادبی، آن هم داستان‌هایی از جنس کلکسیونر، شروع حیرت‌انگیزی دارد! ولی چقدر می‌توانست جالب باشد اگر این فیلم همانند رمان از دو دیدگاه تعریف می‌شد. چه‌ پازل شگفت‌انگیزی را شکل می‌داد. اما می‌باید واقع‌بین بود و گاه ساده‌ترین راه می‌تواند در آن موقعیت زمانی صحیح‌ترین مسیر باشد. برای همین فیلم از همان ابتدا به‌ سراغ فردریک می‌رود و برخلاف رمان، تا به انتهای داستان هم از منظر او روایت می‌شود. بدین طریق، اولین گام بزرگ در جهت فشرده‌سازی داستان منبع اولیه با موفقیت برداشته شده است. اما از سویی دیگر، اولین نکته‌ای که به نظرمان می‌رسد، این است که وایلر تا حدودی زهر شخصیت اصلی داستان، یعنی فردریک، را برای نمایش بر پرده سینما گرفته است. شاید این داستان برای نمایش در سینما زیادی تلخ بوده و گویا به درخواست تهیه‌کننده نزدیک به یک ساعت از فیلم هم برای اکران کاسته شده است. البته شاید در این مورد به‌خصوص حق با تهیه‌کننده بوده است؛ یک فیلم سه ساعته از این داستان می‌توانست یک دوزخ کامل باشد!

 با این ‌همه، فیلمنامه‌نویسان در انتقال نقاط تأثیرگذار داستان به‌هیچ‌وجه کم نگذاشته و البته مهارت خود را به رخ کشیده‌اند. ازجمله پایان‌بندی‌ فیلم که اساساً می‌توانست بدین شکل نباشد و ماجرا با همان مرگ میراندا خاتمه یابد و تماشاگر هم به زندگی‌اش برسد. شاید این پایان‌بندی بر حسب مسیری که فیلمنامه‌نویسان در پیش گرفته‌اند، برای فیلم زیادی تلخ به نظر برسد. اما آنان با برچیدن این فرجام هولناک از رمان و گنجاندنش در فیلم، درواقع از پس شخصیت‌پردازی فردریک برآمده‌اند؛ کاراکتری که مدام در طول رمان به ما دروغ می‌گوید و بازی‌مان می‌دهد. مدام بعد از هر کار ناشایستی که انجام می‌دهد، می‌گوید من چنین قصدی نداشتم و «نیتم خیر بود» (ص 36). البته در اواخر رمان با این‌که دیگر می‌دانیم او چه شخصیت دروغ‌گویی است، اما فردریک هم‌چنان به حرف‌هایش ادامه می‌دهد و می‌خواهد مجابمان کند که قصد نجات میراندا را داشته و همه ‌چیز اتفاقی بوده است. اما فیلمنامه‌نویسان با انتخاب و توجه به چنین پایانی یک‌باره ضربه نهایی را وارد کرده و ما را آن‌جا با ماهیت واقعی فردریک روبه‌رو می‌کنند. گرچه در فیلم هم شاید پیش‌تر تحت‌ تأثیر رفتارهای سرکوب‌شده و فلاکت‌بار فردریک قرار گرفته باشیم و وقتی مدام مورد سرزنش قرار می‌گیرد، برای او دل بسوزانیم و گمان کنیم به‌راستی دل‌باخته راستین میراندا است و فقط آن‌قدر آدم توسری‌خوری است که شیوه درستی برای ابراز محبتش پیدا نکرده است. ولی وقتی به سمت پایان‌بندی و نقطه اوج فیلم می‌رویم، فیلمنامه‌نویسان هم در همین راستا با ظرافت هرچه تمام‌تر، اندکی داستان رمان را تغییر می‌دهند. در فیلم، بعد از این‌که میراندا به‌شدت بیمار شده است، فردریک می‌رود تا برای او دکتر بیاورد و در همین حین، درهای دخمه را باز می‌گذارد. رفتاری بر خلاف رمان که آن‌جا همیشه درها را در هر شرایطی می‌بندد. اما در فیلم و در این موقعیت، ممکن است برای لحظه‌ای دوباره گمان کنیم شاید فردریک آن‌قدرها هم آدم ناجوری نیست و تمام این‌ها حوادثی ناگزیر بوده است. ولی وقتی او به سراغ شکار بعدی‌اش در صحنه پایانی فیلم می‌رود، با ذات پلیدش روبه‌رو می‌شویم. فیلمنامه‌نویسان با همین ترفند در محدوده زمانی کوتاه فیلم، بخش عمده‌ای از شخصیت فردریک و به‌ویژه آن رفتار دوگانه‌اش در رمان را به تصویر می‌کشانند؛ تا جایی‌که پرسش بی‌پاسخی باقی نمی‌ماند.

مختصر این‌که، رمانی پُر از گفت‌وگوهای ذهنی و کشمکش‌های درونی داریم که به تصویر کشانیدن آن‌ها می‌تواند دشوار باشد. دو داستان در قالب یک رمان که اگر بخواهیم به دوستان و نزدیکان و شخصیت‌های مورد علاقه میراندا بپردازیم و ماجراهایی که زندگی او دارد، بهتر است به یک سریال فکر کنیم تا یک اقتباس سینمایی دوساعته. برای همین فیلمنامه‌نویسان در بادی امر شخصیت اصلی داستان را جدا می‌کنند. یک خط پیرنگ اصلی طراحی می‌کنند و خواسته‌ها و امیال شخصیت اصلی داستانشان را برایمان مشخص می‌کنند. عواملی را که در برابر این خواسته‌ها مقاومت می‌کنند، برایمان ترسیم می‌شود؛ تمام موانعی که بر سر راه او برای رسیدن به اهدافش وجود دارد. مدام داستانِ منبع اولیه فشرده می‌شود، اما به شیوه‌ای که تأثیر قدرتمند پایان‌بندی از دست نرود. در پایان فیلم مکاشفه بزرگ رخ می‌دهد و تکلیفمان با این شخصیت روشن می‌شود. دیگر می‌دانیم با چه کسی روبه‌رو شده‌ایم. درنهایت، نحو‌ه اجرای داستان فیلم بر اساس فشرده‌سازی منبع اصلی، تا جایی ‌که حتی یک خوانش نو خلق شود، موفق بوده است. فیلم هویتی مجزا می‌یابد و در اهدافش به آن‌چه می‌خواهد، می‌رسد، اما رمان و آن داستان کوبنده هم در ذهنمان باقی می‌ماند. داستانی که حتی با وجود چنین اقتباس راضی‌‌کننده‌ای، اما مطالعه‌اش تجربه‌ای مختص به خود است. چون هم‌چنان بسیاری از حرف‌ها باقی می‌ماند که در دل رمان است و البته قابلیت اجرا در سینما هم دارد؛ رمان کلکسیونر برای اقتباس در سینما، هم‌چنان الهام‌بخش است و ایده‌های تازه‌ای به دست می‌دهد.

مرجع مقاله