احساساتمان در قبال بسیاری از چیزها (موقعیتها، رفتارها، اشخاص) تقریباً روشن است. اما چیزهایی هم هستند که تکلیفمان با آنها روشن نیست. گویی از خلال مِهی غلیظ به آنها چشم دوختهایم. اما این ابهام گاهی از یک پیچیدگی در درونمان پرده برمیدارد؛ ابهام اندکی وضوح هم به بار میآورد. شاید چنین نگرشی به ابهام زیاده تخصصی یا مخصوص افراد شیفته باشد، اما نباید فراموش کنیم که هر گزاره، کلمه و معنایی در درون خود آشکارا نقض خود را نیز همراه دارد. ابهام نیز از این قاعده مستثنا نیست. ابهام همواره در برابر وضوح و بیپردگی قرار میگیرد. از این نظر، بارها خوانده یا شنیدهایم که ابهام را عنصری مخرب برای داستانگویی معرفی میکنند. ابهام باعث میشود نویسنده آنچه را باید بگوید، از دید مخاطب پنهان کند و اجازه ندهد پازل روایت بهدرستی پیش رود. این عدم پیشروی در روایت باعث انسداد معنایی و همچنین گسست بین مخاطب و داستان میشود. زیرا مخاطب نمیداند چرا و چگونه داستان به سمتی پیش میرود. اما آنچه در این مطلب مورد مداقه است، تشریح وضعیت ابهام و ضربههایی که به داستان وارد میکند نیست، بلکه بیشتر به این خواهم پرداخت که چگونه ابهام میتواند باعث ایجاد وضوح و پردهبرداری از پیچیدگیهای معنایی شود که داستان نمیتواند بهراحتی آن را بیان کند. البته حتماً میدانیم که ابهام در موقعیتهای خاص و کوچک در داستان باعث ایجاد تعلیق نیز میشود و در آن حیطه کارکردی مثبت دارد. اما در این نوشتار آنچه از ابهام برای ما قابل اهمیت است، بحث سراسری داستان است. هر چند فیلمنامه بعد از رفتن از ابهام نه به عنوان عنصری معنایی و درست، بلکه دقیقاً در نقطه معکوس آن استفاده میکند. دلیل آنکه این زاویه دید را برای نگاه به فیلم بعد از رفتن برگزیدم، این است که داستان تمام تلاش خود را میکند تا ابهام را دراماتیک کند و به این علت که نمیداند چگونه باید این امر را انجام دهد، تمام داستان سست و علیتها بیمنطق شدهاند. به همین علت در پایان داستان با این جملات مواجه میشویم که چرا از همان ابتدا ماجرا روشن نبود؟ چرا سرنوشت شخصیت برای ما اهمیتی ندارد؟ به طور کلی علیت اصلی داستان و بزنگاه دگرگونساز کجا بود؟ چرا باید این داستان را دنبال میکردم؟ تمام این پرسشها برای این است که عنصر ابهام مورد استفاده دقیق و درستی نبوده است و شخصیت اصلی داستان و به دنبال او پسرش اصلاً برای مخاطب قابل لمس و دسترسی نیستند.
مخاطب هیچگاه نه به شخصیت اصلی داستان، نه فرزندش و نه پدر و اعضای خانوادهاش نزدیک هم نمیشود. تمام اطلاعات و اجزا در یک حالت تعلیق و فرار رو به جلو نگه داشته شدهاند تا در نقطه اوج برملا شوند؛ دقیقاً همان نقطهای که تمام داستان به یکباره فرو میریزد. زیرا ابهام کارکرد دقیقی پیدا نکرده است تا در نقطه اوج به کل اثر عمق دهد و باعث شود مخاطب تمام داستان را مجدد مرور کند و به برداشت عمیقتری برسد. برای رسیدن به چنین کارکردی نیاز است نخست تعریف ابهام را به دست آوریم و سپس نسبت آن را با ایهام بسنجیم و این دو را از یکدیگر تمایز دهیم.
ابهام به تأخیر یا اخلال در انتقال معنی در کلام شهره است. از اینرو، ابهام نه در لایه سطحی اثر، بلکه در بستر اصلی آن روی میدهد. آنچه در لایه سطحی به نام ابهام شناخته میشود و اکثراً در سینمای ایران قابل مشاهده است، نه ابهام، بلکه دشوارنویسی است. ابهام در بستر اصلی باعث میشود اثر چندلایه شود. لایهدار شدن اثر باعث میشود مخاطب به صورت فعالانه با اثر درگیر شود. به عبارتی، داستان شیوه خوانش خود را به مخاطب ارائه میدهد که باید اینچنین وارد جهان داستان شد، نه اینکه مخاطب با اختیار خود و با هر خوانشی وارد جهان داستان شود. داستانها و فیلمهایی که از ابهام به عنوان نقطه قوت خود استفاده میکنند، اغلب مانند فراخوانی هستند که مخاطب را برای درک مسائل عمیق انسانی به خود جلب میکنند. کوبایاشی در شرق، ترنس مالیک در آمریکا و ویکتور اریسه در اروپا اساتید استفاده از ابهام در داستانگویی هستند. اما تفاوت ماهوی ایهام با ابهام باعث ایجاد تفاوت در استفاده و همچنین خوانش آثار متفاوت میشود. ایهام آرایهای ادبی است که سخن یا واژهای را دارای دو یا سه معنای متفاوت میکند؛ معناهایی که مخاطب اختیار میکند کدام را برگزیند. اغلب ایهام دارای دو معنای دور و نزدیک به ذهن است و مراد نویسنده از ایجاد ایهام اشاره به معنای دور است تا بُعدی هنری به اثر بیفزاید. اما ابهام به سخن و واژهای اطلاق میشود که یک معنا بیشتر ندارد، اما خود آن معنای یگانه ابهام دارد و مخاطب را وامیدارد تا با اندیشه در بستر متن معنای واژه را تفسیر کند. تفاوت اصلی در این کلام خلاصه میشود که آنچه ابهام دارد، مانند ایهام موهم نیست.
نکته بسیار اساسی در مواجهه با داستانها و فیلمهایی که از ابهام به عنوان یک عنصر اصلی بهره میبرند، این است که بدانیم نویسنده در این آثار به دنبال جلب نظر مخاطب به فحوای معناشناسی است. فیلم آشکارا نشان میدهد که معنای خاصی را مدنظر دارد، اما رسیدن به آن معنا بینهایت دشوار است و باید از لایهها و فیلترهای متفاوت گذر کرد تا به معنا دست یافت. آنچه نباید در مسیر تماشای فیلم از یاد ببریم، این است که فیلم پوچ یا تهی (بیمعنا) نیست، بلکه برای رسیدن به آن، باید به حوزه اندیشه قدم گذاشت. اما این اتفاق این خطر را دارد که فیلم را بیمعنا و پوچ نشان دهد. اتفاقی که برای فیلم بعد از رفتن رخ میدهد، همان است.
در تمام طول داستان شخصیت اصلی داستان به دنبال کشف علیت ترک شدن از سوی همسرش است. در این مسیر نیز همسر او دائم از او فرار میکند تا با او مواجه نشود. بنابراین علیت تمام داستان همان ترک کردن است. اما علت آن ترک کردن مشخص نیست. مخاطب نیز مانند شخصیت اصلی به دنبال کشف این علیت است. ابهام داستان نیز به خاطر همین عدم اطلاع شخصیت اصلی و مخاطب است. بنابراین، ابهام داستان نقطه اصلی داستان تلقی میشود. به نوعی معنا و بستر داستان همان علیتی است که باید کشف شود و داستان را از موضع پوچی و بیمعنایی نجات دهد.
آثار برگمان و بالاخص فیلم پرسونا نمونه درخشانی برای مثال استفاده از ابهام است. داستان در نگاه اول بینهایت ساده و ملالانگیز است. حتی بارها از هواداران سینمای هالیوود شنیدهایم که نتوانستند تا پایان فیلم تاب بیاورند و اصلاً نفهمیدند داستان چه بوده. اما مروری ساده بر داستان فیلم نشان میدهد که برگمان چگونه با تکیه بر ابهام اثری چندلایه و بسیار عمیق از عواطف انسانی خلق کرده است. دو زن در خانهای ساحلی سکنا گزیدند. یکی بازیگری چهره است که سکوت اختیار کرده و دیگری پرستار روانی اوست که انسانی سرزنده است. به نوعی دو قطب ملال و میل در برابر یکدیگر قرار گرفتهاند. داستان در همین نقطه تمام شده است. دقیقاً مانند بعد از رفتن که داستان در دیالوگ نقطه اوج تمام میشود. اما در پرسونا تمام طول فیلم روابط بین دو شخص است و شاید همین بسیار ملالتبار باشد، اما هر گفتوگو مخاطب را با لایهای عمیقتر از شخصیتها آشنا میکند. البته آنچه از دل این گفتوگو در پایان به دست میآید، نه یکی شدن و رسوخ شخصیتها به روح یکدیگر، بلکه حرکت پاندولی است که انسان در طول زندگی طی میکند. اما در فیلم بعد از رفتن داستان در همان دیالوگهای مرد و زن ثابت میماند و حتی بازگشتی به عقب است. درحالیکه ابهام باید داستان را به پیش براند. این خاصیت اغلب در فیلمهای اروپایی دیده میشود و جدل بین سینمای اروپا و هالیوود ناشی از همین ابهام موجود در داستانهای اروپایی است که مخاطب را فعالانه به خود جلب میکند.
فیلم بعد از رفتن میخواهد از همین ترفند سینمای اروپا بهره ببرد، اما در انجام آن ناتوان میماند. زمانی که زن عنوان میکند تمام این مسائل به خاطر زیادهخواهی و توطئه برادرش بوده است، به نوعی آبی سرد بر پیکر مخاطب ریخته میشود. در این لحظه مخاطب به ابتدای داستان بازمیگردد؛ جایی که شخصیت اصلی زن را در بازار کیش دیده است، ولی نتوانسته او را بیابد و صحبتی با او داشته باشد. اما چرا زن که مقصر داستان نبوده، از او فرار کرده است؟ یا به طور کلی، در پیشداستان چرا زن خود را مقصر میداند؟ به عبارتی، اگر زن به مرد همان ابتدا میگفت که ماجرا توطئه برادرش بوده، اصلاً داستانی آغاز نمیشد. در این لحظه است که ابهام به جای آنکه عنصری تعیینکننده و معناساز باشد، چنان داستان را تخریب میکند که مخاطب با خشم با داستان برخورد کند.
ابهام در روایت فیلم با جدال و کشمکش میان ظاهر کلام و قراین بازدارنده معانی موجب تولید معانی مجازی و متناقض در داستان میشود. در نتیجه این تنش، کلاف درهمپیچیدهای از معانی پدید میآید که هیچکدام بر دیگری ترجیح نمییابد و قرینه کافی برای گزینش یکی از آن معانی وجود ندارد. متن به معنای معینی تن نمیدهد و پیوسته معناهای ممکن را معلق میگذارد و تنش معنایی ایجاد میکند. در چنین چیدمانی مخاطب باید به دنبال کشف معنا باشد و معنا بهراحتی مانند آثار خطی معمول به او تقدیم نمیشود. البته در هالیوود نیز برخی نویسندگان از همین ترفند استفاده میکنند. البته نه با همان رویکرد رادیکال اروپایی. فیلم بعد از رفتن دقیقاً از همین نقطه ضربه میخورد؛ از جایی که میخواهد ساختار اروپایی استفاده از ابهام را در یک داستان با مختصات هالیوودی ارائه دهد. تناقض ساختار و مضمون درونی و زیرمتن داستان همان نکته مغفول است؛ جایی که داستان سردرگم و رها میشود. به عبارتی، نویسنده سعی دارد با استفاده از ابهام، به داستان خود عمق و بعد زیرمتنی بدهد، اما دقیقاً در جهت معکوس باعث میشود مخاطب تنها سردرگم شود و داستان و پیرنگهای فرعی نظیر تصادف و مکانیک بودن شخصیت اصلی به حاشیه برود. و در انتها مخاطب با این پرسش تنها بماند که ضرورت دنبال کردن این شخصیت چه بود؟ یا این داستان قرار است در انتها چه نکتهای را گوشزد کند؟ جایگاه خانواده و انتخابهای فردی در داستان کجاست؟ پرسشهایی بنیادین که باید در پایان پاسخ بیابند، اما رها میشوند و مخاطب نیز به تبع آن رها میشود.
البته آنچه درباره ابهام وجود دارد، بسیار گسترده است، اما نباید از یاد ببریم که هر امری با توجه به بستر بروز آن مستعد ابهام است. اما به صورت کلی ابهام نه یک امر مخرب در زمینه برقراری ارتباط با مخاطب یا دیگری، بلکه یک عامل نزدیکی محسوب میشود. ابهام در داستان سبب میشود مخاطب به صورت فعال در داستان و روایت مشارکت داشته باشد و از خلال این مشارکت به درکی عمیقتر از موضوع برسد و بر وجوه زندگی تأمل کند. نباید از یاد ببریم ابهام همواره با خود وضوح به همراه دارد. ابهام به ما یادآوری میکند که باید بیشتر در مورد بسیاری از موضوعات اندیشه کنیم. ابهام به مخاطب میآموزد که دارای پیچیدگیهای درونی است که نمیتواند موقعیتهای دراماتیک را بهراحتی پشت سر بگذارد.
به طور مشخص، ابهام امری خارج از جهان مخاطب نیست، بلکه در درون مخاطب ریشه دارد و ناشی از مشخص نبودن احساس مخاطب نسبت به موضوع است، نه امری بیرونی و عینی که باید آن را حلوفصل کرد. داستانهایی که از ابهام بهره میجویند، به صورت مستقیم مخاطب را با خودشان روبهرو میکنند و از این نظر این آثار دارای وجوه لایهبندیشده بسیاری هستند که بعضاً برخی از مخاطبان ناخودآگاه از آنها فرار میکنند، زیرا از مواجهه با ابهام درونی واهمه دارند.