داستان از این قرار است: سال 2020، کریستین پتزولد، فیلمساز، و پائولا بیر، بازیگر، در دوران تبلیغ دومین فیلم خود با هم، داستان عاشقانه افسانه اوندین/ Undine بودند، که هر دو به بیماری کووید19 مبتلا شدند. در آن زمان، پتزولد در حال نوشتن فیلمنامه یک درام دیستوپیایی (ویرانشهری) برای همکاری بعدی با بیر بود. مشکل کجا بود؟ فیلمنامه خیلی خوب نبود، بیر که همیشه کارهای پتزولد را تحسین میکند، این را میدانست. بدتر از آن، پتزولد میدانست که بیر میداند. پتزولد که فیلمسازی آلمانی است، به یاد میآورد: «هر بار که درباره فیلمنامه با بیر صحبت میکردم، میتوانستم بیعلاقگی او را احساس کنم.»
وقتی پتزولد قرنطینه شد، سؤال برایش پیش آمد که نکند بیر درست میگوید. پتزولد توضیح میدهد: «من شروع کردم به فکر کردن درباره فیلمهای دیستوپیایی 20 سال گذشته یا عقبتر، و متوجه شدم که خیلی دوستشان ندارم. از نظر من، همه آنها نوعی ساختار فاشیستی دارند. در این فیلمها فکر نمیکنند دنیای ما ارزش جنگیدن دارد و از نظر من سینما در مورد جنگیدن برای واقعیت ماست.»
در عوض پتزولد از منبعی دور از انتظار الهام گرفت. اندکی پس از اینکه بیمار شد، مجموعهای از فیلمهای کارگردان مؤلف فرانسوی، اریک رومر، را به او هدیه دادند. پتزولد میگوید: «اریک رومر برای من کمی شبیه واکسن (کووید) بود. در ابتدا کمی از تماشای دوباره فیلمهای او میترسیدم، زیرا همیشه آنها را خستهکننده، اما به سبک و سیاق خوبی میدانستم. اما شاید اثر تب بود. من خودم را کاملاً با فیلمهای رومر هماهنگ یافتم. متوجه همه چیز شدم؛ روشی که مردم رفتار میکردند، به هم محبت نشان میدادند، صحبت میکردند و فکر میکردند. برای من کاراکترها خیلی ملموس بودند. تجربه فوقالعادهای بود.»
نتیجه فیلمبینی ناشی از تبِ پتزولد شعلهور است؛ یک درام عاشقانه با موضوع نویسندهای بدون اعتمادبهنفس، لئون، که تعطیلات را در خانه کنار دریا با گروهی از دوستان و غریبهها میگذراند. با نزدیکتر شدن آتشسوزیهای جنگلی به محل اقامت آنها، لئون مجذوب یکی از آن غریبهها، زنی مهربان و کنجکاو به نام نادیا (بیر) میشود و خودش را به چالش میکشد. شعلهور بههیچوجه یک درام دیستوپیایی و ادای احترامی صریح به رومر هم نیست. در عوض، اشاره گذرای منحصربهفرد به رومر و ویرانشهر دارد، و به واسطه ارتباط میان لئون و نادیا، امیدی برای قهرمان خود و درکل، جهان پیدا میکند.
با تماشای شعلهور، تصور اینکه کسی غیر از بیر در نقش نادیا ظاهر میشد، سخت است. به گفته پتزولد، چنین تصوری به این دلیل است که او هرگز شخص دیگری را در ذهن نداشت. پتزولد اذعان میکند: «گاهی به پائولا میگویم شخصیتی نوشتهام که هرکسی میتواند آن را بازی کند، اما حرفم هرگز کاملاً درست نیست. وقتی شروع به نوشتن فیلمنامههایم میکنم، باید بدانم چه کسی قرار است چه شخصیتی را بازی کند، زیرا آنها دیگر در آن مرحله فقط داستان من نیستند. آنها همتایان فیزیکی خود را دارند و من باید از این طریق به کاراکترها ادای احترام کنم. بهخصوص وقتی یکی از شخصیتها را پائولا بازی کند.»
کریستین، پیش از شعلهور، اریک رومر برای شما الهامبخش یا نقطه مرجعی بود؟
رومر واقعاً تنها پس از تماشای دوباره فیلمهایش منبع الهام شد. باید بگویم که من خیلی بیشتر طرفدار هیچکاک هستم. اما اطمینان دارم که اریک رومر از طرفداران هیچکاک نیز بوده. برای مثال، رومر همیشه به فاوست اف.و مورنائو فکر میکرد و هیچکاک هم فاوست را دوست داشت. به این ترتیب، همه ما عضو یک خانواده هستیم، اما همچنین کاملاً متفاوت از یکدیگریم. رومر به آثاری متفاوت از من و هیچکاک علاقهمند است، اما من فکر میکنم ماهیت سینما واقعاً همین است. وقتی مجلات فیلم قدیمی را میخوانم، همیشه در مورد فیلمهای اریک رومر صحبت میکنند که در همان سالنهای سینمای فیلمهای جیمز باند اکران میشد. حالا آنها کاملاً از هم تفکیک شدهاند. برخی از این فیلمها در یک موزه، برای اهداف خاص و برخی از آنها در یک پارکینگ نگهداری میشوند. اما وقتی دوباره فیلمهای رومر را دیدم، فکر کردم که فیلمهای او و جیمز باند به هم مرتبط هستند. میدانید؟ کشف مجدد آنها بسیار عالی بود و یادآوری بود که چه چیزهایی میتوانست و میتواند در سینما امکانپذیر باشد.
شعلهور بسیار فیلم معماگونهای است. چگونه آن را برای پائولا توصیف کردید؟
آیا با کتاب جیمز جویس، چهره مرد هنرمند در جوانی، یا مجموعه اشعار دیلن توماس، چهره یک هنرمند به عنوان یک سگ جوان آشنا هستی؟ گمان کنم به پائولا گفتم که داستان شعلهور اساساً «چهره یک هنرمند به عنوان یک احمق» است. در آن زمان، پائولا مانند من برایش سؤال مطرح شد که: «چرا نادیا عاشق این مرد میشود، یا حتی سعی میکند به این مرد اهمیت دهد؟» درنهایت، متوجه شدم به این دلیل است که لئون به کمک نیاز دارد، و کمک کردن به دیگری گاهی احساس عمیقتری نسبت به او دارد. من همچنین فکر میکنم که نادیا یک رگه سادیستی درونش دارد.
بخشی از وجود اوست که میخواهد لئون را اذیت کند تا لئون بتواند کمی خودش را بروز دهد. فکر میکردم که این رابطه میتواند پویایی عالیای داشته باشد، و در طول تمرینهای ما برای فیلم، میتوانستم در رفتار پائولا، در لبخند و خندهاش این را ببینم. او همچنین میخواست لئون را به شیوهای بسیار سخت و گزنده اذیت کند، و من میتوانم بگویم که توماس شوبرت، بازیگر نقش لئون، دوست داشت اذیت شود. طنز واقعی در دوران تمرین وجود داشت و لحظهای که بین پائولا و توماس چنین چیزی را دیدم، میدانستم که فیلم موفق خواهد شد.
لئون شخصیتی است که فکر میکنم هر نویسنده و هنرمندی میتواند خواه، ناخواه خود را در او ببیند. کریستین، چقدر خود را در ارتباط و بیارتباط با او دیدی؟
ما فقط چهار اکران در نیویورک داشتیم و میتوانم به شما بگویم که بعد از هر نمایش، هنرمندان جوان نزدم میآمدند و میگفتند: «این من روی پرده بودم.» بنابراین، فکر میکنم کاملاً واضح است که بسیاری از هنرمندان مرد جوان وجود دارند که احمق و ناامن و مستعد مردانگی سمی خاص مردانِ قرن نوزدهمی هستند. شخصاً همه خصوصیات لئون را میشناسم. [میخندد] وقتی برای اولین بار نوشتن فیلمنامه را شروع کردم، درباره لئون شوخی میکردم. به او میخندیدم، درباره موقعیتهایی فکر میکردم که ممکن است بمیرد، یا به شکل افتضاحی خجالت بکشد. اما پس از آن، در طول تمرینهایمان، کاملاً مشخص شد که بازیگران بسیار باهوش من میدانستند که عناصر خودزندگینامه در کاراکتر لئون وجود دارد.
یک تمرین را بهخصوص یادم میآید که از من پرسیدند: «در فیلم دومت چه اتفاقی برایت افتاد؟» من نمیخواستم در مورد فیلم دومم صحبت کنم! اما آنها اصرار کردند و بعد از حدود یک ساعت فهمیدند که اسم فیلم دوم من کوبا لیبره (1996) است و وقتی آن را ساختم، یک احمق بودم. مانند لئون، در طول ساخت آن فیلم، دوستدختر آن زمانم که اکنون همسرم است، برای دیدارم به سواحل بلژیک آمد. بعد از سه ساعت به من گفت: «تو داری ادای یک کارگردانی را درمیآوری، تو کارگردان نیستی. من نمیتوانم اینجا بمانم و تحمل دیدنت را ندارم.» آنقدر عصبانی بودم که یک سال بعد با او ازدواج کردم. [میخندد] بنابراین، دومین فیلم من کوبا لیبره بود و دومین رمان لئون ساندویچ کلاب است و به نوعی با هم برادرند. اما از آنجایی که همه بازیگران من میتوانستند به این ارتباطات بخندند، درنهایت کمی احساس آرامش کردم. انگار لئون نسخه سال 1995 من بود، آن احمق کامل، توانسته بود آزاد شود و سرانجام کمی آرامش پیدا کند. من هم میتوانستم به خاطر بازیگرانم شروع به خندیدن به خودم کنم. شعلهور تجربه فوقالعادهای بود، اما نه تجربهای که لزوماً بخواهم دوباره آن را تجربه کنم!
کریستین، چه ویژگیای در مورد پائولا، به عنوان بازیگر، باعث میشود که بخواهی به نوشتن نقش برای او ادامه دهی؟
او یک شنونده عالی برای داستان است. همیشه وقتی داستان فیلمی را برایش تعریف میکنم، این احساس را دارم که داستان دارد بهتر و بهتر میشود، زیرا بیر مقابل من است و شنونده است. این در مورد رابطه ما زمانی که در حال ساختن فیلم هستیم نیز صادق است. بعضی وقتها وقتی ایدهای را به او میگویم، بعد از 14 یا 15 جمله متوجه میشوم که ایده خوبی نیست، زیرا میتوانم واکنش او را در چشمانش ببینم. مثل یک آزمایش است. همیشه وقتی بیر جلوی من باشد، داستان بهتر میشود.
منظورت این است که تو از آن دسته فیلمسازانی هستی که مخالفتی با تغییر در لحظه، یا یادداشتبرداری از نظرات بازیگرانت نداری؟
من همیشه در دوران ساختن فیلم این احساس را پیدا میکنم که فیلمنامهام را به طور کامل نابود کردم، اما بعد از فیلمبرداری، فیلم درست مثل فیلمنامه میشود. نمیدانم چگونه این اتفاق میافتد. برای مثال، اولین باری که در لوکیشن شعلهور فیلمبرداری کردیم، یک صحنه شام با حضور همه شخصیتهای اصلی فیلم بود. صبح به لوکیشن رسیدیم و بازیگران را دیدم که دور میز شام راه میرفتند و به دنبال موقعیتشان بودند. به هیچکدامشان نگفتم که تو اینجا میشینی، تو آنجا میشینی. من چیزی نگفتم. پائولا روی یک صندلی نشست و توماس خودش درست روبهروی او نشست. نمیدانم چرا این کار را کرد. شاید به این دلیل که توماس در خفا یک مازوخیست است که میخواست شخصیتش مستقیماً در تیررس پائولا قرار گیرد. در هر صورت، آنها بهتنهایی موقعیت خود را در تمرین پیدا کردند. وقتی بازیگران چنین تصمیمی میگیرند، میدانم که آنها پی بردهاند که هدف از صحنه چیست. حتی اگر آن چیزی که من در ابتدا قصد داشتم، نباشد. صحنه دیگری در شعلهور است که نادیا کتاب لئون را نقد میکند و ما کل صحنه را تغییر دادیم. پائولا فکر میکرد که نقد نادیا بسیار شبیه به نقدی است که در یک مجله ادبی میخوانید. او هم اشتباه نمیگفت. من نقدهای ادبی زیادی خواندهام و به خود میبالیدم که نقد نادیا به نظر میرسد متعلق به یک مجله است. اما شما میتوانید غرور شخصی من را نیز روی کاغذ احساس کنید. پائولا آن را حس کرد و بهدرستی گفت: «نادیا که تو نیستی. او نمیتواند اینطوری صحبت کند. من میخواهم این صحنه را تغییر دهم.» گفتم که باشد، و او یک صفحه کامل از فیلمنامه را بهکلی حذف کرد. او نادیا را مجبور کرد که بگوید: «کتاب مزخرف است و خودت میدانی که مزخرف است.» و این دیالوگ خیلی بهتر است. بخشی از وجود من آرزو میکند که ای کاش گاهی منتقدان فقط همین یک جمله را میگفتند. گاهی یک جمله نقد بسنده است.
آیا شما دو نفر از حالا برنامهای برای همکاری مجدد با هم دارید؟
آره. من قبلاً داستان یک فیلم جدید را با پائولا در میان گذاشتهام. الان دارم فیلمنامه را مینویسم که هنوز تمامش نکردهام. اما وقتی فیلمنامه کامل شود، باید یک جایی همدیگر را ببینیم تا بتوانیم ابتدا نیم ساعت در مورد زمین و زمان صحبت کنیم و سپس پائولا بگوید: «میتونیم درباره فیلمنامه حرف بزنیم؟» سپس به او بگویم میخواهم شخصیت یک زن جوان، یک نوازنده پیانو را بازی کنی و پائولا پاسخ دهد: «خب، من میتونم پیانو بزنم.» سپس قرارداد امضا شود. من امیدوارم در اواخر تابستان سال آینده فیلمبرداری را شروع کنم.
منبع: Aframe