نام رمان: سالار مگسها
نویسنده: ویلیام گلدینگ
سال انتشار: 1954
مترجم: حمید رفیعی
نام فیلم: سالار مگسها (1963)
فیلمنامهنویس و کارگردان: پیتر بروک
1.
رمان سالار مگسها روایتی چندقهرمانی است که به همین خاطر با کاراکترهای متعددی در آن آشنا میشویم. شخصیتهایی که بر حسب اهمیتشان در داستان طی کنشهای مختلفی به خواننده معرفی میشوند. کاراکترهایی که در همان ابتدای کار هم بدون اینکه اسامی آنها را بدانیم، جنسِ شخصیت و وجوه تمایزشان از هم دستمان میآید؛ برای مثال، همان چند صفحه نخست داستان و در شیوه معرفی کاراکترهای «رالف» و «خوکه». از این لحاظ، اسامی شخصیتهای داستان هم بهسادگی در خاطر خواننده میماند و مدام حین مطالعه به این فکر نمیکند که این اسم متعلق به کدام شخصیت است و نیمی از توجهش جلب این موضوع نمیشود. اگر نویسندهای فقط در همین موارد هم خبره باشد، او نویسنده بزرگی است؛ یعنی کسی مانند ویلیام گلدینگ برنده جایزه نوبل ادبیات در سال 1983.
سالار مگسها مشهورترین رمان ویلیام گلدینگ است؛ نویسندهای که در مورد مهمترین مسائل جوامع بشری دقیق شده و حاصل اندیشههایش را بیان کرده است؛ افکاری که برای ابراز آنها نیاز به خلق یک جهان بوده است. از اینرو، گلدینگ در رمان سالار مگسها چنین جهانی میآفریند. رمانهای بزرگ همیشه یک جهان خلق میکنند. آنجا قواعد حاکم بر جوامع بشری به چالش کشیده شده و در مواردی به صورتهای مختلف آزموده میشود. گلدینگ نویسنده بسیار صبوری است. گویی خودش هم میدانسته در حال خلق یک داستان بزرگ است (این کتاب در فهرست آثاری است که در مدارس و دانشگاهها هم خوانده میشود)، از اینرو، با متانت و حوصله به خلق جهان داستانش میپردازد. او چنان توصیفات زنده و ملموسی به دست میدهد که هر بار کتاب را از نقطهای تصادفی هم بگشاییم، یکباره وارد فضای داستانیاش میشویم. درواقع، وارد جزیرهای میشویم که ماجراهای رمان آنجا میگذرد. اما داستان درباره عدهای از کودکان و دانشآموزان است که به دلیل سقوط هواپیمایشان از جزیرهای دورافتاده سر درآوردهاند؛ جایی که میباید بدون حضور بزرگسالان جامعهای بنا کنند. این اجتماع کوچک در این جزیره کوچک تمثیلی به بزرگی جوامع بشری است.
این جزیره همانجایی است که شخصیتهای داستان به واسطه یک حادثه محرک که همان سقوط هواپیمایشان باشد، گرد هم آمدهاند. در روایتهای چندقهرمانی چند شخصیت داستانی که از باقی کاراکترهای آن روایت اهمیت بیشتری دارند، بر حسب یک حادثه محرک در دنیای داستانی واحدی با یکدیگر وارد تقابل و تعامل میشوند. حتی در این داستان که نویسنده بهخوبی القا میکند چقدر تعداد این بچهها زیاد است، اما آنچه برای او اهمیت دارد، سیر تحول همان چند کاراکتر مورد نظرش بوده و نحوه واکنش آنها به رویدادهای داستان. به این طریق، مخاطب هم با قیاس رفتارهای آن شخصیتهای اصلی با هم و سیر تحول عاطفی و فکریشان به مضامین مورد نظر نویسنده پی میبرد. در این داستان، رالف و جک دو شخصیت اصلی و رهبران دو گروه از بچههای داستان هستند که درنهایت مقابل یکدیگر قرار میگیرند. در مراتب بعدی هم، خوکه و سیمون و راجر، که این کاراکترها هم جزو معدود کسانی هستند که ما اندکی از گذشته زندگیشان باخبر میشویم. گویی نویسنده بدین وسیله میخواسته این شخصیتها را از باقی سوا کرده و توجه خواننده را بدانها جلب کند.
سالار مگسها داستانی نمادین درباره وضعیت بشر است. از این لحاظ بسیاری از اجزای داستان، صورتی تمثیلی و نمادین به خود میگیرند. حالا هر کدام از آنها معانی وسیعی را در خود فشرده میسازند. از کاراکترهای مهم داستان که هر کدام نماینده باور یا وضعیتی روانی هستند، تا اشیایی مانند صدف حلزونی و دریا و جنگل و خوک و آتش و دقیقتر بگویم، اصلاً تمام آن جزیره. انگار جزیره همین زمین باشد و این داستان، روایت هبوط آدمی بر آن. جایی که آدمها گیر افتادهاند و حالا برای اینکه در کنار هم به مسالمت زندگی کنند، نیاز به قانون دارند و امید برای ادامه حیات. چراکه همیشه موانع بزرگی بر سر راه خواهد بود و این موانع درواقع، همان کشمکشهای این داستان است مابین کاراکترهای آن. کشمکشها و سپس نقاط عطفی که درواقع، نویسنده تا نیمه دوم داستانش فقط برای آن بسترسازی میکند که وقتی آغاز شدند و اتفاق افتادند، هر حادثهای هرچند معدود، اما بیشترین تأثیر ممکن را بر مخاطب داشته باشد. او جهان داستانی منسجم و بههمپیوستهای میسازد که کوچکترین لرزهای در مسیر روایت به ارتعاشات مهیب میانجامد؛ حوادث هولناکی که خواننده را به اندیشیدن در خصوص معانی داستان و مضامین آن وامیدارد.
2.
اقتباس سینماییِ پیتر بروک از این رمان، اقتباسی کاملاً وفادارانه بوده است. او هم درست مانند ویلیام گلدینگ فقط اطلاعات ضروری را درباره پیشداستان و گذشته بچهها در اختیار میگذارد. اما باید گفت که بروک در شروع فیلمش، درواقع دست به یک شعبدهبازی زده است؛ یک تردستی در امرِ اقتباس سینمایی از رمانها. او فقط با توالیِ چند قاب و چند قطعه عکس یکباره تماشاگر را در جریان داستان میگذارد. توضیح میدهد که این بچهها چطور کارشان به این جزیره افتاده است، سپس مستقیم میرود سراغ اصل ماجرا. اما واقعیت اینکه در رمان هم اطلاعاتی که درباره گذشته بچهها به خواننده داده میشود، بسیار ناچیز است، چون آنچه برای نویسنده اهمیت داشته، ماجراهایی است که در آن جزیره میگذرد؛ یک وضعیت که انسانها با آن مواجه شدهاند و میبایست نسبت به آن موضع خود را معلوم کنند. با این همه، همین مقدار توضیح و بسترسازی برای معرفی کاراکترهای داستان در یک رمانِ فربه پیچوخمهای مخصوص به خود را دارد که پیگیریِ آن در یک فیلم اقتباسی ممکن است به فاجعه ختم شود، یا اصلاً آن اطلاعات ضروری دیده نشود. از این لحاظ، پیتر بروک در فن ایجاز و فشردهسازی یک داستان شیوه کاربردی و ارزشمندی را نشان میدهد.
به همین منوال، او هم مانند منبع اولیه چند کاراکتر اصلی را از مابین بچهها انتخاب میکند و تمرکز داستان را روی منحنی تحول شخصیت آنها میگذارد؛ کاراکترهایی که در پیرنگ اصلی رمان هم دارای اهمیت بیشتری هستند و هر کدام بخشی از رگههای اصلی داستان را به همراه میآورند و این پازل را کامل میکنند. با این همه، باز هم میباید در انتقال اطلاعات داستانی نهایت ایجاز را به کار بُرد. اینجاست که دوباره ارزش کار پیتر بروک، اینبار در انتخاب بازیگرانش مشخص میشود؛ حداقل در انتخاب جک و سیمون و راجر که این دو تای آخر، چنانچه رمان را خوانده باشیم، حتی پیش از آنکه نامشان در فیلم برده شود و کلامی دربارهشان گفته شود، در همان قاب بسته نخستین از چهره آنها درمییابیم کدام کاراکترها هستند. این انتخابهای بازیگر برای نقش مورد نظر در نوع خود منحصربهفرد است. در آثار اقتباسی سینما حضور برخی از کاراکترهای تأثیرگذار اغلب برخلاف رمان ممکن است بسیار کوتاه باشد. از اینرو، در همان فرصت اندک، بازیگران در شکلگیری داستان و فضای آن در ذهن تماشاگر نقشی اساسی به عهده میگیرند.
همانطور که گفته شد، ویلیام گلدینگ این داستان را با صبر و حوصله فراوان پیش برده است. بعد از اینکه فضای جزیره را با دقت و توجه به جزئیات توصیف و کاراکترهای اصلی داستانش را معرفی میکند، نزدیک به 80 صفحه را پشتِ سر نهادهایم و هنوز هیچ اتفاق خاصی نیفتاده و بحرانی به وجود نیامده است. هرچه هست، همچنان پیشزمینه برای لحظاتی است که داستان بالهای خود را میگشاید و اوج میگیرد. اما روند صعودی تنش و تعلیق در این داستان، ابتدا در نقطه عطفی و با اعلان حضور موجود ترسناکی در داستان از سوی یکی از بچههای کوچولو شروع میشود: «میخواد بدونه با اون چیزی که مث ماره، چی کار میخواین بکنین؟» (ص 73) موجودی که حضورش سایه سنگینی از ترس و وحشت بر داستان حاکم میکند و سپس در صفحات بعدی به شبح و درنهایت هیولا مبدل میشود: «خوکه! مشکل من اینه که اشباح وجود دارن یا نه؟ هیولا چی؟» (ص 179) و بعد وقتی که آن موجود به شکل «سالار مگسها» درمیآید و در فضایی ذهنی با سیمون سخن میگوید، داستان هم گویی برای لحظاتی مرز میان واقعیت و رویا را میشکند و دقیقتر بخواهم بگویم، به کابوس تبدیل میشود. موجودی شیطانی که حالا گویی حضورش منجر به جنونی جمعی شده و آدمها روی دیگرِ خویش را نمایان میسازند؛ ذاتی که گاه میتواند بسیار شرور و ترسناک باشد.
اما مابین این نقاط عطف و مناطق بحرانی و درواقع، اولین نقطهای که داستان یکباره موتورش روشن میشود و شروع به کار میکند، در رمان فاصلههای طولانی میافتد، که پیتر بروک با ظرافت این نقاط را از داستان برچیده و در پیرنگ اصلی فیلمش میگنجاند. در فیلم، زمان زیادی نمیبرد که مسئله بچهها با هیولا مطرح شده و کشمکشهای مربوط به آن آغاز میشود، و البته ناگفته نماند، پیتر بروک بهسادگی هرچه تمامتر و با کمترین ابزار سینمایی به درونمایه داستان و مضمون اصلی آن راه میجوید. او هم درست همانند ویلیام گلدینگ، به وجود قانون برای ادامه زندگی انسانی در هر جامعهای تأکید میورزد. نمادهای شکلگرفته در رمان بنا به سنت متداول میتواند مورد تفسیرهای متعددی قرار بگیرد، اما چیزی که بهوضوح، چه در متن رمان و چه در فیلم، دیده میشود، تأکید بر پایبندی به قوانین انسانی در جوامع بشری است و یادآوری اینکه شاید بزرگترین دستاورد تاریخ بشر همین ابداع قانون باشد.